به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Yalda

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-21
نوشته‌ها
9
سکه
45
بسم رب قلم
عنوان: خاطی بی‌خبط
ژانر: درام، جنایی
نویسنده: Yalda.Sh
خلاصه: قرار بر این بود که طناب تنیده شده توسط روزگار، ریسمانی باشد برای رسیدن به خوشی‌هایی که سرتیترش نجات پدرش بود، اما طنابِ داری شد به دور گردن آرزوهایش... . در پس تار و پود آرزوهای آویخته‌اش، رازها یکی پس از دیگری برملا می‌شود، این آخر ماجرا نیست بلکه شروعی تازه برای بازی است.
ناظر: @Liam
 
آخرین ویرایش:

حوراء

مدیر بازنشسته
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
518
سکه
1,502
1681550318664-2_sfmn.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

◇| قوانین تایپ آثار |◇




‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:





برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:






بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:





برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:






پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!

پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:





‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید





با آرزوی موفقیت برای شما!




[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
آخرین ویرایش:

Yalda

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-21
نوشته‌ها
9
سکه
45
مقدمه: اینکه پدرم کیست را من معین نکردم! گویی من تنها برای این به دنیا آمده‌ام تا نقش تخته‌ای برای رسم ناتوانی‌ها، دیوار کوتاه و درد بی‌کسی‌ها را ایفا کنم. شاید این تنها چیزیست که در آن تقصیری نداشته‌ام، اما نشان مقصر را متعلق به من می‌دانند... .
 

Yalda

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-21
نوشته‌ها
9
سکه
45
ل*ب سرخی که از گریه‌های شبانه متورم شده‌بود را به دندان‌های صدفیِ خرگوشی‌اش کشید. شیرِ آب سرد را بست و با نفس‌هایی که شور و شوق رها شدن را نداشتند، از محیط سفید و سرد سرویس خارج شد. مقابل کمد دیواری سفید اتاق کوچکش ایستاد و دست لرزانش را قفلِ دسته‌ی فلزی‌‌ای که سرمایش از نوک سر شده‌ی انگشتانش کمتر بود، کرد. بغضی که چندین روز از پناه بردنش به کنج آلونک به‌خاک نشسته‌ی گلویش می‌گذشت، برای هزار و اندمین بار فرو پاشید.
- برای یتیم شدن زیادی جوونه... .
خونابه‌ی نگاهش خیره به پارکت‌های قدیمی، خشک شد. حرف‌هایی که در روزهای اخیر شنیده‌بود، در گوشش پیچید.
- خدا صبرش میده.
هرچه بیشتر فکر می‌کرد، سنگینی بار غم بر دوشش بیشتر میشد. بی‌حال سرش را برای تخریب ساختمان‌های بلند بالای افکار منفی و رهایی از اسارت، به طرفین تکان داد. از میان انبوه لباس‌ها، پارچه‌ی سیاه عبا را در مشت ظریفش فشرد و با دست دیگرش، حریر پاره شده‌ی اشک‌هایش را پاک کرد. حین عوض کردن لباس‌هایش، لعنت به چشمانی فرستاد که مطابق میلش، امید و آرامش را فریاد نمی‌زدند.
مقابل آیینه، شال حریر مشکی‌ را روی گیسوان خرمایی پریشانش گذاشت. نمی‌دانست رخت سیاه را برای کدام دردش می‌پوشد، نابود شدن آرزوهایش یا... .
حین زدن عینک مستطیلی برای کاستن تاری دیدش، نفس عمیقی کشید. سلانه‌سلانه خودش را به درب چوبی اتاق رساند. بر خلاف همیشه که تنش از صدای قیژ باز شدنش به مورمور می‌افتاد، این‌بار بدون هیچ آزاری از سرما و بوی مرگی که اتاق را احاطه کرده‌بود، دل کَند. محیط نیمه تاریک و وسیع خانه را با سرگیجه گذراند و درست لحظه‌ای قبل از آن‌ که با زمین یکی شود، به درب سفید سالن تکیه زد و زمزمه‌ای برای جلا دادن نور کوچک امید دلش سر داد.
- شاید رضایت بدن، آره! شاید رضایت بدن... .
با قدرتی که از امید واهی به دست آورد،  کفش‌های پارچه‌ای خاکستری‌اش را پوشید. با سری زیر دکمه‌ی آسانسور را چندین بار فشار داد. با نیامدن آسانسور، ل*ب گزید و با حرص و بغضی که هر لحظه عظمتش بیشتر میشد، لگدی به درب فلزی آسانسور کوبید و پله‌ها را تندتند گذراند. نم نگاهش را قبل از باز کردن درب زرشکی ساختمان گرفت و نفس‌زنان کوچه و پس‌کوچه‌های آفتاب نزده را طی کرد. کنار خیابان دست یخ‌زده‌ای که سرمایش از اضطراب و حال خرابش بود، تکان داد.
- هنوز امید هست، شاید... شاید رضایت بدن. ی... یک ساعت مونده! ت... تاکسی؟!
به‌سمت پراید قراضه گام برداشت و از شیشه‌ی پایین آمده، نگاهش را به عسلی چشمان پیرمرد دوخت.
- میدون (...)؟
پیرمرد سر تکان داد و صدای خراشیده‌اش را بلند می‌کند.
- بشین دختر، مسیر همون طرفه.
تن لرزانش را روی صندلی گذاشت و درب را آرام بست.
- میدون بزرگ، اونم این وقت؟ جوونی، این صحنه‌ها کابوس شب میشه باباجان... ولی خب، درس عبرتی برای باقی جوون‌ها میشه!
نفس‌های یک‌ در میانش، اتاقک فلزی ماشین را پر کرد و پارچه‌ی چرب عبا از مشت بی‌رمقش آزاد شد. فکر اینکه آینده‌اش درس عبرت شود، لرز تن نحیفش را بیشتر کرد.
 

Yalda

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-21
نوشته‌ها
9
سکه
45
مچاله شدن قلبش با صدای نسبتا نامفهوم رادیوی ماشین، به تنگی نفسش افزودند. صدای نفس‌زنان و هیجان‌زده‌ی مجری مرد متاسفانه بین هیاهوی مردم گم نشده بود و همچو خاری، قصد کور کردن چشمِ امیدِ ضعیفِ دلِ درمعرضِ شکستنش را داشت.
- و بله، ساعت چهار و نیمه و بالاخره الیاس بدیعی رو وارد محوطه محصور کردند، با اینکه هنوز تا لحظه‌ی اجرای حکم زمان نسبتا طولانی باقی مونده ولی مردم چشم‌انتظار دیدن نتایج خلاف‌های مکرر این مجرم هستند. مجرمی که قراره دفتر زندگیش در تاریخ 25 شهریور 98 بسته بشه.
سها دست عرق کرده‌اش را روی سطح خاکستری درب ماشین درجستجوی مقدار بیشتری اکسیژن، برای لمس بالابر شیشه کشید و زمزمه کرد.
- یا شاید هم نه.
او هنوز هم امید داشت و تمام وجودش را برای این کار صرف می‌کرد... . با دیدن جای خالی دست‌گیره، ناچار صدای بغض‌آلودش را بلند کرد.
- میشه یکم تندتر برین؟ عجله دارم.
پیرمرد با کنجکاوی چشمان درشت عسلی‌اش را از آیینه‌ی کمابیش چرکین به دو گوی مشکی سها که تا بارش چندباره فاصله‌ای نداشت، گرفت و دستی به چروک میان دو ابروی سیاهش کشید.
- عجله که کار شیطونه دخترم، ولی چشم.
با بیشتر شدن سرعت ماشین، ارتباط نگاه بی‌قرارش را با کفی پر از زباله‌ قطع و همان‌طور که پارچه‌ی مخملی روکش صندلی را با ناخن‌های زخمی‌اش مورد حمله قرار می‌داد، به خیابان‌های تقریباً خلوت چشم دوخت. یعنی مرگ لبخندهای موردعلاقه‌اش این‌قدر دلنشین است؟ نابود شدن آرزوهای خاک خورده‌اش شادی و چشم انتظاری دارد؟ آتش گرفتن حسرت‌های روی هم انباشته‌ شده‌اش دل مردم را گرم می‌کند؟ یعنی تمام قول و قرارهایشان بر خاک سیاه خواهند نشست... ؟
با صدای آرام راننده که سعی داشت برای زخم باز شده‌ی دلش مرهم شود، از پرتگاه افکار سراسر سیاهش پرت شد و صدای نفس عمیقش در ماشین پیچید.
- هر دفتری پایانی داره دخترم، خدا عمرت بده، تا بخوای غصه‌ رو از دلت بیرون کنی، باقی دفترها هم تموم میشن. این دنیا به هیچکی وفا نداشته.
ماشین را دورتر از هیاهوی مردم تماشاگر پارک کرد که صدای مجری در فضای گرفته‌ی ماشین را در بر گرفت.
- حس و حال مردم قابل توصیف نیست، نیمی از مردم هنوز هم با اجرای حکم مخالفن، ولی گویا حرف خانواده مقتول دوتا نمیشه.
نگاه به‌ اشک نشسته‌اش را از آویز الله سرخ رنگی که با هر نسیم می‌رقصید، به‌سمت کیفش کشاند و چند اسکناس را روی صندلی شاگرد گذاشت.
- حاجی دعا کن. ممنون.
حین فرار از نگاه دلسوز مرد، چشمانش را در شلوغی فضا چرخاند. او با دیدن ازدحام بیشتر از چیزی که باید غمگین شود، شراره‌های آتش خشمش زبانه می‌کشید. به‌سوی جمعیت دوید و با وجود سختی، عینک را از دیدگانش برداشت و درون کیف دستی نقره‌ای کوچکش قرار داد.
- ببخشید، عذر میخوام خانم، یه‌لحظه... ی... یه مقدار راه رو باز کنید لطفا، ای بابا.
بالاخره از میان مردم رد شد و توانست سمیره‌ای که چهره‌ی چین و چروکی‌اش را توسط چادر سیاه قاب گرفته بود، به چشم ببیند.
 

Yalda

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-21
نوشته‌ها
9
سکه
45
دستانی که قدرت پاهای بی‌رمقش را حمل می‌کردند، مشت و ندای «قوی باش» مغزش را خاموش کرد. از نظر دلی که هر آن لحظه دوست داشت غزل خداحافظی را بخواند، قوی بودن خیال محض بود و بس!
- من هنوز بهش نگفتم دوستش دارم... .
از روی زنجیری که حکم حصار را ایفا می‌کرد رد شد و خطاب به سربازی که برای متوقف کردنش قدم برداشته بود، گفت:
- د... دخترشم، دخ... دختر ا... الیاس!
سرباز با ابروهای پیوندی گره خورده‌اش نگاه سردی که غبار دلسوزی‌اش بیشتر میشد را از تن لرزان دختر گرفت و سری تکان داد.
سها خودش را با قدم‌های بلند به سمیره که کنار چهارپایه‌ی سیاهی ایستاده بود رساند و مقابل قد کوتاهش، با فاصله نسبتا زیادی، سر به‌زیر ایستاد.
- سلام.
سمیره، نگاه سنگینی به قامت سها انداخت و زیرلب جوابش را داد. دختر برای کنترل اضطرابی که سعی در از پا در آوردنش را داشت، شروع به بازی کردن با انگشت‌های سِر شده‌اش کرد.
- خانم بردبار... .
سمیره، نگاهش را از دستان پر جنب‌وجوش دختر گرفت، دست به چروک نشسته‌اش را برای سکوت سها بلند کرد و بی‌توجه به مردمی که شعار بخشش را مکرر فریاد می‌زدند، گفت:
- خسته نشدی این‌قدر نه شنیدی؟ امروز این حکم اجرا میشه و حداکثر نیم ساعت دیگه، من به آرامشی که چند ساله از دست دادم میرسم.
دخترک نگاه شرم‌زده‌اش را قفل تیله‌های قهوه‌ای به گرد نشسته‌ی پیرزن کرد و انگشتش را لرزان مقابل روی رنگ پریده‌اش گرفت.
- ی... ی... یه فرصت، فقط یه فرصت. به همون قرآنی که میگی آقا مجید خدا بیامرز از بر بود قَسَمِت میدم خانم بردبار، شما رو به خدا یک فرصت بدین به پدرم.
سمیره گره ابروهای نازکش را محکم‌تر کرد و با داغ دلی که تازه شده بود، صدای بغض‌آلودش را بلند کرد.
- فرصت؟ مگه مجید برمی‌گرده که فرصتی باشه دختر؟ می‌تونی روحی که رفته و جسمی که خاک شده رو برگردونی؟ پدرت یه قاتله و حکمش رو همون قرآن، قصاص بریده.
- خانم بردبار... لطفاً!
ندای عاجزی که سنگینی بغضش در آن آشکار بود هم تاثیری روی تصمیم مادر داغ دیده نگذاشت.
- بردباری که صبرش بریده رو هر چقدر صدا کنی، ورق برنمی‌گرده.
با اوج گرفتن ناگهانی هیاهوی مردم، نگاهش را از چشمان به خون نشسته‌ی سمیره گرفت و همراه با سیلی سردی که نسیم به صورت خیس از اشکش کوبید، نگاهش را سمت شلوغی چرخاند.
 

Yalda

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-21
نوشته‌ها
9
سکه
45
با دیدن قامت الیاس که لاغر شدنش باعث بیشتر جلوه دادن بلندای قدش بود، شدت تپش قلبش و چرخش دنیا به دورش بیشتر شد. چشمانش قفل لباس آبی و پاهای به زنجیر کشیده‌ای بود که هرلحظه به تن لرزانش نزدیکتر میشد، اما این‌بار هم مقصدش به آغوش کشیدن دختر بی‌پناهش نبود، بلکه چوبه‌ی داری بود که سمیره کنار چهارپایه منتظر اجرای حکم و برقراری آرامش گمشده دلش بود.
به چوبه‌ی دار خیره شد، جایی که پدرش به زودی باید به آنجا می‌رفت. صدای زنجیر و وزش باد، مانند ناله‌ای در گوشش منعکس و به خرابی دلش افزودند. او نمی‌توانست باور کند که این لحظه، لحظه‌ای است که باید با پدرش وداع کند. چشمانش مانند دریاچه‌ای از اشک بودند که هر دم بیشتر از قبل طغیانی می‌شدند. با متوقف شدن الیاس مقابل قد خمیده‌اش لبش را بیشتر از قبل برای کنترل بغض و هق‌هق‌های خفه‌ شده‌اش گزید.
- اونی که باید شرمنده باشه منم، سها!
قدمی به سمت تنها پناهگاهی که نتوانست طعم وجودش را بچشد برداشت و خیره به پارچه‌ی سیاهی که مانع ارتباط چشمی‌شان میشد لبان لرزانش را برای آخرین تمنا جنباند.
- من نمیخوام این درد رو احساس کنم بابا.
لحظه‌ای التماس چشمانش خیره به چشمان درشت الیاس که خفی بودند، سرد شد.
- تکون بخور.
با صدای مامور، نگاهش را از جای خالی پدرش گرفت. او هنوز هم نتوانسته بود طعم آغوشش را بچشد... .
تن سردش را سمت چوبه‌ی دار چرخاند و در چشمان عسلی‌ به خون نشسته‌ی الیاس غرق شد. برخلاف همیشه، این‌بار نتوانست
حس شیرین همیشگی را از چشمانش دریافت کند. این‌بار همه‌چیز متفاوت بود. نگاهش از کندوکاو در صورت چروک و استخوانی الیاس دست برنمی‌داشت. لحظه‌ای درحال وارسی ابروهای بلندش، لحظه‌ای درحال امتداد دادن رگ شقیقه‌ عرق کرده‌اش و دمی... . از دم گذشته، به‌مقصدش رسید و دقایقی خیره به لبان رنگ پریده‌ی الیاس خشکش زد. لبانی که هنوز بر روی پیشانی دخترش برای آرزوی خوشبختی ننشسته‌ بودند چطور توانایی سر دادن نجوای اشهد را داشتند؟ چهره‌ی سها رنگ باخته بود و ل*ب‌هایش به آرامی به هم می‌خوردند، گویی که در حال فروپاشی بود.
- هنوز خاطره‌ی شیرینی رقم نزدیم که مرورش کنم.
مرد قد بلندی که مقابلش بود، پارچه را دوباره روی چشمان پر از حسرت الیاس نهاد و تن استواری که هنوز از سنگینی غم و حسرت خم نشده بود را به‌روی چهارپایه هدایت کرد. با نشستن حلقه‌ به دور گردن الیاس، نفس در سی*ن*ه‌اش قطع شد. چرا زمان متوقف نمیشد؟ او هنوز آماده نبود.
صدای باد در گوشش مانند ناله‌ای غمگین پیچید و او را به یاد روزهای خوشی که نتوانست سپری کند، انداخت. آخرین تصویری که در ذهنش ثبت شد، لرزش ریز پاهای پدرش برای یافتن تکیه‌گاه و صدای تکان زنجیری که در باد می‌رقصید و... .
 
آخرین ویرایش:
بالا