خانوادهی عمهی بهنام با اینکه توی محلهی ما زندگی میکردن، اما اصیل و نامدار بودن. بهنام سربازی رفته بود و لیسانس داشت. برای ارشد میخوند و همزمان توی داروخانهی یکی از اقوامشون کار میکرد اما دنبال این بود که از طریق آشناهای پدرش استخدام پتروشیمی بوشهر بشه. اونجا آشنای گردنکلفتی داشتن که بهشون قول مساعد داده بود. دوتا خواهر داشت. یکی متاهل، و اون یکی مجرد و پرستار بود.
زیاد شدن رفت و امد خانوادگیشون به محلهی ما، اسمشون رو سر زبونها انداخته بود و بیوگرافی کل اعضای خانواده، برای اهالی، رو شده بود. چند باری کنار دخترعمش دیده شده بود و همین موضوع بهعلاوهی تایید ضمنی خانوادههاشون، به شایعات درمورد بهنام و مهسا دامن میزد.
قضیهی بهنام و من، داستانی بود که من آخر از همه ازش مطلع شده بودم. لااقل تا قبل از مطرح شدنش، کاملا از را*ب*طهی بین بهنام و مهسا مطمئن بودم. سخت بود دونفر رو بارها کنار هم ببینی و بعد را*ب*طه نداشتنشون رو بپذیری.
کمکم زمزمهها بالا گرفت.
بهنام میگفت کار ثابتی نداشت که بخواد به ازدواج فکر کنه و اصرار خانوادش از یه طرف و فکر زندگی توی شهر غریب از طرف دیگه، ترس به دلش انداخته بود. و حالا این وسط، دلش گیرِ دختری شده بود که به بهانهی دیدنش بعد از سالها، پاش به خونهی عمش باز شده بود. این رفت و آمدها، شاخکهای همسایهها رو تیز کرده بود و باعث شده بود، اومدنش به اون محل رو به اشتباه به حضور مهسا ربط بدن.
قضیهی خواستگاری بهنام از من، همه، حتی خانوادهی خودم رو هم حسابی شوکه کرد. اول از همه سراغ عموم رفته بود که توی محل، معتمد و به نوعی بزرگتر به حساب میومد و از احترام زیادی بین اهالی برخوردار بود. درواقع مردم، بیشتر روی حساب شخصیت و اعتبار عمو بود که احترام بابا و خانوادهی ما رو هم نگه میداشتن وگرنه وضعیت بابا و آبروریزیهای هر روزهی شهرام، به حد کافی ما رو از چشمها انداخته بود دیگه چه برسه به اینکه بتونن خواستگاری آدمی مثل بهنام رو از دختر خانوادهی ما هضم کنن. درواقع از دید اونا، من اصلا گزینهی ازدواج به حساب نمیومدم. خودم هم دیگه با این موضوع کنار اومده بودم که دختری مثل من با همچین خانوادهای، باید قید یه ازدواج موفق و آینده دار رو بزنه. راستش اگر هم قرار به ازدواجی مثل ازدواج پدر و مادرم بود، چه بهتر که کلا مقولهی تاهل رو از ذهنم بیرون میکردم و فقط روی کار و درس تمرکز میکردم تا حداقل، شرایط زندگی رو برای خودم و مامان آسونتر کنم.
وقتی عمو قضیهی خواستگاری رو مطرح کرد، دروغ چرا؟ ذوق شیرینی ته قلبم نشست. خانوادهی خوشنامی بودن و محال بود که دست روی دختری توی اون محل بذارن و جواب رد بشنون. اینکه حالا انتخاب این خانواده، من بودم، حتی برای خودم هم یه امتیاز محسوب میشد انگار. غافل بودم از جنگی که این وسط، بین بهنام و خانوادش، شکل گرفته بود. طبیعتا با وجود دختری مثل مهسا، انتخاب و پذیرفتن من به عنوان عروسشون خیلی بعید بود اما خواسته یا ناخواسته، اون قسمت از افکارم که مخالفت احتمالی خانوادهی بهنام با ازدواجمون رو بهم یادآوری میکرد، از ذهنم پس میزدم. حضور بهنام به قدری برام شیرین بود که توان فکر کردن به بقیهی مسائل رو نداشتم.
زیاد شدن رفت و امد خانوادگیشون به محلهی ما، اسمشون رو سر زبونها انداخته بود و بیوگرافی کل اعضای خانواده، برای اهالی، رو شده بود. چند باری کنار دخترعمش دیده شده بود و همین موضوع بهعلاوهی تایید ضمنی خانوادههاشون، به شایعات درمورد بهنام و مهسا دامن میزد.
قضیهی بهنام و من، داستانی بود که من آخر از همه ازش مطلع شده بودم. لااقل تا قبل از مطرح شدنش، کاملا از را*ب*طهی بین بهنام و مهسا مطمئن بودم. سخت بود دونفر رو بارها کنار هم ببینی و بعد را*ب*طه نداشتنشون رو بپذیری.
کمکم زمزمهها بالا گرفت.
بهنام میگفت کار ثابتی نداشت که بخواد به ازدواج فکر کنه و اصرار خانوادش از یه طرف و فکر زندگی توی شهر غریب از طرف دیگه، ترس به دلش انداخته بود. و حالا این وسط، دلش گیرِ دختری شده بود که به بهانهی دیدنش بعد از سالها، پاش به خونهی عمش باز شده بود. این رفت و آمدها، شاخکهای همسایهها رو تیز کرده بود و باعث شده بود، اومدنش به اون محل رو به اشتباه به حضور مهسا ربط بدن.
قضیهی خواستگاری بهنام از من، همه، حتی خانوادهی خودم رو هم حسابی شوکه کرد. اول از همه سراغ عموم رفته بود که توی محل، معتمد و به نوعی بزرگتر به حساب میومد و از احترام زیادی بین اهالی برخوردار بود. درواقع مردم، بیشتر روی حساب شخصیت و اعتبار عمو بود که احترام بابا و خانوادهی ما رو هم نگه میداشتن وگرنه وضعیت بابا و آبروریزیهای هر روزهی شهرام، به حد کافی ما رو از چشمها انداخته بود دیگه چه برسه به اینکه بتونن خواستگاری آدمی مثل بهنام رو از دختر خانوادهی ما هضم کنن. درواقع از دید اونا، من اصلا گزینهی ازدواج به حساب نمیومدم. خودم هم دیگه با این موضوع کنار اومده بودم که دختری مثل من با همچین خانوادهای، باید قید یه ازدواج موفق و آینده دار رو بزنه. راستش اگر هم قرار به ازدواجی مثل ازدواج پدر و مادرم بود، چه بهتر که کلا مقولهی تاهل رو از ذهنم بیرون میکردم و فقط روی کار و درس تمرکز میکردم تا حداقل، شرایط زندگی رو برای خودم و مامان آسونتر کنم.
وقتی عمو قضیهی خواستگاری رو مطرح کرد، دروغ چرا؟ ذوق شیرینی ته قلبم نشست. خانوادهی خوشنامی بودن و محال بود که دست روی دختری توی اون محل بذارن و جواب رد بشنون. اینکه حالا انتخاب این خانواده، من بودم، حتی برای خودم هم یه امتیاز محسوب میشد انگار. غافل بودم از جنگی که این وسط، بین بهنام و خانوادش، شکل گرفته بود. طبیعتا با وجود دختری مثل مهسا، انتخاب و پذیرفتن من به عنوان عروسشون خیلی بعید بود اما خواسته یا ناخواسته، اون قسمت از افکارم که مخالفت احتمالی خانوادهی بهنام با ازدواجمون رو بهم یادآوری میکرد، از ذهنم پس میزدم. حضور بهنام به قدری برام شیرین بود که توان فکر کردن به بقیهی مسائل رو نداشتم.
آخرین ویرایش: