جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

پناه

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-29
نوشته‌ها
59
پسندها
197
زمان آنلاین بودن
18h 16m
امتیازها
58
سکه
289
  • #11

به سرزنش کردن خود پرداخت، هر چند دیر شده بود؛ اما کمی آرامَش می‌کرد. نم‌نم باران در حال خیس کردن‌شان بود و آن‌ها انگار متوجه نمی‌شدند.

- دارم دنبال کلیه می‌گردم براش.
سامیار نگاه حیرانش را از نریمان به یاشار سوق داد. چهره‌اش تأسف را فریاد می‌زد. چشمانش هم‌رنگ چشمان عسلی‌رنگ نریمان بود؛ اما پوستش اندکی از نریمان تیره‌تر. قدش پنج یا شش سانتی کوتاه‌تر بود و اندامش لاغرتر؛ اما در کل خوب و جذاب به نظر می‌رسید. به پای نریمان نمی‌رسید اما جذاب بود، پس چگونه نظر نیاز را جلب نکرده بود؟
سری از پریشان‌ احوالی تکان داد به خود مسلط شد و گفت:
- بهتره یه‌کم به خودتون فرصت بدین. الان وقتش نیست آقا یاشار، نریمان به‌هم ریخته‌ست شما هم هی خبر رو خبر می‌ریزی واسش؟ زمان خوبی رو برای سرزنش‌های زیر‌زیرکی انتخاب نکردی جناب. اومدیم بگیم دور و برش نباش، پس نباش... اجازه بده خودشون مشکلات‌شون رو حل کنن... من و شما وصله‌ی ناجوریم بین‌شون. اگه هم نیاز به کلیه باشه، شما خودت رو توی زحمت ننداز... نادرخان سپیده نزده واسه عزیزِ دلِ پسرش کلیه که هیچ، قلب جور می‌کنه.
دهان بازمانده‌ی یاشار از تعجب را نادیده گرفت و نریمان در هپروت وامانده را به سمت ماشین برد. سوارش کرد. درب را بست و خودش پشت فرمان نشست و آسفالت را به خطی عمیق میهمان کرد.
سامیار رانندگی می‌کرد و زیر چشمی هم احوال پریشان دوستش را زیر نظر می‌گرفت. این دختر یک‌هو از کجا پیدا و مثل صاعقه وسط روز خوب‌شان نازل شد؟ چهره‌اش آشنا بود و صدایش آشناتر.
ماشین در سکوت مطلق فرو رفته بود و نریمان صدای شکستن خود و صدای تنهایی خواهرش را می‌شنید، آن‌قدر صدای شکستن مهلک و کشنده بود که او را به مرز جنون می‌رساند. می‌خواست تنها باشد. می‌خواست خود را بابت این جهالت مجازات کند. دلش همانند زمان کودکی دویدن دنبال نیاز را طلب می‌کرد. آن‌قدر بدود تا خسته شود و به بهانه بستنی، نیاز را از دویدن باز دارد.
با رد شدن از دست‌انداز، افکارش از گذشته‌ها کنده و جلب سامیار شد. رفیق همیشه همراهش. درست است که از خیلی چیزها خبر نداشت، اما در رفاقت، مرام و معرفت برایش خرج می‌کرد. چشمان دردمندش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. باز گذشته در هوای بارانی حالش، غوطه‌ور شد. زمانی که مادر زنده بود، وقتی که خاتون آلزایمر نداشت و مثل فرشته‌ها برای‌شان شعر می‌خواند و قصه می‌گفت و دست پر مهر به سرشان می‌کشید. از جیب جلیقه‌ی قدیمی‌اش که همیشه پر از تنقلات بود، کشمش و نخودچی در می‌آورد و مشتی از آن را نصیب همه می‌کرد و لبخند مهمان ل*ب‌شان میشد.
افسوس و صد افسوس که از آن روزها خبری نیست. مادر فوت کرده و خاتون هیچ‌کس را به یاد نمی‌آورد. نیاز از آن‌ها دور است و نگین، جای خالی او را به خوبی پر کرده، آن‌قدری خوب که سه ماه تمام از خواهرش غافل بماند، دقیقاً زمانی که بحرانی‌ترین شرایط جوانی‌اش را طی می‌کند. آهی از سر ناچاری کشید. دلش می‌خواست خود را مجازات کند. چگونه؟ نمی‌داند.
با توقف ماشین به خود آمد. چشمانش را باز کرد و نگاهی به دور و اطراف انداخت، وقتی متوجه پاساژی شد که همیشه از آن خرید می‌کند نگاه گنگ‌اش را به سامیار دوخت. سامیار هم که متوجه‌ سردرگمی دوستش شد لبخندی بر ل*ب نشاند و با سر و ابرو به پاساژ اشاره کرد:
- اول برو مطابق سلیقه‌اش یه چیز خوب براش بگیر، بعد برو پیش آرش، سفارش یه باکس گل دادم، اون رو هم با خودت ببر... گفتی شب میری پیشش دیگه؟!
به هوای تاریک بیرون اشاره کرد و ادامه داد:
- الان هم که شب شده... برو از دلش در بیار... بهش نمی‌اومد آدم پرتوقعی باشه... یادم میاد هر تابستون میومد خونه‌تون.
نریمان منتظر همین لحظه بود که سامی موضوع را پیش بکشد:
- آره.
- از کی برات این‌قدر مهم شده؟!
- از وقتی به دنیا اومد.
جواب‌های کوتاهش، نشان از بی‌میلی به ادامه‌ی صحبت می‌داد و سامی به خوبی متوجه این قضیه شد؛ ولی باز هم پرسید:
- آیا کاری که می‌کنی درسته؟
نریمان به طرف سامیار برگشت در چهره‌اش دقیق شد. با تأخیر جواب داد:
- درسته... باید بهش بیشتر توجه کنم... بیشتر پیشش باشم.
سامیار ابرویی بالا انداخت:
- همین بیشتر پیشش بودن کار دستت نده؟
نریمان، کنجکاوی سامیار را عادی قلمداد نکرد و تصمیم گرفت ذهن او را از موضوع اصلی منحرف کند:
- ما به هم محرم هستیم.
سامیار نفهمید چرا ولی به آنی از محرم بودن آن دو ناخشنود گشت و غمی در چشمانش لانه کرد. این حس ناشناخته برایش ناخوشایند بود. نمی‌دانست نریمان چرا موضوع به این مهمی را از او مخفی کرده است. ناباورانه پرسید:
- خانواده‌ات؟
- پدرم و نیاز با هم یه مشکلاتی دارن.
و بدون حرفی دیگر از ماشین پیاده شد و با این حرکت به سامی فهماند که دخالت زیادی جایز نیست.
سامیار که در حس‌های متضاد خود دست و پا می‌زد در جایش بی‌تحرک ماند. نه پای رفتن داشت و نه دل ماندن. نمی‌دانست خوش‌حال است یا ناراحت؛ اما هرچه بود مانند موش آب کشیده به خانه بازگشت. بدون توجه به افراد خانه به اتاقش پناه برد.
گرچه آن شب سرمای شدیدی خورد، ولی نه به خاطر سرماخوردگی، بلکه به خاطر غم عمیق چشمان نیاز نتوانست تا صبح دقیقه‌ای بیاساید. توجیهی برای خیانت خود به تنها دوستش نداشت فقط به یک چیز متمرکز بود و آن چیزی نبود جز نیاز.
همان دختری که هر وقت به خانه همسایه می‌آمد، کوهیار و کامیار ـ برادرانش ـ مدام از او حرف می‌زدند. نردبان همیشه به دیوار آویزان بود و آماده به خدمت؛ مانند سربازی که در حال پست دادن است. یا کوهیار روی آن بود یا کامیار. از آن طرف نریمان بود و نیاز و گاهی نگین؛ ولی خودش هرگز قاطی آن بچه‌بازی‌ها نمی‌شد.
حال چه شده بود که تمام افکارش به یک نفر ختم می‌شدند؟
 

پناه

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-29
نوشته‌ها
59
پسندها
197
زمان آنلاین بودن
18h 16m
امتیازها
58
سکه
289
  • #12
***
سراسیمه از پله‌های ویلا به بالا می‌دوید. لباس‌خوابِ سفید و بلندی بر تن داشت و موهای مواج‌اش پریشان بودند. صدای نفس‌های تند و نامنظمی که در سرش می‌پیچید، حالت تهوع می‌گرفت؛ اما نمی‌توانست بایستد. چند باری سکندری خورد؛ ولی باید خود را به اتاقش می‌رساند. در سالن طبقه‌ی بالا پایش به عسلی مبل برخورد کرد و درد تا مغز استخوانش را سوزاند؛ اما به آن مجالی برای توقف نداد و به سمت اتاقش دوید. کلید را در قفل چرخاند و باز هم پشت پیانوی سفید سنگر گرفت. همانند دختر بچه‌ها، پاهایش را ب*غل زده و جنین‌وار به دور خود پیچید. سرش را در یقه فرو برده بود و التماس خدا را می‌کرد که مادرش سر برسد. عرق سرد به جانش نشسته بود. با چشمان بسته در دل هرچه دعا به یاد داشت را زمزمه می‌کرد.
سنگینی نفس‌هایش و تپش قلب بالا، امکان تصمیم‌گیری درست را به او نمی‌داد. در حال زمزمه‌ی زیرلبی بود و با خود مجادله داشت که یک آن، چشمانش از ترس از حدقه بیرون زد، با شتاب و بدون رحم. لرزش بدنش متوقف شد و در جا یخ زد انگار.
نفس گرمی که به گوشش برخورد می‌کرد دلیل تمام واکنش‌های غریزی‌اش بودند. به خود جرأت داد و سرش را سمت نفس گرم چرخاند؛ آرام و هراسان. با دیدن چهره‌ی غرق در خنده‌ی کریحی، فریادی از دل برآورد.
مشوش و هراسان از خواب پرید؛ خواب که نه کابوس! از کابوس‌اش به بیرون پرتاب شده بود. عرق از سر و رویش می‌بارید. موهای بلند و مشکی‌اش به شقیقه و پیشانی چسبیده بودند. چشمان تب‌دارش هنوز ترس را فریاد می‌زدند.
سعی کرد به خود مسلط شود، هر دو دست را بلند کرده و موهایش را از صورت به سمت پشت، با انگشتان‌اش شانه زد. آهی بلند کشید و نگاهش را به لباس تنش دوخت. در کابوسی که دیده بود، همین لباس را بر تن داشت. پتو را از رویش کنار زد، تا بیشتر از این دیوانه نشده. باید خود را مشغول کند و ذهن‌اش را از این موضوع منحرف دارد.
چشمی در اتاق چرخاند و تشک مخصوص «میسی» که کنار پنجره بود را خالی یافت، حتماً باز به کنار نغمه رفته و خود را مهمان مکمل‌های خوش‌مزه‌ی او کرده است. چشمش به میز کار افتاد. میز رسم* که زمان زیادی بود به کارش نمی‌آمد. توجه‌اش به راپیدهایی* که نریمان برایش آورده بود، جلب شد. کاغذهای کالک* هم کنارش قرار داشت. گزینه مناسبی برای فرار از فکرهای نیمه‌شب به شمار می‌رفت.
از تخت پایین آمد و مستقیم به سمت میز رفت، روی صندلی مخصوص نشست و کالک را روی میز فیکس کرد. قلم به دست گرفت و تمام هنرش را به نمایش گذاشت. رقص قلم روی کاغذ تنها چیزی بود که از این دنیا و آدمیان به ظاهر محترمش، جدا می‌کردش. دلش برای کار و علایقی که داشت، تنگ شده بود. می‌توانست یک تشکر جانانه از نریمان بابت این رحمت ِ به ظاهر زحمت، به عمل آورد.
در دنیای خودش غرق بود و زمین را برای ساعاتی ترک کرده بود که به خود آمد. نغمه دست روی شانه‌اش گذاشته بود و صدایش می‌زد:
- کجایی دختر؟ دو ساعته دارم صدات می‌کنم!


*میز رسم: میز نقشه کشی و طراحی.
*راپید: راپیدوگراف یا قلم فنی نوعی از قلم است که برای ترسیم خطوط با عرض مشخص در مهندسی و هنر گرافیک به کار می‌رود.
*کالک: نوعی کاغذ که با داشتن اندکی ماتی و کدری، نور را از خود عبور می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:

پناه

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-29
نوشته‌ها
59
پسندها
197
زمان آنلاین بودن
18h 16m
امتیازها
58
سکه
289
  • #13
به سمت نغمه برگشت و او را از نظر گذراند. همانند دخترکان شش‌ساله، موهایش را خرگوشی بسته بود و تاپ و شلوارک عروسکی‌ای که به تن داشت، به اندام نحیفش خوش نشسته بود. پوست گندمی و قد کوتاهش از او ملوسکی زیبا و نازنازی ساخته بود. نغمه که توجه نیاز را دید، مانند رقص باله دست راستش را به سمت بالا گرفت، روی انگشت شست پا بلند شد و دوری طنازانه زد که با لباس تنش همخوانی نداشت که ل*ب‌های هر دو را به لبخندی مهمان کرد:
- چیه زل زدی بهم؟... مورد پسند واقع شدم علیا حضرت؟
سپس قری به گردن انداخت.
نیاز از روی صندلی بلند شد و به شوخی موهای نغمه را کشید و خود را به روی تخت نرم و اعیانی‌اش پرتاب کرد و خنکای مطبوعی را مهمان پوست ملتهبش داشت. نغمه هم که تظاهر به درد داشت موهای لطیفش را ناز کرد و غرید:
- دردم اومد بی‌چشم و رویِ چشم دریده... خیر سرم اومدم بگم خبر دست اول دارم برات، اون وقت این‌جوری ازم استقبال می‌کنی؟
با قهری نمادین صورتش را به سمت مخالف چرخاند و ل*ب‌ولوچه‌اش را آویزان کرد. نیاز که خوب به اداهای دوستش واقف بود دست را اهرم زیر سر کرد و سرش را روی آن گذاشت و لبخندش را عمق بخشید.
- خب حالا قهر نکن جوجو، قیافه‌ات رو چپ‌وچول می‌کنی، نمیگی بنده خدایی که دو ماهه جلوی در منتظرِ یه گوشه چشمته از دست‌مون در میره؟
نغمه با ذوقی کودکانه ‌دست‌هایش را به هم کوبید و با شوق گفت:
- دور این بنده خدا بگردم... کجاست؟ چرا من ازش خبر ندارم؟ الهی نغمه فداش بشه.
و بعد دوبار با ادا و اصول به سینه زد و بعد به اداهایش با صدای بلند خندید که خنده‌ی نیاز را هم به دنبال داشت. نیاز که از خنده فارغ شد، روی تخت نشست و مشغول باز کردن گره‌های موهایش گشت. در حین این کار با نگاه نافذش چشمان نغمه را هدف گرفت.
- میسی کجاست؟
نغمه خود را روی زمین ولو کرد و زانوهایش را ب*غل زد.
- با خاتون رفتن پیاده‌روی... اونو بی‌خیال نیاز، راستش من یه مقدار می‌ترسم.
نیاز که حدس زد موضوع جدی‌ست نزدیک‌تر آمد و در دوقدمی نغمه روی زمین در مقابلش نشست و به او چشم دوخت تا خود زبان بگشاید. نغمه بعد از اندکی مجادله کردن با خود و زمزمه‌های درونی، دل را به دریا زد و به نیاز خیره شد، و در حالی که سردرگمی و نگرانی چهره‌اش را پوشانده بود گفت:
- ببین نیاز، بیا بی‌خیال این برادر و خواهراش بشیم.
نیاز ابرویی بالا انداخت و منتظر ادامه‌ی حرف نغمه ماند.
- من بیشتر از یک سال این دختر بیچاره رو بازی دادم که ازش اطلاعات بگیرم. گناه داره!
- خب!؟
- خب به جمالت! میگم روحیه‌ی دختره حساسه. می‌ترسم افسرده مفسرده شه دردسر شه برام.
نیاز چانه‌ای بالا انداخت و با کلافگی دستی به پیشانی کشید.
- نترس! هیچیش نمیشه. درضمن من با دخترا کاری ندارم. من هدفم پسره‌ست و بس.
چهره و حرف‌های نغمه رنگ التماس گرفت، خود را جلو کشید و دست راستش را روی دست نیاز گذاشت.
- قربونت برم نیاز جونم. این پسر روانیه... آدم خیلی خطرناکیه... بیا بی‌خیال شو.
نیاز با خون‌سردی از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت و به آسمانِ در حال روشن شدن چشم دوخت.
- با دختره به‌هم بزن. پیجت رو هم پاک کن. تا این‌جا خیلی کمکم کردی، دیگه کافیه!
نغمه به سرعت بلند شد و به کنار نیاز رفت، به او تکیه کرد تا مثل همیشه پناهگاهش باشد. نوازش دست نیاز را که روی گودی کمرش حس کرد، زبان گشود:
- دخترا دارن میرن بارسلون... پسره میره مادرید.
دست نیاز از حرکت نوازش‌وارش ایستاد. نغمه خوب می‌دانست که دوستش تشنه‌ی اطلاعات، از حاکمِ کابوس‌های شبانه‌ است.
- دو هفته‌ی دیگه میرن... نیوشا می‌گفت داداشش مادرید کار داره. یه قرار ملاقات مهم؛ با یه آدم کله‌گنده. بعد از این‌که کارش تموم شد میاد پیششون.
نیاز نفس عمیقی کشید.
- نگفت با کی و کجا؟
- فقط گفت صومعه.
صدای پوزخند نیاز، نغمه را هراسان کرد و گَردِ ترس را روی چهره‌اش پاشید. کمی خود را از نیاز فاصله داد و به چهره‌اش دقیق شد.
- چی توی سرته نیاز؟
نیاز لبخندی ملیح روی ل*ب نشاند و دستی به بازوی نغمه کشید.
- از اون موقع که رفتی توی جلد پسر و به نیوشا پیام دادی، نگران این بودم که بفهمی هدفم چیه؛ اما ازت انتظار دارم هر اتفاقی هم افتاد این راز بین خودمون بمونه، حق نداری بگی از چیزی خبر داشتی. شتر دیدی، ندیدی!
زنگ صدای نغمه ناقوس ترس و وحشت را به صدا درآورد.
- خواهش می‌کنم نیاز... عرشیا دیوونه‌ست.
- نه به اندازه من!
- مناقصه‌ها از دستش رفت بسه.
- هدف من شهرت و شرکتشه.
و هر دو سکوت را به سخن ترجیح دادند. نغمه به عاقبت کار می‌اندیشید و نیاز به انتقامی که صدای زنگ شروعش نواخته شد.
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 7) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین