به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
خانواده‌ی عمه‌ی بهنام با اینکه توی محله‌ی ما زندگی می‌کردن، اما اصیل و نامدار بودن. بهنام سربازی رفته بود و لیسانس داشت. برای ارشد می‌خوند و هم‌زمان توی داروخانه‌ی یکی از اقوامشون کار می‌کرد اما دنبال این بود که از طریق آشناهای پدرش استخدام پتروشیمی بوشهر بشه. اونجا آشنای گردن‌کلفتی داشتن که بهشون قول مساعد داده بود. دوتا خواهر داشت. یکی متاهل، و اون‌ یکی مجرد و پرستار بود.
زیاد شدن رفت و امد خانوادگیشون به محله‌ی ما، اسمشون رو سر زبون‌ها انداخته بود و بیوگرافی کل اعضای خانواده، برای اهالی، رو شده بود. چند باری کنار دخترعمش دیده شده بود و همین موضوع به‌علاوه‌ی تایید ضمنی خانواده‌هاشون، به شایعات درمورد بهنام و مهسا دامن میزد.
قضیه‌ی بهنام و من، داستانی بود که من آخر از همه ازش مطلع شده بودم. لااقل تا قبل از مطرح شدنش، کاملا از را*ب*طه‌ی بین بهنام و مهسا مطمئن بودم. سخت بود دونفر رو بارها کنار هم ببینی و بعد را*ب*طه نداشتنشون رو بپذیری.
کم‌کم زمزمه‌ها بالا گرفت.
بهنام می‌گفت کار ثابتی نداشت که بخواد به ازدواج فکر کنه و اصرار خانوادش از یه طرف و فکر زندگی توی شهر غریب از طرف دیگه، ترس به دلش انداخته بود. و حالا این ‌وسط، دلش گیرِ دختری شده بود که به‌ بهانه‌ی دیدنش بعد از سال‌ها، پاش به خونه‌ی عمش باز شده بود. این رفت ‌و ‌آمدها، شاخک‌های همسایه‌ها رو تیز کرده بود و باعث شده بود، اومدنش به اون محل رو به ‌اشتباه به حضور مهسا ربط بدن.
قضیه‌ی خواستگاری بهنام از من، همه، حتی خانواده‌ی خودم رو هم حسابی شوکه کرد. اول از همه سراغ عموم رفته بود که توی محل، معتمد و به ‌نوعی بزرگ‌تر به‌ حساب میومد و از احترام زیادی بین اهالی برخوردار بود. درواقع مردم، بیشتر روی ‌حساب شخصیت و اعتبار عمو بود که احترام بابا و خانواده‌ی ما رو هم نگه می‌داشتن وگرنه وضعیت بابا و آبروریزی‌های هر روزه‌ی شهرام، به حد کافی ما رو از چشم‌ها انداخته بود دیگه چه برسه به اینکه بتونن خواستگاری آدمی مثل بهنام رو از دختر خانواده‌ی ما هضم کنن. درواقع از دید اونا، من اصلا گزینه‌ی ازدواج به‌ حساب نمیومدم. خودم هم دیگه با این موضوع کنار اومده بودم که دختری مثل من با همچین خانواده‌ای، باید قید یه ازدواج موفق و آینده‌ دار رو بزنه. راستش اگر هم قرار به ازدواجی مثل ازدواج پدر و مادرم بود، چه بهتر که کلا مقوله‌ی تاهل رو از ذهنم بیرون می‌کردم و فقط روی کار و درس تمرکز می‌کردم تا حداقل، شرایط زندگی رو برای خودم و مامان آسون‌تر کنم.
وقتی عمو قضیه‌ی خواستگاری رو مطرح کرد، دروغ چرا؟ ذوق شیرینی ته قلبم نشست. خانواده‌ی خوش‌نامی بودن و محال بود که دست روی دختری توی اون محل بذارن و جواب رد بشنون. اینکه حالا انتخاب این خانواده، من بودم، حتی برای خودم هم یه امتیاز محسوب می‌شد انگار. غافل بودم از جنگی که این وسط، بین بهنام و خانوادش، شکل گرفته بود. طبیعتا با وجود دختری مثل مهسا، انتخاب و پذیرفتن من به ‌عنوان عروسشون خیلی بعید بود اما خواسته یا ناخواسته، اون ‌قسمت از افکارم که مخالفت احتمالی خانواده‌ی بهنام با ازدواجمون رو بهم یادآوری می‌کرد، از ذهنم پس می‌زدم. حضور بهنام به‌ قدری برام شیرین بود که توان فکر کردن به‌ بقیه‌ی مسائل رو نداشتم.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
روز اولی که با هم بیرون رفتیم رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. از خودش گفته بود و از وضعیت زندگیش. اینکه جذب پشتکار و سادگی من شده و وقتی به خودش اومده، دیده نمی‌تونه فکر من رو از ذهنش بیرون کنه.
اون ‌روز، هوای آفتابی و گرم، بی‌طاقتم کرده بود اما شوق شنیدن حرف‌هاش، نمی‌ذاشت به گرما فکر کنم.
***
- شما رو چندباری دیده بودم. وقت‌هایی که می‌رفتم دنبال مهسا که از دانشگاه بیارمش، توی راه برگشت، اکثرا می‌دیدمتون.
یادم اومد چندبار دم خونه‌ی عمه‌ی بهنام، کنار مهسا دیده بودمش. هربار بعد از خوش و بش با مهسا، به ‌خاطر حرف و حدیث‌هایی که درمورد رابطشون شنیده بودم، با بهنام هم احوال‌پرسی مختصری کرده بودم.
- از سرکار برمی‌گشتم اون ساعت‌ها.
مقنعه‌ی سورمه‌ای رنگم رو مرتب می‌کنم و برای بار هزارم درود می‌فرستم به روح پرفتوح شهرام که اینقدر هولم کرد و مسخره‌بازی درآورد که مثل بچه مدرسه‌ای‌ها اومدم بیرون. از تیپ اولین قرارمون متنفر بودم، دیگه مشغولیت ذهنم به اینکه حالا بهنام چه فکری درمورد تیپ و ظاهرم میکنه، به کنار.
- چیزی شده؟
- نه...نه. راستش برام سواله که کدوم ویژگی، من رو براتون به گزینه‌ی مناسبی واسه‌ی ازدواج تبدیل کرد؟
تحسین توی چشم‌هاش نشون می‌داد که سوال درستی پرسیدم. باید هم همینطور می‌شد. تمام دیشب رو درمورد سوالات و مکالمات مناسبِ اولین جلسه‌ی آشنایی قبل از ازدواج، توی سایت‌های مختلف سرچ و تحقیق کرده بودم وگرنه من رو چه به این‌کارها. من توی تمام زندگیم، از جنس مخالف، فقط شهرام رو دیده بودم که اون هم به جرم خواهر و برادر بودن مجبور بودم بشناسمش وگرنه طبیعتا از‌نظر هیچ دختری، شهرام گزینه‌ی مناسبی برای ازدواج نبود چه برسه به اینکه حالا بخوام دنبال خصلت‌های خوبش، توی رفتار و حرکات پسر مردم بگردم و به ‌نوعی شهرام رو الگو قرار بدم.
- من سادگی چهره و رفتارتون رو دوست داشتم. ادب و متانتتون خیلی به ‌چشم میومد. خب، شاید خندتون بگیره اما حتی راه ‌رفتن شما هم به‌ دلم نشسته بود.
نگاهش میکنم و همزمان کیلو کیلو قنده که توی دلم آب می‌کنن. خوبه که یکی اینقدر روی ظاهر و رفتارت دقیق شده باشه و حالا با حسی خوب، همه رو برات به زبون بیاره.
- راستش...خب، شما...
- راحت باشید لطفا.
- شما خانواده‌ی من رو کامل می‌شناسید؟
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
خب این سخت‌ترین بخش ماجرا بود که اگر قرار به ادامه دادن بود باید سریع‌تر تکلیفش مشخص می‌شد. از این آدم خوشم اومده بود اما اونقدری منگ و حواس‌پرت نشده بودم که موضوعی به‌ این مهمی رو بذارم اولویت آخر و زمانی مطرحش کنم که وابسته‌تر شدم. این اصلا عاقلانه نبود. هرچی زودتر تکلیف احساسش نسبت به خانواده‌ی من مشخص می‌شد، برام بهتر بود.
- شما برای این موضوع نگرانید؟
- چی؟ متوجه منظورتون نشدم.
- نه، منظورم اینه که مسئله‌ای نیست. من خود شما رو دیدم و به دلم نشستید.
- اما خب شما دارید با خانواده‌ی ما وصلت می‌کنید.
- راستشو بخواید...
دلم هری می‌ریزه و سرمو با‌ ترس تکون می‌دم.
- ببینید من قراره به‌ زودی برم بوشهر. منظورم اقامت طولانی‌ مدت هستش. می‌دونم که می‌دونید. چون خودم به عموتون این موضوع رو تاکید کرده بودم. گفته بودم اول این مسئله رو باهاتون درمیون بذارن و اگر موافق بودین، بریم سراغ باقی ماجرا.
- بله، من می‌دونستم.
- خب این بوشهر رفتن بی‌تاثیر نبوده، نمی‌دونم چطور بگم.
- راستش متوجه نمی‌شم.
- ببینید ما قراره از خانواده‌ها دور باشیم. هم از خانواده‌ی من، هم از خانواده‌ی شما. برای همین نیازی نیست نگران موضوع خانواده‌ها باشیم.
جا می‌خورم و شوکه نگاهش می‌کنم.
- بذارید ببینم درست متوجه شدم؟ یعنی اگر قرار به زندگی توی تهران بود، اون ‌وقت من...
- چی؟ نه، نه! اجازه بدید.
- اون‌وقت من دیگه انتخابتون نبودم؟
- دارید کاملا اشتباه برداشت می‌کنید، اگر قرار بود اینجا بمونیم، فقط...
- فقط چی؟
- فقط همه‌چی سخت‌تر می‌شد.
- سخت‌تر؟ سخت‌تر از الان؟ خب اگه سخته که...
- یه لحظه اجازه می‌دید؟
سرم رو تکون می‌دم و کیفم رو چنگ می‌زنم و از جام بلند می‌شم. یه‌ لحظه انگار خون ‌رسانی به مغزم متوقف می‌شه.
- نه راستش بهتره دیگه ادامه ندیم. شنیدنی‌ها رو شنیدم.
هول‌زده از جا بلند می‌شه.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- چرا؟ چی شد آخه؟ یه لحظه صبر کنید. لیلی خانوم! خواهش می‌کنم صبر کنید.
- لیلی!
صدا کردن اسمم بدون هیچ پیشوند و پسوندی، وادارم می‌کنه که بایستم و نگاهش کنم.
- معذرت می‌خوام. راستش نمی‌دونم چجوری بگم. اصلا نمی‌خوام ناراحتتون کنم. واقعیتش، وزنه‌ی اعتبار عموی شما و خوش‌نامی خودتون و مادرتون اونقدرسنگین بود که خانوادم به‌رغم بقیه‌ی مسائل پا پیش گذاشتن.
سر تکون می‌دم و منتظر نگاهش می‌کنم.
- وگرنه، بهتون دروغ نمی‌گم. شاید هیچ‌وقت راضی نمی‌شدن به این وصلت و اونوقت، خب اون‌وقت احتمالا تنها خدمت می‌رسیدم.
از صراحت کلامش جا می‌خورم و البته، هم‌زمان از شیرینی حرفی که زد، لبخندی رفته‌رفته روی لبم ظاهر می‌شه.
انگار لبخندم جسورترش می‌کنه که ادامه می‌ده.
- نمی‌خوای که از زبون من دروغ بشنوی. میخوای لیلی؟
حس قشنگیه شنیدن اسمم از زبون این مرد. آدمی مثل من، با تعداد محدودی دوست و آشنا و فامیل، ممکن بود با شنیدن کوچک‌ترین حرف عاشقانه یا تحسین‌آمیزی به ‌خصوص از سمت جنس مخالف، کاملا تحت ‌تاثیر قرار بگیره. هجوم یک‌باره‌ی احساسات ضد‌و‌نقیض توی همچین شرایطی، احساس دوست‌ داشتنی و خیلی عجیبی بود.
نفس عمیقی می‌کشم و احساسات خودم رو کنترل می‌کنم. ناچار برمی‌گردم و دوباره روی همون نیمکت می‌شینم. سخته که آدم بین او‌ن چیزی که دلش می‌خواد واقعیت داشته باشه و اون‌چیزی که درحال‌حاضر واقعیت داره، گیر بیوفته.
سرم رو برمی‌گردونم و نگاهش می‌کنم. حقیقت همیشه تلخ و بی‌رحمه. روح آدم آزار می‌بینه و درهم می‌شکنه.
مگه من همون آدمی نبودم که می‌گفتم: ازدواج هرگز؟
همونی نبودم که از ترس سرنوشتی مثل اون‌چه که به‌ سر مادرم اومد، خودم رو توی درس و کار غرق کرده بودم که لااقل پدرم به بهانه‌ی بی‌کاری و خونه ‌نشینی، به تن‌ دادن به ازدواج با یکی از همون خواستگارهایی که وصلت باهاشون، از مرگ بدتر بود، مجبورم نکنه؟
بله! من همون آدم بودم و بعد از جلو اومدن بهنام، فرصت رو برای فرار از دنیای پشت سرم مناسب دیده بودم و هرجوری بود، چسبیده بودم به این دست‌آویز ایده‌آل. همون آدمی بودم که با این ازدواج میخواستم از دنیای سیاهی که بدنامی پدر و برادرم برام ساخته بود، فرار کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم.
 

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
راستش شنیدن اینکه قراره عروس خانواده‌ی صدر همراه با همسرش، توی بوشهر زندگی کنه، اشتیاقم به این ازدواج رو از قبل هم بیش‌تر کرده بود. حالا وقتی بی‌تعارف، هدف خودم رو می‌دونستم، نمی‌شد که از یه غریبه انتظار داشته باشم، منو با خانوادم بخواد و قبول کنه. منی که این ازدواج رو اول واسه فرار از زندگی توی اون خونه می‌خواستم، حالا نمی‌شد از بهنام انتظارات عجیب و غریب داشته باشم. خوش‌نامی و اصالت و نام‌ خانوادگی بهنام می‌تونست یک شبه، گذشته‌ی منو از صحنه‌ی روزگار پاک کنه. انگار که این لیلی از ابتدا لیلی صدر آفریده شده. الان بهترین کار، راه اومدن با دل این آدمه. اگر قراره این مرد دنیای امروزم رو تغییر بده، برام این لحظه و تحقیر شدن به‌ خاطر وضعیت خانوادم اهمیتی نداره.
- من درک می‌کنم آقا بهنام. سخته اما می‌فهمم چی می‌گید و تا حدودی بهتون حق می‌دم.
سرش رو تکون می‌ده و امیدوار خیره می‌مونه به چشم‌هام.
- امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم.
- راستش آخر حرفتون، ناراحتی‌ها رو شست و با خودش برد.
پلک زدم و سعی کردم لبخند شیرین چند دقیقه قبل رو، روی صورتم برگردونم.
لبخندم، نگرانی رو از چهرش پاک کرد و دوباره رشته‌ی صحبت رو به‌ دستش داد.
-چیزی میل دارید بگیرم؟ هوا گرمه. با یه بستنی چطورین؟
سرم رو کج می‌کنم و با لبخند، نگاهش می کنم.
- بله ممنون. فقط من، فالوده رو ترجیح می‌دم.
- فالوده! خب این از اولیش. باید هرچیزی که مورد علاقتون هست رو به‌ مرور یاد بگیرم. مثل همین فالوده.
دلبرانه می‌خندم و با نگاهم قدم‌هاش رو دنبال می‌کنم.
***
چشم از چراغ روشن اتاقش می‌گیرم و برمی‌گردم داخل.
اینجا رو یکسال بعد خریدیم. بعد از عقدمون، به هر ضرب و زوری بود و با فروختن اون خونه‌ی قدیمی، تونستیم این واحد وام ‌دار رو بخریم. با مامان و شهرام، تمام ‌وقت کار می‌کردیم تا بتونیم از عهده‌ی قسط وام این خونه بربیایم. بهنام هم با همه‌ی سختی‌ها کمک‌ حالمون بود. بابا رو فرستاده بودیم کمپ و از اون محل کمی فاصله گرفته بودیم. به‌ جز نیش و کنایه‌های خانواده‌ی بهنام که من رو مقصر قطع را*ب*طه‌ی مهسا و خانوادش با خودشون و این‌همه سختی و زحمت پسرشون می‌دونستن، باقی مسائل برام قابل حل بود. اوضاع بد نبود. شرایط زندگی جدیدمون با قبل، خیلی متفاوت بود. مامان آروم‌تر بود و شهرام هم با همه‌ی دردسرها و رفیق‌بازی‌هایی که هنوز کنار نذاشته بود اما در عین تعجب، توی مخارج، کمک‌ حالمون بود و گذشته از عقد من و بهنام، همین قضیه، روحیه‌ی مامان رو از این رو به اون ‌رو کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
تنها مشکل ما، خانواده، به خصوص مادر بهنام بود که به‌ هیچ‌ عنوان از پس نیش و کنایه‌ها و زخم زبون‌هاش برنمی‌آمدیم. حاج خانوم کلا بابا و شهرام رو از خانواده‌ی ما فاکتور گرفته بود. حتی روز عقدمون هم اگر اجازه‌ی پدر ضروری نبود، اصلا رغبتی به حضورشون توی محضر نشون نمی‌داد. جلوی من و مادرم می‌گفت که به‌ خاطر حضور پدرم و از‌ ترس آبروریزی، مجبور شده فقط چند نفر از فامیل‌های معتمد و نزدیکشون رو دعوت کنه.
سخت بود. کوچک شدن پدرم جلوی چشم خودم و خانوادم خیلی سخت بود اما باز، پا روی دلم گذاشتم و سکوت کردم بلکه این سکوت ازم توی قلبشون یه دختر آروم و محترم و بی‌حاشیه بسازه و کم‌کم مهرم رو به‌ دلشون بندازه.
ساده بودم و ساده فکر می‌کردم. اینکه همه‌چیز همین‌قدر بدون‌ مشکل و آسون پیش میره. بابا می‌ره کمپ، مامان و شهرام توی آپارتمان و محله‌ی بهتری، دور از اوضاع قمر در عقرب محله‌ی سابق و اهالی از خدا بی‌ خبرش، راحت و آسوده زندگی می‌کنن و شهرام هم توی داروخانه‌ای که بهنام معرفی کرده، بی‌دردسر کار می‌کنه.
عمو باز هم شرمندمون کرد و با کمکش، وسط اون همه قسط و بدهی، تونستیم جهیزیه‌ی مختصری جور کنیم.
جهیزیه رو خونه‌ی پدری بهنام گذاشتیم. اون‌جا بزرگ‌تر بود. تا زمان مهاجرت به بوشهر، با همون وسایل مختصر، یکی از اتاق‌ها رو چیدن و در اختیار ما گذاشتن. اجاره کردن یه آپارتمان برای اقامت کوتاه‌ مدتمون قبل از رفتن به بوشهر، از لحاظ مالی، به ضررمون بود. پس اتاق بهنام توی خونه‌ی پدریش رو آماده کردیم و این مدت کوتاه رو به اون‌جا نقل مکان کردیم.
بخشی از وسایل بزرگ و اصلی رو بهنام به عهده گرفت. البته می‌دونستم، وسایلی که بهنام خریده در مقابل دو تخته فرش و مختصر ظرف و ظروفی که از سمت خانواده‌ی من داده شده، ارزش خیلی بیشتری داره اما اصلا این مسائل برام مهم نبود.
بهنام هم راضی بود اما خانوادش، به عهده گرفتن بخشی از جهیزیه رو وظیفه‌ی بهنام نمی‌دونستن. از نظر اون‌ها، عقد و عروسی و رهن یه آپارتمان توی بوشهر، به حد کافی خرج و مخارج روی دست بهنام می گذاشت. این وسط خرید جهیزیه هیج‌جوره وظیفه‌ی اون‌ها نبود.
مادرم سهم من از وام ازدواجمون رو هم برای بخشی از مخارج ازدواج، به خانواده‌ی بهنام بخشید تا دلخوری و ناراحتی‌ای پیش نیاد. قرار بود اون وام رو به شهرام بدیم که شاید جایی به کارش بیاد. چون به هر حال قسطش رو خودش و مامان می‌دادن. من مدتی بود که سر کار نمی‌رفتم و برای بازپرداخت وام نمی‌تونستم به مامان و شهرام کمک کنم. هم مقدمات ازدواج و هم کارهای فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، تمام وقتم رو پر کرده بود و دیگه برای سر کار رفتن، وقتی نمی‌موند.
 

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
آخر سر، به یه عقد محضری اکتفا کردیم و عروسی نگرفتیم تا بتونیم پس‌انداز بیشتری داشته باشیم. بخشی از وسایل رو بعد از چیدن جهیزیه توی اتاق بهنام، بسته‌ بندی کردیم و توی زیرزمین گذاشتیم که وقت رفتن به بوشهر بازشون کنیم. وسایلی که اصلا قسمت نشد توی دوران زندگی مشترکمون باز و استفاده بشن. بعدها تعدادی از اون‌ها رو فروختیم و بقیه رو هم توی خونه چیدیم. البته نه توی خونه‌ی مشترک من و بهنام...
رویاهای رنگی و جذابی داشتیم و غافل بودیم از خوابی که زمونه برامون دیده بود.
***
لقمه‌ی نون و پنیر و گردو رو دستش می‌دم و می‌رم از کشوی دراور اتاقش، جوراب سفید و قرمزی که دیروز برای جشن و مراسم امروز خریدیم رو براش میارم.
- بیا بشین رو تخت، جورابت رو پات کنم.
- نه، خودم می‌پوشم.
- دیر میشه‌ها.
- خودم می‌پوشم مامان.
جوراب رو میذارم کنارش و دم اسبی موهاش رو مرتب می‌کنم. چندتا تار مو از کنار پیشونیش جدا می‌کنم و دور انگشتام می‌پیچم بلکه توی همین چند دقیقه حالت بگیره.
- چی‌کار می‌کنی مامان؟
- می‌خوام یک‌ کم از موهات بریزه روی پیشونیت. محکم نبستم خاطره؟
- نه خوبه، بریم؟
- آره الان اسنپ می‌گیرم.
- مامان!
ناچار نگاهش می‌کنم.
- الان زود ماشین می‌گیرم دیگه. خاطره ببین منو، بابا کار داره دخترم.
-قرار بود بهش بگی ولی می‌دونم که اصلا نگفتی
نفس عمیقی می‌کشم و سریع گوشیم رو درمیارم.
-وقت نشد. ببین الان زود ماشین می‌گیرم دیگه.
به ناچار شونه بالا می‌ندازه و محتویات کیف طوسی و صورتیش رو دوباره چک می‌کنه.
لبخندی می‌زنم و بعد از مشخص کردن مقصد روی گوشیم، جلوی آینه می‌ایستم و شالم رو چک می‌کنم. دیشب، آخر وقت، هم لباس‌هام رو آماده کردم و هم موهام رو رنگ گذاشتم. بچه‌ها روی تیپ و ظاهر پدر و مادرشون حساسن. دوست دارم ظاهرم رو جلوی دوستاش بپسنده. اصلا برای همین بود که دوتایی رفتیم خرید و لباس‌های امروز رو با هم خریدیم. دستی به مانتوی پیراهن مانند مشکی رنگم می‌کشم و سرآستین‌های سوزن دوزی قرمز رنگش رو مرتب می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- مامان مطمئنی نمیای؟ روحیت عوض می‌شه‌ها.
رو انداز تابستونی و نازکش رو مرتب می‌کنه و با اخم و تخم نگاهم می‌کنه.
- خدا بگم چکارت نکنه دختر. با این پیشونی سوراخ سوراخ کجا بلند شم بیام. یه روز آرومم نمی‌ذاری که. توی این سن و سال، بوتاکس رو کجای دلم بذارم آخه.
خندم رو قورت می‌دم و کیف رو برمی‌دارم.
- حالا کجاش رو دیدی مادر من. می خوام ببرمت مژه بذاری، ابروهات رو فیبروز کنی. خیلی کار دارم باهات.
- برو خجالت بکش. خدا رو شکر کن حال ندارم از جام بلند شم.
بلند می‌خندم و خاطره رو صدا می‌زنم. گونه‌ی مامان رو می‌بوسه و با عجله میاد سمت در.
- آروم مادر. لیلی مراقب باشید. الهی قربونتون برم. برید به سلامت. خوش بگذره بهتون دخترم.
در رو باز می‌کنم و با چشم دنبال ماشینی که گرفتم می‌گردم.
- سلام بابایی.
دستم رو ول می کنه و به سمت پدرش پرواز می‌کنه.
- وای، وای ببینش! این خانوم خوشگله دختر خودمه.
محکم بغلش می‌کنه و چند دور می‌چرخونتش. بعد از اون‌همه ابراز احساسات، دست تو دست همدیگه، میان کنار من.
- سلام، چطوری؟ میخواید برید مهد؟
- آره ماشین گرفتم.
- خب کنسلش کن. با هم می‌ریم.
- چی؟ آخه قرار نبود.
- مامان تو رو خدا...
- خاطره!
- خب دیروز خودم به بابا گفتم. می‌دونستم تو نمی‌گی.
- چیزی نشده که لیلی. کنسلش کن با هم می ریم.
- نباید الان سرکار باشی؟
- خاطره گفت دیگه. از دیروز می‌دونستم امروز جشن دارن. مرخصی گرفتم. تو اسنپ رو لغو کن. می‌رم ماشین رو بیارم. دیر شد.
- بابا صبر کن منم بیام.
شوکه نگاهش می‌کنم و قدم‌هاش رو دنبال می‌کنم. سرش رو محکم توی شکم باباش فرو می‌کنه و از کنار چشمش آروم نگاهم می‌کنه. بهنام خم می‌شه و روی موهاش رو میبوسه و هم‌زمان مثلا نامحسوس خندش رو قورت می‌ده. پدر و دختر امروز، سر کارم گذاشتن. از دیشب به باباش خبر داده و کل دیشب و امروز هیچی بروز نداده. جدا گاهی از هوش این بچه تعجب می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
دستم رو محکم گرفته بود و چند ثانیه یک بار، زیرچشمی نگاهم می‌کرد. خاطره از همون اول نسبت به حس و حال اطرافیان خیلی خیلی حساس بود و به سرعت هرنوع تغییری در حال و هوای بقیه رو متوجه می‌شد. شاید هم دلیل این حساسیت‌ها، اوضاع پرتَنشی بود که از زمان تولد، اطراف خودش دیده بود. اینقدر حساس بودن، یک‌جورایی ظلم بود در حق دخترم. همین که دائم باید حواسش به تغییر خلق و خوی آدمای اطرافش باشه. ویژگی‌ای که از بچه‌های طلاق، یه بچه‌ی حساس و شکننده می‌سازه. این چیزی نبود که من یا پدرش براش آرزو کنیم.
الانم اوضاع رو قمر در عقرب می‌دید که اینطوری نگاه می‌کرد.
- مامان جون من ناراحت نیستم. توام دیگه به چیزی فکر نکن. به فکر جشن امروز باش. ولی لطفا از این به بعد بدون اطلاع من کاری نکن. باشه دخترم؟
محکم بغلم می‌کنه و با دندون‌های خرگوشی براقش می‌خنده.
- آخه دوست نداشتی با بابا بریم.
یهو صداشو بم می‌کنه و ادای وقت‌هایی که جدی صحبت می‌کنم رو درمیاره.
- لطفا توام از این به بعد زیر قولت نزن.
دست‌هام رو دورش حلقه می‌کنم و عطر دل‌انگیزموهاش رو نفس می‌کشم. نمی‌دونم اخم و تخم کنم یا به خاطر نگاه دلبر و صدای قشنگش یه لقمه‌ی چپش کنم.
- عزیزم فقط نگران شدم که یه وقت بابا به خاطر ما مجبور بشه از کارش بزنه. اما دیدی که به خاطر خانوم کوچولو، مرخصی گرفته. پس بیا دیگه بهش فکر نکنیم عزیزم.
***
بیسکوئیت های‌بای رو دستش می‌دم و برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم.
- خب می‌ذاشتی وقتی رسیدیم با دوستات می‌خوردی.
- نه الان گشنمه.
- بذار بخوره. اینقدر اونجا بازی می‌کنه باز گرسنه می‌شه.
- اوهوم... .
نیم نگاهی بهم می‌کنه و وقتی می‌بینه علاقه‌ای به صحبت ندارم، دیگه ادامه نمی‌ده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- مامان کاش موهام رو دو گوشی می‌بستیم.
- نه بابا! الان اونجا همه دو گوشی بستن. بذار با بقیه فرق داشته باشی.
- به هم نریخته؟ بابا شیشه رو میدی بالا؟ موهام شلخته می‌شه.
- موهات که خوبه بابایی.
- خاطره هوا گرمه. ول کن دیگه مامان.
- آخه اصلا نگاه نکردی. همین‌جوری الکی گفتی خوبه.
- از صبح هزار بار با هم چک کردیم. خوبه دیگه دخترم.
ل*ب‌هاش رو جمع می‌کنه و با اخم و دلخوری تکیه می‌ده.
- صبح اول وقت حالش رو نگیر لیلی.
- اینقدر وسواس بودن خوب نیست. از بچگی باید جلوش رو گرفت که بدتر نشه. وقتی یه بار پرسید گفتم موهات خوبه یعنی خوبه دیگه. نباید حساسیت به خرج بده.
- منم که چیزی نگفتم عزیزم می‌گم امروز روز جشنه. با دلش راه بیایم.
نمی‌دونم حرص عزیزم گفتنش رو بخورم یا راه به راه لوس کردن و با دل خاطره راه اومدنش رو به روش بیارم.
- وسواس بیماریه. می‌دونی که ان‌شاءالله؟
- اگه نمی‌زنیمون، آره می‌دونم.
نفس عمیقی می‌کشم و برمی‌گردم و آروم خط اخم بین دوتا ابروی خاطره رو باز می‌کنم.
- ببین هم تافت آوردم هم شونه و هم یه کش اضافی. اگه موهات به هم بریزه سریع درستش می‌کنم. باشه؟ اصلا نگران نباش. ببخش عصبی شدم قربونت برم. بیا یه بوس به مامان بده دیگه آشتی کنیم. باشه؟
پیشونیش رو می‌بوسم و برمی‌گردم سر جای خودم.
- بفرمایید. رسیدیم.
- بابا توام بیا دیگه.
اخم می‌کنم و با حرص برمی‌گردم سمتش.
- باباها که داخل نیستن خاطره.
- بابایی یکی دو ساعت دیگه میام دنبالت. حسابی خوش بگذره.
بی‌رغبت عقب می‌کشه و دستم رو می‌گیره.
- فعلا... .
سر تکون می‌ده و لبخند می‌زنه و من و خاطره هم دست توی دست هم وارد مهد می‌شیم.
هیاهوی بچه‌ها، لبخند به لبم میاره و اول صبحی اعصابم رو آروم می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا