What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #11

به سرزنش کردن خود پرداخت، هر چند دیر شده بود؛ اما کمی آرامَش می‌کرد. نم‌نم باران در حال خیس کردن‌شان بود و آن‌ها انگار متوجه نمی‌شدند.

- دارم دنبال کلیه می‌گردم براش.
سامیار نگاه حیرانش را از نریمان به یاشار سوق داد. چهره‌اش تأسف را فریاد می‌زد. چشمانش هم‌رنگ چشمان عسلی‌رنگ نریمان بود؛ اما پوستش اندکی از نریمان تیره‌تر. قدش پنج یا شش سانتی کوتاه‌تر بود و اندامش لاغرتر؛ اما در کل خوب و جذاب به نظر می‌رسید. به پای نریمان نمی‌رسید اما جذاب بود، پس چگونه نظر نیاز را جلب نکرده بود؟
سری از پریشان‌ احوالی تکان داد به خود مسلط شد و گفت:
- بهتره یه‌کم به خودتون فرصت بدین. الان وقتش نیست آقا یاشار، نریمان به‌هم ریخته‌ست شما هم هی خبر رو خبر می‌ریزی واسش؟ زمان خوبی رو برای سرزنش‌های زیر‌زیرکی انتخاب نکردی جناب. اومدیم بگیم دور و برش نباش، پس نباش... اجازه بده خودشون مشکلات‌شون رو حل کنن... من و شما وصله‌ی ناجوریم بین‌شون. اگه هم نیاز به کلیه باشه، شما خودت رو توی زحمت ننداز... نادرخان سپیده نزده واسه عزیزِ دلِ پسرش کلیه که هیچ، قلب جور می‌کنه.
دهان بازمانده‌ی یاشار از تعجب را نادیده گرفت و نریمان در هپروت وامانده را به سمت ماشین برد. سوارش کرد. درب را بست و خودش پشت فرمان نشست و آسفالت را به خطی عمیق میهمان کرد.
سامیار رانندگی می‌کرد و زیر چشمی هم احوال پریشان دوستش را زیر نظر می‌گرفت. این دختر یک‌هو از کجا پیدا و مثل صاعقه وسط روز خوب‌شان نازل شد؟ چهره‌اش آشنا بود و صدایش آشناتر.
ماشین در سکوت مطلق فرو رفته بود و نریمان صدای شکستن خود و صدای تنهایی خواهرش را می‌شنید، آن‌قدر صدای شکستن مهلک و کشنده بود که او را به مرز جنون می‌رساند. می‌خواست تنها باشد. می‌خواست خود را بابت این جهالت مجازات کند. دلش همانند زمان کودکی دویدن دنبال نیاز را طلب می‌کرد. آن‌قدر بدود تا خسته شود و به بهانه بستنی، نیاز را از دویدن باز دارد.
با رد شدن از دست‌انداز، افکارش از گذشته‌ها کنده و جلب سامیار شد. رفیق همیشه همراهش. درست است که از خیلی چیزها خبر نداشت، اما در رفاقت، مرام و معرفت برایش خرج می‌کرد. چشمان دردمندش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. باز گذشته در هوای بارانی حالش، غوطه‌ور شد. زمانی که مادر زنده بود، وقتی که خاتون آلزایمر نداشت و مثل فرشته‌ها برای‌شان شعر می‌خواند و قصه می‌گفت و دست پر مهر به سرشان می‌کشید. از جیب جلیقه‌ی قدیمی‌اش که همیشه پر از تنقلات بود، کشمش و نخودچی در می‌آورد و مشتی از آن را نصیب همه می‌کرد و لبخند مهمان ل*ب‌شان میشد.
افسوس و صد افسوس که از آن روزها خبری نیست. مادر فوت کرده و خاتون هیچ‌کس را به یاد نمی‌آورد. نیاز از آن‌ها دور است و نگین، جای خالی او را به خوبی پر کرده، آن‌قدری خوب که سه ماه تمام از خواهرش غافل بماند، دقیقاً زمانی که بحرانی‌ترین شرایط جوانی‌اش را طی می‌کند. آهی از سر ناچاری کشید. دلش می‌خواست خود را مجازات کند. چگونه؟ نمی‌داند.
با توقف ماشین به خود آمد. چشمانش را باز کرد و نگاهی به دور و اطراف انداخت، وقتی متوجه پاساژی شد که همیشه از آن خرید می‌کند نگاه گنگ‌اش را به سامیار دوخت. سامیار هم که متوجه‌ سردرگمی دوستش شد لبخندی بر ل*ب نشاند و با سر و ابرو به پاساژ اشاره کرد:
- اول برو مطابق سلیقه‌اش یه چیز خوب براش بگیر، بعد برو پیش آرش، سفارش یه باکس گل دادم، اون رو هم با خودت ببر... گفتی شب میری پیشش دیگه؟!
به هوای تاریک بیرون اشاره کرد و ادامه داد:
- الان هم که شب شده... برو از دلش در بیار... بهش نمی‌اومد آدم پرتوقعی باشه... یادم میاد هر تابستون میومد خونه‌تون.
نریمان منتظر همین لحظه بود که سامی موضوع را پیش بکشد:
- آره.
- از کی برات این‌قدر مهم شده؟!
- از وقتی به دنیا اومد.
جواب‌های کوتاهش، نشان از بی‌میلی به ادامه‌ی صحبت می‌داد و سامی به خوبی متوجه این قضیه شد؛ ولی باز هم پرسید:
- آیا کاری که می‌کنی درسته؟
نریمان به طرف سامیار برگشت در چهره‌اش دقیق شد. با تأخیر جواب داد:
- درسته... باید بهش بیشتر توجه کنم... بیشتر پیشش باشم.
سامیار ابرویی بالا انداخت:
- همین بیشتر پیشش بودن کار دستت نده؟
نریمان، کنجکاوی سامیار را عادی قلمداد نکرد و تصمیم گرفت ذهن او را از موضوع اصلی منحرف کند:
- ما به هم محرم هستیم.
سامیار نفهمید چرا ولی به آنی از محرم بودن آن دو ناخشنود گشت و غمی در چشمانش لانه کرد. این حس ناشناخته برایش ناخوشایند بود. نمی‌دانست نریمان چرا موضوع به این مهمی را از او مخفی کرده است. ناباورانه پرسید:
- خانواده‌ات؟
- پدرم و نیاز با هم یه مشکلاتی دارن.
و بدون حرفی دیگر از ماشین پیاده شد و با این حرکت به سامی فهماند که دخالت زیادی جایز نیست.
سامیار که در حس‌های متضاد خود دست و پا می‌زد در جایش بی‌تحرک ماند. نه پای رفتن داشت و نه دل ماندن. نمی‌دانست خوش‌حال است یا ناراحت؛ اما هرچه بود مانند موش آب کشیده به خانه بازگشت. بدون توجه به افراد خانه به اتاقش پناه برد.
گرچه آن شب سرمای شدیدی خورد، ولی نه به خاطر سرماخوردگی، بلکه به خاطر غم عمیق چشمان نیاز نتوانست تا صبح دقیقه‌ای بیاساید. توجیهی برای خیانت خود به تنها دوستش نداشت فقط به یک چیز متمرکز بود و آن چیزی نبود جز نیاز.
همان دختری که هر وقت به خانه همسایه می‌آمد، کوهیار و کامیار ـ برادرانش ـ مدام از او حرف می‌زدند. نردبان همیشه به دیوار آویزان بود و آماده به خدمت؛ مانند سربازی که در حال پست دادن است. یا کوهیار روی آن بود یا کامیار. از آن طرف نریمان بود و نیاز و گاهی نگین؛ ولی خودش هرگز قاطی آن بچه‌بازی‌ها نمی‌شد.
حال چه شده بود که تمام افکارش به یک نفر ختم می‌شدند؟
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #12
***
سراسیمه از پله‌های ویلا به بالا می‌دوید. لباس‌خوابِ سفید و بلندی بر تن داشت و موهای مواج‌اش پریشان بودند. صدای نفس‌های تند و نامنظمی که در سرش می‌پیچید، حالت تهوع می‌گرفت؛ اما نمی‌توانست بایستد. چند باری سکندری خورد؛ ولی باید خود را به اتاقش می‌رساند. در سالن طبقه‌ی بالا پایش به عسلی مبل برخورد کرد و درد تا مغز استخوانش را سوزاند؛ اما به آن مجالی برای توقف نداد و به سمت اتاقش دوید. کلید را در قفل چرخاند و باز هم پشت پیانوی سفید سنگر گرفت. همانند دختر بچه‌ها، پاهایش را ب*غل زده و جنین‌وار به دور خود پیچید. سرش را در یقه فرو برده بود و التماس خدا را می‌کرد که مادرش سر برسد. عرق سرد به جانش نشسته بود. با چشمان بسته در دل هرچه دعا به یاد داشت را زمزمه می‌کرد.
سنگینی نفس‌هایش و تپش قلب بالا، امکان تصمیم‌گیری درست را به او نمی‌داد. در حال زمزمه‌ی زیرلبی بود و با خود مجادله داشت که یک آن، چشمانش از ترس از حدقه بیرون زد، با شتاب و بدون رحم. لرزش بدنش متوقف شد و در جا یخ زد انگار.
نفس گرمی که به گوشش برخورد می‌کرد دلیل تمام واکنش‌های غریزی‌اش بودند. به خود جرأت داد و سرش را سمت نفس گرم چرخاند؛ آرام و هراسان. با دیدن چهره‌ی غرق در خنده‌ی کریحی، فریادی از دل برآورد.
مشوش و هراسان از خواب پرید؛ خواب که نه کابوس! از کابوس‌اش به بیرون پرتاب شده بود. عرق از سر و رویش می‌بارید. موهای بلند و مشکی‌اش به شقیقه و پیشانی چسبیده بودند. چشمان تب‌دارش هنوز ترس را فریاد می‌زدند.
سعی کرد به خود مسلط شود، هر دو دست را بلند کرده و موهایش را از صورت به سمت پشت، با انگشتان‌اش شانه زد. آهی بلند کشید و نگاهش را به لباس تنش دوخت. در کابوسی که دیده بود، همین لباس را بر تن داشت. پتو را از رویش کنار زد، تا بیشتر از این دیوانه نشده. باید خود را مشغول کند و ذهن‌اش را از این موضوع منحرف دارد.
چشمی در اتاق چرخاند و تشک مخصوص «میسی» که کنار پنجره بود را خالی یافت، حتماً باز به کنار نغمه رفته و خود را مهمان مکمل‌های خوش‌مزه‌ی او کرده است. چشمش به میز کار افتاد. میز رسم* که زمان زیادی بود به کارش نمی‌آمد. توجه‌اش به راپیدهایی* که نریمان برایش آورده بود، جلب شد. کاغذهای کالک* هم کنارش قرار داشت. گزینه مناسبی برای فرار از فکرهای نیمه‌شب به شمار می‌رفت.
از تخت پایین آمد و مستقیم به سمت میز رفت، روی صندلی مخصوص نشست و کالک را روی میز فیکس کرد. قلم به دست گرفت و تمام هنرش را به نمایش گذاشت. رقص قلم روی کاغذ تنها چیزی بود که از این دنیا و آدمیان به ظاهر محترمش، جدا می‌کردش. دلش برای کار و علایقی که داشت، تنگ شده بود. می‌توانست یک تشکر جانانه از نریمان بابت این رحمت ِ به ظاهر زحمت، به عمل آورد.
در دنیای خودش غرق بود و زمین را برای ساعاتی ترک کرده بود که به خود آمد. نغمه دست روی شانه‌اش گذاشته بود و صدایش می‌زد:
- کجایی دختر؟ دو ساعته دارم صدات می‌کنم!


*میز رسم: میز نقشه کشی و طراحی.
*راپید: راپیدوگراف یا قلم فنی نوعی از قلم است که برای ترسیم خطوط با عرض مشخص در مهندسی و هنر گرافیک به کار می‌رود.
*کالک: نوعی کاغذ که با داشتن اندکی ماتی و کدری، نور را از خود عبور می‌دهد.
 
Last edited:

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #13
به سمت نغمه برگشت و او را از نظر گذراند. همانند دخترکان شش‌ساله، موهایش را خرگوشی بسته بود و تاپ و شلوارک عروسکی‌ای که به تن داشت، به اندام نحیفش خوش نشسته بود. پوست گندمی و قد کوتاهش از او ملوسکی زیبا و نازنازی ساخته بود. نغمه که توجه نیاز را دید، مانند رقص باله دست راستش را به سمت بالا گرفت، روی انگشت شست پا بلند شد و دوری طنازانه زد که با لباس تنش همخوانی نداشت که ل*ب‌های هر دو را به لبخندی مهمان کرد:
- چیه زل زدی بهم؟... مورد پسند واقع شدم علیا حضرت؟
سپس قری به گردن انداخت.
نیاز از روی صندلی بلند شد و به شوخی موهای نغمه را کشید و خود را به روی تخت نرم و اعیانی‌اش پرتاب کرد و خنکای مطبوعی را مهمان پوست ملتهبش داشت. نغمه هم که تظاهر به درد داشت موهای لطیفش را ناز کرد و غرید:
- دردم اومد بی‌چشم و رویِ چشم دریده... خیر سرم اومدم بگم خبر دست اول دارم برات، اون وقت این‌جوری ازم استقبال می‌کنی؟
با قهری نمادین صورتش را به سمت مخالف چرخاند و ل*ب‌ولوچه‌اش را آویزان کرد. نیاز که خوب به اداهای دوستش واقف بود دست را اهرم زیر سر کرد و سرش را روی آن گذاشت و لبخندش را عمق بخشید.
- خب حالا قهر نکن جوجو، قیافه‌ات رو چپ‌وچول می‌کنی، نمیگی بنده خدایی که دو ماهه جلوی در منتظرِ یه گوشه چشمته از دست‌مون در میره؟
نغمه با ذوقی کودکانه ‌دست‌هایش را به هم کوبید و با شوق گفت:
- دور این بنده خدا بگردم... کجاست؟ چرا من ازش خبر ندارم؟ الهی نغمه فداش بشه.
و بعد دوبار با ادا و اصول به سینه زد و بعد به اداهایش با صدای بلند خندید که خنده‌ی نیاز را هم به دنبال داشت. نیاز که از خنده فارغ شد، روی تخت نشست و مشغول باز کردن گره‌های موهایش گشت. در حین این کار با نگاه نافذش چشمان نغمه را هدف گرفت.
- میسی کجاست؟
نغمه خود را روی زمین ولو کرد و زانوهایش را ب*غل زد.
- با خاتون رفتن پیاده‌روی... اونو بی‌خیال نیاز، راستش من یه مقدار می‌ترسم.
نیاز که حدس زد موضوع جدی‌ست نزدیک‌تر آمد و در دوقدمی نغمه روی زمین در مقابلش نشست و به او چشم دوخت تا خود زبان بگشاید. نغمه بعد از اندکی مجادله کردن با خود و زمزمه‌های درونی، دل را به دریا زد و به نیاز خیره شد، و در حالی که سردرگمی و نگرانی چهره‌اش را پوشانده بود گفت:
- ببین نیاز، بیا بی‌خیال این برادر و خواهراش بشیم.
نیاز ابرویی بالا انداخت و منتظر ادامه‌ی حرف نغمه ماند.
- من بیشتر از یک سال این دختر بیچاره رو بازی دادم که ازش اطلاعات بگیرم. گناه داره!
- خب!؟
- خب به جمالت! میگم روحیه‌ی دختره حساسه. می‌ترسم افسرده مفسرده شه دردسر شه برام.
نیاز چانه‌ای بالا انداخت و با کلافگی دستی به پیشانی کشید.
- نترس! هیچیش نمیشه. درضمن من با دخترا کاری ندارم. من هدفم پسره‌ست و بس.
چهره و حرف‌های نغمه رنگ التماس گرفت، خود را جلو کشید و دست راستش را روی دست نیاز گذاشت.
- قربونت برم نیاز جونم. این پسر روانیه... آدم خیلی خطرناکیه... بیا بی‌خیال شو.
نیاز با خون‌سردی از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت و به آسمانِ در حال روشن شدن چشم دوخت.
- با دختره به‌هم بزن. پیجت رو هم پاک کن. تا این‌جا خیلی کمکم کردی، دیگه کافیه!
نغمه به سرعت بلند شد و به کنار نیاز رفت، به او تکیه کرد تا مثل همیشه پناهگاهش باشد. نوازش دست نیاز را که روی گودی کمرش حس کرد، زبان گشود:
- دخترا دارن میرن بارسلون... پسره میره مادرید.
دست نیاز از حرکت نوازش‌وارش ایستاد. نغمه خوب می‌دانست که دوستش تشنه‌ی اطلاعات، از حاکمِ کابوس‌های شبانه‌ است.
- دو هفته‌ی دیگه میرن... نیوشا می‌گفت داداشش مادرید کار داره. یه قرار ملاقات مهم؛ با یه آدم کله‌گنده. بعد از این‌که کارش تموم شد میاد پیششون.
نیاز نفس عمیقی کشید.
- نگفت با کی و کجا؟
- فقط گفت صومعه.
صدای پوزخند نیاز، نغمه را هراسان کرد و گَردِ ترس را روی چهره‌اش پاشید. کمی خود را از نیاز فاصله داد و به چهره‌اش دقیق شد.
- چی توی سرته نیاز؟
نیاز لبخندی ملیح روی ل*ب نشاند و دستی به بازوی نغمه کشید.
- از اون موقع که رفتی توی جلد پسر و به نیوشا پیام دادی، نگران این بودم که بفهمی هدفم چیه؛ اما ازت انتظار دارم هر اتفاقی هم افتاد این راز بین خودمون بمونه، حق نداری بگی از چیزی خبر داشتی. شتر دیدی، ندیدی!
زنگ صدای نغمه ناقوس ترس و وحشت را به صدا درآورد.
- خواهش می‌کنم نیاز... عرشیا دیوونه‌ست.
- نه به اندازه من!
- مناقصه‌ها از دستش رفت بسه.
- هدف من شهرت و شرکتشه.
و هر دو سکوت را به سخن ترجیح دادند. نغمه به عاقبت کار می‌اندیشید و نیاز به انتقامی که صدای زنگ شروعش نواخته شد.
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #14
***
سامیار در اتاقش بود. کلافه و پریشان! گاهی قدم می‌زد و گاهی می‌نشست. آن‌قدر به واسطه‌ی کلافه بودن پنجه در موهایش کشیده بود، که کف سرش گزگز می‌کرد و پریشان‌ترش می‌ساخت. هوای دلش جور ناجوری، هوای یار را داشت؛ البته اگر بشود نامش را یار گذاشت.
سردردهای گاه و بی‌گاه مادرش از یک طرف، باز هم فراری شدن کوهیار از طرف دیگر، و سمج شدن کامیار برای ادامه دادن به داروهایش، که دیگر قوز بالای قوز بودند. به واسطه‌ی جنجال‌های تلفنی نریمان و فال گوش ایستادن‌هایش هم، مطلع شده بود که نیاز ایران را برای مدتی ترک کرده است. ساز دلش ناکوک می‌نواخت و نفس کشیدن زیر آسمانی که نیازش در نقطه‌ی نامعلومی از آن بود، برایش سنگین و سُربی شده بود. چگونه دلش برای دختری تنگ میشد و قلبش ریتم می‌نواخت که سال‌ها قبل، دور همه‌شان حصاری به استواری و محکمی فولاد کشیده بود؟ که نکند دلش جایی بلرزد و تَرَک به حصار فولادین‌اش بیندازد. پاهایش دیگر رمق نداشتند و سرش هم گنجایش افکار نامطلوب را.
چشمانش برای جرعه‌ای خواب التماس می‌کردند و تَنش، تهی از رمق بودن را فریاد می‌کشید. به ناچار به جعبه قرص‌هایش پناه برد و قوی‌ترین مسکن را برگزید و بدون آب یکی از آن‌ها را بلعید. بعد از مدت کوتاهی، تمام جان و روحش به پیشواز یک خواب عمیق و طولانی شتافتند.

***
زنگ شروع انتقام نواخته شد؛ انتقامی که نیاز برای لحظه‌به‌لحظه و ثانیه‌به‌ثانیه‌اش، برنامه‌ریزی کرده و برایش رویاها چیده بود. انتقامی که شاید اندکی از گداختگی قلبش بکاهد. در ویلای نه چندان بزرگ؛ اما دلباز و سرسبزی که متعلق به مهندس سرداری است، جشنی به مناسبت اتمام پروژه قبلی و آغاز پروژه خارجی‌اش برپاست. درختان میوه همه پربار هستند. میز و صندلی‌هایی همه یک دست به رنگ مشکی و قرمز باغ را آذین بسته‌اند. صدای موسیقی آرام و روح‌نوازی به گوش می‌رسد. نیاز به همراه نغمه و میسی از ماشین پیاده شده و روی سنگ فرش پای می‌گذارند.
دو دختر، لباس‌هایی به رنگ مشکی به تن دارند و کفش‌های پاشنه بلندشان، قدشان را کشیده‌تر نشان می‌دهد؛ هرچند نغمه باز هم ۱۰ سانتی از نیاز کوتاه‌تر است. تفاوت پوشش هردو از زمین تا به آسمان است. نیاز لباس شب بلند و زیبایی به تن دارد و توربانی ساده، به سر بسته است که در عین سادگی زیبا و جذاب‌تر از همیشه جلوه می‌کند؛ ولی نغمه کراپ و دامن کوتاهی به تن دارد که پاهای خوش تراشش را به نمایش گذاشته که هرکس از کنارش رد می‌شود، خود را بی‌نصیب از آن پیچ و خم و کرشمه‌ی ذاتی نمی‌گذارد.
روی سنگ فرشی که به ویلا ختم می‌شود، قدم می‌زنند. کوتاه، با طمأنینه و خانمانه! نه نظرشان را جلب کسی می‌کنند و نه به سرهایی که برای احترام خم می‌شوند، توجه دارند. میسی جلودارشان است. سگ هاسکی تمام سفید رنگ با قد شصت و پنج سانتی‌متری‌اش، و ابهتی که چشمان به رنگ یخش به آن داده، سیاهی شب را می‌شکافد و مانند صاحبش از ابهت و وقار خاصی برخوردار است؛ سفید و سیاهی‌ که تضاد جالبی به وجود آورده‌اند. زیبا و باشکوه! آن‌قدر باشکوه که خودبه‌خود نظر دیگران را جلب می‌کنند. صدای شوق دخترانی که میسی را می‌بینند و ابراز محبت می‌کنند به گوش می‌رسد؛ اما کیست که توجه کند! مانند ملکه‌ای که به سوی قلمروی تازه تصرف شده‌اش می‌رود.
به سالن می‌رسند و با تعارفات معمول، به سمت مبلی روانه شده و روی آن می‌نشینند. حجم سنگین ورودش بر همگان مستولی می‌شود. این است نیازی که در سه سال ساخته شد، و واقعاً جای نریمان خالی!
سالن از باغ شلوغ‌تر است. نور کم، فضایی عاشقانه را تداعی می‌کند و رقص نورها، زیاد از حد دور خود می‌چرخند و چشم را آزار می‌دهند. موزیک دلخواه و مورد علاقه‌اش در حال پخش است. آهنگ El Ritmo de Amor. واقعاً که گوارای وجودش شد و احسنت گفت به حُسن انتخاب سرداری برای پلی لیست آهنگ‌هایش.
کارمندان و مهندسین چندین شرکت به چشم می‌خورند که با تکان سر به آن‌ها خوشامد می‌گوید. دیگر همه می‌دانند که مهندس سعادت تا نخواهد زبان نمی‌گشاید، حتی به سلام!
از دور مهندس سرداری و همسرش سوگل را می‌بیند که خوشامد گویان نزدیک می‌شوند. هر دو جوان هستند و برازنده. انگار که برای هم ساخته شده باشند. سرداری ۳۵ ساله و همسرش ۲۹ ساله به نظر می‌رسد. از لحاظ قد تقریباً هم‌قد هستند؛ اما از لحاظ هیکل، عضله‌های پیچیده‌ی سرداری از زیر آن کت و شلوار برند هم خود را به معرض نمایش گذاشته است. سوگل با روی باز هر دو دختر را به آغوش می‌کشد و برای حضورشان تشکر می‌کند. کنار میسی زانو زده و دست به سر و پوزش می‌کشد.
- چه‌قدر نازه مهندس! اسمش چیه؟
نیاز لبخند کوچکی به ل*ب می‌نشاند.
- میسی.
سوگل باز هم شگفت زده میسی را ناز می‌کند و او را مخاطب قرار می‌دهد:
- میسی خانم خوشگل! چه‌قدر خوش رنگ و باشکوهی دختر!
میسی که از مورد خطاب قرار گرفتن سرشاد است، پوزه‌اش را بیشتر به دست سوگل می‌مالد و زوزه‌ای کوتاه می‌کشد که واکنش خوب و مثبتی از دخترها می‌گیرد. با دور شدن آن دو، نیاز خود را روی مبل جمع می‌کند، پا روی پا انداخته و نغمه را مخاطب قرار می‌دهد:
- همه چیز رو چک کردی؟
نغمه جرعه‌ای از شربت دستش مزه می‌کند:
- آره!
- خوبه. مطمئنی میاد؟
- اوهوم.
- پس شروع کن... فقط مراقب باش. ( با ابرو به گوش نغمه اشاره می‌کند) گوش به زنگم. هر چیز مشکوکی دیدی خبرم کن.
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #15
نغمه با اطمینان چشمانش را بست و سری تکان داد. نفس عمیقی کشید و خود را به دست خدایی سپرد که می‌دانست همیشه هوایش را دارد و بعد بدون جلب توجه به سمت باغ، راه افتاد.
بعد از رفتن نغمه، نیاز مبلی تک نفره را برگزید و روی آن جای گرفت و میسی روی دو پا کنارش نشست و خبردار بود مثل همیشه و همان‌گونه که تربیت شده بود. میسی با معرفت‌تر از آدم‌های دور و اطرافش بود. او را خیلی دوست می‌داشت نه به خاطر این‌که هدیه‌ی مادرش بود، میسی را به خاطر وجود خودش دوست می‌داشت.
مادر می‌دانست که دخترش از تنهایی می‌ترسد و واهمه دارد؛ می‌دانست شب‌ها کابوس می‌بیند و به یک همدم صبور احتیاج دارد، و چه کسی بهتر از یک سگ؛ زیرا می‌دانست دخترکش هرگز حرف دلش را با آدمیزاد نمی‌گوید و سفره دلش را برای هیچ کسی پهن نمی‌کند.
چند نفر برای حال و احوال به کنارش آمدند؛ اما با جواب سردی که دریافت می‌کردند به سرعت از او جدا می‌شدند. دختری نبود که به همه کس رو دهد و زود با همه بجوشد، به هر کس با توجه به رتبه‌بندی خاص خودش، اهمیت می‌داد.
این جوانان تازه به دوران رسیده هیچ‌کدام نمی‌توانستند نظرش را جلب کنند که حتی بتواند با آن‌ها هم‌کلام شود. جوان‌هایی که فقط دنبال خوش‌گذرانی و عیاشی بودند نه به دنبال ترقی و پیشرفت. اکثرشان الکی خوش بودند و با پول پدر و مادر به این‌جایی که هستند، رسیده‌اند.، بدون این‌که برای قرانی از آن عرقی ریخته باشند و این مایه‌ی تأسف بود!
با صدایی که در گوشش پیچید به خود آمد:
- دو تا از دوستاش اومدن. الاناست خودش پیدا شه.
او هم سعی کرد بدون حرکت ل*ب‌هایش جواب را بدهد:
- اوکی، فقط مراقب باش.
خود را مشغول تماشای رقص چندین جوان کرد و به طور نامحسوس هم درب ورودی را زیر نظر گرفت. باید کار ناتمام دفعه قبل را تمام می‌کرد که بدون وجود نغمه، غیرممکن به نظر می‌رسید. پلن‌های انتخابی را در ذهنش بالا و پایین می‌کرد که دو نفر وارد شدند. شوکه شد! با نگاه سوزانش به آن‌ها چشم دوخت که انگار سنگینی نگاه را حس کردند که سرهای‌شان را به سمت او چرخاندند. آن دو هم شوکه بودند و متعجب و البته چیز دیگری در چهره‌ی سامیار وجود داشت که نیاز از خواندن آن عاجز بود.
با نریمان به سمت او حرکت کردند که به خود تکانی داد و روی پای ایستاد. به گونه‌ای که ل*ب‌هایش تکان نخورد زمزمه کرد:
- می‌کشمت نغمه!
میسی که بوی آشنای نریمان را حس کرده بود، با پارسی کوتاه به سوی او شتافت. روی دو پا ایستاد و دستانش را روی شانه‌های نریمان گذاشت و زبانش را به نشانه‌ی خوش‌حالی بیرون آورد. نریمان هم سرخوش از دیدار با میسی، مشغول نوازش و سخن گفتن با او شد:
- خوشگل دخترم چه‌طوره؟
میسی صدایی از خود درآورد که نریمان را خنداند.
- می‌بینم که خوبی... خوش گذشت؟
باز هم میسی زوزه‌ی کوتاهی کشید که نریمان بیشتر به نوازشش پرداخت.
- بعداً با هم‌دیگه بازی می‌کنیم خب؟... اجازه میدی بریم پیش نیاز؟
او فوراً دستانش را برداشت و روی چهارپا قرار گرفت و به سمت نیاز دوید. خوب تربیت شده بود و عکس‌العمل‌های درستی از خود نشان می‌داد. نریمان با دیدن خواهر، دریافت که لاغرتر از قبل شده و چشمانش سوسوهای نهایی را می‌زنند؛ ولی با این حال، جذابیت چشمان به رنگ شبش بر هیچ‌کس پوشیده نیست. قربان صدقه‌اش رفت و در آغوشش کشید، پیشانی‌اش را بوسید و رفع دلتنگی کرد.
- پارسال دوست، امسال آشنا!
نیاز دست نریمان را در دست گرفت و از گرمایش، حمایت و برادری را به جان خود تزریق کرد.
- آشناهای دورافتاده به مرور زمان فراموش میشن، از دل برود هر آن‌که از دیده برفت!
سپس چشمکی حواله‌ی برادر کرد.
- غلط کردی، هر جای دنیا هم که باشی جات توی قلبمه.
و ب*و*سه‌ای دیگر را نثار پیشانی خواهر کرد. سامیار که در کنارشان ایستاده بود و رفتار آن دو را زیر نظر داشت، به احوالات تمام این روزهایش لعنتی فرستاد. ناخواسته بوی عطر نیاز را با عمق جان، به رگ‌های نوظهور و ناکام عشق تزریق کرد. شقیقه‌اش نبض میزد و قلبش دیوانه‌وار خود را به قفسه‌ی سینه می‌کوبید. تپش‌هایش با هم مسابقه گذاشته بودند. یکی پس از دیگری، به سرعت و بدون رحم. روا نبود که قلبش بعد از سی سال برای کسی بتپد و آن فرد، از آن ِ دیگری باشد.
با صدای نیاز که مخاطبش قرار داد به خود آمد. با لبخندی که به سوگ نشسته بود پاسخ داد:
- متأسفم! متوجه نشدم.
نیاز نگاهش را تیز و عمیق به سامیار دوخت.
- گفتم: هر دو دیدارمون غیرمنتظره بودن، اون‌طور که باید به هم معرفی نشدیم جناب.
 

پناه

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 29, 2024
Messages
98
Reaction score
355
Time online
1d 4h 34m
Points
63
سکه
468
  • #16
نریمان دستی به شانه سامیار گذاشت:
- معرفی می‌کنم عزیزم... جناب مهندس کاردان؛ (ابرویی بالا انداخت و با اخطار به نیاز چشم دوخت) سامیار کاردان.
نیاز که متوجه‌ی منظور نریمان، از اخطارِ در لفافه‌اش نشد، یکی از چشمانش را به نشانه تفکر ریز کرد و ل*ب‌هایش را غنچه. نام سامیار کاردان برایش آشنا بود، آشناتر از هر آشنایی. ناگاه زنگی در ذهنش به صدا درآمد. کاردان! کامیار و کوهیار کاردان. همسایه‌ای که با هم خانه یکی بودند و برادر بزرگ‌تر، همیشه غایب و فراری. به یاد داشت که چند باری از دور او را دیده بود؛ ولی اخطار نریمان از چه می‌توانست نشأت بگیرد؟!
با این‌که ذهنش مشغول شد؛ اما هدفش را از یاد نبرد و به طور نامحسوس درب ورودی سالن را از نظر گذراند. غافل از این‌که در خوش‌و‌بش‌های اولیه، فرد مورد نظر وارد جمع شده و در گوشه‌ای‌ترین و تاریک‌ترین نقطه نشسته و رفتار آن‌ها را با چشم می‌بلعد.
- شما باید برادر کوهیار و کامی باشید. متاسفم که نشناختم‌تون؛ البته به چشمم آشنا اومدین؛ اما به خاطر نداشتم کجا دیدمتون.
سامیار دست در جیب شلوارش کرد و سعی داشت بر خود مسلط شود و سامیارِ در خود له شده و منزجر کننده را در پستوهای ذهنش زندانی کند.
- من شما رو از سر ِ نردبون رفتن‌ها و زنگ صداتون یادم مونده.
نریمان رو کرد به خواهر.
- یادته صبح تا شب روی دیوار وسطی می‌نشستیم؟ یادش به‌خیر! عجب روزایی بودن!
نیاز سری به تأیید تکان داد.
- واقعاً که روزای خوبی رو از دست دادیم!
- از دست ندادیم، خاطره سازی کردیم.
و بعد در کنار نیاز مبلی برگزید و نشست. سامیار هم با میسی که خونگرم و اجتماعی بود خود را مشغول کرد تا حواسش را از آن دویی پرت کند که حواس‌شان را به مهمانی داده و مشغول پذیرایی از خود بودند.
نیاز با صدای خش‌خشی که در گوشش پیچید کمرش را صاف کرد و گوشش را تیز.
- چی؟
با «چی» ای که از دهانش پرید نظر هر دو را به خود جلب کرد که نریمان پرسید:
- چیزی گفتی؟
نیاز که نمی‌خواست نریمان را حساس کند و از چیزی خبردار شود، لبخندی عاریه به ل*ب آورد و در حالی که در گوشه‌گوشه‌ی سالن چشم می‌چرخاند جوابش را داد:
- چیزی یادم افتاد با خودم بودم.
نریمان به سمت نیاز برگشت.
- راستی به دعوت کی این‌جایی؟
- صاب دعوتم.‌
نریمان سر را کمی به چپ مایل کرد و کج فهمی‌اش را با این کار نشان داد که نیاز ادامه داد:
- توی آتیه سازان کار می‌کنم.
نریمان به سامیار نگاهی کرد و او شانه‌ای به معنی بی‌اطلاع بودن بالا انداخت.
- پس چه‌طور تا به حال خبری ازت نبوده و ما چیزی نمی‌دونستیم؟
نیاز با خونسردی ذاتی، اما کمی اغراق پا روی پا انداخت.
- بیشتر کارهای نظارت و امور اداری با منه.
سامیار که تمام توجه‌اش به حرف‌های آن دو بود گفت:
- ایده‌هایی که باعث شده سرداری توی یک سال به اینجا برسه، کار شما بوده؟
نیاز با تفاخر و کمی چاشنی شیطنت که دل سامیار را به لرزه انداخت جواب داد:
- بوده!
متوجه شد که فردی از سالن خارج می‌شود و با کمی دقت مطمئن شد که فرد مورد نظرِ او، یعنی عرشیاست. چه وقت آمد که او متوجه‌ی حضورش نشد؟ به خود لعنتی فرستاد و با دندان‌های قفل شده غرید:
- کجایی؟
سامیار و نریمان باز به او زل زدند و شک نریمان به رفتار نیاز و چشم‌چشم کردنش بیشتر شد. تمام رفتارهایش را از بر بود.
نیاز خطاب به نغمه گفت:
- همین الان از اون‌جا بیا بیرون.
لرز به جانش نشست از فکر این‌که عرشیا، نغمه را در حال کنکاش اتومبیلش ببیند. رو کرد به میسی و در گوشش نجوا کرد:
- برو دنبال نغمه.
و میسی از سالن بیرون دوید و پارسی کرد.
نریمان نگاهی به چهره سرخ شده خواهر انداخت. یک چیزی عجیب، مشکوک و غیرمتعادل بود.
- چی میگی نیاز؟ میسی کجا رفت؟
نیاز فقط توانست نام نغمه را به زبان جاری کند. چشمان برادر از تعجب باز شد و با بهت پرسید:
- اون بچه این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ شما دوتا دارین چه غلطی می‌کنین؟
سامیار هم متعجب بود از برافروختگی نریمان و آشفتگی نیاز. نیاز انگشت اشاره را روی گوش گذاشت و آن دو دریافتند که با کسی در حال ارتباط است و نالان غرید:
- از سالن زده بیرون. از اون ماشین کوفتی بیا بیرون تا همه چی لو نرفته.
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom