What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
100
Reaction score
470
Points
73
سکه
501
  • #41
#پارت_۳۹
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
همه زدن زیر خنده. نشد توی جمع باشم و اسم بچه نباشه. اون وقت‌ها به این که چرا ندارم و حالا چرا یه دونه‌س.
پریزاد به بهونه‌ی سرکشی غذاها فرار کرد و جهان به شونه‌ی سیوان زد:
- چه خبر قهرمان؟ صبح زنگ زدم باشگاه بودی عصری هم گفتی اثاث کشی‌. باربری مگه؟
لیام و به آغوش خواهرش برگردوند.
- اثاث کشی نبود. چند تا وسیله‌ی سبک بود که از یه جایی به جای دیگه جابه‌جا کردیم.
- از کجا؟
از خونه‌ی من و برای لو رفتن من. پریزاد جهان رو خواست و جهان بی‌حوصله و ادایی گفت:
- نمی‌ذاره دو دیقه بشینم اختلاط کنیم.
دوماد هم‌صحبت پدر زن شد. اهورا هم سیوان و برای بازی کنارش برد. مادر و دختر هم جفت هم شدن.
تک و تنهام شده بودم و توی لاکم رفتم. از اومدن پشیمون شدم؛ چون بیننده‌ی ناز و نوازش‌های لیام و شنونده‌ی پرچونگی پوران شیرینی نداشت. اومدن به مهمونی که تنها نماینده‌ی سوزنچیان بودم خاصیتش چی بود؟
بعد از اتمام جشن نقل محفلم، که چرا شوهر و بچه‌ش نبودن و برادرشون کجاست؟ معذب‌تر شدم. پرحرفی تو ذاتم نبود و شنوندگی هم خسته‌م می‌کرد. با منجوق‌دوزی دامنم ور می‌رفتم. جای خالی آنیل به وضوح حس می‌شد. جای نشستن روی پام و موندن سر انگشتام روی موهای نرم و نازش...
- شهرزاد چن لحظه میای؟
به اتفاق جهان توی بالکن رفتیم‌.
- چرا تو همی؟
- جمع‌تون خونوادگیه‌. کاش من نمی‌اومدم!
- این چه حرفه؟ الان تو غریبه‌‌ای؟
سیخ‌های جوجه‌ رو از روی منقل زیر و رو کرد.
- می‌دونی چقدر اومدنت خوشحالم کرده و چقدر کارت برام باارزشه. دوست دارم شاد باشی و از دورهمی لذت ببری.
یه تیکه گوشت کبابی برام درآورد‌
- حاضرم به خاطر خودت که زیادی عزیزی زنگ بزنم به آرش و کاری کنم کینه رو از یاد ببره و با دخترت بیاد.
مو به اندامم راست شد و واهمه گرفتم. از احتمالش هم می‌ترسیدم. گوشت و ازش گرفتم.
- آرش بزرگی کارتو به حساب کم آوردن می‌زاره. دوست ندارم غرورت رو کوچیک کنی. بزار پای دشمنیش بمونه. ناراحتی من به خاطر نبودنش نیست. اتفاقاً این‌جور راحتم.
باد کرد از دفاعی که برای غرورش کردم.
- این کارتو فراموش نمی‌کنم.
آخر شب شد. گذاشتم همه برن. جهان سوییچ و کف دستش گرفت. تلفنم رو سایلنت کردم و دم گوشم گذاشتم. مثلا سراغم اومده. فیلم‌شون کردم تا نفهمن آدرسم کجاست. از ساختمون دور شدم. سیوان جلوی پام ترمز کرد. شیشه رو پایین داد.
- افتخار رسوندن‌تون رو میدین؟
جنجال توی دلم به پا شد و توی ابرها رفتم.‌
 

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
100
Reaction score
470
Points
73
سکه
501
  • #42
#پارت_۴۰
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
- مسیرمون یکی نیست.
در اثر خم شدن عضلات ورزیده‌‌‌ی بدنش روی هم افتاد.
- اشکال نداره، هم‌مسیر می‌شیم.
شوق و تردید گرفتم و می‌ترسیدم ضرب بخورم. سوار شدم و بوی خوش عطرش قالب شد توی مغزم. ترکیب شگفت‌انگیز مُشک، وانیل، خزه بلوط و یاس و ترنجش دیوونه‌ می‌کرد. اگه دوباره دوستم می‌داشت و بهم پیشنهاد می‌داد؟ یه پسر قد بلند، خوش فرم و خیلی خیلی خوش استایل، کنارش راه رفتن چه حالی می‌داد.
آرش هم می‌فهمید توی مزایده گذاشتن چه دردی داره؟ ماشین رو به حرکت وادار کرد. بدون این‌که بپرسه مقصدم کجاست پنجاه متری بالاتر دست چپ پیچید. سیستم صوتی صدایی ملایم از حنجره‌ای طلایی بیرون می‌داد. فکر می‌کردم به این‌که خواننده‌ی آهنگ کیه.
- کادوت قشنگ بود.
روز پرحاشیه‌‌ و تعطیل دغدغه‌‌ای برای خرید نداشتم. ساعت سه زمانه‌ی صفحه‌‌ طوسی قرار بود برای ده سالگی ازدواج‌مون باشه! لبخندی کم عمق و نگاهی خلاصه سهم جمله‌ش شد.
- به جهان حسودیم شد. دوست داشتم کادوی اون مال من می‌‌شد.
نگاه خلاصه‌م دنباله‌دار شد. حرارت از نگاهش بیداد می‌کرد. مژه بهم نمی‌‌زد. سحرم می‌کرد و دل از تماشای نگاهش نمی‌کندم. خواننده‌ی آهنگ هر کی بود دیگه اهمیتی نداشت. ل*ب زد:
- ملاقات امروز آب روی آتیشم شد.
منظورش رو خوب می‌فهمیدم. از لاله‌ی سرخ سرخ‌تر شدم و هیچی نگفـتم.
- امشب باز شما خواهرا رو باهم مقایسه کردم. گفتم تو کجا پریزاد کجا؟ اما به این نتیجه رسیدم پریزاد یه چیزی از تو سرتر داره.
سعی کردم اخم نکنم و حسادتم نامحسوس بمونه. زبونش اطراف لبش چرخید.
- پریزاد یعنی زاده‌ی پری، پری نژاد، زیبارو، اسم اون باید برای تو می‌بود. تو شبیه حور و پری، چشمای جادویی داری. مادر و پدرت عجله کردن توی انتخاب اسم.
لکنت قلب گرفتم.
- شاید هم نمی‌دونستن قراره یه دختر دیگه نصیب‌‌شون بشه دلبرتر از صدتا پری.
تب‌دار شدم و موهام رو پشت گوش راهی کردم. با حسرت گفت:
‌- کاش زودتر جلوی احساست رو می‌گرفتی!
حلقه‌ی توی انگشتم رو پیچوندم و توی دلم گفتم «اگه تو گوشم می‌خوابوندی جلوی دل‌ دادنم رو می‌گرفتم.» پرسید:
- چرا جدا شدی؟
شونه بالا انداختم.
- زندگی‌مون بیات شده بود.
- اذیتت می‌کرد؟
- نه، فقط قدر نمی‌دونست.
- حیف عمر و زیباییت که وقف‌ش شد!
ضربه‌ی مهلکی به قلب نیمه جونم وارد ‌کرد.
- تاوان دل دادگیم رو دادم.
- تاوان دل دادنت قربونی زیادی داشت.
- بیشتر از همه به دخترم ظلم کردم.
- می‌تونستی بچه‌دار نشی.
تند گفتم:
- دخترم بهترین هدیه‌ی خدا بوده، از داشتنش هیچ موقع پشیمون نمیشم.
- از بابای دخترت چی؟ از اون که پشیمونی.
نگاه‌مون توی نگاه هم ثابت موند.
- از اول هم با هیچ متر و معیاری هم قیاس نبودین. چرا طولش دادی؟
- به احترام عاشق شدنم صبر کردم.
اخم تندی کرد.
- به عاشق بودن من چرا احترام نذاشتی؟
 
Last edited:

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
100
Reaction score
470
Points
73
سکه
501
  • #43
#پارت_۴۱
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
دیر از علاقه‌‌‌ش فهمیدم. سمتش هم رفتم. قید عشق و عاشقی رو هم زدم حتی برای به دست آوردنش ضعف و غش هم نشون دادم. متاسفانه آرش هر چقدر خوب بود به وقتش سگ می‌شد. عکس‌ها و نامه‌هامو تهدیدی کرده بود برای زنجیر کردنم. رجوع به گذشته به خودی خود سیانوری بود کشنده. برای برائت از خودم روی دور تند رفتم.
- دوست داشتنت فقط حرف بود سماجت نداشت.
- چه جور سماجت می‌کردم وقتی تو باید انتخاب می‌کردی؟
- پا پس نمی‌کشیدی. ثابت می‌کردی عاشق‌تری.
از راننده‌‌‌‌‌ی جلویی با سرعتی زیاد سبقت گرفت.
- هنوز هم کسی رو جلودارم نمی‌بینم. سماجت نکردم چون رقیبم در حدی نبود روشو کم کنم. افت داشت برام.
حرصم توی تشدید دیالوگم جمع شد.
- افت داشت برات پس گلایه نکن!
ریز حالت تنفری توی صورتش افتاد .
- عاشق چیش شده بودی شهرزاد؟ چشت چی‌شو گرفته بود؟
پدرم مرد هوسبازی بود. هربار که یکی و می‌آورد خونه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد می‌ریخت توی یخچال تا کنار بساط پیک‌نیک و نئشگی عیش و نوشش جور باشه. یادمه درس داشتم. کتاب رو ازم می‌گرفت و بعد از پخت و پز موقع اومدن مهمون پرتم می‌کرد خونه‌ی عمو. بی‌بند و بار بودن و اعتیادش باعث شد که یه چیز فقط برام مهم باشه اونم مردی که تعهد داشته باشه و سمت اعتیاد نره. بقیه‌ی چیزها اون‌قدرها برام مهم نبودن. سر زخمم باز شد. شونه‌‌هام‌ کج و گونه‌هام افتاد. یواش گفتم:
- نگاهش.
تعجب توی صداش موج زد.
- نگاهش مگه چی بود؟!
- هیچی...فقط رو من بود.
افکار چهارده، پونزده سالگی دختری با شرایط من پیچیدگی و پختگی خاصی نداشت. همین که مردی شکل پدرم نبود برام کافی بود. بابت طرز تفکرم از سیوان سرزنش نشنیدم.
سرعت کم کرد و راهنما زد. نرسیده به میدون دنبال جای پارک گشت.
- بعد از ازدواج چی، باز نگاهش رو تو بود؟
هر جا کم می‌آوردم پوزخند می‌زدم.
- بهتر از من می‌خواست کجا پیدا کنه...مشکلات‌‌مون مربوط به چیزای دیگه‌ بود.
- اون که صد البته. شازده شکارچی ماهری بود، تو چش بازار و کور کردی!
خدا رو شکر درگیر جواب قاطعی نشد و جای پارک پیدا کرد. دستی رو کشید.
- پیاده شیم چیزی بخوریم.
- ممنون. من عجله دارم.
- عجله واسه چی؟ می‌خوای دخترتو ببینی؟
- آره.
- دیر وقته ها. تا این موقع بیداره؟
الم شگنه درست کرده بودم که آرش عمدی نیاوردتش جشن. تصویری تماس گرفت. خیالم راحت شد. سر شب خونه‌ی مامان ملی خوابش برده بود.
- نه. فقط می‌خوام با خودم بیارمش.
- بدخوابش نکن. اگه میشه فردا بیارش.
لبخند زد:
- شکل کیه؟ شانس آورده مثل مامانش خوشگل باشه؟
 
Last edited:

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
100
Reaction score
470
Points
73
سکه
501
  • #44
#پارت_۴۲
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
دم به ثانیه از جلال و جبروتم صحبت کردن سرخ و سفیدم می‌کرد. با دیدن عکسش ذوقش گرفت و لبخندش غلیظ شد.
- ای خدا. جغله‌شو بین. پدرسوخته چه آتیشی از نگاهش می‌باره. قرتی خانم از همین الان بیگودی بسته و رژ ل*ب زده؟ این بزرگ شه چه بلایی میشه. میز آرایش و لاک‌‌هاشو... معلوم شد جوجه به کی رفته!
خنده‌‌م از نمکی شدن صورت سیوان و توصیفات بامزه‌ش پیچید. تصویر و زوم می‌کرد و آنیل و شرارت‌هاش رو بیشتر وصف می‌کرد. لقب‌های خوشمزه‌ای بهش می‌داد و خنده‌‌ام رو بند نمی‌‌‌‌آورد. یه دل سیر که خندیدم گوشی رو بهم برگردوند.
- عروس شدنش رو ببینی. خیلی نازه. خوشبحال‌شه که شبیهت شده ولی مونده تا حالا حالاها به پای مهرویی مامانش برسه.
از ماشین که پیاده شد رویاها محاصره‌‌م کردن. ستاره‌ها دورم گشتن و ماه و توی بغلم انداختن. پلک‌هامو بستم و با خودم خلوت کردم تا به شیشه زد.
- هوا خیلی خوبه، پیاده نمی‌شی؟
فضای بیرونی کافه‌ نمای خاکستری و طلایی داشت و جای دنج و روح‌نوازی برای نشستن بود. ترجیح دادیم داخل نریم. سیستم خنک کننده و چترهای بزرگی برای جلوگیری از گرما و آفتاب بالای سر بود. نورپردازی خوشایندی دور تا دور کافه رو چراغونی می‌کرد.
سفارش‌ها از روی تخته سیاهی که آیتم‌های موجود و با گچ نوشته بود، دادیم. بازومو مالش می‌دادم.
- شهرزاد؟
- بله؟
- سیگاری شدی؟
ل*ب‌هامو گاز گرفتم تا نخندم.
- چطور؟
سرش رو نزدیک آورد.
- به سیگارت هم حسودیم شد.
غش‌غش خندیدم.
- دیوونه! سیگار مگه حسودی داره؟
ابرویی کج کرد.
- سیگاری که تو ازش کام بگیری؛ حسودی داره.
چشمام و باریک کردم.
- تو از کی تا حالا حسود شدی؟
گس شد و نگاهش رو ازم گرفت.
- از وقتی شهرزادم، قصه‌های هزار و یک شبش رو تو گوش یکی دیگه خوند.
بند بند وجودم تحت تاثیر قرار گرفت و آه از نهادم بلند شد. سفارش‌ها سر میزمون اومدن.‌ طرح خامه‌ی روی قهوه‌‌ام از بین می‌بردم.
- دوریِ آنیل اذیتت می‌کنه؟
- چیزی بیشتر از اذیت.
مکث کرد و نفس کوتاهی کشید.
- دیگه اون دختر کم تجربه و خام نیستی. با منطق رفتار کردی که حضانت رو به عهده نگرفتی.
سینه سوخته جواب دادم.
- دست روزگار درد نکنه که کم نذاشت برام. می‌خواست پخته‌م کنه زد جزغاله‌م کرد.
- روزگار ماموریتش همینه. درس میده تا تجربه کسب کنی.
خوش‌فکری رو به ویژگی‌های خوبش اضافه کردم. شاید حق با اون بود. نباید سخت می‌گرفتم. کمی گذشت. کنجکاوی امونم نمی‌داد.
- سیوان! می‌تونم یه سوال بپرسم؟
- راحت باش.
- چرا ازدواج نکردی؟
 

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
100
Reaction score
470
Points
73
سکه
501
  • #45
#پارت_۴۳
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
از پوران و بحث دخالت‌آورش شِکوه می‌کردم و خودم هم پیروش شدم.
- احساس مشترک نداشتم با کسی.
تو کتم نرفت و باور نکردم.
- مگه میشه؟!
یه ذره از بستنی‌ خورد.
- تا حالا کسی توی الویتم نبوده که حمایتش کنم، نگاهم متفاوت باشه بهش، چشمم رو بگیره، دلم رو بلرزونه، دلتنگش بشم یا هر چی. منتظر عشق بودم اما بعد از تو بیچاره‌ی هیچ چشمی نشدم.
زیر درخت واژگون بیدمجنون مجنونم کرد و خیره‌؛گفت:
- شهرزاد! اگه برگردیم به گذشته انتخابت کدوم‌مون میشه؟
اعترافم دل‌دل کرد. سلیقه‌‌ام بود. کسی بود که داشتنش تسخیر و ملموسم می‌کرد. کبوتر با کبوتر هم بودیم. مالکیت هر کسی روش خروشانم می‌کرد و جدا شدنم سد ما بین‌مون رو شکسته بود. خودم رو سانسور کردم و فرار و بر قرار ترجیح دادم.
- سمت عشق نمی‌رفتم.
چراغ سبز و قرمز و زرد برام تداعی شد. سبز برای نگه داشتن سیوان، قرمز برای بدبختی‌های طلاق و زرد هشداری برای من و آنیل.
دهنش رو پاک کرد و دست از خوردن کشید.
- دوست داری ملاقات امروزو فراموش کنیم؟
نفسم حبس شد از نگاهش و وا رفتم. برای اولین بار در طول تاریخ اشتهام کور شد و بیگانگیم با این کلمه از بین رفت. سعی کردم به خودم چیره باشم و هول نکنم.
- بهترین کار همینه وقتی تهش می‌دونیم که قراره فراموش بشیم.
کلافه شد و دستاشو تو هم گره زد.
- تهشو از کجا می‌دونی؟
- علاوه بر حس ششم حس هفتم و هشتمم دارم.
- حس ششم اگه داشتی عاشق سینه چاک کسی نمی‌شدی که دلتنگی بچه‌اتو برات به جا بزاره.
حرف حق سنگینه برای همین بغضی یا غمگین نشدم.
- برای همین میگم سمت عشق نمی‌رفتم.
ناراضی شد و پاهاش زیر صندلی رفت.
- چرا طفره میری؟
- ولی من جدی گفتم.
- می‌خوای امشب سکوت کنم تا ده ساله دیگه بزاریش به حساب سماجت نکردنم؟
قلبم ریخت و سیب گلوم تکون خورد. خیر ندیده بودم از عشق.‌ مجنون برام لیلی‌کشی کرد و زلیخاش آواره‌ی کوچه و بازار شد. باز دُم به تله می‌‌دادم تا این‌بار بدتر از قبل سرم می‌اومد؟
پیشنهاد دادم:
- به جای اعتراف و رفتن به گذشته بیا بریم به آینده!
گره دستاشو باز کرد و به سینه زد.
- باشه بریم.
- خونواده‌‌هامون می‌ذاشتن مال هم بشیم؟
- خونواده‌ی تو که مشکلی نداشتن. مرزهای من هم اجازه‌ی دخالت نمی‌داد. حرف مردم برای من مهم نیست.
 
Last edited:

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
100
Reaction score
470
Points
73
سکه
501
  • #46
#پارت_۴۴
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
- برای من مهمه. برای همین طلاقم رو پنهون کردم و این حلقه‌ی مسخره رو درنیاوردم.
- راه و داری اشتباه میری. آدم فقط یه بار به دنیا میاد. نباید به خاطر مردم زندگی کنی.
- اولین کسی که مسخره کنه داداش توعه.
- بالاخره که همه می‌فهمن. تو جوونی، بر و رو داری. امکان نداره بخوای تا همیشه تنها بمونی.
- من زن مطلقه‌م. نمی‌تونم رازم رو فاش کنم و با این برچسب آزاد زندگی کنم.
- راهکارت برای موقت جوابه.
- ولی نمی‌خوام احدی بفهمه سیوان!
- از من مطمئن باش. تا خودت نخوای چیزی نمیگم. حالا جواب منو بده؟
مچم رو فشار دادم. به چرت گوییم ایمان داشتم. نگار، سیوان شدن رو از خدا می‌خواستم.
هر کی جز سیوان بود روش خط قرمز می‌کشیدم. زن مطلقه بهترین کیس برای هر مردی بود. سیوان اما فرق داشت؛ اون از قبل بود، روش شناخت داشتم، طعمه‌ش نبودم. برعکس جهان عجول نبود. اصرار نکرد که پرونده‌ی عشقش تا به امشب بسته شد. دودوتا چهارتا کردم. سود و ضرر عایدم نشد. چرتکه‌ اعداد و اعشار زیادی نشون داد و من همیشه از مبحث محاسبات ضعیف بودم. به ندای قلبم گوش دادم. از دست دادنش رو نمی‌خواستم. عقل سلیم می‌گفت تیکه پاره کنم لباس شرم و حیاره رو. تابعیت از قلب و مغز هردو باهم کردم.
- بین‌تون انتخاب می‌کردم.
- کدوم‌مون؟
- معلومه.
- چی معلومه؟
- خنگ نبودی؟
- من؟
باد اومد و چتر تکون خورد. هوا رعد و برق زد و پاییز اعلام حضور کرد. تفال زدم به فال افتاده توی فنجون. خوش اومده بود. سر تکون دادم.
- آره‌، تو!
لپ‌هاش برجسته شد.
- اسبم رو زین کنم؟
نگرانی گرفتم.
- سیوان! من تازه جدا شدم. مادرم، احساساتم داغون شده.
- می‌خوای خودت رو بسازی؟
- می‌خوام از نو بسازم.
- چقدر زمان می‌خوای؟
- نمی‌دونم.
- کنارتم. تنهایی از پسش برنمیای. خسته‌ میشی.
دلم هم‌ رقص با برگ‌های زرد رقصید. لبخندم از اراده خارج شد. برق توی حفره‌هام درخشید. برف کوهستانم ذوب شد و کوهسارم مزین به سبزه‌های بهاری با گل‌های بابونه و میخک شد. نم بارون زمین و تر کرد. سیوان دستش و زیر بارون برد.
- چه پاییزی قشنگی داره میاد.
حالم خوب بود. دلم پیاده‌ راه رفتن تا خود صبح توی خیابون و می‌خواست. دوش به دوش هم افتادن و پریدن از ل*ب جوب‌. قهقهه زدن و سرمست بودن. تند شدن قطره‌ها و خیس شدن زیر بارون.
مجلس تولدی که در آستانه‌ به مجلس سوگواری تبدیل شد در آخر با درخواست عاشقی ختم شد.
پاییز جان خوش‌‌ بیا لطفاً!
 

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
100
Reaction score
470
Points
73
سکه
501
  • #47
#پارت_۴۵
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
صبح تا آفتاب زد به خونه‌ی مامان ملی رفتم. الناز تنها خواهر آرش که به خاطر موقعیت شغلی شوهرش تهران زندگی نمی‌کرد، دیشب فهمیده بود جدا شدیم و تو شوک بود.
- شماها که همو دوست داشتین.
میگن عشق تموم ماجراست؛ اما مارگزیده‌ها می‌گن عشق به تنهایی کافی نیست.
- تا این‌جا تونستیم ادامه بدیم.
- اختلاف‌تون سر چی بود؟
- ریزه‌کاریایی بود که بهش نرسید و گنده شد.
- قبول دارم آرش تنده و زود عصبانی میشه اما رو اسمت قسم می‌خورد.
آرش امیدوار به برگشت بود و متاسفانه نمی‌دونست کی‌و به قلبم برگردوندم.
- کی راضی‌یه کنار مردی باشه که فقط دوسش داره و کاری برای دوست داشتنش نمی‌کنه؟
- شاید کارهایی می‌کرده که به چشم تو نمی‌اومده. بنظرم مشکل‌تون حاد نبوده که نشه حلش کرد.
بحث کردن در این مورد از خود بیخودم می‌کرد. لبخند مصنوعی زدم.
- صبر من زیاده الناز جون. به استخوون رسیده بودم.
- پیش مشاور رفتین؟ را*ب*طه‌تون نیاز به تغییر نداشته؟
گیاهِ از ریشه خراب حکایت دندون خرابه، هر دو رو باید کند.
- آرش اعتقادی به مشاور نداره.
- اشتباه کردین. کاش می‌رفتین!
- دیر شده. دیگه فرقی به حال‌مون نداره.
- اما شماها بچه دارین!
- بالاخره اونم با این موضوع کنار میاد.
با ملاحظه گفت:
- تو که بچه‌ی طلاقی چرا این حرف و می‌زنی؟
آهسته گفتم:
- چون تجربه‌شو دارم، سعی می‌کنم را*ب*طه‌ی درستی با من و آرش داشته باشه تا در نبودمون زیر یه سقف بتونه رشد کنه.
- بنظرت می‌تونه؟
مامان ملی با نون‌های داغ از راه رسید و بهم شکرخند زد. بلند شدم تا باهاش روبوسی کنم.
- میگم چرا بوی‌ گل میاد نگو عزیزدلم اومده. خوش‌اومدی دخترم. قدمت سر چشم. یه مدت ندیدمت دلم برات تنگ شده بود.
- زنده باشی. منم دلتنگ بودم.
اشاره کرد بشینم.
- سرپا نمون قشنگم. چکار می‌کنی؟ سر کار نرفتی؟
روسری و مانتوشو آویزون کرد.
- نه، امروز نرفتم.
- خیر باشه. چرا؟
- شب مهمون دارم.
- ایشالا که همیشه برقرار باشی و دورت خلوت نباشه.
- شمام زنده باشی.
چقد من این زن و دوست داشتم. مامان ملی به آشپزخونه رفت.‌ نگاهی به الناز مغموم کردم و یکی به رونش زدم.
- پاشو غمبرک نزن. بچه‌ها رو بیدار کن صبحونه بخورن تا بریم مهمونی.
- مهمونی کی؟
- مهمونی من.
ل*ب‌هاش رو هم نموندن.
- من دلشو دارم بیام خونه‌ای که داداشم توش نیست؟
شوخی کردم تا فضاش عوض شه.
- ادا درنیار. چهار روز دیگه داداشت زن جدید می‌گیره جیک تو جیک اون میشی و یادت میره شهرزادی بوده.
بق کرد و زد زیر گریه.
- شهرزاد خیلی نامردی.
سرش رو روی شونه‌م گذاشتم.
- دورت بگردم! ناراحت نباش! بخدا سعی کردم مدارا کنم...نمی‌تونستم. ظرفیتم پر شده بود.
ژنتیک ربطی به شعور نداشت. حاصل تربیت مامان ملی بود. حد و حدود می‌فهمید، مثل مادرش عضوی از خونواده‌شون می‌دونستم. هم‌خون نبودیم؛ هم‌خو بودیم
 
Last edited by a moderator:

Who has read this thread (Total: 4) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom