جهیزیهای که با دل خوش خریده بودیم رو جمع کردیم و بالاخره رفتیم بوشهر. رفتیم که برنگردیم اما زندگی برای ما طور دیگهای رقم خورد. رفتم چون هنوز امید داشتم به برگردوندن و از نو ساختن زندگیمون. اما همین رفتن شد کابوس اون روزهام. رفتم به دنبال زندگی از دست رفتم، اما دیدن مهسا کنار بهنام، اونم با این فاصلهی زمانی کوتاه بعد از طلاقمون، تمام امیدهام رو ناامید کرد. شک کردم که اصلا از ابتدا عشق و علاقه ای در وجود این مرد بوده یا اشتیاق من به شروع یه زندگی جدید، باعث شده که نتونم این همه نامردی و رذالت رو در توی وجود بهنام تشخیص بدم؟
راه برگشتی نبود. اصلا چیزی برای برگشتن نمونده بود. رفتهرفته، تبدیل شدم به رباتی که صبح تا عصر توی مهد کودک نزدیک خونه کار میکرد و عصر به بعد هم توی کافینت دختر جوانی که بعدها به بهترین دوستم تبدیل شد.
مامان سفارش گرفتن از در و همسایه رو شروع کرده بود و دوباره از صبح تا شب، مشغول خرد کردن و سرخ کردن سبزی و درست کردن ترشی و کارهای اینچنینی شده بود بلکه زندگیمون راحتتر بگذره. سخت بود اما گذشت. گذشت و ما قویتر شدیم.
***
با صدای مامان چشمهام رو باز میکنم و نگاهش میکنم.
- گوشیت داره زنگ میخوره.
ظرف میوه رو روی میز میذاره و از اتاق میره بیرون.
کرخت و خسته روی تخت میشینم و دکمهی اتصال رو میزنم.
- احوال لیلی خانوم؟
صداش انگار خون میشه توی رگهام. جون به تنم برمیگرده و رفته رفته، لبخند عمیقی روی لبم شکل می گیره.
- سلام قربونت برم.
- خدا نکنه. چطوری دختر؟
- خوبم فدات. تو خوبی؟
- اوه اوه، چقدر قربون صدقه حوالم میکنی. خبریه؟ من عادت ندارمها.
- دلتنگتم خره. خوبی سوگل؟
- شکر خدا. ما هم خوبیم. میگذره. نفسم چطوره؟
خم میشم و از لای در نگاهش میکنم که روی زیراندازش نشسته و پشت کوه کاغذ رنگی و قیچی و چسب و مقوای کنارش قایم شده.
- نفستم خوبه خاله جونی.
- صدات چرا گرفته؟
- خواب بودم سوگل.
- خواب؟ چه وقت خوابه دختر؟ پاشو پاشو که کار داریم.
- چیه باز کبکت خروس میخونه؟
- حدس بزن لااقل.
- جون سوگل حوصله ندارم. بگو دیگه.
- خاک تو سرت که همیشه ضد حالی. بابا عروس خانوم داره باهات حرف میزنه. لاقل یه کم ذوق نشون بده.
ناباور سکوت میکنم و بعد بلند میزنم زیر خنده.
- آروم بابا. آبرومون رو بردی.
- پس بالاخره شد.
- بله چه جورم که شد.
- قربونت برم من. به سلامتی ایشالا. آخ اگه بدونی چقدر به این خبر احتیاج داشتم؟
سکوت پشت خط باعث میشه که به خودم بیام و سعی کنم حرفم رو رفع و رجوع کنم.
- یعنی بهتر از این نمیشد.
- چی شده لیلی؟
- هیچی، طوری نشده.
- میدونی که چقدر میشناسمت. طوری شده مگه نه؟ از صداتم معلوم بود.
- ول کن سوگل. الان فقط تو و حال خوب تو مهمه. داستانهای من که تمومی نداره. از عروسی بگو. بذار حالم عوض شه.
- میگم اما حواسم به حالت هست. هر وقت خواستی بگو چی شده. باشه؟
- باشه عزیزم. بگو دیگه دختر. جون به سرمون کردی.
- والا پایاننامه رو که این ماه دفاع میکنم و بعد میام تهران. دیگه میافتیم دنبال کارهای عروسی. قضیهی خواستگاری و دیدن خانوادهها که حل شد. بقیشم خدا بخواد درست میشه. برگردم تهران ایشالا بقیهی کارها رو انجام میدیم.
- به سلامتی. فقط سوگل، خونه رو میخواید چکار کنید؟
- فعلا تصمیممون اینه که همین بوشهر یه جایی رو اجاره کنیم. یکی دوسال هم مهران سر کار جا میوفته و هم کافینت هست دیگه. بعدشم ایشالا خودمون رو جمع و جور کنیم بلکه بتونیم صاحب خونه بشیم. والا اینطور که مهران میگه، شاید مجبور شیم قید مراسم عروسی رو هم بزنیم. مخارج بالاست. ما هم که حسابی درگیر کار و درسیم.
- مهم نیست دختر خوب. بهش فکر نکن. مهم حال خوب الانتون و عشق بینتونه که بالاخره داره رسمی میشه. بقیهی چیزا خیلی مهم نیستن. کم کم همه چی درست میشه.
راه برگشتی نبود. اصلا چیزی برای برگشتن نمونده بود. رفتهرفته، تبدیل شدم به رباتی که صبح تا عصر توی مهد کودک نزدیک خونه کار میکرد و عصر به بعد هم توی کافینت دختر جوانی که بعدها به بهترین دوستم تبدیل شد.
مامان سفارش گرفتن از در و همسایه رو شروع کرده بود و دوباره از صبح تا شب، مشغول خرد کردن و سرخ کردن سبزی و درست کردن ترشی و کارهای اینچنینی شده بود بلکه زندگیمون راحتتر بگذره. سخت بود اما گذشت. گذشت و ما قویتر شدیم.
***
با صدای مامان چشمهام رو باز میکنم و نگاهش میکنم.
- گوشیت داره زنگ میخوره.
ظرف میوه رو روی میز میذاره و از اتاق میره بیرون.
کرخت و خسته روی تخت میشینم و دکمهی اتصال رو میزنم.
- احوال لیلی خانوم؟
صداش انگار خون میشه توی رگهام. جون به تنم برمیگرده و رفته رفته، لبخند عمیقی روی لبم شکل می گیره.
- سلام قربونت برم.
- خدا نکنه. چطوری دختر؟
- خوبم فدات. تو خوبی؟
- اوه اوه، چقدر قربون صدقه حوالم میکنی. خبریه؟ من عادت ندارمها.
- دلتنگتم خره. خوبی سوگل؟
- شکر خدا. ما هم خوبیم. میگذره. نفسم چطوره؟
خم میشم و از لای در نگاهش میکنم که روی زیراندازش نشسته و پشت کوه کاغذ رنگی و قیچی و چسب و مقوای کنارش قایم شده.
- نفستم خوبه خاله جونی.
- صدات چرا گرفته؟
- خواب بودم سوگل.
- خواب؟ چه وقت خوابه دختر؟ پاشو پاشو که کار داریم.
- چیه باز کبکت خروس میخونه؟
- حدس بزن لااقل.
- جون سوگل حوصله ندارم. بگو دیگه.
- خاک تو سرت که همیشه ضد حالی. بابا عروس خانوم داره باهات حرف میزنه. لاقل یه کم ذوق نشون بده.
ناباور سکوت میکنم و بعد بلند میزنم زیر خنده.
- آروم بابا. آبرومون رو بردی.
- پس بالاخره شد.
- بله چه جورم که شد.
- قربونت برم من. به سلامتی ایشالا. آخ اگه بدونی چقدر به این خبر احتیاج داشتم؟
سکوت پشت خط باعث میشه که به خودم بیام و سعی کنم حرفم رو رفع و رجوع کنم.
- یعنی بهتر از این نمیشد.
- چی شده لیلی؟
- هیچی، طوری نشده.
- میدونی که چقدر میشناسمت. طوری شده مگه نه؟ از صداتم معلوم بود.
- ول کن سوگل. الان فقط تو و حال خوب تو مهمه. داستانهای من که تمومی نداره. از عروسی بگو. بذار حالم عوض شه.
- میگم اما حواسم به حالت هست. هر وقت خواستی بگو چی شده. باشه؟
- باشه عزیزم. بگو دیگه دختر. جون به سرمون کردی.
- والا پایاننامه رو که این ماه دفاع میکنم و بعد میام تهران. دیگه میافتیم دنبال کارهای عروسی. قضیهی خواستگاری و دیدن خانوادهها که حل شد. بقیشم خدا بخواد درست میشه. برگردم تهران ایشالا بقیهی کارها رو انجام میدیم.
- به سلامتی. فقط سوگل، خونه رو میخواید چکار کنید؟
- فعلا تصمیممون اینه که همین بوشهر یه جایی رو اجاره کنیم. یکی دوسال هم مهران سر کار جا میوفته و هم کافینت هست دیگه. بعدشم ایشالا خودمون رو جمع و جور کنیم بلکه بتونیم صاحب خونه بشیم. والا اینطور که مهران میگه، شاید مجبور شیم قید مراسم عروسی رو هم بزنیم. مخارج بالاست. ما هم که حسابی درگیر کار و درسیم.
- مهم نیست دختر خوب. بهش فکر نکن. مهم حال خوب الانتون و عشق بینتونه که بالاخره داره رسمی میشه. بقیهی چیزا خیلی مهم نیستن. کم کم همه چی درست میشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: