به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
خاطره به محض دیدن دوست‌هاش دستم رو رها می‌کنه و می‌ره به اون سمت. منم بعد از سلام و علیک با یکی دو نفر از مادرها، روی یکی از صندلی‌ها می‌شینم.
مشغول صحبت با مادر دوست خاطره هستم که با ضربه‌ی دست خانوم کناریم، به خودم میام.
- عزیزم فکر کنم اون آقا با شما کار دارن.
صورتم رو برمی‌گردونم سمت در و می‌بینمش که حلقه‌ی گل قرمز خاطره رو توی دست‌هاش بالا میاره.
- آره عزیزم. حلقه‌ی گل دخترم جا مونده انگار.
از جا بلند می‌شم و می‌رم کنارش.
- ممنون. فکر کردم رفتی.
- نه، گفتم که مرخصی دارم امروز. بیا بگیرش.
- انگار اون‌طرف آقایون نشستن.
به سمت یکی دو نفر از آقایون که کنار در حیاط نشستن، اشاره می‌کنه و بعد انگار که منتظر کسب تکلیفش باشه، بهم نگاه می‌کنه.
- خب تو که می‌گی کاری نداری فعلا. بمون اگه دوست داری.
سریع برمی‌گردم و سر جام می‌شینم تا هول شدنم رو نبینه. به هر حال این اولین باره که هر دوتامون با هم میایم مهد خاطره و این حس برای هر سه نفرمون جدیده.
- همسرت بود؟
بهش نگاه می‌کنم و از اون‌جایی که تا به حال با مادرهای دوست‌های خاطره هیچ حرف شخصی و خصوصی‌ای نزده بودیم، می‌مونم چی بگم.
- نه، بابای خاطره‌ست.
نگاه متعجبش مجبورم می‌کنه که بهش توضیح بدم.
- همسر سابقم هستن.
- آها! ببخش نباید می‌پرسیدم.
- نه خیلی خصوصی نیست. به هر حال نمی‌شه پنهانش کرد.
بعد از سرود، نوبت به اجرای خاطره و دوست‌هاش می‌رسه.
بلند می‌شم و می‌رم پشت صحنه. لباس قرمز توپ‌توپیش رو تنش می‌کنم و شنل قرمز جذابش رو روی دوشش می‌اندازم. گونه‌ها و لبش رو کمی قرمز می‌کنم تا توی عکس و فیلم‌ها قشنگ‌تر بیوفته. دخترم امروز شنل قرمزی می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- مامان!
نگرانی صداش رو تشخیص می‌دم و بغلش می‌کنم.
- عزیزم، نگران نباش دیگه. ما خیلی در موردش حرف زدیم درسته؟ تو، توی تست برنده شدی. یعنی اجرات خیلی خوب بوده. پس دیگه اصلا نگرانی نداره. دست‌های یخ زدش رو زیر بغلم محکم می‌کنه.
- بهتری؟
- آره. یه کم.
- خیلی خب. الان دیگه صدامون می‌کنن. چند تا نفس عمیق بکش. اینم از حلقه‌ی گلت.
حلقه‌ی روی موهاش رو با دوتا سنجاق محکم می‌کنم و دوباره و دوباره پیشونیش رو می‌بوسم.
- آماده‌ای خاطره جان؟
رو می‌کنم سمت مربیشون و دست دخترم رو توی دستش می‌ذارم.
- بله خاله نگین. کلی تمرین کرده. معلومه که آماده‌ست.
بوسه‌ای می‌فرسته و همراه مربیش می‌ره برای اجرا.
تمام طول اجرا محو حرکات تماشایی و شیرینشم. همراهش تمام دیالوگ‌ها رو زمزمه می‌کنم و با جون و دل تشویقش می‌کنم.
این بین، گاهی نگاهم به بهنام میوفته که از تمام لحظات اجرا، بی‌وقفه فیلم می‌گیره. این برای بهنام یه حس کاملا جدید و نابه. همین بودن کنار خاطره توی یکی از خاطره‌انگیزترین لحظات زندگی دخترمون. به خودم میام و دوربین گوشیش رو سمت خودم می‌بینم.
لحظه‌ای لبخند روی لبم رنگ می‌بازه اما از ترس خراب شدن فیلم اجرای خاطره، دوباره لبخند می‌زنم و رو به دوربین دست تکون می‌دم.
***
پک خوراکی‌ها رو باز می‌کنم و می‌ذارم کنارش. خسته و خواب‌آلود یکی دوتا از بادوم زمینی‌های سرکه‌ای رو برمی‌داره و می‌خوره.
- می‌خوای پاکت شیر رو باز کنم برات؟
- نه دوست ندارم.
خسته و کلافه نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هام رو روی هم می‌ذارم. خنده‌ داره اما همین جشن به ظاهر کوچولو و جمع و جور، کلی روی دستم خرج گذاشته بود و حالا بعد از تموم شدن اون حس و حال قشنگ، وقتش بود که به حساب و کتاب‌هام برسم. این ماه اگر کمک مامان نبود قطعا کم می‌آوردم.
شهریه‌ی پیش‌دبستانی به عهده‌ی بهنام بود. حالا اگه مخارج این مراسم‌ها و جشن‌های اضافی رو هم، اون به عهده می‌گرفت، نقش من به‌عنوان مادر، فقط به کارهای خونه و تر و خشک کردن خاطره محدود می‌شد و این چیزی نبود که دوست داشتم از من توی ذهنش بمونه. گذشته از تمام این مسائل، سال دیگه خاطره هفت ساله می‌شد و از الان کاملا ترس مرموز نزدیک شدن به هفت سالگی رو احساس می‌کردم. نمی‌خواستم با شونه خالی کردن از زیر بار تمام مخارج خاطره، کفه‌ی ترازو رو به نحوی، به نفع بهنام سنگین‌تر کنم و از طرفی نمی‌خواستم که با محدود‌تر کردن نقش بهنام به عنوان پدر، سر لج بندازمش و با این لج و لج بازی‌ها، حضانت خاطره، بعد از هفت سالگی رو کاملا از دست بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- بیداری لیلی؟
چشم‌هام رو باز می‌کنم و قطره اشک راه گرفته روی گونم رو پاک می‌کنم.
با نگرانی بهم خیره می‌شه و ناخودآگاه دستش رو میاره سمت صورتم. سرم رو که عقب می‌کشم، به خودش میاد و دستش رو مشت می‌کنه و صورتش رو به سمت پنجره برمی‌گردونه.
دیگه تا رسیدن به خونه نه من حرفی می‌زنم و نه اون تلاشی می‌کنه برای اینکه سر حرف رو باز کنه.
- مرسی واسه امروز. لطفا فیلم‌ها رو...
- می‌فرستم برات.
- باشه ممنون. فعلا خداحافظ.
سر تکون می‌ده و پیاده می‌شه. شوکه به سمتش برمی‌گردم که با دیدن خاطره که روی صندلی عقب خوابش برده، می‌فهمم که برای ب*غل کردنش پیاده شده.
- مرسی، من خودم میارمش.
- نه، سنگینه.
با چشم به در خونه اشاره می‌کنه و کیف خاطره رو توی دستش جا‌به‌جا می‌کنه.
کیف رو از دستش می‌گیرم و سریع در رو باز می‌کنم.
- مامان!
- جانم؟ بیا تو مادر. خسته نباشی.
- سلام مامان جان. مرسی، سلامت باشی.
با تکون دادن سرم به پشت سرم اشاره می‌کنم و از جلوی در کنار می‌رم.
می‌فهمه مهمون داریم که سریع از جا بلند می‌شه و لباس‌هاش رو مرتب می‌کنه.
- سلام حاج خانوم.
- سلام مادر، بفرما تو. خوش اومدی.
- ممنون، با اجازه.
کفش‌هاش رو درمیاره و بچه به ب*غل می‌ره سمت اتاق خاطره.
در رو تا انتها باز می‌کنم و پتو رو می‌کشم کنار. آروم خاطره رو می‌خوابونه روی تخت و کفش‌ها رو از پاهاش درمیاره. شنلش رو از لباسش جدا می‌کنم و حلقه‌ی گل رو از روی موهاش برمی‌دارم. پنجره رو کمی باز می‌کنم تا هوا عوض بشه و بالاخره همراه هم از اتاق خارج می‌شیم.
- ببخشید حاج خانوم، مزاحم شدم. شرمنده.
- این چه حرفیه؟ بفرما چای پسرم. بفرما خستگی در کن.
- ممنون. مزاحم نمی‌شم.
با چشم و ابرو اومدن مامان به خودم میام و برمی‌گردم سمتش.
- بفرمایید. تعارف نکنید. مادر ناراحت می‌شن همین‌طوری برید.
تعارف رو روی هوا می‌گیره و فوراً پشت میز می‌شینه. شوکه نگاهش می‌کنم و ظرف توت و انجیر خشک روی میز رو جلو می‌کشم، با چشم به مامان اشاره می‌کنم که لبخند واضحش رو بپوشونه و خودم هم پشت میز می‌شینم.
- چرا اینجا مادر؟ بفرما سالن.
- نه ممنون همین جا خوبه. شما هم بفرمایید حاج خانوم.
- لیلی مادر، جشن چطور بود؟
- وای مامان باورت نمی‌شه دخترم انگار از تو قصه‌ها بیرون اومده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
نگاه خیره به چشم‌های پر از ذوق و شوقم رو حس می‌کنم و حواسم رو می‌دم به فنجون مقابلم. شیفتگی این نگاه، سال‌ها پیش برام عاقبت خوبی نداشت. الان که دیگه نه من اون آدم گذشته‌هام نه اون. دیگه هیچ حسی از سمت بهنام، برای من معنی عشق رو نداره.
- بچم ماهه ماشاءالله.
دستش رو به لبه‌ی چوبی میز می‌کوبه و هم‌زمان فنجون بهنام رو جلوش می‌ذاره.
- بفرما. تعارف نکن پسرم. قندم بردار.
ظرف خرما رو جلوش می‌ذارم و قندون رو برمی‌دارم. خوب می‌دونم قند نمی‌خوره و با کاری که می‌کنم می‌فهمه که هنوز این عادتش رو یادمه. لبخند می‌زنه و به نشونه‌ی تشکر پلک روی هم می‌ذاره.
سرم رو تکون می‌دم و یه توت خشک دیگه از داخل ظرف مقابلم برمی‌دارم و به دهان می‌ذارم.
- اگه بخواید فیلمش رو بهتون نشون می‌دم.
- فیلم گرفتی مادر؟
- آره خب، نمی‌شد چشم ازش برداشت. گفتم فیلمش بمونه واسمون.
- کار خوبی کردی پسرم. اما نمی‌خوام مزاحمت بشم.
- نه، چه مزاحمتی. به هر حال امروز کاری ندارم. بفرمایید.
گوشی رو سمتش می گیره و با هم مشغول دیدن می‌شن.
چشم‌هام از دیدن این صحنه گرد می‌شه. نیم ساعت فیلم رو می‌خواد بهش نشون بده؟ مثل اینکه مرخصی امروز اصلا واسش بد نشده. قبلا به زور چند ساعت مرخصی می‌گرفت، اونم در صورتی که بحث دکتر و دوا و درمون وسط بود. البته آدم به‌ خاطر بچش از همه چیز می‌گذره، دیگه مرخصی که چیزی نیست.
***
سیب‌زمینی‌های خلال شده رو داخل ماهیتابه می‌ریزم.
- نمی‌خوای بشینی؟
- نه راحتم. تو نمی‌خوای بگی چرا تو فکری؟
- چی بگم عزیزم؟ خاطره صداش رو کم کن.
سیب‌زمینی‌ها رو ول می‌کنم و کنار ورودی آشپزخونه می‌ایستم.
- خاطره. نشنیدی مادرجون چی گفت؟ کمش کن دخترم.
- اصلا نگاه نمی‌کنه‌ها. نمی‌دونم چرا الکی روشنش می‌کنه.
- ولش کن لیلی. تلویزیونم که روشن نباشه، این بچه غمباد می‌گیره از بس که خونه سوت و کور و ساکته.
- خب حالا. یه بار نشد طرف ما رو بگیری. نمی‌خوای بگی چرا تو فکری؟
- خب، یه لحظه بشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- بفرما، نشستم. حالا بگو چی شده که چند ساعته آروم و قرار نداری؟
- راستش امروز، وقتی مهد بودین، خانوم صدر زنگ زد.
خب البته حدس می‌زدم دلیل این حالش، مسئله‌ای مربوط به خانواده‌ی بهنام باشه. بالاخره با برگشتن بهنام، حواشی این خانواده، چه بخوایم چه نخوایم، دامن‌گیرمون می‌شه. سعی می‌کنم حساسیت نشون ندم. سر تکون می‌دم تا با خیال راحت ادامه بده.
- خب؟
- هیچی، خب... راستش وقت می‌خواست.
- وقت؟ وقت چی؟
- گفت... واسه امر خیر.
- چی؟
شوکه نگاهش می‌کنم بلکه بگه داره شوخی می‌کنه. من رو بگو که کودکانه، فکر می‌کردم موضوع در مورد خاطره‌ست.
کنار پیشونیم تیر می‌کشه و طاقتم طاق می‌شه. دیگه واقعا فکر اینجاش رو نمی‌کردم. فکر این‌ همه وقاحت و پررویی رو.
- ببین لیلی، یه لحظه آروم باش.
از جا بلند می‌شم. گوشیم رو چنگ می‌زنم و برمی‌دارم. اصلا فکر نمی‌کردم حرف و حدیث‌هاشون بخواد اینقدر جدی بشه.
- لیلی! گوش کن مادر.
- تو چی گفتی؟
- خب من، یه لحظه صبر کن دختر.
جلوی در اتاق می‌ایستم و نگاهش می‌کنم.
- تو چی گفتی مامان؟
از گوشه‌ی چشمم، خاطره رو می‌بینم که به سرعت خودش رو به ما می‌رسونه. می‌فهمم که ترسیده اما اصلا تو حالی نیستم که بتونم بهش فکر کنم.
- مامان چی شده؟
- برو تو اتاقت خاطره.
- مامان!
- گفتم برو.
از صدای بلندم بغض می‌کنه و سریع به سمت اتاقش می‌ره.
- به بچه چکار داری لیلی؟ آروم باش. هیچی نگفتم به خدا. گفتم اجازه بدید با خودش مشورت کنم.
روش رو برمی‌گردونه و به سمت اتاق خاطره، پا تند می‌کنه.
بی‌قرار به دیوار پشت سرم تکیه می‌دم و هم‌زمان شماره‌ش رو می‌گیرم.
چند‌ نفس عمیق می‌کشم و وارد اتاقم می‌شم. در رو پشت سرم می‌بندم و لبه‌ی تخت می‌شینم که بالاخره تماس وصل می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- منتظر تماست بودم.
- آره خب، خبرا این روزا پیش شماست. نه؟
- لیلی جان!
- جان؟ لیلی جان؟ من جان تو نیستم آقای صدر. اینطوری صدام نکن. نه بعد از اون افتضاحی که چند سال پیش بالا آوردی.
- یه لحظه گوش کن!
- نه، تو گوش کن. این‌بار تو گوش کن بهنام. خودت خوب می‌دونی که بین من و تو هر چی که بود، توی همون شش سال پیش موند. همون‌جا موند و تموم شد. سال‌ها دنبال تو و خاطره راه نیوفتادم که حالا باز بخوام جلوت کوتاه بیام. باید از همون موقع می‌فهمیدی که آدم کوتاه اومدن نیستم. آره درسته، چه همون شش سال پیش، چه توی تمام سال‌ها و روزهای بعدش، من فقط پای دخترم وایسادم. فقط دخترم. اما این نشه بازیچه‌ی دست تو و مادرت که فکر کنید برای خاطره تن به این ذلت دوباره می‌دم. همه‌ی آینده‌ی من فدای یه لحظه حال خوش خاطره. حال خوشی که برای رسیدن بهش هر کاری می‌کنم. هر کاری بهنام، به جز دوباره وارد زندگی تو شدن. نه! این خریت همون یه بار بس بود. دیگه هیچ‌وقت تکرار نمی‌شه.
- می‌دونم لیلی. باور کن می‌دونم. من درکت می‌کنم، اما...
- اما نداره بهنام. حرفایی که این چندوقت از مادرت می‌شنوم یعنی چی؟ چرا هر روز یه داستان تازه می‌سازه؟ آدمی که یه بار رشته‌ی اتصال من و تو رو با بی‌رحمی بریده، چرا باز داره واسه با هم بودنمون تلاش می‌کنه؟ من اینقدر ساده‌م؟ جدی به نظرت من اینقدر احمقم که دوباره پا بذارم تو زندگی‌ای که ازش فراریم دادین؟
سکوت پشت گوشی باعث می‌شه شک کنم که شاید اصلا قطع کرده باشه. اما چند ثانیه نمی‌گذره که صداش رو دوباره می‌شنوم.
- می‌ذاری منم حرف بزنم؟
- منتظرم.
- می‌خوام بگم عزیز من، لیلی جان، دختر خوب. هزار تا کلمه‌ی قشنگ هست که می‌خوام جلوی اسمت ردیف کنم. اما می‌دونم هر چی بخوام صدات کنم، سریع گارد می‌گیری. لیلی! من این روزا تو رو زیاد نمی‌شناسم. دیگه نمی‌شناسم. واسه همین، همون لیلی. لیلی! ببین من خوب می‌دونم چی کشیدی توی تموم این سال‌ها. می‌دونم یه بار دلت واسه من رفت و واسه همون یه بار، چند ساله داری تاوان می‌دی. از من چی می‌خوای؟ چی می‌خوای که یه کم آرومت کنه؟ اگه روز و شب ازت عذرخواهی کنم، بازم کمه. منم گیر کردم لیلی. یه جوری همه چی به هم ریخته که از هر جا می‌خوام درستش کنم، باز یه گند دیگه بالا میاد. اینقدر گند زدم که جبرانش دیگه ازم بر نمیاد. از تو چه پنهون، اصلا جسارت جبرانش رو ندارم. ولی این وسط خاطره چی می‌شه لیلی؟ ما یه دختر داریم. به خاطر دخترمون بیا به برگشتن فکر کنیم. ازت نمی‌خوام گذشته رو فراموش کنی. نمی‌خوام منو ببخشی و دوباره بپذیری. فقط ازت می‌خوام بیای با هم فکر کنیم که چی برای خاطره بهتره. الان دیگه پدر و مادریم. حداقل فکر کردن به ساختن یه زندگی جدید برای دخترمون رو بهش مدیونیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- می‌دونی بهنام؟ بین من و تو، اونی که اصلا به فکر خاطره نیست، خود تویی. خاطره‌ای که از وقتی چشم باز کرد، مادرش رو می‌دید که عین یه آدم خونه به دوش، پشت سر دخترش می‌دوید. خونه و زندگیش رو جمع کرد و دنبال دخترش رفت بوشهر. حرف و حدیث یه مشت خاله ‌زنک رو تحمل کرد و به قول همون زنی که امروز، دور افتاده دنبال برگردوندن من به اون زندگی، شد صدقه بگیر مرد غریبه‌ای که یه روزی شوهرش بود. چرا؟ چون بچه داشت. به‌ خاطر دخترش. بهنام، بعد از همه‌ی اون سختی‌ها، به من خاطره رو یادآوری نکن. من یه روزی کل زندگیم رو برای خاطره فدا کردم. این وسط هیچی به دخترم بدهکار نیستم. لااقل از این بابت وجدانم آسوده‌ست.
- بیا و من رو دوباره بشناس لیلی. اون بهنام رو از حافظت پاک کن. بهم یه شانس بده. بذار لااقل تلاش کنم آینده رو اون‌جوری که تو می‌خوای بسازم. من بد بودم لیلی. تو همون لیلی همیشه باش. همون‌طور بمون. من فقط ازت یه شانس می‌خوام. فقط بهش فکر کن.
- وقتی صبح تا شب چشم‌های خاطره جلوی چشم منه. چشم‌هایی که داد میزنن بابای این دختر کیه، دیگه پاک کردن گذشته غیر ممکنه بهنام. گوشه به گوشه‌ی زندگی من، توی این سال‌ها، بوی گند اعتماد نابه‌جا به تو رو گرفته. من از تو عزیزم و جونم زیاد شنیدم بهنام. دیگه اون دختر چشم و گوش بسته‌ای که با یه کلام حرف عاشقانه، اختیار زندگیش رو به دستت می‌داد، مرده. من دیگه لیلی سابق نیستم. فرصتی که امروز ازم می‌خوای رو سال‌ها پیش از دست دادی بهنام. با سر خم کردن جلوی خواسته‌های مادرت. با سوار شدن روی موج حرف و حدیث مردمی که داشتن تیشه به ریشه‌ی زندگیمون می‌زدن. به خیال خودت، تو شدی مردی که حق داره پشت کنه به زن و زندگیش و من شدم زنی که لیاقت تو و خانوادت رو نداشت. حرف‌ها بهنام، حرف‌های مردم نابودم کرد. وقتی، وقتی...
- آروم عزیزم. باشه نمی‌خواد ادامه بدی. آروم باش.
- تو نفهمیدی.
- بیا در موردش حرف نزنیم. فراموشش کن لیلی جان. ببین! داری هق‌هق می‌کنی. اصلا فکر کن چیزی نشنیدی. لیلی!
در اتاق محکم باز می‌شه و به دیوار پشتش می‌خوره. مادرم لیوان به دست، درحالی که تندتند محتویات داخل لیوان رو هم می‌زنه، میاد داخل اتاق. لیوان رو به دستم می‌ده و گوشی رو می‌گیره و قطع می‌کنه. کنارم می‌شینه و شونه‌هام رو آروم مالش می‌ده.
- آروم باش لیلی. باشه دخترم. تموم شد. آروم باش.
- بخور. یه کم بیشتر بخور بذار حالت جا بیاد. فدای تو بشم من. چرا این‌قدر به هم ریختی مادر؟ مگه قراره به کاری مجبورت کنن عزیزم؟
میام جوابش رو بدم که از دهانم هیچ صدایی به جز هق‌هق خفه‌ای که راه نفسم رو بسته، بیرون نمیاد.
- باشه‌باشه. نمی‌خواد چیزی بگی. آب قندت رو بخور.
آب‌ قند رو یک‌باره سر می‌کشم و لیوان رو می‌دم دستش.
- بعد از...
- لیلی!
- خوبم مامان. بذار بگم. بذارحرف‌هام فقط تو دلم نباشه. دارم می‌ترکم مامان.
نفس عمیقی می‌کشه و کمرم رو خم می‌کنه و سرم رو می‌ذاره روی پاهاش.
- بگو عزیزم. بگو ولی آروم باش. اعصاب خودت رو خورد نکن. هیچ اجباری نیست. قرار نیست کسی به کاری که نمی‌خوای مجبورت کنه. آروم باش دخترم.
- روزای بعد از فوت شهرام، تو اون روزها رو یادته مگه نه؟ تو لحظه به لحظه‌ش رو یادته.
سر تکون می‌ده و بغض کرده، دست می‌کشه روی موهام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- پسر ما مقتول بود نه قاتل. اون‌ وقت ما متهم شدیم به بی‌آبرویی. نمی‌دونم کی و کجا، شدیم شریک جرم نکرده‌ی شهرام. شدیم خواهر و مادر پسر چاقو‌کش محل که تو درگیری چاقو خورد و...
تو یادته؟ یادته همین حاج خانوم چجوری از مرگ شهرام می‌گفت؟ یه جوری که انگار لکه‌ی ننگ خانواده پاک شده. آبرو واسمون نذاشته بود. می‌گفت داداشت که از سر حماقت و بی‌فکری از دست رفت، با بی‌آبرویی بابات چکار کنیم؟ تا کی قراره از در و همسایه حرف بشنویم که بابای عروستون این بار جیب کدوم بدبخت بیچاره‌ای رو زده؟ این بار از دیوار کدوم خونه‌ای بالا رفته؟
بابا مگه دزد بود مامان؟ مگه ما بابای خودمون رو نمی‌شناختیم؟ کی شد محتاج پول کسی باشه؟ می‌کشید؟ آره. دار و ندارمون رو دود می‌کرد. اما کی اجازه دادیم از جیب کس دیگه‌ای، خرج اون زهر ماری رو بده؟ مگه همین تو، صبح تا شب کار نمی‌کردی؟ مگه عمو با بدبختی، همه جا آبرومون رو نمی‌خرید؟ مگه قرون به قرون پول مواد بابا رو نمی‌داد که کسی حرف مفت نزنه پشت سرمون؟ چی‌شد که به خودمون اومدیم و دیدیم که شدیم دزد و بی‌آبرو؟ از شهرام یه آدم علاف بی‌آبرو ساختن که این‌قدر پی شر می‌گشت که آخرم همون شر دامنش رو گرفت. از بابا هم یه مفنگی که دیر یا زود باید منتظر باشیم جنازش رو گوشه‌ی خیابون پیدا کنیم. من نمی‌فهمم کی شد که بابا شبی رو زیر سقف جایی غیر از خونه‌ی خودش صبح کنه؟ ما که عین برگ گل نگهش می‌داشتنیم. اگه چهره‌ی شکستش نبود، مگه اصلا کسی شک می‌کرد که این آدم مصرف کننده‌ست؟ ما که با سیلی صورتمون رو سرخ نگه می‌داشتیم که اگه غصه‌ی اعتیاد بابا و کارهای شهرام هست، حداقل خبر غصه و ناراحتیمون از چهاردیواری خونه خارج نشه. بابا رو فقط مواد نکشت. بابا رو غصه‌ی حرف و حدیث این از خدا بی‌خبرا کشت. داغ نگاه‌های سنگین مردم، چرت و پرت‌هایی که پشت سر خودش و خانوادش می‌گفتن. بابا رو اینا کشت مامان. وگرنه اون جز به من و تو، آزارش به کسی نرسیده بود که مردم باهاش اینجوری رفتار می‌کردن. مامان وضعیت ما قبل از ازدواج منم همین بود. چرا بعد از ازدواج این‌قدر اوضاع خراب شد؟ از بس هر جا نشستن پشتمون حرف زدن. بدمون رو گفتن و کم کم از چشم اهالی مردم انداختنمون. از همون روزی که پسرشون واسه ازدواج، دست گذاشت رو من، این کینه و دشمنی شروع شد. تو که بودی. تو خودت شاهد بودی که چجوری با ما رفتار می‌کردن. تو همه چیز رو دیدی مامان.
صدای آروم گریه‌ی مامان حواسم رو پرت می‌کنه. اونم کم نکشیده بود از این جماعت. نمی‌دونم حالا چطور راضی می‌شد به شنیدن دوباره‌ی صداشون؟ بیشتر از من، اون روزها، اون توهین شنید و دم نزد. انگ بی‌مادری شهرام و بی کس‌و‌کاری من، نابودش کرد. هر کی دلش از خانواده‌ی ما پر بود، اون زمان، عقده‌هاش رو سر مامان خالی می‌کرد.
اشک‌هاش رو پاک می‌کنه و روی موهام رو می‌بوسه.
- یه کم بخواب عزیزم. بسه دیگه. گفتن از گذشته‌ها فقط دلمون رو سیاه می‌کنه لیلی. گذشته برای من و تو هیچی نداشته که حالا بخوایم هی دوره کنیم و غصه بخوریم. بگیر بخواب دختر.
- تو چی مامان؟
صدای گرفتم، اخم‌هاش رو تو هم می‌کنه. سرش رو تکون می‌ده و لیوان روی میز رو برمی‌داره.
- ببین با خودت چکار کردی؟ خب فوقش یه کلام می‌گی نه. از خودآزاری چی نصیبت می‌شه که شش ساله دست برنداشتی ازش؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
در رو پشت سرش می‌بنده و به حال خودم رهام می‌کنه. موهای خیس از عرقم رو از بند کش رها می‌کنم و روی تخت دراز می‌کشم. قلبم تند می‌تپه و نفسم سنگین شده. همه‌ی اینا نشون می‌ده که من دیگه توان مرور گذشته‌ها رو ندارم.
جالبه که امروز، کسی رو که روزی به جرم بی‌خانواده بودن، آزارش می‌دادن، یک بار دیگه و از همون خانواده خواستگاری می‌کنن. این همه پررویی و وقاحت رو باید جایی ثبت کنن. واقعا بعضی‌ها معنی خجالت رو نمی‌دونن.
می گفت قلبش برام رفته. از آینده‌ای می‌گفت که اون موقع، آرزوی من بود. می‌گفت کسی نمی‌تونه توی قلبش بذر کینه از من و خانوادم رو بکاره. اون می‌گفت و من کودکانه ذوق می‌کردم از وجود مردی که در کنارم بود. افسوس از تمام لحظاتی که چهره‌ی شریک زندگیم رو توی صورتش می دیدم. تمام لحظه‌هایی که دلم به حضورش خوش بود. به اینکه اگه همه‌ی دنیا هم بهم پشت کنن، باز این مرد کنار من می‌مونه و برای من و زندگی‌مون از همه چیزش می‌گذره. اما این آرزو، فقط در حد یک آرزو موند. من از زندگی با اون چی ساختم و در آخر از اون زندگی چی نصیبم شد؟ هیچی. یه مشت قرص ضد افسردگی و یه خروار خاطرات تلخ.
خیلی زود در مقابل موج عجیب تهمت‌های خانوادش و در و همسایه، کم آورد. وقتی از همه ضربه خورده بودم و به دل‌خوشی بودنش کنارم، دم نمی‌زدم، کاری‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین ضربه رو خودش بهم زد. صبحی که اومد تا برای همیشه تمومش کنه، خاطره بغلم بود. نمی‌دونستم اون رو آروم کنم یا خودم رو. بچه به ب*غل، زار می‌زدم از درد حرف‌هایی که می‌شنیدم.
از خانواده گفت و ازدواج احساسی. از مادری که بیش از این قلبش تاب بی‌آبرویی رو نداشت و از پدری که دیگه نمی‌تونست توی محل سرش رو بلند کنه. برادرم کشته شده بود و خیلی زود پدرم هم توی کمپ ترک اعتیاد، از دنیا رفته بود. عزادار بودم و بچه به ب*غل نشسته بودم و ته داستانی که بهنام و خانوادش برام نوشته بودن رو گوش می‌کردم. داستانی که بازیگر اصلیش خودم بودم اما آخر داستان رو نمی‌دونستم. ما سیاه پوش بابا و شهرام بودیم و اونا سیاه پوش اعتبار و آبرویی که حالا دیگه از دست رفته بود. اون از تموم شدن صبر و طاقتش می‌گفت و من هاج‌ و واج مونده بودم از شنیدن این حرف‌ها از زبون مردی که روزی فکر می‌کردم برای من و خانوادم، صبور‌ترین و دل‌سوز‌‌ترین آدم دنیاست.
در و دیوار خونمون پر از پارچه‌های سیاهی بود که خبر از داغ برادرم می‌داد و کمی بعد از چهلم، باز سیاه پوش مرگ پدری شد که غم رفتن پسرش رو تاب نیاورده بود و یکی از شب های غریب کمپ، خوابیده بود و دیگه صبح فردا رو ندیده بود. ما می‌گفتیم دق کرد اما حرف مردم چیز دیگه‌ای بود. آیینه‌ی عبرت شده بودیم توی اون محل. سرگذشت ما خیلی واضح عاقبت خانواده‌هایی شبیه به خودمون رو به همه نشون می‌داد. شهرام منشا تمام درگیری‌های محل بود و عاقبت با یک دنیا امید و آرزو، رفت زیر خاک. بابا سر پیری قید خانواده‌ رو زد و خودش رو توی مواد و دود و دم غرق کرد و عاقبت، اونم رفت زیر خاک. خب اینم از نتیجه‌ی مطلوب اهل محل. هر کی دنبال خلاف بره، به جایی می‌رسه که خانواده‌ی ما رسید. این حرف و حدیث‌ها به جای مرهم، جگرسوز بود. از خونه بیرون نمی‌رفتیم تا حتی تسلیت گفتنشون رو هم نشنویم. اون زمان آرزو می کردیم که معجزه‌ای بشه بلکه از یاد مردم بریم. ما رو به حال خودمون بذارن و دیگه نقل‌قول و داستان جدیدی از خودمون نشنویم. ساعت‌ها و دقایق برام نامفهوم بود. مادرم خسته و بیمار بود و از طرفی نوزادی داشتم که مراقبت بیست‌و‌چهار ساعته می‌خواست. نمی‌دونستم زندگی خودم و مامان رو جمع و جور کنم یا مثل جوجه‌ای که ترس از مادر جدا شدن رو داره، به بهنام بچسبم و رهاش نکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
مثل همیشه دست به دامن عمو شدم. بنده‌ی خدا چقدر رفت و اومد. چقدر اعتبار و مردونگیش رو گذاشت کف دستش و رفت تا با خبر خوش برگرده. چقدر حساب من و مادرم رو از بابا و شهرام سوا کرده و از خدا و پیغمبر گفته بود و از آه دل آدم رنج‌ کشیده.
نشد، نخواستن که بشه. عمو می‌گفت گاهی نمی‌شه و هرچی تلاش کنی، سخت‌ترش می کنی. گاهی قسمت نرسیدنه.
شوکه بودم دائم فکر می‌کردم چرا حالا؟ حالا که از زور داغ و مصیبت، به خودم می‌پیچم. حالا که مسئولیت مادرم و وضع نا‌ به‌ سامان زندگیمون افتاده روی دوشم، چرا حالا می‌خوان این‌طور زمینم بزنن؟
چقدربا مادرم جلوی بهنام اشک ریختیم و التماسش کردیم که حالا نه. حالا وقتش نیست. بیا و به این بچه‌ی بی‌گناه فکر کن. اون‌موقع، به تاخیر انداختن طلاقمون، به صلاح نبود چون بچه کوچیک بود و بزرگ‌تر شدنش، طلاق رو سخت‌تر می‌کرد. حالا اما همون مرد جلوم می ایسته و بهم می‌گه به بچه فکر کن. مادر باش و به بچه فکر کن. این‌همه تضاد خنده ‌داره. تاوان کارهای شهرام و بابا رو من دادم. حالا تاوان بی‌سر و همسر بودن بهنام رو هم من بدم؟
تا به خودم اومدم، دیدم با همون رخت سیاه، حالا علاوه بر بی پدر و بی برادر بودنم، مطلقه هم هستم. وسط اون بلبشو، مهر طلاق هم توی شناسنامم خورده بود. تک و تنها مونده بودم و دیگه حتی جگر گوشه‌ام رو هم کنارم نداشتم. بهنام بچه و زار و زندگی رو جمع کرده بود و رفته بود همون شهری که قرار بود زندگی و آیندمون رو اونجا بسازیم.
داغ و مصیبت‌هایی که سرم اومده بود رو یه گوشه‌ی قلبم نگه داشتم و یه کفش آهنی پوشیدم. وقت عزاداری نبود. خاطره رو ازم گرفته بودن و دیگه هیچ امید و دلخوشی‌ای نداشتم. حرف و حدیث که پشت سرم زیاد بود. گفتم بذار جشن ملت تکمیل بشه. اصلا بذار تا ابد حرفی داشته باشن که پشت سرم بزنن.
پول دیه‌ی شهرام رو گرفتیم وتوی بوشهر یه آپارتمان اجاره کردیم. خونه‌ی خودمون رو هم اجاره دادیم تا توی شهر غریب حداقل ماهانه یه مبلغی دستمون باشه و در نمونیم تا زمانی که بتونیم کار و کاسبی خودمون رو داشته باشیم.
عمو باهامون قطع را*ب*طه کرد. می‌گفت پول خون جوان برادرم خوردن نداره. لااقل اعدام می کردین بلکه روح پدر مرحومتون آروم بگیره. آره خب وجود منم پر از نفرت بود. اما وضع زندگی من و مامان و زندگی مشترک از هم پاشیده‌ی من، دیگه جایی واسه انتقام و انتقام‌جویی نمی‌ذاشت.
بی‌رحمانه تو روی عمو ایستادم و گفتم که برادر و برادر‌زادت فقط درد گذاشتن به جونمون. این‌قدر ازشون خوردیم که تکمیلیم. بذار لااقل بعد از مرگشون آرامش داشته باشیم. انگار رفته بودم تا آخرین رشته‌ی پیوندمون با اون محل و آدم‌هاش رو هم از بین ببرم. قطع را*ب*طه با عمو، عملا ما رو تک و تنها می‌کرد اما تنها راه ساختن آیندمون، اون ‌زمان، از بین بردن گذشته بود. عمو من و مادرم رو نفرین کرد. به جرم قبول کردن دیه‌ی شهرام نفرین شده بودیم اما کار ما از شرمندگی و این داستان‌ها گذشته بود. پشیمون نبودیم از رضایت دادن. توی اون شرایط اعدام اون پسر، به من و مامان کمکی نمی‌کرد. حتی شک دارم که اون کار باعث آرامش قلبمون می‌شد. مامانم هم همین احساس رو داشت که علی‌رغم برق خشم توی نگاهش و دل پر از کینه‌اش، آتیش افتاده به جونش رو خاموش کرد و دل داد به دلم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا