به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

پناه

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-29
نوشته‌ها
44
سکه
220
«به نام نویسنده‌ی سرنوشت»
رمان: تَنافُر
نویسنده: مینا مرادی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @Elaheh_A

خلاصه: در هیاهوی زمان، دختری خود ساخته و رُک‌زبان با ایده‌های ناب و بی‌پروا، وارد دنیای ساختمان سازی می‌شود. ابتدا علاقه و سپس انتقام، محرک‌های اصلی پیشرفت او می‌شود؛ انتقامی که عشقش را مختل و زندگی‌اش را به معضل بدل می‌کند. در عمر ۲۵ ساله‌ی خود چنان دست خوش حوادث عجیبی می‌شود که بر آمدن از پس آن‌ها، کار هیچ مردی نیست.
او دچار عشقی بی‌سرانجام می‌شود؛ عشقی که تمام هستی، جوانی، شور و نشاط و بکر بودنش را از او می‌گیرد. در آن زمان، باید از دختری که چیزی برای از دست دادن ندارد، ترسید... .
 
آخرین ویرایش:
امضا : پناه

حوراء

مدیر بازنشسته
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
500
سکه
1,502

1733934421673.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


◇| قوانین تایپ آثار |◇




‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:



برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:



بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:




برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!

پس در تایپک زیر اعلام کنید:



برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید



با آرزوی موفقیت برای شما!



[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

پناه

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-29
نوشته‌ها
44
سکه
220
مقدمه:
می‌گویند: غم، همزاد بشر است. همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتّی یک دم از من، فاصله نمی‌گیرد. چاره‌ای نیست!
نمی‌شود اعتراض کرد. من با این فکر نفس می‌کشم که روزی او را با غم هم‌نشین کنم؛ درست شبیه کاری که با قلب من کرد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : پناه

پناه

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-29
نوشته‌ها
44
سکه
220
پارت ۱
در تاریکی اتاق گم شده بود. چشمانش، جز پیانوی سفیدی که در مرکز اتاق بود، چیزی نمی‌دید. از شدت ترس ریتم نامنظم تپش‌های قلبش را در سرش احساس می‌کرد. دستانش می‌لرزید و دهانش مانند کویر لوت، خشک و زبانش همانند چوب، زبر و بی‌ تحرک بود.
باید کاری می‌کرد! تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت پیانو حرکت کرد و در پشت آن سنگر گرفت.
نباید اجازه می‌داد دستان کثیف و نجس آن دیو صفت، او را محاصره و دنیایش را نابود کند.
سعی کرد به خود مسلط شود.
- همه چی خوبه... آروم باش... الآن مامان میاد... تو فقط نفس عمیق بکش.
دم، بازدم، دم، بازدم.
خیلی سخت است دختر باشی و احساس خطر کنی اما کسی که باید باشد، نیست!
قطرات عرق سرد از شقیقه‌اش به پایین راه خود را پیدا کرد و روی سرامیک فرود آمد. یارای نفس کشیدن نداشت.
- حتماً پیدام نکرده خسته شده و رفته. نباید بترسی؛ چیزی نیست. آروم باش دختر.
در حالی که به خود دلداری می‌داد، احساس کرد کسی پشتش ایستاده و خرناسه می‌کشد تا خواست به خود بجنبد، موهای بلندش اسیر دستان او شده بود و محکم می‌کشید.
درد تا مغز استخوانش نفوذ کرده و ترس و وحشت، اجازه نمی‌داد برگردد و با او رو در رو شود. دستانش را روی سر گذاشت و با تمام توان فریاد‌ِ درد سرداد.
به ناگاه از خواب پرید! باز هم، همان خواب تکراری و همیشگی. خواب که نه کابوس!
تمام بدنش، نفرت و انزجار و ترس را فریاد می‌زد. باید به حال خود می‌گریست یا راه چاره‌ای می‌اندیشید؟
همانند جن‌زدگان به دیوار رو‌به‌رو خیره ماند و نفس‌نفس می‌زد. انگار که در دوی ماراتون شرکت کرده است. خسته، تنها و دردمند.
پاهایش از دویدن و نرسیدن خسته بود. اگر خودش به فکر خود نباشد کسی نیست که دستش را بگیرد و از این منجلاب، بیرون بکشد.
امشب نیاز مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفت؛ تصمیم گرفت دست روی زانوان خود بگذارد و بدون تکیه به کسی به راهش ادامه دهد.
- دارم میام. منتظرم باش.
 
آخرین ویرایش:
امضا : پناه

پناه

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-29
نوشته‌ها
44
سکه
220
پارت۲
هوای گرگ و میشِ اواخر تابستان کمی با سوز همراه بود. خورشید برای طلوع، نازکش می‌خواست انگار! صدای قار‌قار کلاغی از دور به گوش می‌رسید و نوای پاییز سرمی‌داد.
نریمان عادت داشت هر روز صبح قبل از رفتن به شرکت، نرمشی در حیاطِ بزرگ و درندشتِ عمارتِ نادرخان انجام دهد. لباس ورزشی بر تن، حرکات کششی انجام می‌داد و گه‌گاهی با شیطنتی ریز، قری هم به کمر می‌انداخت. نفس عمیقی کشید و چشمان عسلی رنگش را با ل*ذت به آسمان تیره دوخت؛ هنوز محله‌ی اعیان‌نشین در سکوت محض به‌سر می‌برد و نریمان را به خاطراتی دور دعوت می‌کرد.
در حال و هوای خود غرق بود که صدای جیغ مانند روناک در گوشش پیچید. نفس‌نفس می‌زد و گام‌هایی بلند بر‌می‌داشت. انگار باز می‌دوید به دنبال دختر همیشه فراری‌اش!
- کجا داری می‌ری؟ وایستا ببینم.
ایستاد به تماشای مادر و دختری که هر روز کارشان بحث و جدل بود. نگین حاضر و آماده، قصد خروج داشت و روناک قصد به کرسی نشاندن حرفش را.
- تقصیر منه که به فکر توأم. اگه یه کم عاقل بودی الآن بهترین ماشین زیر پاهات بود.
نگین که می‌خواست از مهلکه‌ی مادر بگریزد و از این منجلاب خود ساخته بیرون رود، درجا ایستاد. روناک که انتظار چنین عکس‌العملی را نداشت با او برخورد کرد ولی سریع خود را عقب کشید. نگین که کلافه‌تر از این نمی‌شد نفسش را آه مانند، بیرون داد.
- من رو قاطی این تجملات نکن.
سپس با دست به عمارت و ماشین‌های لوکسِ پارک شده در گوشه‌ی حیاط اشاره کرد و غرید:
- من اگه اینجا هستم فقط به خاطر شماست؛ به زور شماست.
چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید تا بتواند به خود مسلط شود و مادر را بیشتر از این نیازارد.
- بذارین به درس و کار و زندگیم برسم؛ بدون بحث و جدلی که شما برام ساختین.
نریمان که از دور شاهد ماجرا بود، دریافت که برای نگینِ صبور و آرام، اتفاقی افتاده که این‌گونه باعث آشفتگی ذهنی‌اش شده و با مادر، بد تا می‌کند.
رنگ نگاه روناک به دخترش، متأسف و غمگین شد.
- خطای من چیه نگین؟ جز اینکه مادرم؟... جز این‌که راحتی تو برام مهمه؟
بغض، تنها جوابی بود که از نگین دریافت کرد. نگین خسته بود از روزهای بی‌همدم بودن. خسته بود از نداشتن‌های بی‌شمار. نگران بود برای رفیق روزهای تنهایی‌اش.
تلاش کرد بغض را قورت دهد. بعد از مدتی که موفق شد، سکوت را شکست.
- مامان من از همسر شما هیچ چیزی نمی‌خوام از طرف من از ایشون تشکر کنید. بهشون بگید نگین، روی پای خودش می‌ایسته و خواسته‌هاش رو بر‌آورده می‌کنه.
باز هم، بغضی ناخواسته، چانه‌اش را لرزاند و صدایش را گیراند.
- بگید... بگید... دختر خودش رو برگردونه و براش پدری کنه. من ازشون هیچ چیز نمی‌خوام.
و سر باز کرد بغض چند روز در گلو گیر کرده. روناک با گفتن «عزیز دلمی» قدمی به جلو برداشت و نگین را به آ*غ*و*ش کشید. می‌دانست که پای تک دخترِ عمارت نادرخان در میان است که نگین را این‌گونه آشفته کرده. گذاشت برای لحظه‌ای دخترکش بگرید و آرام گیرد.
تا افراد این عمارت دور هم جمع نمی‌شدند، وضعشان همین بود.
نریمان با قدم‌هایی آرام و سبک نزدیک آن دو شد. روناک تا نریمان را دید؛ نامحسوس نگین را کمی به عقب هول داد و در گوشش زمزمه کرد:
- خودت رو جمع و جور کن.
نگین با پرِ شالش، اشکهایش را زدود. این آ*غ*و*ش اجباری، عجیب به دهانش مزه کرده بود. با نزدیک شدن نریمان دستی به شال کشید و صورتش را سامان داد.
به نریمان دقیق شد؛ همان لبخند همیشگی، زینت بخش لبانش بود. برای او نریمان، حسابش از همه‌ی دنیا جداست.
- صبح به خیر مهندس، صفا باشه اول صبحی!
روناک بود که با لبخندی عمیق، نریمان را ناز می‌داد. همانند مادری که پسر خود را در قد و بالای رعنایش می‌بیند. او نریمان را دوست می‌داشت؛ دوست‌تر از جان شیرینش.
نریمان دست در جیب گرمکن کرد و لبخندش را عمق بخشید.
- صبح شما هم به خیر روناک جون.
سپس نگین را سر تا پا، بر‌انداز کرد و با چشم و ابرو از روناک خواست که تنهایشان بگذارد. او درخواست نریمان را با تکان سر، اجابت کرد و به داخل رفت‌.
با رفتن روناک، نریمان دست زیر چانه‌ی نگین برد و سرش را بلند کرد و در چشمانش زل زد اما چشمان خیس نگین، تمایلی به باز شدن نداشتند انگار!
- من رو ببین زشتالو!
تا صدای آرام، همراه با کمی چاشنی شیطنت نریمان را شنید که با لقب همیشگی خطابش می‌کرد؛ بی‌اختیار خنده‌ای پراند و گوی‌های تیله‌ای‌اش را نمایان کرد. نریمان که توانسته بود نگین را بخنداند، مشتی در هوا پرتاب کرد.
- ایول! ... اینه دختر... تو باید بخندی، چیه این قیافه اول صبحی ساختی برای خودت؟
نگین، همیشه با نریمان رو راست بود، بغض را مجال نداد و خنده را هم به گوشه‌ی لپش انداخت.
- نریمان خواهش می‌کنم بذار.
نریمان که حدس می‌زد قرار است، درخواست‌های همیشگی را برایش ردیف کند، دست بالا برد و از ادامه‌ی صحبتش جلوگیری کرد و اخم ظریفی میان دو ابرو نشاند.
- ببین نگین، بذار یک‌بار برای همیشه این بحث رو ببندیم. تو و مادرت، بیشتر از سه ساله که این‌جا زندگی می‌کنید. قدمتون سرِ چشمم. من شما رو دوازده ساله می‌شناسم؛ شناخت ما، واسه یه روز و دو روز نیست. حق نداری از رفتن بگی، حق نداری از پدرم به خاطر وظیفه‌ای که در قبال دخترش داره (به نگین اشاره کرد) گله کنی... حق نداری از جلد صبور و مهربونت بیرون بیایی... و حق نداری من رو بی‌غیرت فرض کنی و با رفتنت امتحان... حالیت شد یا حالیت کنم؟
نگین که از یک‌سره صحبت کردن نریمان، بدون نفس کشیدن، متعجب بود چشمانش آن‌قدر درشت شده و دهانش آن‌قدر باز مانده بود که چهره‌اش را خنده‌دار نشان می‌داد، رفتار نریمان برایش مصداق برادری بود که برای خواهر، یقه چاک می‌دهد. غرق ل*ذت شد؛ لذتی که با نریمان، سال‌هاست که به جانش می‌نشست.
نریمان از حالت چهره‌ی نگین به خنده افتاد.
- واقعاً که زشتالویی، ببند دهنت‌رو دختر، حالم رو به هم زدی!
نگین به خود آمد. آب د*ه*ان را قورت داد و ادای نریمان را در‌آورد.
- زشتالو... برو بابا، یه نفس بگیر نریمان، خفه نشی یه وقت؟! ولی به هر حال من جدی‌ام... تصمیم خودم رو گرفتم...
نریمان می‌دانست که درد نگین چیست. پس باید زودتر درمان میشد برای زخم‌هایش. کف‌دست را مقابل نگین گرفت و از ادامه‌ی صحبت منصرفش کرد.
- گوش کن کله‌خر خانم. یه چیزهایی هست که تو نمی‌دونی. نیاز به جبر نرفت به مصلحت رفت؛ مصلحتی که برگشت نداره، البته خودش میگه نداره ولی به موقعش بر‌می‌گرده، خیالت راحت. اون خواهرمه، تو هم خواهرمی، نه الآن‌ها، نه! از خیلی وقت پیش شدی خواهرم.
حال منقلب نگین، باز چانه‌اش را به لرزش وا‌داشت.
- تو نه تنها برای من، برای کامی، کوهیار، حتی آریا، برای همه‌مون خواهری.
دوستانش را می‌گفت، دوستانی که دیگر، دل و دماغ جمع شدن دور هم را نداشتند، بعد از آن اتفاق!
 
آخرین ویرایش:
امضا : پناه

پناه

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-29
نوشته‌ها
44
سکه
220
پارت۳
نریمان خود نگین را به محل کارش رساند و با ذهنی مشوش به سمت شرکت به راه افتاد. این چند مدت آن‌قدر درگیر شرکت و نگین شده بود که به طور کامل از نیاز و آرامش غافل و آن‌ها را به دست فراموشی سپرده بود. داشت برای تمام این‌ها در ذهنش برنامه می‌ریخت که گوشی همراهش زنگ خورد.
سامیار بود؛ دوست به فرنگ رفته و آدمی دیگر برگشته. گوشی را به بلوتوث ماشین وصل کرد و جواب داد:
- جانم سامیار؟
جواب دادن همانا و پیچیدن صدای عصبی سامیار در گوشش همان.
- کجایی پسر؟
نریمان مشغله‌های ذهنی را به عقب راند و لبخندی بر ل*ب نشاند.
- کجا باید باشم؟ تو راهم... دارم میام.
سامیار با شنیدن صدای بشاش نریمان عصبانیتش دو چندان گشت.
- توی این وضعیت چه طوری می‌تونی بخندی؟ آقای صالحی از صبح، بست نشسته توی دفتر میگه تخلیه کن. پروژه‌ی آخر پرونده‌اش هنوز بسته نشده، باز این زوج مهندس زدن به تیپ و تاپ هم و از شانس ما امروز نیومدن شرکت و من دارم مثل اسفند روی آتیش جلز و ولز می‌کنم اون وقت تو نخندی کی بخنده؟
نریمان که اخلاق سامیار را بهتر از خودش می‌دانست، خنده‌اش را عمیق‌تر ادامه داد و صدای پوف عمیق او را به جان خرید.
میان قهقهه جواب داد:
- اصلاً نگران نباش! جواب آقای صالحی با من. خودم یه دفتر خوب پیدا کردم فقط کافیه بری و تأییدش کنی. نگران نقشه‌های امیرمهدی و مهناز هم نباش؛ کارهاشون رو آماده کن، می‌برم بدم یه آدم مطمئن و کاربلد، تکمیل‌شون کنه... آتیشت سرد شد جناب کاردان؟
سامیار نفس عمیقی کشید.
- چه عجب شما یه باری از روی دوش من برداشتی! بیا یه عالمه کار داریم.
نریمان دور برگردان را دور زد.
- نزدیکم.
******
روزها خیلی پر مشغله طی می‌شدند و نریمان، باز غافل شده بود از افراد مهم زندگی‌اش. سرمست بود از خرید دفتر کاری به نام خود و شریکش سامیار. انگار در آسمان‌ها سیر می‌کرد! اما عجیب در آن ته و توهای دلش، دریاچه‌ی نمک آب می‌کردند. دلشوره امانش را بریده بود. در ظاهر می‌خندید و دیگران را می‌خنداند و در باطن، امانِ دلش را بریده بودند از اتفاقی که هنوز از آن خبری نداشت.
******
روز جمعه بود و بعد از مدت‌ها با سامیار و امیر مهدی، بیرون آمده بودند تا هم هوایی تازه کنند و هم خستگی هفته‌ها زحمت را به در.
نریمان که پشت فرمان بود از آینه‌ی وسط می‌خواست پشت را ببیند که چهره‌ی امیر در قاب نمایان شد؛ چشمکی زد و به سامیار که ب*غل دستش نشسته بود اشاره کرد و جمله‌ی «چی شده؟» را ل*ب زد.
نریمان شانه‌ای بالا انداخت و به سامیار دقیق شد که ابروهای کشیده‌اش را به هم گره کرده و با چشمانش به دوردست‌ها می‌نگریست. انگار که فقط جسمش کنار آنها بود ولی روحش در کدامین بُعد سپری می‌کرد خدا داند. در چهره‌اش نه نشانی از غم بود و نه آثاری از خشم، هرچه بود نتوانست بفهمد چه چیزی رفیق قدیمی‌اش را این‌قدر به فکر فرو برده است. لبخند دندان نمایی زد و سعی کرد او را از حال و هوای درونی‌اش بیرون بکشد.
- بعد از هفته‌ها کار و زحمت سخت، اومدیم که بادی به کله‌مون بخوره، اون وقت -به امیر اشاره کرد- یکی شکست عشقی خورده یکی دیگه هم -با دست سامی را نشان داد- توی عالم ارواح به سر می‌بره.
امیر مهدی خود را از میان دو صندلی جلو کشید.
- خوش به حالت که آزادی داداش.
نریمان ابرو بالا انداخت و نگاهی جزئی به امیر مهدی کرد:
- از کدومشون؟ عالم عشق یا سرای ارواح؟
و خودش به حرف خود خندید. سامیار کلافه دستی به موهایش کشید و پوفی سر داد.
- مزه‌ی چی می‌ریزین الان شما؟
امیر دستی به شانه‌ی سامیار زد.
- جون امیر چیزی شده؟ یه مدته خیلی تو فکری... اصلاً پکری، اتفاقی افتاده؟
حرف دل نریمان بود که از زبان امیر مهدی جاری شد. سامیار کلافه‌تر از قبل زبان باز کرد:
- تکلیفم با خودم مشخص نیست. نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام.
- یعنی چی؟
سوال نریمان را امیر پرسیده بود باز. سامیار دمی عمیق گرفت.
- چند سال پیش که رفتم کانادا، فکر کردم همه چیز درست شده و حله؛ توی درسم به هدفم رسیدم و برگشتم... بعد که شرکت زدیم و دوستانه زدیم توی کار و شراکت، باز فکر کردم بعدش هیچی نمی‌خوام. زد به سرم خونه مجردی گرفتم و رفتم. دیدم خیر، دلم برای رویا جون و پدرم پر می‌زنه، برگشتم پیششون. اصلاً یه جوری‌ام. این اواخر احساس می‌کنم یه چیزی کم دارم. چه می‌دونم دلم یه هیجان می‌خواد، در کنارش آرامش هم می‌خوام، نمی‌دونم چم شده؟
احساسات سامیار از طرز بیانش مشخص بود. سامیار یک همدم و مونسِ ظریف می‌خواست، به ظرافتِ یک زن!
نریمان چشمانش را باریک کرد و موشکافانه به دوستش دقیق شد و محتاطانه ل*ب زد:
- تو به خواسته شدن احتیاج داری؛ یکی باید دلت رو ببره!
 
آخرین ویرایش:
امضا : پناه

پناه

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-29
نوشته‌ها
44
سکه
220
پارت۴
نریمان به هدف زده بود؛ درست مثل همیشه. او سامیار را بهتر از خود می‌شناخت بهتر از هر کس دیگری. چه چیزی باعث شده بود که کمبود یک جنس مخالف را در زندگی‌اش حس کند؟ غریزه‌ی مردانه، هوس، تفریح یا... ؟
هرچه بود او یک همدم و شریک روزهای تنهایی می‌خواست. یک نفر از جنس مادرش رویا؛ اما نه مادرانه! حسی فراتر از حس‌مادر و فرزندی می‌خواست. نریمان درست حدس زده بود. او به خواسته‌شدن محتاج بود.
به جاده‌ی روبه‌رو خیره بود و در افکارش ولوله برپا. چه‌طور می‌توانست پای کسی را به زندگی‌اش باز کند که از چند سال پیش به تمامشان بی‌‌اعتماد شده و حسی به غیر از تنفر در وجودش ریشه ندوانده بود.
به حرف‌های امیرمهدی و سامیار گوش می‌داد و نمی‌داد. می‌فهمید و نمی‌فهمید. در ماشین کنار آن‌ها بود؛ ولی ذهنش در کانادا در اتاق همیشه مرتب دانیال زندانی. برعکس همیشه اتاق نامرتب بود و تخت غرق در خون. دانیالی که در آغوشش جان داد و کاری از دستش برنیامد برای تنها رفیق روزهای غربتش. عرق سرد روی پیشانی‌اش نشسته و به دستانش خیره ماند. مانند مسخ‌شدگان به جاده خیره بود و چشمانش از حدقه بیرون زده. نفس‌نفس می‌زد و صدای دم و بازدم عمیق در سرش می‌پیچید‌. انگار در تونل زمان گیر افتاده‌بود و تقلا می‌کرد برای جرعه‌ای روشنایی.
با برخورد دستی به شانه‌اش، مانند کسی که از کابوس بیدار شده باشد، وحشت زده به سمت نریمان نیم چرخی زد. اصلاً نفهمیده بود چه زمان ماشین پارک شده و چه‌مدت امیرمهدی و نریمان صدایش می‌کردند. فقط می‌دانست که این‌بار، در بیداری با کابوس‌هایش مواجه گشته بعد از دو سال. ای‌کاش رهایی یابد از این وحشت ممتد و بی سرانجام!
- حالت خوبه؟
با تعلل به پرسش امیرمهدی جواب مثبت داد و بطری آبی را که نریمان به سمتش گرفته بود را با نفسی عمیق و سوزان، از دستش قاپید و لاجرعه سرکشید. سعی کرد به خود مسلط شود. لبخندی عاریه به ل*ب نشاند و تحویل آن دو داد. مشوش دستی لابه‌لای خرمن موهای پرپشتش کشید و آن‌ها را پریشان‌تر کرد. نگاهی که بین دوستانش رد و بدل می‌شد را فهمید. نمی‌خواست آن‌ها از تنها راز سال‌های به غربت رفته‌اش آگاه شوند؛ رازی که نه تنها خودش بلکه خانواده‌اش را هم درگیر کرده. نمی‌خواست آرامش نسبی آن‌ها را مختل کند و تصمیم گرفت با تمام سعی و توان، جو حاکم را عوض کند.
با نگاهی به اطراف متوجه شد که در نزدیکی پارکی هستند آن طرف خیابان هم کافه‌ای شیک قرار دارد. تردد مردم به خاطر ابری بودن هوا، کم بود و ماشین اسپرت نریمان سپر به سپر ماشینی عظیم الجثه و دودی رنگ پارک. شاید خودروی نریمان جزو معدود خودروهای وارداتی حساب می‌شد اما چیزی که در مقابلش بود، فرای تصوراتش می‌توانست باشد. چه کسی پشت فرمان این غول می‌نشست؟ حتماً باید خاص‌پسند باشد‌ و البته داشتن چنین ماشین پرابهتی، جیب پرپول ددی جان را می‌طلبید.
- چیه؟ چسبوندی به سلطان جاده‌ها تا قیمت لگنت دو برابر بشه؟
نریمان می‌دانست باید یک روزی سامیار را خفت کند و داستان روزهای بی‌قراری‌اش را از زبانش بیرون بکشد، ولی آن روز، امروز نبود. برای همین لبخندی شیطنت‌آمیز بر ل*ب نشاند و ابروهایش را بالا پراند.
- می‌خوام با صاحبش یه عکس بندازم.
چشمکی زد و با ابرو به ماشین اشاره کرد.
- به نظرت صاحبش کیه سامی خان؟
قبل از سامیار، امیرمهدی کف دست‌ها را به هم زد و حرفی پراند.
- معلومه دیگه یه آقازاده که از جیب مبارک باباش کیف می‌کنه.
- شایدم برای یکی از این خارجی‌های مقیم ایران باشه.
سامیار این را گفت و نگاهی بین دوستانش چرخاند. خوب توانسته بود حواس‌شان را پرت کند از ماجرای چند لحظه قبل. نریمان در حالی که دور و بر را می‌پایید و انگار به دنبال کسی می‌گشت جواب داد:
- شرط می‌بندم واسه یه عروسکه، که لنگه‌اش توی دنیا پیدا نمی‌شه.
امیر و سامیار نگاهی معنادار به او انداختند نریمان که متوجه سکوت آن‌ها شد، چشم از کنکاش برداشت و با آن دو نظری انداخت. فهمید حرفی را گفته که نباید به زبان می‌آورد. اشتباه محض بود روبه‌رو شدن سامیار با صاحب ماشین. اما دیگر نمی‌شد حرف به زبان جاری شده را پس گرفت. به خود جنبید و تا خواست استارت بزند نظرش جلب ردشدن دختری از خیابان شد که از آن سوی خیابان به سمتشان می‌آمد. ناخودآگاه دستش روی فرمان خشکید و چشمانش دختر زیبا، طناز و مثل همیشه آراسته را شکار کرد. چه‌قدر دلتنگش بود، چه‌قدر به خود و او بد کرده بود. لبخندی به ناگاه روی لبانش نقش بست و به دختر دقیق شد. لاغر شده بود و کمی رنگ و رویش به زردی می‌زد. این را به راحتی تشخیص داد چون می‌دانست که نیاز دست به قلم نمی‌شود برای نقاشی زیبای صورتش. نیاز حواسش به ماشین‌هایی بود که رد می‌شدند و متوجه آنها نشد تا ریموت را زد و خواست درب ماشین را باز کند. نریمان با ذوقی وافر شیشه‌ی پنجره‌ی سمت خود را پایین داد و با صدای نسبتاً بلند نیاز را مخاطب گرفت:
- پنچری خانم خانوما!
دختر نگاهی گیرا داشت و چشمانی رویایی. نگاه گذرایی به نریمان انداخت و بعد نظرش جلب سپر ماشین شد. او هم دلتنگ بود؛ دلتنگی را از نگاه هم می‌خواندند و دم نمی‌زدند.
نیاز با قدمی رو به جلو، جدی و محکم جوابش را داد:
- حاجت داری چسبوندی به سپرم حاجت‌روا شی؟
سامیار به دختر خیره بود و به اندازه پلک برهم زدنی از او دل نمی‌کند. او را قبلاً دیده بود خیلی سال قبل، شاید در اوایل نوجوانی، شاید هم قبل‌تر از آن. ولی مگر می‌شد این‌قدر تغییر؟ این‌‌قدر جذبه و ابهت؟ آن زمان هم زیبا بود و چشمان گیرایی داشت اما صدایش برای سامیار، همان صدای ذخیره شده در تمام دورانی بود که در روزهای بستری شدنش، از آن انتهایی‌ترین بخش مغز، اکو می‌شد و او را به زندگی باز می‌گرداند. چگونه او را به دست فراموشی سپرد؟
با صدای خنده‌ی سامیار و امیر به زمان حال بازگشت و نظرش جلب شد. دختر که همچنان جدی و طلبکارانه سر جایش ایستاده بود و از چهره‌اش چیزی نمی‌شد خواند.
- چرا نمی‌خندی که چهره‌ی خندونت رو ببینم ستاره‌ی سهیل؟
نیاز با همین یک جمله دانست که نریمان قصد معرفی کردن او را به همراهانش ندارد. خوب می‌شناختش بهتر از هر کس دیگری، به هر حال از موضع خود کوتاه نیامد.
- خاتون بهم گفته که خنده‌ام رو خرج هر نامردی نکنم.
- خاتون حرف خیلی خوبی زده قبولت دارم. - چشمانش را باریک کرد و ادامه داد- ولی نامرد کیه؟
نیاز دست به سینه زد و مصمم‌تر ادامه داد:
- سردسته‌شون جلوم نشسته عرضه نداره پیاده‌شه چون می‌دونه قراره چه چیزهایی بارش کنم.
آن دو متعجب بودند از راحتی نریمان و دختری که شاید غریبه می‌نمود، حداقل برای امیرمهدی. سامیار می‌دانست که نسبتی با هم دارند، اما از احساسات بین‌شان که این‌طور به غلیان افتاده، چیزی سر در نیاورد.
با پیاده شدن نریمان، آن دو هم به خود تکانی داده و سلامی عرض کرده و جوابِ سردی تحویل گرفتند.
وجود سامیار دست و بال نریمان را بسته بود ولی با این حال نمی‌توانست عطش دیدنش را سیراب نکند بعداز سه ماه. رفت و در نزدیک‌ترین حدی که می‌شد کنارش ایستاد و سامیار را به حرف آورد.
- معرفی نمی‌کنی مهندس؟
نریمان از بالا نگاهی سراسر شوق و دلتنگی به نیاز انداخت. دست دور شانه‌اش برد و او را به خود چسباند و برای لحظه‌ای رفع دلتنگی کرد‌.
- ایشون ستاره‌ی سهیل زندگی من هستن.
سپس به دوستانش اشاره کرد:
- این دوستان هم، همکار و رفیقام هستن.
نیاز خوشبختمی پراند و دست نریمان را از دور شانه‌اش باز کرد و قدمی فاصله گرفت. معذب نبود؛ اما دوست نداشت جلوی چشمان کسی که نسبتشان را نمی‌دانست به او بچسبد حتی اگر نسبت خواهر و برادری باشد، مخصوصاً با تیرهایی که از چشمان سامیار به سمتش پرتاب می‌شد، وایب خوبی دریافت نمی‌کرد.
امیرمهدی، نریمان و سامیار را زیر نظر گرفت از چیزی سر در نیاورد، فقط فهمید که این میان مسئله‌ای غیر عادی وجود دارد. نریمان زبان گشود:
- این روزها سرمون خیلی شلوغ بود گفتم بیاییم یه دوری بزنیم که ماشینت رو دیدم.
- مزاحم دور زدنتون نمی‌شم... باید برم خونه دیرم میشه، نمی‌خوام خاتون نگران بشه.
اول طعنه و بعد فرار از رفتارش می‌بارید. نریمان دست پیش برد و نیاز را به سمت خود برگرداند.
- خاتون نوه‌ی دیگه‌ای غیر از تو نداره که این‌قدر نگرانشی؟
نیاز از جبهه گیری نریمان عصبی شد. آدمی نبود که بگذارد جواب در دلش بماند و آزارش دهد بنابراین با چاشنی عصبانیت جواب را در کاسه‌ی نریمان گذاشت.
- چرا داره! یه پر و پا قرصش رو داره که وقت و بی‌وقت، روز و شب اونجاست.
نریمان که حدس میزد کدام نوه را می‌گوید به آنی چهره‌اش رنگ عصبانیت به خود گرفت و سعی در پنهان کردنش داشت.
- وقتی روز میاد از خونه می‌زنم بیرون، وقتی شب میاد این‌قدر توی اتاقم می‌مونم تا گور محترمش رو گم کنه.
هاله‌ای از نگرانی در کنار عصبانیت چهره نریمان را پوشاند و صدایش در گلو خفه شد:
- انگار ما حرف نگفته زیاد داریم.
- داریم؛ ولی تحمل شنیدن حرف‌های همدیگه‌ رو نداریم.
نریمان مانند پسر بچه‌ای تخس سر تکان داد.
- من دارم.
نیاز، آب روی عصبانیت درونش پاشید. عذاب وجدان را برای برادرش نمی‌خرید هرگز!
- حرف‌هام خیلی تلخه.
- دردت به سرم تلخی‌اش رو به جون می‌خرم.
طوری مظلومانه حرفش را ادا کرد که دل هر سه به حالش سوخت. دست جلو برد و طره‌ای از موهای پریشان نیاز را که روی شانه افتاده بود به عقب راند با ملاطفت و حسی برادرانه که با دیدن نیاز به قلیان افتاده بود گفت:
- منتظرم باش. امشب میام پیشت.
 
امضا : پناه
بالا