به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
جهیزیه‌ای که با دل خوش خریده بودیم رو جمع کردیم و بالاخره رفتیم بوشهر. رفتیم که برنگردیم اما زندگی برای ما طور دیگه‌ای رقم خورد. رفتم چون هنوز امید داشتم به برگردوندن و از نو ساختن زندگی‌مون. اما همین رفتن شد کابوس اون روزهام. رفتم به دنبال زندگی از دست رفتم، اما دیدن مهسا کنار بهنام، اونم با این فاصله‌ی زمانی کوتاه بعد از طلاقمون، تمام امیدهام رو نا‌امید کرد. شک کردم که اصلا از ابتدا عشق و علاقه ای در وجود این مرد بوده یا اشتیاق من به شروع یه زندگی جدید، باعث شده که نتونم این همه نامردی و رذالت رو در توی وجود بهنام تشخیص بدم؟
راه برگشتی نبود. اصلا چیزی برای برگشتن نمونده بود. رفته‌رفته، تبدیل شدم به رباتی که صبح تا عصر توی مهد کودک نزدیک خونه کار می‌کرد و عصر به بعد هم توی کافی‌نت دختر جوانی که بعدها به بهترین دوستم تبدیل شد.
مامان سفارش گرفتن از در و همسایه رو شروع کرده بود و دوباره از صبح تا شب، مشغول خرد کردن و سرخ کردن سبزی و درست کردن ترشی و کارهای این‌چنینی شده بود بلکه زندگی‌مون راحت‌تر بگذره. سخت بود اما گذشت. گذشت و ما قوی‌تر شدیم.
***
با صدای مامان چشم‌هام رو باز می‌کنم و نگاهش می‌کنم.
- گوشیت داره زنگ می‌خوره.
ظرف میوه رو روی میز میذاره و از اتاق می‌ره بیرون.
کرخت و خسته روی تخت می‌شینم و دکمه‌ی اتصال رو می‌زنم.
- احوال لیلی خانوم؟
صداش انگار خون می‌شه توی رگ‌هام. جون به تنم برمی‌گرده و رفته رفته، لبخند عمیقی روی لبم شکل می گیره.
- سلام قربونت برم.
- خدا نکنه. چطوری دختر؟
- خوبم فدات. تو خوبی؟
- اوه اوه، چقدر قربون صدقه حوالم می‌کنی. خبریه؟ من عادت ندارم‌ها.
- دلتنگتم خره. خوبی سوگل؟
- شکر خدا. ما هم خوبیم. می‌گذره. نفسم چطوره؟
خم می‌شم و از لای در نگاهش می‌کنم که روی زیراندازش نشسته و پشت کوه کاغذ رنگی و قیچی و چسب و مقوای کنارش قایم شده.
- نفستم خوبه خاله جونی.
- صدات چرا گرفته؟
- خواب بودم سوگل.
- خواب؟ چه وقت خوابه دختر؟ پاشو پاشو که کار داریم.
- چیه باز کبکت خروس می‌خونه؟
- حدس بزن لااقل.
- جون سوگل حوصله ندارم. بگو دیگه.
- خاک تو سرت که همیشه ضد حالی. بابا عروس خانوم داره باهات حرف می‌زنه. لاقل یه کم ذوق نشون بده.
ناباور سکوت می‌کنم و بعد بلند می‌زنم زیر خنده.
- آروم بابا. آبرومون رو بردی.
- پس بالاخره شد.
- بله چه‌ جورم که شد.
- قربونت برم من. به سلامتی ایشالا. آخ اگه بدونی چقدر به این خبر احتیاج داشتم؟
سکوت پشت خط باعث می‌شه که به خودم بیام و سعی کنم حرفم رو رفع و رجوع کنم.
- یعنی بهتر از این نمی‌شد.
- چی شده لیلی؟
- هیچی، طوری نشده.
- میدونی که چقدر می‌شناسمت. طوری شده مگه نه؟ از صداتم معلوم بود.
- ول کن سوگل. الان فقط تو و حال خوب تو مهمه. داستان‌های من که تمومی نداره. از عروسی بگو. بذار حالم عوض شه.
- میگم اما حواسم به حالت هست. هر وقت خواستی بگو چی شده. باشه؟
- باشه عزیزم. بگو دیگه دختر. جون به سرمون کردی.
- والا پایان‌نامه رو که این ماه دفاع می‌کنم و بعد میام تهران. دیگه می‌افتیم دنبال کارهای عروسی. قضیه‌ی خواستگاری و دیدن خانواده‌ها که حل شد. بقیشم خدا بخواد درست می‌شه. برگردم تهران ایشالا بقیه‌ی کارها رو انجام می‌دیم.
- به سلامتی. فقط سوگل، خونه رو می‌خواید چکار کنید؟
- فعلا تصمیم‌مون اینه که همین بوشهر یه جایی رو اجاره کنیم. یکی دوسال هم مهران سر کار جا میوفته و هم کافی‌نت هست دیگه. بعدشم ایشالا خودمون رو جمع و جور کنیم بلکه بتونیم صاحب خونه بشیم. والا اینطور که مهران میگه، شاید مجبور شیم قید مراسم عروسی رو هم بزنیم. مخارج بالاست. ما هم که حسابی درگیر کار و درسیم.
- مهم نیست دختر خوب. بهش فکر نکن. مهم حال خوب الانتون و عشق بینتونه که بالاخره داره رسمی می‌شه. بقیه‌ی چیزا خیلی مهم نیستن. کم کم همه چی درست می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- آره والا. مهم همون رضایت بابا بود که با همه‌ی سنگ‌اندازی‌ها و سخت‌گیری‌هاش، بالاخره راضی شد.
- بنده خدا چیز غیر‌منطقی‌ای هم نمی‌گفت. می‌گفت تکلیف کار مهران و درس تو مشخص بشه، بعد به فکر خواستگاری و این داستان‌ها باشید. ولش کن. دیگه همه‌چی درست شد. وای ببین اینقدر حرف زدیم، کلا یادم رفت حال عطیه خانوم رو بپرسم. حالش چطوره سوگل؟
- خداروشکر عملش خوب بود لیلی. فعلا اوضاع قلبش خوبه. دیگه دنبال کارهای عروسی هم که بیوفته، سرش گرم می‌شه، یه کم بیخیالی طی می‌کنه. راستی اومدم تهران، خبرت می‌کنم هم‌دیگه رو بینیم، خریدم باید بریما. پایه‌ای دیگه؟
- دیوونه‌ای؟ معلومه که پایه‌م. یه دونه خواهر که بیشتر ندارم.
- قربون تو برم که یه تار موی گندیده‌ت می‌ارزه به اون چهارتا.
- باز چی شده؟ چه هیزم تری به تو فروختن اینا؟ یه بار نشد پشتشون حرف نزنی.
- باورت نمی‌شه یکیشون جدی برنگشته یه تبریک خشک و خالی بهم بگه. اصلا انگار نه انگار که دارم ازدواج می کنم.
- سوگل اینقدر مجرد موندی، باور نمی‌کنن بنده خداها که عروسیت نزدیکه. یه کم بهشون حق بده خب.
- زهر مار. من رو بگو با کی دارم درد دل می‌کنم. کاری نداری دیگه؟ وقت تازه عروس رو نگیر.
- یه وقت خجالت نکشیا. خوبه تو زنگ زدی. سلام به همه برسون.
- اگه دیدمشون، حتما. جیگرم رو ببوس. مراقب خودتم باش. حواست باشه‌ فهمیدم امروز حال و حوصله نداشتیا. منتظرم یه وقتی که حسش رو داشتی، بگی چی شده بود امروز.
- باشه فدات شم. الان که با خبر خوشت کلی خوشحال شدم. حالا سر فرصت، با هم حرف میزنیم.
- باشه عزیزم. به خاله سلام برسون. می‌بینمت ایشالا. فعلا گلم.
- بزرگیت رو میرسونم. قربونت، فعلا خداحافظت سوگل جان.
گوشی رو قطع می‌کنم اما لبخند همچنان روی لبم جا خوش کرده. این‌قدر خاطر این رفیق قدیمی برام عزیزه که شنیدن صداش و خبر خوبی که داد، کل تلخی‌های امروز رو شست و با خودش برد.
***
سال اول زندگی توی بوشهر، باهاش آشنا شدم. باباش براش یه ساختمون دو طبقه‌ی قدیمی اجاره کرده بود که طبقه‌ی پایینش رو کافی‌نت زده بود و توی سوییت نقلی طبقه‌ی بالا هم زندگی می کرد. با کمک باباش و درآمد کافی‌نت، هم مبلغ اجاره‌ رو پرداخت می‌کرد و هم خرج دانشگاه رو می‌داد. بعد‌ها که حقوق منم اضافه شد، گاهی به شوخی می‌گفت اینجا کافی‌نت نیست، بنیاد خیریه‌ی سوگل و شرکاست. به هر حال یه تنه خرج دو تا خانواده رو می‌ده.
مدتی بعد هم از طریق سوگل با یکی از استادهاش آشنا شدم و افتادم دنبال کارهای حضانت خاطره. اوایل بهنام باور نمی‌کرد که زار و زندگیم رو جمع کردم و اومدم بوشهر، دنبال دخترم.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
نمی‌دونم شاید هم فکر نمی‌کرد بعد از اون‌همه داغی که دیده بودم، اون‌قدر جون داشته باشم که پیگیر بشم و بیام دنبال دخترم. به جایی رسیده بودم که دیگه نه حضور مهسا تو زندگیش برام مهم بود و نه تهدیدهای گاه و بی‌گاه خانوادش که پام رو از زندگی بچشون بکشم بیرون. من فقط بچم رو می‌خواستم و بهشون فهمونده بودم که برای گرفتن حضانتش، حاضرم تا پای بهم زدن زندگی نوپای مهسا و بهنام پیش برم.
اوایل تبدیل شده بودم به یه آدم خونه خراب کن، درست مثل خودشون.زورم به بهنام نمی‌رسید اما راه به راه سر راه مهسا ظاهر می‌شدم. هر طور می‌تونستم تحت فشار قرارش می‌دادم و از رسوایی و بی‌آبرویی نمی‌ترسیدم. من زخم خورده بودم و حالا عفونت اون زخم درمان نشده داشت دامن‌گیر زندگی بهنام می‌شد. دختر من داشت توی خونه‌ و در ‌آغوش کسی بزرگ می‌شد که مادرش نبود و اون‌وقت من روزهام رو با مرور خاطرات بارداری و روزهای اول به دنیا اومدنش، شب می‌کردم. انصاف نبود که من عزادار زندگی از دست رفتم باشم و مسببینش خوش و خرم به زندگیشون ادامه بدن.
روزی رو به خاطر میارم که مهسا خاطره رو در آغوش گرفته بود و وسط راهرو، ترسیده و رنگ پریده ایستاده بود. جلوی تمام همسایه‌ها بهش نسبت زن بی‌آبرویی رو دادم که روی خرابه‌های زندگی من زندگی ساخته و همسر و دخترم و کل زندگیم رو از چنگم درآورده بود. چهره‌ی بهت‌زده و پچ‌پچ‌های همسایه‌ها که نشون می‌داد کاملا به هدفم رسیدم. حالا از دید اون‌ها، مهسا زنی بود که من رو از خونه و زندگیم آواره کرده و آیندم رو دزدیده بود و حالا با خون‌سردی و دل خوش داشت از زندگی‌ای که سهم من بود، لذت می‌برد.
شده بودم مثل همون زن‌هایی که همیشه ازشون متنفر بودم. همون‌ها که مثلشون توی محل سابقمون به وفور یافت می‌شد. همون‌ها که صداشون رو می‌انداختن رو سرشون و توی محل با فحش و فضاحت دعوا راه می‌انداختن. ببین زمونه کار رو به کجا می‌کشونه. آدم‌ها کاری باهام کردن که به مرور دیگه هیچ اثری از اون دختر آروم و سر‌به‌زیر در روح و جسم و فکر من باقی نموند.
مهسا تحت فشار بود و طبیعتا ترجیح می‌داد برای آرامش خودش و زندگیش، عامل اون‌همه بی‌آبرویی و رسوایی یعنی من رو از خودش و زندگیش دور کنه و خب تنها راه دور شدن من هم حضانت خاطره بود. تا زمانی که بچه‌ی من پیش اون‌ها بود، هر جا که می‌رفتن، همین قصه بود. من هرگز از دخترم دور نمی‌شدم. اون تنها داشته‌ای بود که همچنان من رو به زندگی وصل می‌کرد. بودنش مثل نفس کشیدن بود. همون‌قدر حیاتی و باارزش.
من آب از سرم گذشته بود و بردن آبروی بهنام و مهسا توی هر محله از بوشهر، کاری نبود که از عهده‌ی انجامش بر نیام. راستش می‌تونستم قانونی پیگیری کنم و حضانت خاطره رو بگیرم. به هر حال تا هفت سالگی، حضانت قانونا با من بود اما طبق توصیه‌ی استاد سوگل، یه رسوایی و بی‌آبرویی به موقع، او هم توی مواردی مثل زندگی بهنام، خیلی موثرتر بود. بهنام هیچ‌جوره نمی‌خواست زندگی مشترک دومش رو هم از دست بده. آدم‌ها تاب دومین شکست در زندگی مشترک رو اون هم با فاصله‌ی کمی از شکست اولشون، ندارن. بنابراین، به احتمال زیاد، به محض این‌که مهسا تحت فشار قرار می‌گرفت، بهنام حضانت رو به من میداد و شر من و داستان‌های تموم نشدنیم رو از سر زندگیشون کم می‌کرد. نه به دادگاه نیازی بود و نه محکمه. برنده‌ی این بازی من بودم. فقط باید اندک ریسک لج کردن بهنام با خودم رو به جون می‌خریدم که اون هم با شناختی که من از شخصیت ترسو و محافظه کار بهنام داشتم، خیلی ازش بعید بود. احتمال اینکه همون اول از خیر عشق و علاقه‌ی پدری بگذره و خاطره رو بهم برگردونه خیلی بیش‌تر بود تا اینکه بخواد کلی جنجال و جنگ اعصاب رو به جون بخره، هم توی این شهر و محله، شهره‌ی عام و خاص بشه و هم مهسا رو از دست بده.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
راستش کار اصلا به جاهای باریک‌تر نکشید. با یکی دوبار داد و بی‌داد و هوچی‌گری توی ساختمون، مهسا وا داد. بهنام زنگ می‌زد و گاهی با زبون خوش و گاهی هم با عتاب و قلدر بازی، ازم می‌خواست که تمومش کنم و برگردم تهران. نمی‌خواستم با آوردن اسم قانون و دادگاه، هم بهنام رو سر لج بندازم و هم قضیه کش پیدا کنه. رک و مختصر بهش توضیح دادم که تا وقتی دخترم رو بهم برنگردونه، وضعیت تغییری نمی‌کنه. گفته بودم حتی عوض کردن خونه هم براش کارساز نیست چون من آدم از خاطره گذشتن نبودم. اینقدرمی‌رفتم و می‌اومدم و مهسا رو تحت فشار قرار می‌دادم تا یا خاطره رو برگردونه یا راضی نشه و آسایش و زندگی مشترکش سر این قضیه بهم بخوره. همین که یکی دوبار همسایه‌ها مهسا رو با دست نشون بدن و پشت سرش پچ پچ کنن، همین که به بچه‌ی توی آغوشش با ترحم نگاه کنن، همین که اون محله و اون خونه برای مهسا تبدیل به زندون بشه، همین‌ها یعنی برنده شدن من و طاق شدن طاقت مهسا. می‌دونست که درست می‌گم. اصلا حس ناچاری باعث شده بود که تماس بگیره و از آخرین حربه‌ش یعنی خواهش و تمنا استفاده کنه بلکه دست از سرش بردارم و با هفته‌ای دوبار ملاقات با خاطره موافقت کنم. این اون چیزی نبود که من می‌خواستم. اگر قرار به هفته ای دوبار ملاقات بود که خب حضانت رو قانونی پیگیری می‌کردم. من بچم رو تمام و کمال می‌خواستم. یا باید این راه رو انتخاب می کرد و یا جریان مثل سابق ادامه پیدا می‌کرد. به هر حال تا زمانی‌که با کنارهم بودن من و خاطره کنار نمیومد، من دست از سر مهسا برنمی‌داشتم و این رو واضح و روشن برای بهنام توضیح دادم. توضیح دادم و اون موافقت کرد، حداقل تا هفت سالگی خاطره. همون چیزی که به گفته‌ی خودش، قانون تعیین کرده بود.
بالاخره اون روز رسیده بود. روزی که مدت‌ها منتظرش بودم. صبح یکی از روزها که برای رفتن به مهد، آماده می‌شدم، پشت در خونه، داخل کوچه دیدمش که بچه به ب*غل ایستاده.
نگاهش کردم و نگاهم کرد. نمی‌فهمیدم...
معنای نگاهش رو مدت‌ها بود که دیگه نمی‌فهمیدم. توی این چند ماه، گاهی چنان عرصه رو بهش تنگ می‌کردم که بی‌شک اگر دور و برم شلوغ نبود، روی دیگه‌ای از بهنام آروم همیشگی رو می‌دیدم و گاهی مثل امروز ته نگاهش، در عین کلافگی و عصبانیت، حس تحسین کمرنگی رو می‌دیدم که انگار خودش هم می‌فهمید که اون حس رو دریافت کردم و اصلا تعمدا اون احساس رو ته نگاهش ریخته بود.
- حدس بزنم چرا اینجایی؟
به خودش میاد و سرش رو تکون می‌ده.
- دنبال دردسر نیستم.
- می‌دونم، هیچوقت آدم جنگیدن نبودی.
- به نفعت نیست الان بخوای اون روی جنگ‌جوم رو ببینی.
نمایشی یه نگاه به انتهای کوچه می‌کنم و دوباره چشم می‌دوزم به نگاه خستش.
- روی جنگ‌جوی من رو چی؟
خسته می‌خنده و تکیه می‌ده به کاپوت جلوی ماشین.
با تعجب خندش نگاه می‌کنم و سرم رو سوالی تکون می‌دم.
- این روزها، اون روی جنگ‌جوی شما رو زیاد دیدیم خانوم صادقی.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا