به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
153
سکه
822
خشم، نفرت و انتقام در صورت خانم فروغی موج می‌زد. گرچه اکنون از شدت تهمت، پشیمان شده بود. با نگاهی مشوش و پشیمان که کاملاً از چهره‌اش مشهود بود، گفت:
- خانم دکتر منو ببخشید. من نمی‌دونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من گفت که شما برادر منو عمل کردید. منم ساده و زود باور کردم.
مهنا لبخند مهربان و تبسمی به او زد و گفت:
- اشکالی نداره. برای همه این جور چیزها پیش میاد.
خانم فروغی دست‌هایش را درهم گره کرد و به چهره‌ی مهنا خیره شد. دختر روبه‌رویی‌اش چهره‌ای گرد و سفید مانندی داشت و ابروهایی پهن و پرپشت، بینی گوشتی و باریک. ناگهان فکری در ذهن‌اش خطور نمود. می‌توانست او را برای پسرش خواستگاری کند. همچین دختری برای پسرش، او را باعث خوشحالی کرد. اما نمی‌دانست که مهنا از پسرش چهارسال بزرگ‌تر است. مهنایی که او را بخشید تا برای خودش و دیگران ارزش قائل شود. چه کسی مانند مهنا که چنین فداکاری را برای خودش و دیگران انجام داد؟
مهنا خواست از او خداحافظی کند که خانم فروغی سریع گفت:
- خانم دکتر، میشه شماره خودتون رو بدید؟
مهنا تیز و براق شد و سپس جدی گفت:
- به چه دلیل باید شماره خودمو بهتون بدم؟ شماره تماس بیمارستان که هست.
خانم فروغی کمی هول شد و دستپاچه گفت:
- هیچی، همین‌طوری.
مهنا کمی به زن شک کرده بود. از آن که چرا این زن از او شماره‌اش را خواسته است؟ برای مهنا ابهام پیش آمد که چرا یک زن غریبه از او شماره تماس می‌خواهد.
اخمی کرده و سپس جدی گفت:
- بنده، شماره‌م رو به کسی نمی‌دم.
- باشه دخترم من منظوری نداشتم امیدوارم ناراحت نشده باشی.
خانم فروغی از صندلی برمی‌خیزد و به طرف ایستگاه پرستاری به راه می‌افتد. این دختر، طبق تصوراتی که از او دیده بود، دختر مناسبی برای پسرش بود.
مهنا نگاه‌اش را از روی خانم فروغی برنمی‌داشت. از شدت مشکوک بودن خانم فروغی به او خیره شده بود. برای مهنا ابهام‌های زیادی به وجود آمده بود که آن زن روپوش سفید چه کسی بوده است؟ حدس می‌زد که این آشوب‌ها و نقشه‌ها زیر سر سانیا‌ی مارموز و آب زیر کاه است، تغییر جهت داد و برگشت.
هنگامی که شیما، دست‌های کشیده و گندم‌گون‌اش را بر روی شانه‌ی مهنا نهاد، مهنا به طرف شیما چرخید.
شیما عاجزانه و بسیار خنده‌دار به مهنا گفت:
- مهنا؟ جان من بیا بریم خونه‌تون. خیلی گشنمه.
در آن لحظه، لبخند ملیح مهنا به چهره بی‌روح‌اش جان بخشید. ذهن او را به دور از هر‌ فکر و خیالی سوق می‌داد.
شیما بود دیگر هیچ‌وقت اخلاق‌اش را عوض نمی‌کرد و این مهنا بود که بیشتر از خانواده‌اش او را دوست داشت، اما به غیر از شهاب. شهاب با تمام عالم و آدم فرق داشت. شهاب را با هیچ‌کس عوض نمی‌کرد. عاشق بود و او این را نمی‌دانست که شهاب هم خاطرخواه او است... .
- باشه، بیا بریم.
سپس سرش را پایین انداخت و دست شیما را داخل دست‌های گرم‌اش قرار داد.
- شیما، جان من باز نری جلوی مهسا سوتی بدی که سانیا خواهرمه. فهمیدی؟
شیما با ل*ب‌هایی که از شدت حرص جمع شده بودند، گفت:
- باشه فهمیدم. بابا تو ده سالِ خواهرمی، رفیقم هستی. با همدیگه درس خوندیم، با همدیگه پا‌به‌پای هم درد کشیدیم. تمام رازهات رو من نگه داشتم.
با غم فراوان به چشم‌های شیما خیره شد. او را می‌شناخت و هیچ زمان اعتماد او را سلب نکرده بود. شیما هم مانند خودش غم داشت. از دست دادن خواهر دوازده ساله‌اش، خیانتی که از طرف عشق‌اش باعث شده بود و ازدواجی که پایان‌اش به طلاق طول انجامید. مهنا شانه به شانه‌ی رفیق‌اش را گذرانده بود. هردو دورهٔ غم و رنج را بیشتر گذرانده بودند. همین است که این حرف شامل حرف هردویشان شده بود.
- عشق... دیدی خانه‌ات خراب است؟
- خیلی دوستت دارم رفیق من. حتی اگر پایه‌های دوستی ما سست بشه، باز هم ما با همدیگه هستیم و نمی‌ذاریم غم توی چشم‌هامون شکل بگیره.
هردو هم‌زمان کف دست‌هایشان را جلو آوردند و به همدیگر زدند.
- تا ابد، ابد، ما همیشه باهم هستیم... .
***
 
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
153
سکه
822
(فصل سوم)

فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابه‌لای برگ‌هایی به رنگ زرد و کمی سرخ‌آتشین، از آن سو به سوی دیگری به رقص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوص این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل‌ خود می‌نوشت. برای عشقی که در تب‌اش می‌سوخت. دفترش را گشود و در خودنویس‌اش را باز کرد.
بر روی کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت:
- شاید این را شنیده‌ای که زنان...
در دل « آری » و «نه » به ل*ب دارند
ضعف خود را عیان نمی‌سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم! زنی که دلش
در هوای تو می‌زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال... .
دستش را روی قلبش نهاد و چشم‌هایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دست‌اش می‌دهد. او دل‌اش می‌خواست خدا را برای این‌که آن را عاشق کرده بود، شکر کند. شاید خدا داشت او را برای زندگی‌اش آزمایش می‌کرد. شاید بعدها این برایش دردسر درست کند؛ اما از خدا خواسته بود که باری دیگر حال‌اش را برای همیشه سرخوش کند و نگذارد او برای همیشه غمگین و افسرده باشد.
به پنجره‌ی اتاق‌اش نگاه کرد. میز مطالعه‌اش کنار پنجره بود و او روی صندلی نشسته بود و او هنوز نگاه‌اش را به حیاط‌شان که به تازگی در برگ‌های زرد و نارنجی پوشانده بود، دوخته بود. ضربان قلب‌اش می‌زد؛ اما با آرامش و خاص. انگار که قرار است اتفاق خوبی بی‌افتد. یک ماه پیش بود که سانیا چنان با چهره‌ای شکست‌خورده و با اخم‌های درهم تنیده‌اش او را نگاه می‌کرد. مهنا، این بازی را به نفع خودش کرده بود. خوشحالی را با تمام وجودش حس می‌کرد.
نگاه‌اش را به برگ‌های زرد و سرخ‌آتشین انداخت. صدای خش‌خش‌هایشان به همراه صدای کلاغی که قارقار می‌کرد، مخلوط شده بود و مهنا این صدای دلنشین را دوست داشت.
امروز پنجشنبه بیست و هفت مهرماه بود و روزی که مرخصی گرفته بود تا بلکه استراحتی بکند.
دوباره داخل دفترش، شعری از احمد شاملو نوشت:
- قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم... .
مرا فریاد کن!
این متن را که در دفترش نوشت، در اتاق‌اش باصدای بدی باز شد. شیما بود که در را باز نموده بود. آرام وارد اتاق‌اش شد و سپس کنار میز مطالعه مهنا قرار گرفت.
سلامی به مهنا داده و سپس ادامه داد:
- مهنا؟ باز هم که داری شعر می‌نویسی.
مهنا با آرامش پلکی زده و نگاه‌اش را به چشم‌های شیما دوخت.
- تو عاشق شدی و توی عاشق شدنت، شکست عشقی خوردی. شیما می‌دونی، عشق یک‌طرفه عشقی هست که اصلاً به درد نمی‌خوره.
سرش را به حالت غمگین به سوی پنجره معطوف داد.
- این زندگی لعنتی من، نمی‌دونم قراره چی بشه؛ اما می‌دونم خدا اون‌قدر مهربونه که هیچ‌وقت بنده‌ش رو رها نمی‌کنه. حتی در مواقعی که تنها، غمگین و افسرده هستی.
نفس‌اش را با غم و حسرت بیرون فرستاد. برگ‌ها باز هم با صدای خش‌خش‌شان، دل‌اش را به بازی گرفته بودند. طوری که با نگاه کردن به آن‌ها احساسات درونی‌اش را بیان می‌کرد.
- به نظرت این عشق و بازی کی تموم میشه؟
 
آخرین ویرایش:
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
153
سکه
822
شیما با مهربانی، صورت او را نگریست. به جلو آمد و سپس دست‌هایش را روی شانه‌ی چپ مهنا گذاشت.
- می‌تونی شهاب رو فراموش کنی؟
سرش را بالا آورد و سپس، آرام پلکی نامحسوس زد.
- اگر بخوام فراموشش کنم، قلبم نابود میشه، خودم نابود میشم. ظاهرم رو معمولی جلوه بدم که فراموشش کردم؛ اما دلم باز هم به سمتش بره. این فراموشی نیست. این خودِ عشقِ؛ ولی عشقی که یک‌طرفه‌ست. شهاب مردیِ که چهل سالشه و از من پانزده سال بزرگتره. وقتی که بیست سال داشتم، اون سی و پنج سالش بود و اون‌قدر مهربون، خوش‌قلب و از نظر من درونگرا بود و هیچ‌وقت خودش رو مغرور جلوه نمی‌داد. به قول محمود درویش که میگه:
- زندگی از من می‌خواهد فراموشت کنم
و این چیزی‌ست که دلم نمی‌فهمد... .
شیما یاد خاطرات بیست سالگی‌اش افتاد. چه عاشقانه‌هایی با همسرش داشت؛ اما خیانت به زن، جرمی نابخشودنی است.
- شهاب پونزده سال ازت بزرگتره. چرا نمی‌خوای فراموشش کنی؟ می‌دونی، مامانت مخالفت شدیدی می‌کنه؟ آخه اون چهل سالشه. حرفم رو گرفتی؟

همه‌ی این‌ها را می‌دانست؛ اما فعلاً فقط گوش به فرمان دلش‌اش بود. شیما درک‌اش می‌کرد، زیرا که خودش هم این‌گونه چیزها را چشیده بود؛ اما سرنوشت مهنا این‌گونه نوشته شده بود.
***
با دیدن دست‌های سانیا که در دست‌های شهاب بود، غم فراوانی در چهره‌اش نمایان شد. گاهی حسودی‌اش میشد که شهاب خواهرش را به عنوان همسرش برگزیده است.
اما چاره‌ای جزء تحمل نداشت. سانیا لبخندی به شهاب زد‌؛ اما شهاب با نفرت او را می‌نگریست. گویا حال‌اش از دیدن او به‌هم می‌خورد و چاره‌ای جز تحمل نداشت. مهنا از شدت بغضی که روانه‌ی گلویش وارد شده بود برخاست و به طرف در خانه قدم برداشت. کاش این صحنه‌ها را با شهاب داشته باشد نه این‌که به آن حسودی کند. سانیا فقط داشت وقت‌اش را برای مردی که به او علاقه نداشت، تلف می‌کرد. هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست او را به سمت خودش جذب کند. چرا چنین دختری از مهنا یک چیز کم داشت؟ چرا نمی‌تواست مهنا را از قلب شهاب سلب کند؟ مهنا با رفتن‌اش، یک قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش چکید و با لبخند تلخی که تازه بر ل*ب‌اش نهاده بود گفت:
- کاش آدمی که حسرت عشقش رو داره، به اون برسه. نه این‌که حسرتش رو بخوره.
نفس عمیقی کشید و بر روی تاب نشست و به ماه گرد مانند خیره شد. به جای آن‌که خود ماه را تماشا نماید، تصویر شهاب را روی ماه تجسم کرد. قلب‌اش برای همیشه غم و اندوهگین بود؛ اما با خود مبارزه می‌کرد تا بلکه از شر این غم و اندوه خلاص شود.
چشم‌هایش را بست. کاش زمان را متوقف می‌کرد. کاش هیچ‌ عشقی در وصف حال‌اش نبود و کاش هیچ عشقی ساخته نمی‌شد.
با تکان خوردن تاب، چشم‌هایش را گشود و به کسی که خودش را روی تاب پرت کرده بود، نگاه کرد.
- چیه؟ خوشحالی که شهاب دیگه حتی به من اهمیت نمی‌ده؟
شوکه شد. نمی‌دانست این همه زخم زبان آن‌ هم از طرف خواهرش را کجای دل‌اش بگذارد؟ نشستن خواهرش آن‌هم روی تاب حال او را به ارتعاش در آورده بود.
از شوک خارج شد و سپس گفت:
- سانیا تو می‌دونی عشق چیه؟
پوزخندی در کنج ل*ب‌های سانیا شکل گرفت.
- عشق یعنی دوست داشتن، یعنی اون‌هم تو رو دوست داشته باشه.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
153
سکه
822
مهنا بین حرف‌هایش پرید:
- عشق، شاید مسخره به‌نظر بیاد، شاید به‌جای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهان‌مون رو تغییر بدیم؛ اما عشق می‌تونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه.
سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همان‌طور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت از مهنا تنفر داشته است؟ چرا ابتدا حال خواهرش را درک نکرده است؟ چرا موجب شده بو که آن تصادف کذایی را راه‌اندازی کند؟ فقط به‌خاطر عشق بوده است؟ به‌ قول خودش، باید برای عشق هرکاری انجام داد؛ اما کارهایی که به سبک خودش انجام شود.
مهنا آهی کشید و گفت:
- گاهی‌ اوقات از خدای مهربونم تشکر می‌کنم که من رو عاشق کسی کرد که مثل خودمه.

به طرف سانیا تغییر جهت داد.
- عاشق شدن الکی نیست. عاشق شدن رنج می‌خواد‌، صبر می‌خواد، عاشق شدن دوطرفه نیست، گاهی وقت‌ها صبر هم می‌تونه زندگیت و مسیرت رو باهات عوض بکنه، عشق لاف زدن نیست. کسایی که یاد ندارن عاشق بشن، آخرش ضربه می‌خورن. درست مثل خودت خواهرجون!
سانیا خواست از حرف‌های او فرار کند که دست مهنا روی مچ دست او حلقه شد و مانع رفتن سانیا شد.
- خواهرجون فرار نکن!
سانیا شوکه شد. حرف خواهر گفتن مهنا را در ذهن‌اش تکرار کرد.
پوزخند مهنا را شنید.
- تو هیچی رو نمی‌تونی از من پنهون کنی. خواهرها همیشه هم‌درد هم هستند، حتی وقتی‌که باهم دشمنی می‌کنن. سانیا می‌فهمی چی میگم؟ دشمن دشمنه، باز هم اگر باهام دشمنی بکنی ما باهم آخرش صلح می‌کنیم.

سانیا از شدت شوکه شدن، کاری نمی‌توانست بکند. با حیرت چهره‌ی خواهر خویش شده بود. برایش ابهام پیش آمده بود که چگونه مهنا فهمیده بود که او خواهرش است، درحالی که فقط خودش، شهاب، مادرش، کل خانواده پدری و مادری‌اش این موضوع را می‌دانستند. با خود فکر کرد که آیا مهنا قضیه‌ی از تصادف پدرش خبر دارد؟
به خودش آمد و نیز نگاهی به خواهرش کرد.
- اما تو نمی‌دونی سرنوشت من چیه خواهر بزرگه.
مهنا به خود کمی صبر داد و سپس فکر کرد که چگونه به آن درس عبرتی بدهد.
 
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
153
سکه
822
چشم‌های خمارش را به چشم‌های سانیا معطوف داد و آن‌گاه گفت:
- نظر خودت چیه؟ تو می‌تونی سرنوشتت رو تغییر بدی؟
خدا می‌داند که در ذهن سانیا چه چیزی خطور می‌کرد؛ اینکه او یک چیزی از خواهر بزرگ‌اش کم دارد، حسادت و کینه بود... .
مانده بود که چگونه پاسخ مهنا را بدهد. کمی فکر کرد و سپس گفت:
- گاهی اوقات فکر می‌کنم، من چطوری از تو یک قدم عقب‌تر هستم درحالی که من از تو چیزی کم ندارم. ظاهر دارم، خوشگلی دارم، از نظر جسمی هم سالم هستم.
مهنا نیشخندی به حرف‌اش زد.
- تو... .
کمی تعلل کرد و سپس گفت:
- تو می‌فهمی چی میگی؟
با تمام جدیتی که در وجودش داشت به سانیا خیره شد و سپس گفت:
- گاهی‌ اوقات باید ابتدا فکر کنی بعد ببینی که چی می‌خوای بگی. تو فقط تظاهر می‌کنی آدم خوبی هستی، اما درونت شروره. نمی‌خوام قضاوت کنم. پس ابتدا خودت رو بشناس!
سانیا از حرف‌های مهنا کم آورده بود، خواست بلند شود که نگاه‌اش به مهسا افتاد.
مهسا پوزخندی به سانیا زد و سپس به ظاهری که بی‌تفاوت خود را نشان می‌داد، گفت:
- دخترها بیاین داخل، هوا سرده.
مهسا تمام حرف‌های مهنا و سانیا را شنیده بود. مهسا قبل از آن‌ که برود، دوباره نگاهی به چهره‌ی شکست‌خورده‌ی سانیا انداخت. پوزخندش عمیق‌تر از قبل شد. از او کراهت داشت، چرا که او حتی دوست نداشت به مهنا خوب حرف بزند و خوب ببیند که مهنا و شهاب به‌همدیگر علاقه دارند و عاشق همدیگر هستند... .
او دلش می‌خواست یک‌بار هم که شده، مهنا از طرف خواهرش سانیا شاد باشد، شاد بخندد، شاد با او حرف بزندو شاد با همدیگر نیز بگویند و شوخی کنند.
وارد خانه‌ی عمارت پدربزگ‌اش شد و سپس روی صندلی که روبه‌روی پسرعموی خویش « شهاب » بود، نشست. کمی بعد، مهنا و سانیا با همدیگر آمدند. مهنا چهره‌اش غم داشت؛ اما سانیا از درون شکست خورده و نیز ظاهرش به‌نظر خوشحال می‌رسید. کنار شهاب نشست و سپس با گوشی‌اش، پیامی به شخص مورد دلخواه‌اش داد. مهنا به طرف اتاق پدربزرگ‌اش رفت و سپس در آن را بست. نگاهی به آینه‌ی روبه‌رویی‌اش کرد. تصمیم گرفت که شهاب را از ذهن خویش پاک کند تا بلکه از دست غم و اندوه‌اش رها شود.
- باید بتونی فراموشش کنی. مهنا تو می‌تونی.
 
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
153
سکه
822
نگاه‌اش به عکس بالای آینه افتاد. تابلوی مادربزرگ‌اش بود. با بغض گفت:
- قصدت از حرفی شش سال پیش زد چی بود مادربزرگ؟ این‌که من... همسر شهاب میشم؟
پوزخندی زد.
- حرفت اشتباه از آب در اومد مادربزرگ. من لایق کسایی که دوستشون دارم نیستم! لایق من همون مرگ و مسخره کردن هست مادربزرگ.
بین گریه خندید.
- عاشق شدنم هم مشکل شده.
جدی شد و سپس گفت:
- این‌ها همش تو خوابه مادربزرگ. همون‌طور که تو با رنج به پدربزرگ رسیدی‌، من نمی‌رسم. این رنج و اندوه همیشه همراه من هست.

مهنا امیدش برای رسیدن به شهاب از دست داده بود. او برای عشقی که در درون‌اش شعله می‌کشید، رنج می‌کشید. نگاه‌اش را از تابلوی نقاشی می‌گیرد و نفس عمیقی می‌کشد.
- قلب آدم، فقط برای یک‌نفر می‌لرزه و اون هم کسی هست که از تهِ دل اون رو دوست داشته باشه. مثل لیلی و مجنون که واقعاً همدیگر رو داشت داشتن و به سختی به‌ هم رسیدن.
نفس‌اش را با حسرت بیرون فرستاد.
- اما برای من فرق می‌کنه. من... .
ادامه‌ی حرف‌اش را خواست بزند که در باز می‌شود. به طرف کسی که در را باز کرده بود، نگاهی انداخت. پدربزرگ‌اش بود.
با تعجب نگاه‌اش کرد. پدربزرگ‌اش این‌جا چه کار می‌کند؟
ضربان قلب‌اش تند می‌زد و مغزش یک لحظه داغ کرد.
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
ترس در تمام بدن‌اش رخنه کرد که باعث شد هم رنگ از چهره‌اش بپرد و هم باعث شود که زبان‌اش دچار لکنت شود.
- م... من... من اومده بودم که با مادربزرگ کمی حرف بزنم.
نیشخندی در کنج ل*ب‌های خسروخان پدیدار شد.
- واقعاً؟
سرش را پایین انداخت. جرئت نداشت حرفی بزند، برای آن‌که زمانی پدربزرگ‌اش خان روستا بوده است و کسی نبوده که روی حرف آن حرفی بزند.
- زمانی که پدرت با تو تصادف کرد، این تو بودی که باعث اون تصادف شدی.
اخمی در چهره‌ی مهنا شکل گرفت. پدربزرگ‌اش حق نداشت به او تهمت و بهتان بزند، درحالی که او هیچی از آن تصادف کذایی نمی‌دانست.
- مجید از اوّلش هم پسر من نبود، چون تو رو بیشتر سانیا و مهسا دوست داشت.

راجع به پدرش داشت به او توهین میشد.
با همان اخم سرش را بالا آورد و گفت:
- اینکه اون تصادف شکل گرفت، اینکه پدرم مقصر می‌دونین که من رو دوست داشت؛ اما خواهرهام رو نه، باید بگم که براتون متأسفم؛ چون حسادت می‌کنین که نوه‌هاتون هیچی در قلب پدرم نداشتن. تقصیر من نیست که پدرم سانیا و مهسا رو دوست داشته. هرکس به اندازه‌ی چیزی داشته که برای دیگران عزیز میشه.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
153
سکه
822
می‌خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگ‌اش ایستاد.
- صبر کن!
بغض، روانه‌ی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معده‌اش هم برسد و دردی در ناحیه‌ی معده‌اش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود.
- سانیا رو بی‌خیال شو!
با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت:
- من کاری به اون نداشتم.
در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگ‌اش جلو می‌آید و سپس درحالی که خیره به چشم‌های او بود می‌گوید:
- باشه، فهمیدم.
نمی‌فهمید که چرا پدربزرگ‌اش طرفداری سانیا را می‌کند؟
معده‌اش شروع به درد گرفتن شد. حال که دیگر نمی‌توانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونی‌اش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلو‌اش گذاشت. پدربزرگ‌اش با چشم‌هایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خود خارج شد.
چشم‌هایی که مهنا داشت آن‌ها را می‌بست، تبدیل به گلوله‌‌ای از اشک شد. در دل نالید:
- خداجون ازت خواهش می‌کنم به داد دلم برس.
چشم‌هایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق به‌طور ناگهانی باز می‌شود و خواهر بزرگ‌اش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق می‌شوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت.
- آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن.
چشم‌های مهنا باز بود، مهسا فکر می‌کرد که مهنا چشم‌هایش را بسته است. یک‌ لحظه چشم‌اش به‌ چشم‌های شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر می‌برد. چقدر آغوش او را می‌خواست؛ اما او هیچ‌گاه به خواسته‌ی خویش نمی‌رسید. نمی‌توانست آن کلمه‌ی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهان‌اش خلاص شود.
سرانجام بعداز کلی دردسر، مادرش قرص‌هایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد.
***
مهنا حال‌اش از هرچه منّت، حسودی، حسادت و همان‌طور مسخره‌کردن به هم می‌خورد.
با حال بی‌روح، نگاه‌اش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غم‌آلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشه‌ی چادرش بازی کرد. گاهی‌اوقات خودش هم خوشش نمی‌آمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ می‌انداخت و نمی‌توانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغض‌اش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دست‌اش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورت‌اش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریه‌اش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چندباری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشم‌ها و پفی بودن چشم‌هایش از بین رفتند.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
153
سکه
822
کمی در آشپزخانه ماند و سپس سفره را آماده کرد. شام کباب و جوجه بود و همه به مهمانی که پدربزرگ‌اش راه انداخته بود، دعوت شده بودند. بشقاب‌ها را آماده کرد و سپس روبه جمع خانواده فریاد زد:
- دخترها بیاین کمک!
مهسا، دختر عمه‌هایش و همین‌طور دخترعموی‌اش هانیه از سرجاهایشان برخاستند و به طرف آشپزخانه حرکت کردند. هانیه سالادها را داخل پیاله‌ای گُل‌گُلی‌مانند ریخت. دختر عمه‌هایش ( زهرا و سمیرا )، ماست و ترشی داخل پیاله‌های کریستالی می‌ریختند و مهسا برای هرکدام از خانواده، برنج داخل بشقاب می‌ریخت. مهنا با لبخند نظاره‌گر آن چهار نفر بود. تنها کسانی که دوست‌شان داشت همین چهار نفر بودند و تمام!
به طرف هانیه رفت و سپس قاشقی که اضافه داخل ظرف سالاد‌ها بود را برداشت. هانیه لبخند دلنشینی بر ل*ب‌هایش زد و روبه مهنا گفت:
- خیلی شهاب رو دوست داری؟
مهنا با تعجب سرش را بالا آورد و به چشم‌های هانیه خیره شد. هانیه از کجا فهمیده بود که مهنا، شهاب را دوست دارد؛ درحالی که به جزء شیما و مهسا از این موضوع می‌دانستند.
هانیه خونسرد صورت‌اش را بالا آورد و به چشم‌های مهنا خیره شد.
- تعجب نکن دخترعمو! من همون پنج‌سال پیش فهمیدم که چطور درد کشیدی و دَم نزدی.
مهنا فقط به هانیه چشم دوخته بود و حتی صدای اوج قلب‌اش را نیز نمی‌شنید؛ فقط منتظر بود که هانیه حرف‌اش را بزند و دیگر هیچی از موضوع شهاب چیزی نگوید.
- چرا ساکتی؟ من تو رو درک می‌کنم؛ چون برای خودم هم به وجود اومده. عاشق شدن خیلی آسونه؛ اما عاشق موندن یکی از دشوارترین کارهاست. تظاهر نکن که تو آدمی هستی که همه‌چی رو فراموش می‌کنی، نه! تو هیچی رو فراموش نمی‌کنی. تو همه‌ی حرف‌ها، حرکت‌های سانیا رو توی ذهنت می‌سپاری و مدام غصه و غم می‌خوری.
مهنا حرف‌های هانیه را قبول داشت. تمام چیزی که هانیه توضیح داده بود، از حرکات‌ و حرف‌های درون‌اش مشهود بود. ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
- عشق خیلی انتظار و سختی می‌خواد. من قبلاً از عشق و عاشقی کراهت داشتم؛ اما پنج‌سال پیش گرفتارش شدم. به قول بعضی‌ها که میگن عاشقی خیلی بد دردیه!
هانیه پلکی زد و نگاه‌اش را از مهنا گرفت. دختر عمه‌هایش ترشی‌هایی که داخل پیاله ریخته بودند را کناری گذاشتند و سپس سمیرا گفت:
- چی؟ مهنا عاشق شده؟
زهرا با تعجب به مهنا خیره شد.
- واقعاً مهنا؟!
مهنا پلکی آرامی زد و با غمی فراوان گفت:
- آره.
سمیرا لبخند غمگینی حواله‌ی او کرد و گفت:
- آهان.
با وارد شدن سمیه خانم ( عمه‌ی مهنا )، هر سه‌نفرشان دهان‌شان را بستند و سپس سفره را پهن کردند... .

***
 
آخرین ویرایش:
امضا : Nargess86
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
153
سکه
822
(فصل چهارم)

مهنا دست‌هایش را به یکدیگر قفل کرد و نیز گفت:
- خب خانم مرادی من وقتی که بیست‌ساله بودم و می‌خواستم تازه کنکور بدم من از عشق متنفر بودم خیلی زیاد. من بهتون از این جلسه که جلسه اول هست بگم که من عاشق پسر عموم شهاب شدم. خودم اولین‌بار متوجه نشده بودم که عاشقش شده بودم.
خانم مرادی لبخندی به مهنا زد و گفت:
- چرا؟
مهنا بغض کرد؛ ولی آن را قورت داد تا صدایش از شدت بغض نلرزد.
- برای این‌که هم می‌ترسیدم و هم نگران بودم و از عشق متنفر بودم.
خانم مرادی تک‌ خنده‌ای کرد و گفت:
- اوکی! چون از عشق متنفر بودی؟
مهنا سرش را آهسته تکان داد و گفت:
- آره.
خانم مرادی: ولی عشق چیز بدی نبود که بخوای هم بترسی و هم نگران باشی.
سرش را پایین انداخت و چشم‌هایش را بست.
- بزارید بقیه‌ش رو براتون تعریف کنم.
خانم مرادی دست‌هایش را به هم کوبید و با ابروهای بالا رفته گفت:
- اوکی! می‌شنوم.
چشم‌های مهنا بسته بود و خانم مرادی با لبخند زیبایی، نظاره‌گر آن بود.
مهنا داستان عاشقی‌اش را آغاز کرد:
- من می‌خواستم دوهفته بعدش برم کنکور بدم؛ ولی به خونه‌ی عمو حسنم رفتم تا بلکه به زینب دختر عموم که الان شونزده‌سالش هست، به درس‌هاش کمک کنم. شهاب توی خونه‌شون بود و به بیمارستان نرفته بود. منم نمی‌دونستم که اون توی خونه هست. هیچی دیگه رفتم خونه‌ی عمو. زینب کتاب ریاضی هفتمش رو آورد و منم تا جایی که کمک می‌خواست بهش کمک کردم و بهش اشکالاتش رو گفتم. داشتم بقیه‌ ریاضی زینب رو می‌گفتم که در اتاق زینب باز شد. خودش بود. اوّلش متوجه من نشد؛ اما زینب با چشمش به من اشاره که کرد فهمید که من توی اتاق زینب هستم. سلام کرد و منم سلام کردم. کمی جلو اومد. اون هم روبه‌روی من. منم برای اولین‌بار ضربان قلبم تندتند به هم کوبید. به ضربانی که تندتند می‌کوبید توجهی نکردم؛ چون‌که از عشق تنفر داشتم. شهاب همین‌طور بهم خیره شده بود و هیچی نمی‌گفت. نمی‌دونم چه چیزیش شده بود. منم داشتم زیر نگاهش ذوب میشدم. این ضربان قلب لعنتیم هم که داشت خودش رو می‌کشت؛ ولی من باز هم توجهی به این ضربان نداشتم.
زینب محکم به پای من زد و گفت:
- دخترعمو میشه که بقیه‌اش رو توضیح بدی؟
بالٓاخره شهاب با حرف زینب به خودش اومد و گفت:
- من برم براتون چایی بریزم.
با این حرفش بیرون رفت و منم به زینب بقیه ریاضیش رو توضیح دادم.

خانم مرادی محو حرف‌های مهنا شده بود که به خودش آمد و پلکی به روی چشم‌هایش زد.
- خوب بقیه‌اش؟ چرا دیر کنکور می‌خواستی بدی؟
مهنا چشم‌هایش را گشود و مستقیم به چشم‌های خانم مرادی خیره شد.
- به خاطر این‌که بچه‌ها من رو به خاطر ابروهام مسخره می‌کردن و منم دیگه تحمل نکردم و دو سال رو نخوندم.
خانم مرادی خواست به او کمک کند پس گفت:
- مهنا جان، تو نباید به خاطر دیگران که تو رو مسخره می‌کردن، ناراحت میشدی. می‌دونی تو در واقع داشتی فقط به حرف‌های اون‌ها گوش می‌دادی. می‌دونم تو اون موقع چه شرایطی رو داشتی. این‌که تو حس خجالت، تحقیر رو داشتی و می‌خواستی توی اون زمان گریه کنی. کاش میشد اون زمان یا جواب‌شون رو می‌دادی یا اون محل رو ترک می‌کردی و به حرف‌هاشون گوش نمی‌کردی.
مهنا لبخندی زد و گفت:
- خب که چی؟! باز هم می‌اومدن توی کلاس و بهم کار می‌گرفتن.
خانم مرادی نفس عمیقی کشید و سری تأسف برایش تکان داد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Nargess86
بالا