مهنا از حرفهای خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت میکرد، بیخیال به صورت مهنا نگاه میکرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک میکرد. حرفهایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینیاش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فینفین میکرد. خانم مرادی کلافه چشمهایش را بست و دو طرف سرش را با دستهایش، پوشاند. این دختر سختتر از آنی بود که مشکلاش را برطرف کند. یاد خودش که میافتاد، حالاش از داوود بهم میخورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خیانت کرد و شادی ( خانم مرادی ) را به حال خود رها کرد.
در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد.
- خانم ببخشید، یه آقایی با داد و فریاد گفتن کارِتون داره.
دستهایش را از سرش برداشت و با صدایی که از تهِ چاه میآمد گفت:
- باشه میتونی بری. راستی تو که تلفن میزدی!
منشی، عینکاش را کمی درست کرد و گفت:
- چشم؛ اما خانم این آقا با داد و بیداد گفت که شادی رو میگی بیاد یا بیام مطب رو روی سرش خراب کنم. منم نتونستم به شما تلفن بزنم، از بس که هول و ترسیده بودم.
خانم مرادی یا همان شادی سریع از سر جایش برخاست و از اتاق خارج شد. با آمدناش مساوی شد با روبهرو شدن با داوود. کسی که از او تنفر داشت. چرا دلاش میخواست این مرد را با دستهای خود خفه کند حال که داوود آمده بود تا با او تسویه حساب کند، نمیخواست با او حرفی بزند. بعد از هشتسال زندگیاش پیدایش شده بود که چه؟! منت بگذارد؟ این منت را نمیخواست. منت به کار او نمیآمد. از این فکر اخمی کرد و گفت:
- چته؟! چرا داد و قال راه انداختی؟
داوود با عصبانیت کامل گفت:
- قرار ما رو توی اون ۸ سال پیش جا گذاشتی؟ قرار بود بهم زنگ بزنی!
شادی با همان اخم پررنگ پوزخندی زد.
- من قرار بود بهت زنگ بزنم؟ یعنی اونقدر خوبم که به توی نامردِ خیانتکار زنگ بزنم؟ هشتسال پیش رو به یاد بیار داوود!
داوود خواست جلو بیاید که مهنا از راه رسید. داوود شوکه به او خیره شد.
- این دختره کیه؟
شادی به مهنا نگاهی انداخت.
- مهنا تو میتونی بری!
مهنا نیشخندی زد و بدون خداحافظی مطب را ترک کرد. داوود به شادی نگاه کرد و گفت:
- خب! من اومدم تسویه حساب کنم.
شادی چشمهایش را محکم بست و عصبی به منشی گفت:
- سیما لطفاً شماره کارت این آقا رو بگیر و به من بده! چشمهای خود را گشود و جدی به داوود گفت:
- و تو! از این مطب گورت رو گم کن فهمیدی؟
داوود پوزخندی زد و با کنایه «خداحافظی» کرد. شادی چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. سیما با نگرانی به شادی چشم دوخته بود.
- خانم حالتون خوبه؟
شادی در حینی که چشمهایش را بسته بود گفت:
- آره فقط سیما، به شیما یه زنگی بزن و بهش بگو که مهنا توی جلسه بعدی آماده باشه.
سیما سرش را پایین انداخت و نیز گفت:
- چشم.
داوود بعد از هشتسال او را پیدا کرده بود تا بلکه از شادی باجگیری کند.
شادی بغض کرد و گفت:
- خدایا چرا باید این بلا به سر من در بیاد؟ چرا دست از سرم برنمیداره؟
نمیدانست داوود چگونه آدرس مطب او را پیدا کرده است؟! اگر به او فکر نمیکرد الآن با او روبهرو نمیشد.
***
در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد.
- خانم ببخشید، یه آقایی با داد و فریاد گفتن کارِتون داره.
دستهایش را از سرش برداشت و با صدایی که از تهِ چاه میآمد گفت:
- باشه میتونی بری. راستی تو که تلفن میزدی!
منشی، عینکاش را کمی درست کرد و گفت:
- چشم؛ اما خانم این آقا با داد و بیداد گفت که شادی رو میگی بیاد یا بیام مطب رو روی سرش خراب کنم. منم نتونستم به شما تلفن بزنم، از بس که هول و ترسیده بودم.
خانم مرادی یا همان شادی سریع از سر جایش برخاست و از اتاق خارج شد. با آمدناش مساوی شد با روبهرو شدن با داوود. کسی که از او تنفر داشت. چرا دلاش میخواست این مرد را با دستهای خود خفه کند حال که داوود آمده بود تا با او تسویه حساب کند، نمیخواست با او حرفی بزند. بعد از هشتسال زندگیاش پیدایش شده بود که چه؟! منت بگذارد؟ این منت را نمیخواست. منت به کار او نمیآمد. از این فکر اخمی کرد و گفت:
- چته؟! چرا داد و قال راه انداختی؟
داوود با عصبانیت کامل گفت:
- قرار ما رو توی اون ۸ سال پیش جا گذاشتی؟ قرار بود بهم زنگ بزنی!
شادی با همان اخم پررنگ پوزخندی زد.
- من قرار بود بهت زنگ بزنم؟ یعنی اونقدر خوبم که به توی نامردِ خیانتکار زنگ بزنم؟ هشتسال پیش رو به یاد بیار داوود!
داوود خواست جلو بیاید که مهنا از راه رسید. داوود شوکه به او خیره شد.
- این دختره کیه؟
شادی به مهنا نگاهی انداخت.
- مهنا تو میتونی بری!
مهنا نیشخندی زد و بدون خداحافظی مطب را ترک کرد. داوود به شادی نگاه کرد و گفت:
- خب! من اومدم تسویه حساب کنم.
شادی چشمهایش را محکم بست و عصبی به منشی گفت:
- سیما لطفاً شماره کارت این آقا رو بگیر و به من بده! چشمهای خود را گشود و جدی به داوود گفت:
- و تو! از این مطب گورت رو گم کن فهمیدی؟
داوود پوزخندی زد و با کنایه «خداحافظی» کرد. شادی چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. سیما با نگرانی به شادی چشم دوخته بود.
- خانم حالتون خوبه؟
شادی در حینی که چشمهایش را بسته بود گفت:
- آره فقط سیما، به شیما یه زنگی بزن و بهش بگو که مهنا توی جلسه بعدی آماده باشه.
سیما سرش را پایین انداخت و نیز گفت:
- چشم.
داوود بعد از هشتسال او را پیدا کرده بود تا بلکه از شادی باجگیری کند.
شادی بغض کرد و گفت:
- خدایا چرا باید این بلا به سر من در بیاد؟ چرا دست از سرم برنمیداره؟
نمیدانست داوود چگونه آدرس مطب او را پیدا کرده است؟! اگر به او فکر نمیکرد الآن با او روبهرو نمیشد.
***