خشم، نفرت و انتقام در صورت خانم فروغی موج میزد. گرچه اکنون از شدت تهمت، پشیمان شده بود. با نگاهی مشوش و پشیمان که کاملاً از چهرهاش مشهود بود، گفت:
- خانم دکتر منو ببخشید. من نمیدونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من گفت که شما برادر منو عمل کردید. منم ساده و زود باور کردم.
مهنا لبخند مهربان و تبسمی به او زد و گفت:
- اشکالی نداره. برای همه این جور چیزها پیش میاد.
خانم فروغی دستهایش را درهم گره کرد و به چهرهی مهنا خیره شد. دختر روبهروییاش چهرهای گرد و سفید مانندی داشت و ابروهایی پهن و پرپشت، بینی گوشتی و باریک. ناگهان فکری در ذهناش خطور نمود. میتوانست او را برای پسرش خواستگاری کند. همچین دختری برای پسرش، او را باعث خوشحالی کرد. اما نمیدانست که مهنا از پسرش چهارسال بزرگتر است. مهنایی که او را بخشید تا برای خودش و دیگران ارزش قائل شود. چه کسی مانند مهنا که چنین فداکاری را برای خودش و دیگران انجام داد؟
مهنا خواست از او خداحافظی کند که خانم فروغی سریع گفت:
- خانم دکتر، میشه شماره خودتون رو بدید؟
مهنا تیز و براق شد و سپس جدی گفت:
- به چه دلیل باید شماره خودمو بهتون بدم؟ شماره تماس بیمارستان که هست.
خانم فروغی کمی هول شد و دستپاچه گفت:
- هیچی، همینطوری.
مهنا کمی به زن شک کرده بود. از آن که چرا این زن از او شمارهاش را خواسته است؟ برای مهنا ابهام پیش آمد که چرا یک زن غریبه از او شماره تماس میخواهد.
اخمی کرده و سپس جدی گفت:
- بنده، شمارهم رو به کسی نمیدم.
- باشه دخترم من منظوری نداشتم امیدوارم ناراحت نشده باشی.
خانم فروغی از صندلی برمیخیزد و به طرف ایستگاه پرستاری به راه میافتد. این دختر، طبق تصوراتی که از او دیده بود، دختر مناسبی برای پسرش بود.
مهنا نگاهاش را از روی خانم فروغی برنمیداشت. از شدت مشکوک بودن خانم فروغی به او خیره شده بود. برای مهنا ابهامهای زیادی به وجود آمده بود که آن زن روپوش سفید چه کسی بوده است؟ حدس میزد که این آشوبها و نقشهها زیر سر سانیای مارموز و آب زیر کاه است، تغییر جهت داد و برگشت.
هنگامی که شیما، دستهای کشیده و گندمگوناش را بر روی شانهی مهنا نهاد، مهنا به طرف شیما چرخید.
شیما عاجزانه و بسیار خندهدار به مهنا گفت:
- مهنا؟ جان من بیا بریم خونهتون. خیلی گشنمه.
در آن لحظه، لبخند ملیح مهنا به چهره بیروحاش جان بخشید. ذهن او را به دور از هر فکر و خیالی سوق میداد.
شیما بود دیگر هیچوقت اخلاقاش را عوض نمیکرد و این مهنا بود که بیشتر از خانوادهاش او را دوست داشت، اما به غیر از شهاب. شهاب با تمام عالم و آدم فرق داشت. شهاب را با هیچکس عوض نمیکرد. عاشق بود و او این را نمیدانست که شهاب هم خاطرخواه او است... .
- باشه، بیا بریم.
سپس سرش را پایین انداخت و دست شیما را داخل دستهای گرماش قرار داد.
- شیما، جان من باز نری جلوی مهسا سوتی بدی که سانیا خواهرمه. فهمیدی؟
شیما با ل*بهایی که از شدت حرص جمع شده بودند، گفت:
- باشه فهمیدم. بابا تو ده سالِ خواهرمی، رفیقم هستی. با همدیگه درس خوندیم، با همدیگه پابهپای هم درد کشیدیم. تمام رازهات رو من نگه داشتم.
با غم فراوان به چشمهای شیما خیره شد. او را میشناخت و هیچ زمان اعتماد او را سلب نکرده بود. شیما هم مانند خودش غم داشت. از دست دادن خواهر دوازده سالهاش، خیانتی که از طرف عشقاش باعث شده بود و ازدواجی که پایاناش به طلاق طول انجامید. مهنا شانه به شانهی رفیقاش را گذرانده بود. هردو دورهٔ غم و رنج را بیشتر گذرانده بودند. همین است که این حرف شامل حرف هردویشان شده بود.
- عشق... دیدی خانهات خراب است؟
- خیلی دوستت دارم رفیق من. حتی اگر پایههای دوستی ما سست بشه، باز هم ما با همدیگه هستیم و نمیذاریم غم توی چشمهامون شکل بگیره.
هردو همزمان کف دستهایشان را جلو آوردند و به همدیگر زدند.
- تا ابد، ابد، ما همیشه باهم هستیم... .
***
- خانم دکتر منو ببخشید. من نمیدونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من گفت که شما برادر منو عمل کردید. منم ساده و زود باور کردم.
مهنا لبخند مهربان و تبسمی به او زد و گفت:
- اشکالی نداره. برای همه این جور چیزها پیش میاد.
خانم فروغی دستهایش را درهم گره کرد و به چهرهی مهنا خیره شد. دختر روبهروییاش چهرهای گرد و سفید مانندی داشت و ابروهایی پهن و پرپشت، بینی گوشتی و باریک. ناگهان فکری در ذهناش خطور نمود. میتوانست او را برای پسرش خواستگاری کند. همچین دختری برای پسرش، او را باعث خوشحالی کرد. اما نمیدانست که مهنا از پسرش چهارسال بزرگتر است. مهنایی که او را بخشید تا برای خودش و دیگران ارزش قائل شود. چه کسی مانند مهنا که چنین فداکاری را برای خودش و دیگران انجام داد؟
مهنا خواست از او خداحافظی کند که خانم فروغی سریع گفت:
- خانم دکتر، میشه شماره خودتون رو بدید؟
مهنا تیز و براق شد و سپس جدی گفت:
- به چه دلیل باید شماره خودمو بهتون بدم؟ شماره تماس بیمارستان که هست.
خانم فروغی کمی هول شد و دستپاچه گفت:
- هیچی، همینطوری.
مهنا کمی به زن شک کرده بود. از آن که چرا این زن از او شمارهاش را خواسته است؟ برای مهنا ابهام پیش آمد که چرا یک زن غریبه از او شماره تماس میخواهد.
اخمی کرده و سپس جدی گفت:
- بنده، شمارهم رو به کسی نمیدم.
- باشه دخترم من منظوری نداشتم امیدوارم ناراحت نشده باشی.
خانم فروغی از صندلی برمیخیزد و به طرف ایستگاه پرستاری به راه میافتد. این دختر، طبق تصوراتی که از او دیده بود، دختر مناسبی برای پسرش بود.
مهنا نگاهاش را از روی خانم فروغی برنمیداشت. از شدت مشکوک بودن خانم فروغی به او خیره شده بود. برای مهنا ابهامهای زیادی به وجود آمده بود که آن زن روپوش سفید چه کسی بوده است؟ حدس میزد که این آشوبها و نقشهها زیر سر سانیای مارموز و آب زیر کاه است، تغییر جهت داد و برگشت.
هنگامی که شیما، دستهای کشیده و گندمگوناش را بر روی شانهی مهنا نهاد، مهنا به طرف شیما چرخید.
شیما عاجزانه و بسیار خندهدار به مهنا گفت:
- مهنا؟ جان من بیا بریم خونهتون. خیلی گشنمه.
در آن لحظه، لبخند ملیح مهنا به چهره بیروحاش جان بخشید. ذهن او را به دور از هر فکر و خیالی سوق میداد.
شیما بود دیگر هیچوقت اخلاقاش را عوض نمیکرد و این مهنا بود که بیشتر از خانوادهاش او را دوست داشت، اما به غیر از شهاب. شهاب با تمام عالم و آدم فرق داشت. شهاب را با هیچکس عوض نمیکرد. عاشق بود و او این را نمیدانست که شهاب هم خاطرخواه او است... .
- باشه، بیا بریم.
سپس سرش را پایین انداخت و دست شیما را داخل دستهای گرماش قرار داد.
- شیما، جان من باز نری جلوی مهسا سوتی بدی که سانیا خواهرمه. فهمیدی؟
شیما با ل*بهایی که از شدت حرص جمع شده بودند، گفت:
- باشه فهمیدم. بابا تو ده سالِ خواهرمی، رفیقم هستی. با همدیگه درس خوندیم، با همدیگه پابهپای هم درد کشیدیم. تمام رازهات رو من نگه داشتم.
با غم فراوان به چشمهای شیما خیره شد. او را میشناخت و هیچ زمان اعتماد او را سلب نکرده بود. شیما هم مانند خودش غم داشت. از دست دادن خواهر دوازده سالهاش، خیانتی که از طرف عشقاش باعث شده بود و ازدواجی که پایاناش به طلاق طول انجامید. مهنا شانه به شانهی رفیقاش را گذرانده بود. هردو دورهٔ غم و رنج را بیشتر گذرانده بودند. همین است که این حرف شامل حرف هردویشان شده بود.
- عشق... دیدی خانهات خراب است؟
- خیلی دوستت دارم رفیق من. حتی اگر پایههای دوستی ما سست بشه، باز هم ما با همدیگه هستیم و نمیذاریم غم توی چشمهامون شکل بگیره.
هردو همزمان کف دستهایشان را جلو آوردند و به همدیگر زدند.
- تا ابد، ابد، ما همیشه باهم هستیم... .
***