به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
عنوان رمان: حکم گناه
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی، عاشقانه
خلاصه: او می‌خواهد حکم دهد، حکم گناهی که مرتکب شده است. از حقایق‌ باز مانده است و افکار پوسیده و پوچ‌اش در اسارت بند‌های پارچه‌ای از ج*ن*س حریر می‌باشد. نامش زندگی نیست، نام او دوزخی از ج*ن*س باروت است. دوزخی که حکم می‌دهد و باروتی که تقاص پس داد. او آتش گدآخته‌ی درونش را با حکمی که برای گناه بی‌رحمانه‌ی دیگران می‌دهد، خاموش می‌کند؛ اما انگار حسی همانند گناه، مثل آتش درونش شعله‌ور می‌شود و تکه‌تکه از وجودش را می‌سوزاند و به خاکستر تبدیل می‌کند.
ناظر: @Liam
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
1732995337658.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

◇| قوانین تایپ آثار |◇


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
مقدمه:
- چرا بهت گرگ سرخ میگن؟
- چون مرتکب گناه‌هایی شدن که گرگ درون من رو بیدار کردند‌.
- چرا به هیچ‌کس اعتماد نمی‌کنی؟
- توی دنیای گرگ‌ها، اعتماد کردن مساوی با مرگه!
- چرا زوزه‌ی گرگ از تنهاییه؟
- شاید زوزه‌ی گرگ از تنهایی باشه؛ اما اون‌ها دسته جمعی زوزه می‌کشن.
- حکم بازی کردن با یه گرگ چیه؟
- مساوی با مرگه.
- قصد داشتن رامت کنن، نترسیدی؟
- یه گرگ هیچ‌وقت رام نمی‌شه.
- از نظر تو زندگی یه حقیقته یا حقیقت یه زندگی؟
- زندگی دروغه و حقیقت تلخ.
- حکم گناهش چیه؟
- مرگ.
- وقتی به طعمه‌ات نزدیک شدی، چه اتفاقی افتاد؟
- نزدیکش شدم، بوییدمش و با دندون‌هام گلوش رو دریدم!
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
مارتیک به دیوار تکیه داد و مشغول خواندن کتاب شد. دستش را زیر عینک مطالعه‌اش برد و چشمانش را فشرد. آلبرت سرش را کج کرد و گفت:
- این همه کار می‌کنی، خسته نمی‌شی؟
مارتیک عرق پیشانی‌اش را با بلندی سر آستین لباسش تمیز کرد.
- نه.
شانه‌ای بالا انداخت و بر روی صندلی نشست.
- شاید چون من اولین بارمه که به اصرار پدرم کار می‌کنم این‌قدر خسته شدم.
مارتیک کتاب را بست و از زیر عینک مطالعه‌اش، در اعضای صورت آلبرت دقیق‌تر شد و گفت:
- شاید.
آلبرت یکی از فنجان‌های قهوه را بر روی میزی که هر دو پای مارتیک دراز شده بود، گذاشت و گفت:
- تا کی تایم استراحته؟
سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف ساعت مچی‌اش چرخ خورد و به سرعت سرش را بالا آورد.
- ساعت سه و نیمه، تا چهار استراحت و تا هشت کار می‌کنیم.
آلبرت از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد و فنجان را بر روی میز کوچک سفید رنگ قرار داد و گفت:
- چی؟
پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت و ادامه داد:
- تا هشت باید جنازه‌ی من رو نش‌کش از این‌جا حمل کنه و ببره.
مارتیک شانه‌ای بالا انداخت و جرعه‌ای از قهوه را نوشید.
آلبرت زبان بر روی لبان باریکش کشید و گفت:
- میای فردا به کلوب بریم؟
نیشخندی مزین ل*ب‌های مارتیک شد و ل*ب ورچید:
- دلت خوشه‌ ها! این‌طور جاها برای پسرهای مایه‌دارهاست نه یکی مثل من که شب و روز سرکارم و گاهی تا نیمه شب لنگ این ماشین‌های سراپا کثیفم.
آلبرت قهقهه‌ای مستانه سر داد و طبق عادتش، پای راستش را تکان داد و گفت:
- چه ربطی داشت؟ یعنی دل‌خوشی فقط مختص بچه مایه‌دارهاست؟
با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- ربطش رو یه بچه مایه‌دار مثل تو نمی‌فهمه و بله همین‌طوره.
سپس به طرف ماشین لامبورگینی که سرشار از خاک بود خزید.
شامپوی تاچ لس را برداشت و خطاب به آلبرت گفت:
- جرم‌گیر دوراکلین رو بردار و بیا کمکم ماشین رو بشوریم.
آلبرت، پوفی کش‌دار کشید و جرم‌گیر را برداشت و با چند خیز، خود را به او رساند.
« چند ساعت بعد»
همان لحظه، صدای زنگ آیفونی خانه به صدا در آمد. چشمانش از شدت تعجب گرد شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی این وقت شب کی می‌تونه باشه؟
با چند خیز، خود را به درب رساند. دسته‌ی هلالی شکل درب را گرفت و به آرامی کشید.‌ زمانی که کریستوف را دید، با نگرانی و عجله، از چند پله پایین رفت و ل*ب زد:
- سلام کریستوف، چی‌شده؟
کریستوف سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و دستی بر روی ریش‌های مشکی رنگش کشید.
- چند تا مشتری دارم که باید همین امشب یا تا فردا صبح، ساعت هشت ماشین‌هاشون رو تحویلشون بدم. مدام سروصدا می‌کنن، اگر میشه شبی تا صبح برو کارواش و ماشین‌ها رو بشور، قول میدم این ماه حقوقت رو بیشتر کنم.
مارتیک نگاه خاموشش را به او دوخت.
- ناچارم برم. میشه منتظر بمونی تا لباس‌هام رو عوض کنم؟
کریستوف، سوزش پیشانی‌اش باعث در هم رفتن ابروان پر پشت و بلندش شد، سپس گفت:
- پسر جون منتظرم؛ ولی یکم بجنب!
مارتیک سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و سپس با عجله به طرف اتاقش گام برداشت.
 

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
دسته‌ی درب هلالی شکل اتاقش را گرفت و کشید، سپس چند لباس را بیرون کشید و آن‌ها را بر تن کرد. در حینی که خود را در آینه‌ی قدی آنالیز می‌کرد، صدای کلفت و بم کریستوف در گوشش نجوا شد:
- مارتیک، یکم عجله کن!
مارتیک کیف پولی و تلفنش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش گذاشت و در حینی که چنگی به موهای خرمایی رنگ مجعدش می‌زد، به سرعت به طرف درب خزید و با صدایی بشاش گفت:
- اومدم، اومدم کریس... کریستوف.
کریستوف دستی بر روی ریش‌های پروفسوری‌اش کشید.
- چه زود لباس پوشیدی.
به طرف ماشین لامبورگینی کریستوف گام برداشت و تک خنده‌ای کرد.
- نمی‌خواستم معطل بشی رئیس.
دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید. با یک حرکت سوار ماشین شدند. کریستوف، در حینی که ماشین را روشن می‌کرد، ل*ب ورچید:
- کاش همه مثل تو با فکر و مسئولیت‌پذیر بودن.
مارتیک شانه‌ای بالا انداخت و سکوت را ترجیح داد؛ اما کریستوف پایش را بر روی پدال گاز فشرد و ادامه داد:
- زمانی که سنم کم بود، توی کارواش برای پدرم کار می‌کردم. هیچ‌وقت اجازه نداد حتی یه روز خونه استراحت کنم. تو رو می‌بینم یاد جوونی‌های خودم میفتم.
سیاه‌چاله‌ی نگاهش در اعضای صورت کریستوف چرخ خورد و پس از اندکی مکث، ل*ب ورچید:
- الان هم جوونی.
زاغ چشمان کریستوف برق زد.
- درسته؛ ولی از ظاهر جوون و از دل پیرم.
صورت مارتیک از شدت غم بی‌جلا در هم فرو رفت. سرش را کج کرد و گفت:
- این روزگار بی‌رحمانه موهای سرمون رو سفید می‌کنه، سن و سال که نمی‌شناسه.
کریستوف، غبار غمی بی‌پایان صورت گل‌گونش را آزرد.
- لعنت به روزگار؛ ولی روزگار چرخ‌گردونه امروز به یکی بدی کنی فردا خودت توی همون شرایط قرار می‌گیری و یکی پیدا میشه و بهت بدی می‌کنه.
مارتیک بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- دل ما صاف و ساده بود، بدی کردن به آدم‌ها رو بلد نیست.
کریستوف ماشین را جلوی کارواش متوقف کرد.
- آدم‌های صاف و ساده همیشه غرورشون خورد میشه؛ اما قوی‌تر از قبل از جا بلند میشن و می‌بخشن؛ ولی هیچ‌وقت یادشون نمی‌ره کی هُلشون داده و زمین خوردن. دیگه هیچ‌وقت هم به اون اعتماد نمی‌کنن و زمین نمی‌خورن.
کریستوف قفل کمربند ایمنی را از روی تنش آزاد کرد و ادامه داد:
- نیاز هست بیام کمکت یا به تنهایی از عهده‌ی کار بر میای؟
زبان بر روی ل*ب‌های باریک و خشکیده‌اش کشید.
- نه رئیس، خودم از پسش بر میام‌.
کریستوف شقیقه‌اش را ماساژ داد.
- اون ماشین لنکروزی که امروز با کمک آلبرت شستی، اون ماشین برای یکی از مشتری‌های ثابتمونه.
مارتیک سرش را کج کرد و گفت:
- ماشین رو خوب شسته بودیم؟
کریستوف با ل*ب و لوچه‌ای آویزان گفت:
- توی دوربین مداربسته چک کردم، کار تو عالیه؛ اما اون پسره... ‌.
به این‌جای حرف که رسید، سکوت کرد، سکوتی که پشت آن پر از حر‌ف‌هاست‌، حرف‌هایی که دو به شک است. نمی‌داند آن‌ها را به زبان بیاورد یا نه. با این حرف مارتیک، سرش را برگرداند‌.
- پسره چی؟ آلبرت چی‌کار کرده؟
پس از مکث طولانی‌ای بالاخره موفق شد تا بتواند ادامه‌ی حرفش را به مارتیک برساند.
- در برابر کاری که بهش سپردم، مسئولیت‌هایی بر عهده داره؛ اما همه‌اش وارد حاشیه میشه و از زیر کار قسر در میره، پس شاید اخراجش کنم.
مارتیک قهقهه‌ای مستانه سر داد؛ اما سکوت را ترجیح داد.
کریستوف تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:
- پسرهای مایه‌دار همینن. من موندم پدرش برای چی پسرش رو فرستاده این‌جا کار کنه؟ پدرش یه تاجر بزرگ توی شیکاگو هست. بیش از پنج تا شرکت زیر دستشه؛ اما پسرش رو فرستاده که کارگری کنه؟
مارتیک شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم رئیس، حتماً مرتکب اشتباهی شده و خواسته این‌طوری تنبیه‌اش کنه.
کریستوف ماشین را روشن کرد و ضربه‌ی آرامی بر روی شانه‌ی مارتیک زد و گفت:
- ذهنت رو درگیر این موضوع‌ها نکن. هر وقت کارت تموم شد باهام تماس بگیر تا بیام دنبالت. فردا نمی‌خواد صبح زود بیای کارواش، ساعت نه صبح بیا.
مارتیک، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و از ماشین پیاده شد.
 

ARNICA

[سرپرست بازنشسته ]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,227
سکه
6,148
با صدای بوق ماشین کریستوف، دستش را بالا برد و به نشانه‌ی «بای» تکان داد. به طرف کارواش خزید و کلید را در قفل درب چرخاند. پس از یک حرکت، درب با صدای قیژ‌مانندی گشوده شد. دسته‌ی هلالی شکل درب را گرفت و کشید. با دیدن ده ماشین که در کارواش کنار هم پارک شده بودند، برق از چشمانش پرید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این همه ماشین رو باید به تنهایی بشورم؟
به طرف آن‌ها خزید، یکی از ماشین‌ها به طرز عجیب و غریبی پر از خاک و شُل بود. زیر ل*ب «نوچی» گفت و شروع به شستن ماشین کرد. دانه‌های عرق سرد، از پیشانی‌اش سُر خورد. با سر آستین لباسش، رد عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کرد. صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا حرکت دستش متوقف شود‌. با تکه پارچه‌ای که روی میز کوچک سفید رنگ قرار داشت، دستانش را خشک و تلفن را از جیبش خارج کرد. با دیدن شماره تماس آلبرت، از شدت تعجب هر دو چشمانش گرد شد. تماس را جواب داد و گفت:
- سلام آلبرت، خیر باشه این وقت شب تماس گرفتی؟
آلبرت، در حینی که روبه‌روی کارواش قرار گرفته بود. چنگی به موهای مجعد و خرمایی‌ رنگش زد و ل*ب ورچید:
- سلام رفیق، جلوی در کارواشم میشه بیای بیرون؟
- نمی‌تونم بیام، ده تا ماشین نشسته این‌جا هست که باید تا صبح تحویل کریستوف بدم.
آلبرت، قدم‌هایی خرامان به‌طرف درب مشکی رنگ کارواش برداشت و گفت:
- حداقل تا جلوی در که می‌تونی بیای و بازش کنی؟
- آره.
مارتیک، به تماس پایان داد و بلافاصله به‌طرف درب خزید و با چند حرکت سخت، درب کارواش را گشود. در حینی که چند گام عقب‌گرد می‌کرد، آلبرت وارد شد و ل*ب زد:
- بیرون به شدت یخ‌بندونه. پسر، چطور با لباس نازک زدی بیرون؟ از سرما قندیل بستم.
آلبرت، به‌سرعت خود را به شومینه رساند و با فاصله‌ی اندکی کنار آن ایستاد و به حرفش اضافه کرد:
- چرا این وقت شب داری ماشین‌ها رو می‌شوری؟ کمک می‌خوای؟
مارتیک، تک خنده‌ای کرد و ل*ب زد:
- اگر قرار بود کار کنی، دیروز کار می‌کردی که روز اول کاری، صاحب کار تصمیم به اخراجت نگیره. نه الان که آب از آسیاب گذشته.
چین عمیقی بر روی پیشانی آلبرت افتاد، بلافاصله یک تای ابروانش بالا پرید.
- چی؟ چرا باید من رو اخراج کنه؟
مارتیک، شانه‌ای بالا انداخت. در حینی که مشغول شست‌و‌شوی ماشین بود، ل*ب زد:
- از من می‌پرسی؟ پسرجون، از خودت بپرس!
- چی رو از خودم بپرسم؟ چیزی به من نگفته و مستقیماً به تو گفته. بعد میگی از خودم بپرسم؟
مارک، نفس عمیقش را از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و کلافه پوف صداداری کشید و گفت:
- اومدی این‌جا یقه‌ی من رو بگیری؟ مگه شماره تماس کریستوف رو نداری؟ برو تمامی حرف‌هات رو به اون بزن.
نیشخندی مزین لبان گوشتی آلبرت شد. از شدت عصبانیت، لبانش را به داخل دهانش کشید و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد، غرید:
- تو از اون خواستی که من رو اخراج کنه؟ بچه‌ی گدا و بیچاره، رفتی چقولیم رو کردی، چی نصیبت شد؟ چرا به من حسودی می‌کنی؟
مارک، دستانش را مشت کرد و پارچه‌‌ی لطیف پیراهنش را در بین انگشتانش، فشرد.
- داری لقمه بزرگ‌تر از دهنت می‌گیری، الان عصبی هستی داری من رو هم ت*ح*ریک می‌کنی، پس امروز رو بی‌خیال، فردا بیا خونه‌ام با هم حرف می‌زنیم.
آلبرت، گوشه‌ی چشمش را مالید و ادامه داد:
- چی‌شد؟ جرأت این‌که بخوای حرف بزنی رو نداری؟ بچه‌های فقیر که خیلی ادعاشون میشه و می‌زنن دهن آدم رو صاف می‌کنن. تو گویا برعکسی!
اخم ظریفی میان دو ابروان پرپشت و بلند مارتیک قرار گرفت. قدم‌های نامتعادلی به‌طرف آلبرت برداشت و در چشمان پر از خشم او زل زد:
- هر چیز به جای خودش، رفاقت ما سرجاشه این بحث هم سرجاشه. من توی محیط کارم برای همکار و مشتری‌هام ارزش قائلم، فردا هر جا بگی میام و اون‌جا با هم حرف می‌زنیم.
آلبرت، نگاهش حول فضای به هم ریخته‌ی‌‌ کارواش چرخ خورد. با فکری که در ذهنش جرقه زد، ل*ب ورچید:
- اوکیه پس، فردا شب جلوی خونه‌ی ما یه پارک هست اون‌جا می‌بینمت.
مارک، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و گفت:
- مواظب خودت باش.
- تو بیشتر.
 
بالا