What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
82
Reaction score
327
Points
63
سکه
411
  • #31
#پارت_۲۹
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
نمی‌دونم کجا دیده بودمش و چرا تا چند روز از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت. آنیل تکون تکون خورد و برای نیفتادنش دست‌هامو روی پهلوش گذاشتم. آرش پرده رو سرجاش نشوند و نگاه‌ها نیست و نابود شدن.
- بس کن! دوباره می‌خوای بهش شوک بدی؟
- نباید حضانتش رو بهت می‌دادم.
صدا‌م پایین اومده بود.
- دل از میکاپ آرتیست بودنت نکندی که حضانتش و دادی.
میکاپ آرتیست شدنم از رو علاقه‌ نبود اسمش دهن پر کن بود و کلاس داشت؛ وگرنه کندن کرک و پشم و سرخاب سفیدآب دیگران در مقابل رویای بزرگ‌ بازیگر شدن و خوردن خاک صحنه‌ کاری نفرت‌انگیز بود.
- هفت سال دیدی خبری از بچه نیست و از ته خونه موندن کلافه شدم رضایت دادی سوزن یه کاره نباشم. همینم یاد نمی‌گرفتم باید آویزون تو می‌بودم و پله‌های دادگاه و بالا و پایین می‌کردم تا نفقه‌ای، مهریه‌ای، چیزی ازت بکنم.
- ماشین و مگه ندادم؟ پولش‌و می‌ریختی تو حساب و تا آخر عمر عشق و حال می‌کردی.
- با هفتصد، هشتصد تومن؟! خوشبحالت که پاره سنگ خورد تو ملاجت!
- لعنت به شیطون! ملاحظه بچه رو می‌کنم جوابتو نمیدم.
رد سیاه ریمل و با شست و اشاره‌م پاک کردم و کیفم و برداشتم.
- توی خیابون چادر می‌زدم یا می‌موندم پیش مامان ملی تا منت موندنم رو بشنوم؟
از اورژانس دراومده بودیم. توقفی کرد و هوفی کشید.
- خودت می‌دونی اون حرف و جدی نزدم و از رو عصبانیت گفتم.
در مقابل زبون تیزش دل صافی داشت.
- تو همیشه عصبانی!
آنیل و بردیم خونه. بی‌قراریش رفت و گریه‌ش بند اومد. فکر می‌کردیم خوب شده اما این دفعه تیک پیدا کرد. ل*ب‌هاش و می‌جویید و خسته نمی‌شد از حرف زدن. فکش مدام می‌جنبید و توی ادای کلمات گیر می‌کرد. دنیا برام به آخر رسیده بود. دختر پر جنب و جوش و شیرین زبونم رو می‌خواستم. دختر سالمی که خرابکاری می‌کرد و بریز و بپاش‌ داشت. تنقلات می‌خورد و به ترش و شیرین نه نمی‌گفت. همه رو قر و قاطی می‌کرد و حرصم رو بالا می‌آورد. زار‌ِ زار بودم. کسی نبود حالم خودم رو بسازه. به توصیه دکتر گذاشتم هر چی دلش می‌خواد انجام بده و امر و نهی نشنوه. کیک پختن دوست داشت‌. تخم مرغ می‌شکوند و آرد هم می‌زد. خمیر و چنگ می‌زد و پفک توش خرد می‌کرد. ابربارون‌زا بودم و آرش بدتر از من. قسمت دردناکش دلداری دادن آنیل به ماها بود. دستامون و از جلوی صورت‌هامون برمی‌داشت و می‌گفت گریه نکنین، خوب میشم!
خنده‌ی تلخ‌مون گرفت و برای شادیش مقاومت کردیم‌. کیک درست کردن براش خوب بود و یادش رفت چه فشاری روش بوده. یهو پرسید:
- مامان چرا تو نباید با بابا زندگی کنی؟
پاکت سیگارم رو برداشتم و توی تراس رفتم. دود می‌زدم و سنگین پک می‌گرفتم. فیل*تر روی فیل*تر می‌افتاد و فندک پشت فندک شعله می‌زد. وجدان درد و گناهکار بودن آرش، آتیشم رو خاموش نمی‌کرد.
اگه آنیل دوباره دچاره حمله‌ی جدید شد؟ اگه از سرش نمی‌رفت؟ اگه تیکش باقی می‌موند؟ اگه سلامتیش برنمی‌گشت؟ زنده زنده می‌سوختم و به کما می‌رفتم. در ریلی تراس باز شد.
- تو رو صدا می‌زنه.
 

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
82
Reaction score
327
Points
63
سکه
411
  • #32
#پارت_۳۰
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
تر و تمیزش کردم و بردم بخوابونمش. یه ذره بهبود پیدا می‌کرد غرق نور می‌شدم و فرشته‌‌ی ناجی‌ تا ملکوت می‌بردم. هر چی قصه بلد بودم براش گفتم. پلک رو هم نمی‌زد و خسته نمی‌شد. مامان من چطور سه تا بچه‌شو رها کرد و طاقت آورد؟ خوش‌بحال دلسنگ‌ش! تا سه صبح باهاش کلنجار رفتم تا بالاخره تسلیم شد.
لحاف روش نکشیدم. گرمایی بود و کولر جونی نداشت. آرش توی هال سرش رو گرفته بود. درد داشت و سردردهاش کشنده. مسکن آوردم و استیک‌ها رو توی ماهیتابه سرخ کردم. دستی به میز کشیدم و سفره انداختم.
- غذا حاضره.
ساعدشو از روی پیشونی برداشت.
- اشتها ندارم. دستت درد نکنه.
بیگانه بودم با چیزی که می‌گفت. کاسه‌ها رو با ماست کم چرب پر کردم.
- گشنگی دردتو بدتر می‌کنه.
همه چیزش رو از بَر بودم، از زیر تا بم، با این تفاوت که از روی دوست داشتن مسکن بهش ندادم و سر میز دعوتش نکردم. لیوان و کنار بشقاب گذاشت و صندلی کشید. نون آوردم و پلوی داغ شده رو توی دیس ریختم. برام غذا نکشید. ترک عادتی کهنه می‌کرد. مسکوت شدیم و صدا، صدایِ برخورد چاقو و چنگال و پاره پوره کردن گوشت بیچاره می‌اومد فقط. لقمه‌ی اول سرفه‌شو درآورد. تند بود و با مذاقش ناسازگار.
- مرغ رو از قبل توی مواد خوابونده بودم.
پارچ رو سر و ته کرد.
- من مهمون ناخونده شدم.
فیله‌های زیر کم ادویه بود و مخصوص آنیل.
- از اینا بخور. فلفل ندارن.
با غذاش ور رفت. لزومی نداشت بپرسم خوب نشده؟ چیز دیگه‌ای حاضر کنم؟ دو ضربه به صفحه‌ی گوشی زدم.
- اگه آنیل خوب نشه چی؟
مو به تنم سیخ شد و هراس خفه‌م ‌کرد. به هم خیره شدیم. مستاصل و‌ طلبکار.
- حضانتش و ازت می‌گیرم!
لحنم گزنده بود و انتقام‌جو.
- اگه پیش تو هم خوب نشد چی؟
پلک نزدیم و به دوخت و دوز نگاه‌های عمیق و پرمعنا ادامه دادیم. چی می‌خواست ازم؟چه منظوری داشت؟ توی فال قهوه‌ی چشماش چی افتاده بود؟ کدوم‌مون تونستیم برنده شیم؟ برد داشتیم یا باخت؟
- من مادرشم، می‌تونم درستش کنم.
- منم باباشم.
- مشکلش دوری از منه.
- الان فهمیده جدا شدیم. پیش جفت‌مون آروم و قرار نداره.
خطوط و اشکال توی فال گویا شد. کم تلاطم شدم و کم عقل و خرد‌.
- می‌خوای برگردم؟
زل زدگی از بین رفت. دوخت و دوز قطع شد. تردید گرفت و دستپاچه تیکه‌های پازلش رو به هم چید.
- می‌خوام بیشتر فکر کنی!
منگ شدم و نبض کنار گیجگاهم دل دل زد. به این‌جا فکر کرده بودم؛ ابراز پشیمونی و درخواست بازگشت. بارها و بارها ولی دروغ چرا نه به این سرعت و نه به دلیل آشوبی حال تنها دخترم. ریسمونی قطور دور گلوم پیچ خورد.
 
Last edited:

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
82
Reaction score
327
Points
63
سکه
411
  • #33
#پارت_۳۱
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
کجای راه و کج رفته بودم؟ چرا نقطه سر خطش شدم؟ چرا مردی رو به نامردی تبدیل کرد؟ مگه همین دیروز نبود که بی‌پروا و جسور ل*ب می‌زد:
- من تو رو برای همه‌ی عمر می‌خوام!
بی‌شیله پیله و عاشق پیشه. سرخوشم کرد که برای دو روز کیفوری انتخابم نکرده و مثل پسرهای دیگه به عنوان دوست دختر نمی‌خوادم‌. دمش گرم. پای حرفش موند. فریبم نداد و برای یکی‌ شدن‌‌مون ثانیه‌شماری کرد. پس چی شد که قافیه رو باخت؟
جمله‌شو به زور توی مغزم چپوندم. سلامت آنیل در برابر کشتن خودم؟ عذاب بستن به روحم و ظلم کردن به جسمم؟ افکارم هرج و مرج شد. کال شدم و پلک بستم‌.
- می‌خوای به چی فکر کنم؟
فکر نکرده بودم؟ سر بی‌خیالی داشتم؟ عذاب نمی‌کشیدم؟
- به زندگی‌مون، به عشق‌مون، به بچه‌ای که پدر و مادرش و باهم می‌خواد.
- من پدر و مادرش و از هم جدا کردم؟!
- تو نبودی، عجله‌ت بود.
- به آخرش رسیده بودیم.
- آخرش مگه مرگ‌مون نبود؟
- کشتیم دیگه.
- این‌جور نگو. تو رو جون آنیل! جبران می‌کنم.
- بزرگترین ترسم می‌دونی چی بود؟
- از دست دادن من.
- بعد از اون اتفاق آرزو می‌کردم ای کاش مرده بودی و هر پنج‌شنبه سر مزارت می‌اومدم. بیوه‌ت می‌موندم ولی عشقم...
نتونستم ادامه بدم. ریه‌هام خالی از هوا شد.
- فرصت بدی درستش می‌کنم. من هنوز عاشقتم. قلبم برات می‌تپه.
هیستری شدم. سر نمک‌ساب رو تند تند چرخوندم. بلورهای یکدست سفید توی سالاد پاشیده شد و برف همه‌جا نشست. سرکه‌ی بالزامیک و چپه کردم و سرکه توش شیرجه رفت. چوبِ پنبه‌‌‌‌ای آبلیمو رو کشیدم و آبلیمو از قاشقم سرازیر شد.
- قلبت برای من می‌تپه؟
- معلومه که برای تو می‌تپه.
ابروهامو دونه دونه به هم گره زدم.
- مطمئنی برای من می‌تپه؟
ناباورانه نگاهم کرد. با وجود سرنخ‌ بازهم معما حل کن نبود‌.
- منظورت چیه؟
جنون توی رگ‌هام دویید و سلول‌هام تسخیر شدن. روغن زیتون رو از توی کابینت درآوردم. کله‌ی سحر کی سالاد می‌خورد؟ یِک من نمک به خوردش داده بودم. شوریش جگر می‌برید. به بهونه‌ی سس درست کردن می‌خواستم از کوره در نرم تا همسایه‌ها با چهره‌‌ی مافوق عصبانی تازه وارد آشنا نشن. جلز و ولز اومد. برنج‌های کف قابلمه برشته شده بودن. شعله رو خاموش نکرده کتری جاش گذاشتم.
- نمی‌خوای حرف بزنی شهرزاد؟
بیشتر از همه‌ی روزها دلم حرف زدن می‌خواست. حالت‌هام عوض شده بود. گرگرفتگی داشتم و ذهنم فرسایش پیدا کرده بود. سر کلافم معلوم نبود کجاست و پیداش نمی‌کردم. سوالش رو دوباره پرسید. ترک برداشتم.
- دلت واسه من می‌تپه؟
- معلومه که واسه تو می‌تپه.
آشیونه‌ی این بغض لجوج رو پیدا می‌کردم خودم خونه‌ خرابش می‌کردم.
- واسه من یا هستی جون؟
 

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
82
Reaction score
327
Points
63
سکه
411
  • #34
#پارت_۳۲
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
صورتش با حرص جمع شد و پنجه میون موهای به شدت لختش برد.
- هستی مگه خودت نبودی؟ چرا ول کن نیستی و فراموش نمی‌کنی؟
- من می‌دونستم هستی کیه. تو که نمی‌دونستی. هستی شک من بود به تو که رسالتش رو کردن دست مردی بود که همه‌جا جار می‌زد دنیا به آخر برسه دوست داشتنش به زنش تموم نمیشه.
- هنوزم جار می‌زنم تموم نشده.
- چشماتو وا کن ببین الان کجایی! خونه‌ی کی اومدی؟ نسبتش چیه باهات. زنته هنوز؟
تاول زد و پلک بست‌.
- چارتا چت و اموجی رد و بدل کردن تاوونش اینه؟ صبح تا شب ملت روهمن کسی چیزی نمی‌فهمه. یه گهی خوردم مثل سگ پشیمونم. تو هم بس کن تو رو قرآن!
خونم به جوش اومد و بدبختانه معذور بودم صدامو نندازم توی گلوم و داد و هوار نکنم یا زیر چیزی نزنم تا هر تیکه‌ش هزار و صد تیکه شه و داغم از بین بره.
- پس اون عکس‌های لخت و عورت چی بود؟
سر پایین انداخت و تلاش کرد خونسرد باشه تا هم اعتمادم‌ رو بتونه جلب کنه و هم تقاضاش به بن بست نرسه.
- غلط اضافه بوده که صدبار تا حالا آب شدم و رفتم تو زمین... نمی‌خوام خودم رو توجیه کنم و چهره‌ی حق به جانب بگیرم اما چیزی بین من با شخص غریبه‌‌ای نبوده. عکسایی که فرستادم هم برای زنم بوده نه کس دیگه.
ترش کردم و اسید معده‌م توی نگاهم پخش شد.
- اگه شهرزاد، هستی نبود توی اون باغ چی بین‌تون می‌گذشت؟
- فعلاً که نبوده و مجازی اسمش رو خودشه.
- یه سوال بکنم راستشو می‌شنوم؟
- آره، بپرس!
- من اگه نود می‌دادم به یه مرد تو مجازی. تو گذشت می‌کردی و می‌گفتی مجازی اسمش رو خودشه؟
رگ گردنش کلفت شد و قل زد. غیرت داشت. ناموس می‌فهمید. دست به یقه می‌شد با کسی که نگاه زیادی مینداخت. به عقب رفتن روسری و کوتاهی آستین مانتو و پاچه‌ی شلوار گیر می‌داد. حریم تعریف کرده بود. ورود مجردی به دورهمی و مهمونی مطلقاً ممنوع برای جفت‌مون.
- زن با مرد فرق می‌کنه!
- چه فرقی می‌کنه؟
رنگش به ارغوانی زد و ناخن‌ کف دستش خراش داد.
- زنی که با چند نفر باشه بهش بدکاره و هر*زه میگن اما لقبی به مرد نمیدن.
تاسف خوردم از استدلالش و ابرو بالا انداختم.
- اتفاقاً به اون مرد هم میگن نامردتر از نامرد.
ل*ب زیر دندون برد و خون زیر پوستش جهید.
- این‌جوری می‌خوای فکر کنی؟
گارد گرفتم.
- به چی فکر کنم؟ به داغون کردن یا خرد شدنم؟ به ترجیح دادنم به دیگری و گذروندن وقتت با این و اون؟
- فکر نمی‌کردم قبول کردن یه درخواست دوستی عواقبش پاشیدن زندگیم ازهم باشه.
چونه‌م جلو اومد و از نوک بینی نگاهش کردم.
- چطور فکر نکرده بودی؟ تو که به جای دیگران هم فکر می‌کردی! می‌رسیدی به عابر توی خیابون و راننده‌ی پشت فرمون و مرد گلفروش، که اینا رو تو زومن چون شالت عقبه، پوشش درست نیس، آرایشت غلیظه ولی به خودت که رسیدی کرکره‌ی مغزت رو کشیدی؟
ماهیچه‌هاش انقباض پیدا کردن و مفصل‌هاش برجسته شدن.
- به چی برات قسم بخورم پشیمونم؟
هورمون تستوسترون ناچیزی ترشح کردم و خنکی کمی حس شد. لبخند کمرنگم با سررفتگی آب کتری از بین رفت. چای خشک توی قوری ریختم.
 
Last edited:

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
82
Reaction score
327
Points
63
سکه
411
  • #35
#پارت_۳۳
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
برگ‌ها کم‌کم غوطه ور شدن و بخار به استقبال دم کردن نوشیدنی رفت.
- هیجانت فروکش کرده بود باید می‌گفتی، نه که برام جایگزین پیدا کنی. من اهل منطق بودم. گفت‌وگو کردن حالیمه. می‌گفتی خسته‌م، حسم تموم شده یا را*ب*طه‌مون رو درست می‌کردیم یا می‌رفتیم پی کارمون.
قفسه‌ی سینه‌ش پف کرد و پره‌های دماغش گشاد شدن.
- تو اهل منطقی؟! تو اگه چپ نگاهت کنن تا دو روز قهری. کی جرات داره پیشت از اخلاقت بگه؟
قوطی چایی رو محکم به زمین کوبیدم.
- درست انتقاد کردن بلد نیستی! چشاتو یه جور گشاد می‌کنی و صداتو ول می‌کنی تو سرت که آدم حالش از حرف زدن و نگاهت کردنت بهم می‌خوره. چند بار تا حالا گفتم از چی من بدت میاد و طفره می‌رفتی؟
- طفره نمی‌رفتم. می‌گفتم منتها تو گوش نمی‌کردی.
دست به کمر زدم.
- بگو الان گوش می‌کنم.
- از شغلت، از پروفایل عوض کردنت، از فیلم و عکس استوری گذاشتنت و از همه بدتر از این سیگار کشیدن مزخرف و بوی دود دادنت بدم میاد.
غذاها رو یکی یکی توی قابلمه برگردوندم و سالاد پرحاشیه رو روونه‌ی سطل آشغال کردم.
- تو مرد عصر حجری! دوست داری زنت بچپه کنج خونه و صبح به صبح برات صبحونه درست کنه، دستش بهت دراز باشه و ازت پول تو جیبی بخواد. بدرقه‌ت کنه و بپرسه ناهار چی هوس کردی؟ قیمه می‌خوری یا قرمه؟ آخر هفته‌ خسته نیستی بریم بیرون؟ تو هم بگی بیرون مگه چی داره؟ همش ترافیکه و هوای آلوده. بمونیم خونه‌ و یکی و دعوت کنیم. بعدش بگردیم بین فک و فامیل که کی و دعوت کنیم چون متاسفانه باهمه مشکل داریم کسی پیدا نشه و باز بمونیم و در و دیوار و نگاه کنیم.
- آدم درست و حسابی دور و برمون نبود مشکلش منم؟
چنگال و قاشق و حرصی توی سینک ول کردم.
- درست و حسابی از نظر تو چیه؟
با سرکوک ساعتش ور رفت و عقربه‌ها رو جلو و عقب کشید‌.
- کسی که صدت رو براش گذاشتی حداقل نصفش رو برات بذاره. داشتیم ما از اینا؟
- نه ولی اونا خونواده‌ی منن. حالم باهاشون خوب بود و جز اونا رفت و آمدی با کسی نداشتیم. حذف‌شون که کردی حالم بد می‌شد.
مظلوم نماییش گل کرد.
- باز همه‌ی تقصیرا افتاد گردن من؟ من حذف‌شون کردم؟
یهویی ترمز بریدم.
- آره. اخلاق تو بود که آدم‌ها رو کامل و بی‌نقص می‌خواست...اصلاً گوربابای مهمونی! چرا بیرون نمی‌رفتیم؟
کلافه شد و روی دور تند رفت.
- یه روز تو هفته تعطیلی داشتم. دوست داشتم بکپم توی خراب شده‌م و استراحت کنم.
- پس چرا می‌گفتی مهمون دعوت کن؟ برای بستن دهن من؟
نگاهم کرد و با تعلل گفت:
- نه، برای احترام گذاشتن به تو.
توپ اکثراً توی زمین خودش بود. کم نمی‌آورد. خسته‌‌‌ات می‌کرد و حوصله‌ات رو به صفر می‌رسوند. پشت پلک‌هامو خاروندم.
- بی‌خیال. فایده‌ای نداره گلایه کردن‌‌. همه چی تموم شده.
استکان‌های لبه طلایی توی سینی چیدم. برای خواب لنگ می‌زدم. خمیازه می‌کشیدم و کششی برای بیداری نداشتم. چایی‌ پیشش گذاشتم و به دستشویی رفتم. آرایشم رو شستم و آب سرد به صورتم پاشیدم. باتریم کم کمکی شارژ شد و حوله رو آویزون کردم. دستگیره رو پایین دادم. در باز نشد، چندباری دستگیره رو عقب و جلو کشیدم. از اون سمت کسی باید بازش می‌کرد. آروم انگشتامو به سطح چوبی زدم.
 

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
82
Reaction score
327
Points
63
سکه
411
  • #36
#پارت_۳۴
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
- آرش... درو باز می‌کنی؟
جواب نمی‌داد. بیخودی اسمش رو می‌آوردم و از صدا زدنش دست برنمی‌داشتم. یعنی کجا بود؟ چرا نمی‌شنید؟خیالات بدی به دلم چنگ زد.‌
- آرش می‌شنوی صدامو؟
می‌ترسیدم آنیل از داد و قالم بیدار شه و خوف برش داره. دنبال کارد یا چیز تیزی که میشد پیچ‌ها رو باهاش شل کنم، گشتم. نبود و توی اون گله‌جا از تعریق زیاد و کمی هوا دچار خفگی شدم. به قصد شکستن دستگیره رو فشار دادم. انگار جوش شده بود. دوباره و چندباره تلاش کردم. زورم نمی‌چربید و واقعاً راه خلاصی نبود. روی سرامیک‌ها منتظر نشستم. واقعاً آرش کجا رفته بود؟ خوابش برده بود؟ اگه عمدی جوابم رو نمی‌داد چی؟
زمان زیادی گذشت و صبرم لبریز شد. دل و روده‌م داشت بالا می‌اومد. این دفعه متوسل به آنیل شدم. بار دهم بود که بیدار شد و گریون پشت در اومد. دستش به دستگیره نمی‌رسید و روزنه‌‌ای وجود نداشت تا حالتش رو ببینم. می‌گفت بابا خونه نیست. گوشیم قفل داشت و نمی‌تونست زنگ بزنه. حال بدی داشتیم. از قبر افقی و سلولی تنگ به ستوه اومده بودم. انفرادی تموم نمی‌شد. آرش غیبش زده بود. نتیجه‌ی پاک کردن آرایشم چهل و پنج دقیقه‌ توی توالت موندنم شد. کلید که توی قفل افتاد آنیل زد زیر گریه.
- بابا! مامانم اون تو گیر کرده.
ستون فقراتم خشک شده بود. زانوهام نیاز به روغن کاری داشت. تلو تلو می‌خوردم و عرق از سرتاپام می‌چکید. خودش رو بست به رگبار بد و بیراه.
- من خر گفتم دارم میرم بالا پشت‌بوم. نمی‌دونستم نشنیدی صدامو.
رفته بود تا کولری که سفتی تسمه‌ باعث تق تق کردنش شده رو درست کنه. خطاکار نگاهش کردم. به حرف می‌اومدم کلماتم مشت می‌شد توی دهنش. چی براش کم گذاشته بودم؟ چرا باید دلیل جدایی‌مون خیانت می‌شد؟ چرا با مشقت دست و پنجه نرم می‌کردم و پاره‌ی جونم از دوریم طاقت نمی‌آورد؟ توی چشماش که روسیاهی دیدم نگاه سنگینم رو برداشتم و به سمت اتاق خواب رفتم.
- این خونه‌ چیه گرفتی؟ بوی حشیش همسایه‌ت آدم و گیج می‌کنه. یکی باید کولرش و باد بزنه. در و پیکرش که این‌جور. من اگه امشب این‌جا نبودم چکار می‌کردی؟ تا کی توی دستشویی می‌موندی؟ تو زن تنهایی هستی. امنیتت کو؟
خودم و روی تخت انداختم.
- احتیاط می‌کردم گیر نمی‌افتادم. در مورد بوی هم حشیش به مدیر ساختمون تذکر می‌دم.
- منو ببخش شهرزاد!
- برو بیرون می‌خوام بخوابم!
تار و پود آنیل رو وحشت گرفت.
- نه بابام نره. بمونه پیش‌مون.
مراقب شاخه‌ی شکسته‌ام نبودم.
- باشه مامان جون! بابا جایی نمیره. می‌مونه پیش‌مون.
از تخت بیرون اومدم و موهای عرق کرده‌اش و پشت گوشش زدم.
- بمون پیش بابا. منم ظرفا رو شستم میام.
اتاق و ترک کردم و از پشت سر شنیدم گفت:
- خاک بر سر من بی‌غیرت، که کلاه بی‌غیرتی‌مو باید بدم عقب‌تر!
 
Last edited:

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
82
Reaction score
327
Points
63
سکه
411
  • #37
#پارت_۳۵
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
قندونم خالی از قند و چایی معطرم دست‌ نخورده. اهمیت به تفاوت‌ها بی‌اهمیت‌ترین مسئله‌ی ممکن بود و سهم‌ مهمونم تنها لیوانی آب و قرصی مسکن شد. روی کاناپه دراز کشیدم. موبایل نکبتی‌ام رو سایلنت نکردم و مهرزاد، برادری که به چشم دستگاه پر پول عابر بانک نگاهم می‌کرد زنگ زد. پشت‌بندش پریزاد برای شام احضارم کرد. توی این هاگیر واگیر فقط تولد جهان رو کم داشتیم.‌ چه وقت به دنیا اومدن بود مرد؟ خواب تحویلم نگرفت و با چشمام قهر کرد. روزم با مغزی نیم‌سوز شده استارت خورد و برای آنیل صبحونه حاضر کردم. علائم خوشحال کننده‌ای داشت. تیکش رفته بود و میل به خوردن داشت. حمومش کردم. آرش وفادار به قولش به شهربازی بردش و قرار شد برای تولد بیارتش و برنامه‌ی دیدنش موقتاً تغییر کنه.
جوری کسل بودم انگار یک قرن بالای برجک با اسلحه‌ای سنگین و پوتینی استحقاقی کشیک دادم. مایع توی مخم تکون می‌خورد و تصاویر چندتایی رژه‌ می‌رفتن. چنبره زدم روی کاناپه تا موعد شام کمی استراحت کنم. این دفعه آیفون بوق خورد. کفرم بالا اومد. مستاجر قبلی برای بردن چندتا تیکه اثاثش اومده بود. از خیر چرت گذشتم و دنبال پاکت سیگارم گشتم. سیگار نمی‌کشیدم موتورم گیرپاژ می‌کرد. یالایی گفت و با برگشتنم خشکم زد و قلبم ایستاد.
- عجب خونه‌ای تمیز و باسلیقه‌‌ای شده. یه لحظه فکر کردم آدرس و اشتباه اومدم.
رنگم دویید و عاجزونه نفس کشیدم‌.
- شرمنده مزاحم عصر جمعه‌تون شدم. دوستم رو آوردم تا زودی رفع زحمت کنیم. فقط وسایل کجاست؟
اشاره کردم توی کمد دیواریه؛ چون نمی‌تونستم به حرف بیام. تکلمم آلزایمر گرفته بود و ساحلم پر از موج‌هایی شد که دریا شن‌های ماسه‌‌‌ایش رو زیر خشم می‌برد.
سگرمه‌های درهم دوستش سیگارم رو جنازه کرد. دوست داشتم مثل دودی که از سیگار ناپدید شد من هم محو می‌شدم. اون این‌جا چکار می‌کرد؟ چرا میون این همه آدم اون باید دوست مستاجر قبلی من می‌بود؟ بی‌شک اگه می‌تونستم پیش‌بینی کنم امروز چه آدمی رو می‌تونم ببینم تنها کسی که توی پیش‌بینی‌ام نبود اون بود.
*

دکمه‌ی گرد آسانسور و زدم. بوی عطر قرمه سبزی ساختمون و برداشته بود. حتم داشتم زیر سر پریزاده.‌ قرمه سبزی از منوی غذاییش حذف نمی‌شد. غذایی که هوش از سرت می‌برد و با اعضا و جوارحت بازی می‌کرد بدترین خاطرات رو برای من زنده می‌کرد. غذای مخصوص هر پنج‌شنبه‌ شب پدرم که هیچ وقت ازش دلزده نمی‌شد. طبخش آزار دهنده بود. فقط یک دستورپخت داشت. سبزی تازه خریدن و پاک کردن و توی سرما و گرما شستن و با دست خرد کردن. پریزاد که ازدواج کرد یک سومش تبحر نداشتم. بعد از اون من جایگزین شدم. چاقو رو با نعلبکی تیز می‌کرد و انگشتام دونه دونه بریده می‌شد. خون می‌چکید و خورشت اونی نمی‌شد که می‌خواست. بعدش حرمت نمی‌شناخت، زحمتم رو نمی‌دید، فحش و فضیحت بارم می‌کرد و دهنش هیچ وقت چاک و بست نداشت. بوی قرمه‌سبزی همیشه اندوهم رو نو می‌کرد و آهم رو تازه.
 

Teimouri.Z

نویسنده
LV
0
 
Joined
Oct 24, 2024
Messages
82
Reaction score
327
Points
63
سکه
411
  • #38
#پارت_۳۶
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
اهورا پشت لبش سبز شده بود. ریش‌های کم پشت و بدشکلی داشت. قدش دراز و دست و پاهاش کش اومده بود. جوش‌های سرخ و زشت صورت سفید و قشنگش رو برده بود. معصومیت نداشت و چندشم شد ازش. صدای دورگه و بمش ریز و درشت می‌شد و بلوغ به سرعت قورتش داده بود. پریزاد تو نقش آشپزباشی رفته بود. میز مستطیلیش چشم خیره می‌کرد. انواع و اقسام خوردنی‌های خوش رنگ و رخ روش بود. ردیف ردیف سینی‌ مزه داشت و سالاد‌های مختلف. دسر و شیرینی‌ها اراده زمین‌گیر می‌کرد و رژیم پشت گوش می‌انداخت. هندونه‌ی سرخ رو برش زد و پرسید:
- آنیل کو؟
- آرش بردتش شهربازی تا حال و هواش عوض شه.
- برا شام میان دیگه؟
- آنیل و میاره، خودش نه.
- چرا آخه؟ زنگ بزن اونم بیاد.
- ولش کن‌. این‌جور راحته.
جهان به روی خودش نیاورد و ملاقه‌ای خورشت از قابلمه درآورد و بو کشید.
- خدایی آشپز می‌خوام بتونه با من رقابت کنه. شهرزاد! جان من یه تست بزن ببین غیر اینه.
- چی می‌تونم بگم وقتی تولدته و باید تحویلت گرفت؟
- عه واقعاً تولد منه؟
خودش رو بامزه لوس کرد و خنده‌مون رو درآورد. اهورا با پلی فایو سرگرم شد. آستین‌هامو بالا زدم.
- یه کار بدین منم انجام بدم.
جهان ناخونکی به مرغ زد.
- می‌خوای کمک کنی؟
- نه، می‌خوام روپایی بزنم.
نچه‌ کرد.
- باز نیومده متکلک‌هات شروع شد! شهرزاد کل نندازها حریفم نمیشی.
- اولاً میگن چو دانی و پرسی سوالت خطاست! دوماً امشب فک و فامیل و ریسه کردی بخوام هم نمی‌تونم حریفت بشم.
- نه بابا فک و فامیل کجاست؟ فقط تویی و خونواده‌ی من.
- واسه چندتا دونه مهمون این همه تدارک دیدین؟
سینه‌اشو آورد جلو و به خودش اشاره کرد.
- واسه چندتا دونه مهمون نیس، واس خاطر جهانی که با به دنیا اومدنش جهان رو منور کرد.
دونه‌ای انگور از خوشه جدا کردم.
- می‌گفتم امروز چه نور تو نوری شده نگو زیر نور تو بوده. پری اسفند بنداز تو جیب منورت چش نخوره.
مثلاً بهش بر خورد و گفت:
- لازم نکرده. اشعه‌ی نابود کننده‌ رومه.
دونه‌ی انگور توی دهن انداختم.
- بپا اشعه‌ت نسوزه..پس بفرما چرا تاکید موکد کردی زود بیام؟
خندید و چیپس و توی ماست موسیر زد.
- یه زحمت برات داشتم.
- چی؟
تخته گوشت از جلوی پریزاد برداشت.
- این خانم خوشگل و ببری یه میکاپ، شنیون باکلاس بکنی که تو عکسا یادگار بمونه.
پریزاد گارد گرفته و نَه و نُه آورد.
- چه کاریه آخه؟ برنجم مونده، مهمونا الانه برسن.
متنفر از آرایش و همیشه ساده. بدم نیومد تغییرش بدم. دستش و گرفتم.
- تو بیا با من. منور درست می‌کنه برات.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 3) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom