به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
مهنا از حرف‌های خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت می‌کرد، بی‌خیال به صورت مهنا نگاه می‌کرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک می‌کرد. حرف‌هایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینی‌اش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فین‌فین می‌کرد. خانم مرادی کلافه چشم‌هایش را بست و دو طرف سرش را با دست‌هایش، پوشاند. این دختر سخت‌تر از آنی بود که مشکل‌اش را برطرف کند. یاد خودش که می‌افتاد، حال‌اش از داوود بهم می‌خورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خیانت کرد و شادی ( خانم مرادی ) را به حال خود رها کرد.
در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد.
- خانم ببخشید، یه آقایی با داد و فریاد گفتن کارِتون داره.
دست‌هایش را از سرش برداشت و با صدایی که از ته‌ِ چاه می‌آمد گفت:
- باشه می‌تونی بری. راستی تو که تلفن می‌زدی!
منشی، عینک‌اش را کمی درست کرد و گفت:
- چشم؛ اما خانم این آقا با داد و بیداد گفت که شادی رو میگی بیاد یا بیام مطب رو روی سرش خراب کنم. منم نتونستم به شما تلفن بزنم، از بس که هول و ترسیده بودم.
خانم مرادی یا همان شادی سریع از سر جایش برخاست و از اتاق خارج شد. با آمدن‌اش مساوی شد با روبه‌رو شدن با داوود. کسی که از او تنفر داشت. چرا دل‌اش می‌خواست این مرد را با دست‌های خود خفه کند حال که داوود آمده بود تا با او تسویه‌ حساب کند، نمی‌خواست با او حرفی بزند. بعد از هشت‌سال زندگی‌اش پیدایش شده بود که چه؟! منت بگذارد؟ این منت را نمی‌خواست. منت به کار او نمی‌آمد. از این فکر اخمی کرد و گفت:
- چته؟! چرا داد و قال راه انداختی؟
داوود با عصبانیت کامل گفت:
- قرار ما رو توی اون ۸ سال پیش جا گذاشتی؟ قرار بود بهم زنگ بزنی!
شادی با همان اخم پررنگ پوزخندی زد.
- من قرار بود بهت زنگ بزنم؟ یعنی اون‌قدر خوبم که به توی نامردِ خیانت‌کار زنگ بزنم؟ هشت‌سال پیش رو به یاد بیار داوود!
داوود خواست جلو بیاید که مهنا از راه رسید. داوود شوکه به او خیره شد.
- این دختره کیه؟
شادی به مهنا نگاهی انداخت.
- مهنا تو می‌تونی بری!
مهنا نیشخندی زد و بدون خداحافظی مطب را ترک کرد. داوود به شادی نگاه کرد و گفت:
- خب! من اومدم تسویه حساب کنم.
شادی چشم‌هایش را محکم بست و عصبی به منشی گفت:
- سیما لطفاً شماره کارت این آقا رو بگیر و به من بده! چشم‌های خود را گشود و جدی به داوود گفت:
- و تو! از این مطب گورت رو گم کن فهمیدی؟
داوود پوزخندی زد و با کنایه «خداحافظی» کرد. شادی چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. سیما با نگرانی به شادی چشم دوخته بود.
- خانم حالتون خوبه؟
شادی در حینی که چشم‌هایش را بسته بود گفت:
- آره فقط سیما، به شیما یه زنگی بزن و بهش بگو که مهنا توی جلسه بعدی آماده باشه.
سیما سرش را پایین انداخت و نیز گفت:
- چشم.
داوود بعد از هشت‌سال او را پیدا کرده بود تا بلکه از شادی باج‌گیری کند.
شادی بغض کرد و گفت:
- خدایا چرا باید این بلا به سر من در بیاد؟ چرا دست از سرم برنمی‌داره؟
نمی‌دانست داوود چگونه آدرس مطب او را پیدا کرده است؟! اگر به او فکر نمی‌کرد الآن با او روبه‌رو نمی‌شد.
***
 
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
مهنا دست به سینه جدی گفت:
- شیما بسه، ولم کن!
شیما با اخم و عصبانیت گفت:
- غلط می‌کنی نری!
در اتاق با شتاب باز می‌شود. سانیا با اخم‌های تنیده‌اش به مهنا خیره می‌شود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره می‌شود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه می‌کند.
- چیه؟ تعجب کردی؟
سانیا این حرف را با کنایه زده بود. مهنا به شیما اشاره کرد که از اتاق‌اش خارج شود. شیما که رفت سانیا روی صندلی کامپیوتر مهنا نشست.
- مهنا می‌دونم تو... .
کمی در حرف‌اش تعلل کرد. دل‌اش نمی‌خواست حرفی از این کلمه بزند؛ اما به خاطر آن‌که خواهر بزرگ‌اش به حساب می‌آمد گفت:
- این‌که تو خواهرمی و درکت می‌کنم.
مهنا روی تخت‌اش نشست و پوزخندی زد.
- تو که به آرزوت رسیدی، چرا اومدی این‌جا؟
سانیا غمگین سرش را پایین انداخت و نیز مشغول بازی کردن با گوشه‌ی شال‌اش شد.
- مهنا میشه یه درخواستی از تو بکنم؟
مهنا چیزی نگفت؛ اما دل‌اش می‌خواست بگوید که چه درخواستی؟!
- این‌که من رو ببخشی.
مهنا با تعجب نگاهش کرد.
- چی گفتی؟ ببخشمت؟
سانیا با بغض سرش را تأیید تکان داد.
- من خیلی در حقت بدی کردم. من خیلی به تو حسودی کردم. کارهایی کردم که تو حتی یادت نمیاد؛ اما باز هم من رو می‌بخشیدی. مواقعی دستم رو می‌گرفتی که باهام بازی کنی؛ ولی من دستت رو پس می‌زدم.
سانیا گوشه‌ی شال‌اش را رها کرد.
- خواهش می‌کنم من رو ببخش!
مهنا برای او سؤال پیش آمده بود که سانیا چرا و به چه دلیل از او معذرت‌خواهی می‌کند؟ چرا؟
- به چه دلیل باید ببخشمت؟ همون‌هایی که واسم گفتی؟ اون‌ها برای من قدیمیه.
سانیا با تعجب سرش را بالا آورد و گفت:
- یعنی من رو بخشیدی؟
مهنا کمی فکر کرد؛ اما با خود گفت که اگر شهاب را از چنگال سانیا نجات بدهد، می‌تواند به او برسد. پس گفت:
- به یه شرط!
سانیا چشم‌هایش را بست. فکر آن‌که شهاب برای مهنا شود او را آزار می‌داد.
- چه شرطی؟
مهنا جدی گفت:
- این‌که دور شهاب رو خط بکشی.
سانیا شوکه شد و با چشم‌های گردشده، به مهنا چشم دوخت. دور شهاب را خط بکشد؟ شهابی که واقعاً او را عاشقانه دوست داشت؟ چرا باید چنین کاری بکند؟ با بخشیدن خود می‌توانست دور شهاب را خط بکشد؟! ناگهان اشک در چشم‌های سیاه‌اش جمع شد.
- مهنا خواهش می‌کنم! من... .
ادامه‌ی حرف‌اش را نزد و اشک‌هایش، روی گونه‌های برجسته‌اش غلتید. مهنا از روی تخت برخاست و به طرف خواهرش حرکت کرد. او را درک می‌کرد. با غم به خواهرش نگریست. عشق آدم را کور و کر
می‌کرد. دستش را روی شانه‌ی خواهر خود گذاشت و با لبخند پر از غم گفت:
- سانیا می‌دونی که، هر آدمی در زندگیش فقط یه‌بار عاشق میشه و نیمه‌ی گمشده‌ش رو پیدا می‌کنه. من عشق رو به تمسخر گرفته بودم؛ اما وقتی که بیست‌ساله‌م بود، عاشقش شدم. اون از من پونزده‌سال بزرگتره. من در زندگیم فقط یه‌بار عاشق شدم و نیمه‌ی گمشده‌ی خودم رو پیدا کردم؛ ولی من نمی‌دونم که شهاب من رو دوست داره یا نه؟!
 
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
سانیا برای نخستین‌بار در آغوش خواهر بزرگ‌اش پناه برد و درحالی‌که اشک می‌ریخت گفت:
- مهنا من رو ببخش؛ ولی از من نخواه که فراموشش کنم. مهنا اخمی کرد.
- یعنی نمی‌خوای مورد بخشش خواهرت قرار بگیری؟ سانیا چشم‌هایش را محکم بست. دلش می‌خواست مهنا او را ببخشد؛ اما می‌خواست این حرف را از او نشنود.
- چرا؛ اما... .
حرف او را قطع کرد و گفت:
- بخشش مهم‌تره یا عشقی که از نظر من هیچ و پوچ هست؟
سانیا حاضر بود که مورد بخشش خواهرش قرار بگیرد تا به عشقی که از نظر مهنا هیچ و پوچ بود فکر کند. حاضر بود گذشته دردناک مهنا را جبران کند تا بلکه مورد اعطاء خواهرش واقع شود. لبخند پر از دردی در ل*ب‌هایش نهاد و از آغوش خواهر خود بیرون آمد.
- بخشش تو از همه‌چی مهم‌تره.
مهنا لبخند پهنی به سانیا زد و با خوشحالی گفت:
- واقعاً این حرف رو می‌زنی سانیا؟
سانیا با همان لبخند پر از دردش سرش را تایید تکان داد.
- آره؛ ولی مهنا یه چیز دیگه... .
مهنا با کنجکاوی پرسید:
- چه چیزی رو می‌خوای بگی؟
سانیا خواست حرفی بزند؛ اما در باز شد و سایه شیما در اتاق مهنا لانه کرد.
- مهنا مامانت میگه بیا شام حاضره!
مهنا باشه‌ای از دهان‌اش خارج می‌شود. از سانیا می‌خواهد که با او هم بیاید؛ اما سانیا با شرمساری می‌گوید:
- مطمئن هستم که مامان من رو ببینه عصبانی میشه. میشه من نیام؟
مهنا لبخندی زد و دست سانیا را کشید.
- بیا بریم حرف هم نباشه.
سانیا از تعجب شاخ درآورده بود. مهنا را تا الآن، این‌گونه ندیده بود. آن مهنایی که راحت و صمیمی با او برخورد بکند، او را به تعجب برانداخته بود. با رسیدن به میز ناهارخوری، سانیا از شوک خارج شد و چشم‌اش به مادرش خورد. مادرش ابتدا تعجب کرد؛ اما کمی بعد اخمی کرد و با لحن تند و سرزنش به مهنا گفت:
- این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ مگه من نگفتم دیگه نمی‌خوام ببینمش؟
مهنا ترسید و به مادرش خیره شد. فکرش را نمی‌کرد که مادرش آن‌قدر او را مورد دعوا و آن‌ هم به دلیل خواهرش ملامت گردد.
- سانیا خواهرمه و دلیل نمی‌بینم که از خونه‌مون بیرونش کنم.
باری‌دیگر مادرش او را ملامت کرد.
- مهنا!
مهنا هم با لجاجتی که در تمام وجودش رخنه کرده بود، با قاطعیت کامل گفت:
- سانیا خواهرمه و می‌خوام تا ابد در کنار خانواده‌ش باشه.
مادرش طاقت‌اش به طاق رسید و با حرفی که زد مهنا را به شوک عمیقی فرو بُرد.
- اما اون باعث شد که تو حافظه‌ت رو از دست بدی و بابات تصادف کنه.
صدای هین کشیدن شیما از آن طرف باعث شد که سانیا بغض بدی روانه‌ی گلویش شود و دستش را از دست‌های مهنا خارج کند. به طرف در خانه حرکت کرد و خواست دستگیره‌ی درب را پایین بکشد که با حرف بعدی مادرش ایستاد.
- صبر کن سانیا؛ هنوز حرف‌هام تموم نشده! پدرت وقتی‌که مهنا رو سوار ماشین خودش کرد، اون‌قدر خوشحال بود که می‌گفت سانیا و مهنا رو با هیچ‌کسی توی دنیا عوض نمی‌کنه به غیر از مهسا. سانیا به تو خیلی حسودی می‌کرد و همین حسودیش باعث شد که دست به کشتن بزنه. اون... اون ماشین بابات رو دست‌کاری کرد و باعث شد بابات ضربه‌ مغزی بشه و بعد از دو روز از دنیا بره!
 
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
مهنا با شوک و همان چشم‌های گشادشده‌اش، به سانیا خیره شد. آهسته‌آهسته با درک اوضاع حال، خشمگین شد و به سمت سانیا هجوم برد. یقه‌ی مانتوی کرمی‌رنگِ سانیا را گرفت و خروشید:
- برای همین اومده بودی از من معذرت بخوای؟
با دست‌های صاف و کشیده‌اش، مُشتی حواله‌ی صورت سپیدمانندِ سانیا کرد و گفت:
- حرف بزن لعنتی!
به طور ناگهانی شیما به طرف مهنا خیز برداشت و دستش را دور دهان مهنا احاطه کرد. شیما گریه‌اش سر گرفت و گفت:
- آروم باش مهنا، باشه؟
به طور وحشیانه، دست شیما را پس زد و به تازگی که گریه‌اش اوج گرفته بود، روبه سانیا گفت:
- خواسته‌ات فقط رسیدن به شهاب بود آره؟
سانیا متعجب به مهنا خیره شده بود؛ اما مهنا تا عقده‌ی دلش را خالی نکند، دست‌بردار نبود. باید خود را از حرف‌هایی که در دل خود تلمبار شده بود، خالی می‌کرد.
- سانیا بسه! خسته شدم و دیگه نمی‌کِشم.
حواس‌اش نبود که چه می‌گفت. در این پنج‌سال گذشته، به خاطر شهاب بسیار تغییر کرده بود. حتی به خاطر شهاب موهایش را بلند کرده بود. اوایل خوشش نمی‌آمد که موهایش بلند باشد؛ تا وقتی‌که عشق شهاب او را شعله‌ورتر کرد.
با سیلی که به صورت‌اش خورد، به خود آمد و به کسی‌که به او سیلی زده بود، خیره شد. مهسا بود. خواهر بزرگ‌اش که به تازگی به خانه‌شان آمده بود.
مهسا فریاد زد:
- بسه دیگه! داد و هوارت کل کوچه رو فرا گرفته بود مهنا!
مهنا اشک‌هایش جاری شد و در حینی‌که اشک می‌ریخت، گفت:
- اما مهسا، اون بود که... .
ادامه‌ی حرف‌اش، مصادف شد با پناه بردن به آغوش خواهرش.
مهسا تمام ماجرا را می‌دانست. خواهرش را درک می‌کرد. کسی‌که گوشت و خون‌اش بود، حالا تمام ماجرای گذشته‌اش را فهمیده بود و این برای او دردناک‌ترین صحنه‌ی عمرش بود.
با غمی فراوان پشت مهنا را نوازش کرد و با لبخندی سرشار از درد زد.
- من تمام ماجرا رو از مامان فهمیدم. نمی‌دونستم که سانیا چه کارهای خطرناک و کثیف رو کرده.
هق‌هق مهنا به یک‌باره بلند شد و گفت:
ـ مهسا، چطور دلت اومد از من مخفی کنی هان؟! چطور؟ منی که خواهرت بودم.
مهسا نفس عمیقی سرشار از اندوه کشید و نگاهش را به سانیا معطوف داد.
سانیا با نگاهی شرمسار و پشیمان، سرش را پایین انداخته بود. مهسا اخمی کرد و نیز ل*ب زد:
ـ چطور دلت میاد این‌جا باشی و عذاب‌های مهنا رو تماشا کنی هان؟ چطور دلت میاد غصه‌های مهنا رو همراه با گریه‌هاش نگاه بکنی؛ ولی هیچی رو دم نزنی؟!
 
امضا : Nargess86

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
مهنا از آغوش مهسا بیرون آمد و نیز به طرف سانیا برگشت. الآن که همه چیز را فهمیده بود فرصت خوبی بود که به او درس عبرتی بدهد که تا این‌گونه به هیچ‌کس نداده بود. مهنا نفس عمیقی کشید و با لحن جدی گفت:
- برای این‌که پشیمون بودی و اومده بودی عذرخواهی کنی می‌بخشمت؛ اما به شرط این‌که... .
با حس آن‌که مادرش داشت او را نگاه می‌کرد، حرفش را خورد و نیم‌ نگاهی به مادرش انداخت. مادرش با کنجکاوی او را می‌پایید و منتظر به او چشم دوخته بود تا بلکه بفهمد مهنا دخترش چه چیزی را می‌خواهد به سانیا بگوید. مهنا جلوی سانیا آمد و با آهسته‌ترین صدا که مادرش نفهمد گفت:
- طبق قراردادمون باید دور شهاب رو خط بکشی؛ وگرنه قصه‌ت رو برای تمام دنیا می‌نویسم خانم دکتر! گرفتی؟ آدم باش تا وقتی‌که زنده‌ای کاری کن که هم خودت شاد باشی و هم دیگران با تو شاد باشن. فردی که توی دلش کینه داشته باشه باعث میشه، اون آدم هم از اون کینه به دل بگیره. قبل از این‌که کینه توی دلت برپا کنی، به این فکر کن که آدم اگر کینه به دل بگیره باعث نابودی زندگی خودش، شکست و ناامیدی خودش میشه. حتی اگر اون آدم خودم باشم. منم بلدم چطوری از تو کینه به دل بگیرم؛ اما به جای این‌که ازت کینه به دل بگیرم می‌بخشمت. حالا هم برو دیگه نمی‌خوام ببینمت!
سانیا از این حرف‌های تحقیرآمیز مهنا، دست‌هایش مُشت شد و با تمام خشمی که در وجودش رخنه کرده بود، دستگیره‌ی در را پایین کشید و بدون خداحافظی آن‌جا را ترک کرد. مهنا از پیروزی که به او دست داده بود، فوتی کوتاه کرد و به شیما و مهسا که با افتخار و تحسین به او چشم دوخته بودند، نگاه کرد. مادرش لبخندی به مهنا زد؛ اما ناگهان غمی دلش را با تمام فراوان، فرا گرفت. می‌دانست این غم در کجای دل‌اش به وجود آمده بود. نفس عمیقی کشید تا بلکه این غم را از خود دور کند.
***
( فصل ششم )
سانیا آش را داخل کاسه چینی ریخت. با غم به سفره‌ای زل زد که خالی بود و نشانه‌ای از خانواده‌اش نبود. چه‌قدر بی‌کس بودن لایق‌اش بود و این حق را به خودش می‌داد. به جای آن‌که با اندوه کنار سفره بنشیند، الآن باید با شعف کنار خانواده‌اش می‌بود. افسوس که دیگر راهی برای بازگشت به خود نداشت. قاشق را برداشت و کمی از آش را در دهان‌اش نهاد.
 
امضا : Nargess86
  • بابا خفن
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Nargess86

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-24
نوشته‌ها
176
سکه
954
با حس آن‌که آش تند است، سریع به طرف سینک ظرف‌شویی به راه افتاد و با عجله لیوان را پر آب کرد و یک نفس سر کشید. مزه فلفل در دهان‌اش آهسته‌آهسته از بین رفت. چشم‌هایش را بست و نفس آسوده‌ای کشید. آشی که همسایه بغلی‌اش برای او آورده بود، بسیار تند بود. همان که سرش را بالا آورد، خود را داخل آینه یافت. صورت گرد مانند، پوست سپید، ابروانی پهن و کشیده، ل*ب‌هایی کشیده و برجسته، چشم‌هایی قهوه‌ای تیره و دماغی کوچک. با کف دست‌اش ضربه‌ای به آینه روبه‌رویش زد که ناگهان از دست‌اش خون آمد. خونی در سینک‌ ظرف‌شویی چکید. بغض کرد و سرش را به نفی تکان داد. او تنهایی حق‌اش نبود. او مجبور بود تا بلکه شهاب را برای خود کند؛ اما نمی‌دانست با بی‌خانواده و تنهایی‌اش چگونه دست و پنجه نرم کند.
با صدای گوشی‌اش به خود آمد. دست‌اش از شدت بریدگی عمیق می‌سوخت و به این دلیل به سمت ورودی خانه حرکت کرد و از بالای جاکفشی، جعبه‌ی کمک‌های اولیه را برداشت و در آن را باز کرد. صدای گوشی‌اش قطع شد و باری‌دیگر به صدا درآمد. باند را از جعبه‌ی کمک‌های اولیه برداشت و نیز دور دست‌اش پیچاند. سوزش دست‌اش باعث شد چشم‌هایش را ببندد. باری‌دیگر گوشی‌اش زنگ خورد. پوفی کشید و زیر ل*ب غرید:
- نسل هرکی که زنگ زده رو انشاءاللّٰه نابود کنه.
دست از کارش کشید و به طرف گوشی‌اش که روی اُپن بود رفت. دیدن اسم خانم فروغی ابروهایش از شدت تعجب بالا رفت. این زن این وقت‌روز با او چه‌کار می‌کرد؟!
نفس عمیقی کشید و کلید سبز را به سمت بالا کشید. صدای خانم فروغی در گوشی‌اش پیچید:
- سلام خانم دکتر قلابی! حالت چطوره؟
دست‌های سانیا به یک‌ آن مشت شد و با حرص چشم‌هایش را محکم بست. این را دیگر کجای دل‌اش بگذارد. خانم فروغی دیگر آن آدم ساده نبود که حرف‌های او را باور کند. پیشانی‌اش را خاراند و نیز گفت:
- سلام چی می‌خوای خانم فروغی؟
خانم فروغی تلفنش را به سمت گوش چپ‌اش جابه‌جا کرد.
- چی می‌خوام؟ من انتقام می‌خوام، می‌فهمی؟ انتقام!
تن سانیا از شدت این حرف لرزید. سر خانم فروغی را کلاه گذاشته بود تا بلکه مهنا را از بیمارستان اخراج کند؛ ولی باید دوباره سر خانم فروغی را گرم کند تا بتواند انتقامش را از مهنا و شهاب بگیرد.
 
امضا : Nargess86
  • حرفی ندارم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا