به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
به نام او…
نام رمان:بازگشت
نویسنده:شیوا
ژانر:درام_اجتماعی
ناظر: @IL NAZ
خلاصه:داستان در‌مورد دختری از قشر ضعیف جامعه‌ست که بعد از ازدواج‌ و گذراندن گذشته‌ای سخت و پرماجرا، حالا کنار خانواده‌اش آرامش نسبی رو تجربه میکنه.
زندگی لیلی از جایی که پای گذشته و ماجراهای تلخ و شیرینش به زمان حال و زندگی کنونی اون باز میشه، دستخوش تغییرات زیادی میشه و لیلی رو بارها در شرایط سخت انتخاب‌ها و تصمیماتی قرار میده که همگی به گذشته مربوطند. این رمان داستان تقابل دائمی اتفاقات تغییرناپذیر گذشته و آینده‌ای مبهم و آرزوهای تازه‌ست.

مقدمه:گاهی عبور از گذشته از تو یه نجات یافته میسازه…مثل یه فرصت تازه برای نفس گرفتن…برای زندگی کردن… برای بازگشت…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Veratrum

[سرپرست بازنشسته]
سطح
1
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-02
نوشته‌ها
271
مدال‌ها
4
سکه
1,351
6750

‌‌نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- آخه آدمیزاد باید دلش به یه چیزی خوش باشه؛ نفـَسی... همدمی... آینده‌ای... چیزی.
دلِ خوش مامان، من رو به خنده می‌اندازه. نفسی، همدمی، اوف!
- بهنام که به محض برگشتن از بوشهر رفته سر کار. طفلی عروسش رو توی شهر غریب خاک کرد و با خاطره برگشت. طاقت خونه موندنم نداره انگار؛ مادرش میگه خواب به چشماش حروم شده. عجب سرنوشتی داشت این بچه. خونه‌ی پدریشم که شده گورستون؛ گرد غم پاشیدن تو خونه انگار. آدم دلش نمیاد دو کلوم حرف بزنه باهاشون، از بس جو سنگینه!
مکث می‌کنه و زیر چشمی نگاهم می‌کنه.
- حاج خانوم میگه معلوم نیست آه کی پشت زندگی این بچه‌ست که روز خوش ندیده تا حالا!
با خودم میگم:
«خوبه والا، یه ربعه داره از سرنوشت شوم و زن و زندگی از دست رفته‌ی یارو میگه؛ از موج غم و غصه‌ی توی خونه‌شون و دل خون حاج خانوم، که تهش برسه به کجا؟ به این که تاج عروسی شش سال پیش رو بذاره رو سرم و بشم عروس خاطرات خاک گرفته‌ی سال‌ها پیش! حالا خوبه تو این ده دقیقه، یه ربع، یه ویژگی مثبت و یه دل‌خوش‌کُن ساده از این خانواده نگفته که لااقل امیدوار بشم به تعبیر خوب خوابی که واسم دیده.»
-میدونی مادر؟ زن که توی خونه نباشه همینه‌ها؛ بچه حیرون و سرگردون، مرد خسته و کلافه، خونه زندگی دلگیر. اه اه آدم اصلا رغبت نمیکنه درموردش حرف بزنه.
برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم.
- در‌موردش حرف زدن اذیتت می‌کنه مامان؟
یکه می‌خوره و به چشم‌هام خیره میشه.
- چی؟!
- میگم درموردش صحبت کردن اذیتت می‌کنه؟ آخه جوری با آب و تاب از زندگی غم‌زدشون میگی، آدم بالاخره نمی‌فهمه خوشت اومده یا داری بدشونو میگی.
- وا... دو کلوم نمیشه باهات حرف زد؟ من به زندگی مردم چکار دارم مادر؟ دارم چیزی رو که حس کردم واست تعریف می‌کنم.
- خب آخه کلا نیم ساعت خونشون بودی مادر من. چه خبره این همه تنوع احساسات؟ یه سره داری قضاوتشون می‌کنی؛ بعد میگی من به مردم چیکار دارم؟ بابا طرف اینجوری راحته... ولش کنید.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
_ مگه کسی چیزی بهش گفته دختر من؟ بعدم گیریم اون اینجوری راحته، بچه چه گناهی کرده؟
چای‌ساز پر از آب و روشن میکنم و میرم کنار پنجره.
_ نمیفهمم چرا اینقدر زندگی اینا واست مهم شده؟ تکلیف خاطره که معلومه. زندگیش رو قاعده‌ست بچه. اونام هر‌طور راحتن زندگی کنن.
از لا‌به‌لای پرده‌ی حریر، پرشیای نوک‌مدادیش و میبینم که مثل همیشه برق انداخته و داره از صندوق‌عقبش خریدای خونه رو بیرون میاره.
_ دارم میگم کلی چشم و ابرو اومده واسم، یه‌در‌میون اسم تو رو میاره و از زندگیت میپرسه.
حواسمو به مادرم میدم و دل میکنم از تماشای تصویر پشت پنجره.
_ خوبه...میدونستم میخوای به همینجا برسی. فقط کاش حرف آخر و همون اول میگفتی جای بیست دقیقه روضه خوندن.
_ نگو روضه، بگو یاسین تو گوش خر... چرا امروز با من سر جنگ داری تو؟
کفگیر و ازش میگیرم و درِ قابلمه‌ی روحی برنج و باز میکنم. عطر روغن کرمانشاهی میزنه زیر بینیمو م*س*ت میشم از عطر غذای گرم خونگی.
_ یه دیس بهم میدی؟
مثل همیشه با تق و توق به‌هم کوبیدن در کابینت، اعصابشو اروم میکنه و دیس گل‌سرخی قدیمیشو میکوبه کنار دستم.
- میگم چرا سر جنگ داری باهام؟
_ چه جنگی مامان؟ طرف بعد عمری الان تازه یادش اومده وقتی رفته، یکی عین سگ پاسوخته پشت سرش دویده. الان دیگه فایدش چیه آخه؟ الان که با لباس سیاه زن مرحومش برگشته، تازه یادش افتاده که ای‌‌بابا... نکنه آه این فلک زده بوده که آتیش انداخته به زندگیم؟ بذار یه پیشنهاد بهش بدم بلکه هم آبروی ریخته شده‌ی اون جمع بشه هم زندگی از هم پاشیده‌ی من. چی بهتر از این؟ دو‌سر بُرده دیگه...
غم تو چشماش منصرفم میکنه از ورق زدن گذشته‌ها. کفگیر و میذارم توی قابلمه و برمیگردم و محکم بغلش میکنم.
نمِ زیر چشماشو میگیره و دست میندازه دور شونه‌هام.
_ زنده نکن اون‌روزا رو لیلی.
پیشونیمو تکیه میدم به شونشو چشمامو میبندم.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
_ پس برام یادآوریش نکن مامان...تو که دیدی چی کشیدم...اصلا تو که خودت اونجا بودی. هر ثانیشو با من گذروندی. چرا باز یادم میاری حماقتمو؟
فاصله میگیره و نگاهم میکنه.
_ چه حماقتی؟ مگه چیکار کرده بودی تو؟ اون زود وا داد و بیخیال شد تقصیر تو بود؟
لبخند میزنم و برمی‌گردم سر گاز.
_ چای‌ساز خاموش شد مامان.
از همینش خوشم میاد. از همین که پشت همه‌ی این حرفا و نگرانیهاش، بعد از همه‌ی روضه خوندناش، هیچ‌وقت یادش نمیره باید هواخواه من باشه. منی که به جز خودش کسی رو ندارم.
...
گرمای آفتاب از یه طرف و هزینه‌ای که روی صفحه‌ی اصلی اسنپ میوفته، از طرف دیگه، اعصابم رو خرد میکنه. دخل و خرج ماهانم رو پول اسنپهای هر روزه حسابی به‌ هم میزنه. اما چاره چیه؟ از خونه تا کافه‌ای که کار میکنم، فاصله زیاده و این مسیر اصلا تاکسی‌ خور نیست. دسترسی بهش معضل بزرگیه اما حداقل اگه تاکسی‌ خور نیست، پاتوق بچه پولداراییه که هر روز با یه مدل ماشین اونجا پلاسن. واسه همین حقوقش نسبت به کارایی که همین نزدیکی پیدا میشه، خیلی بهتره و خب این به اون در...
جا میخورم از شنیدن صدایی که این‌روزا به جز سلام و خداحافظ، به ندرت کلام دیگه‌ای ازش شنیدم.
برمیگردم و نگاهش میکنم. پیراهن خوش‌رنگ طوسی و شلوار کتان خوش‌دوختی که قدش رو بلندتر از چیزی که هست نشون میده و درنهایت موهای پرپشتی که رگه‌های خاکستری کنار پیشونیش، عبور از سالهای جوانی رو به‌وضوح نشون میدن.
هنوز هم زیباست اما، نه بلندی و استواری قامت و نه روشنی چهره، نه صلابت صدا و نه درخشش چشم‌ها... دیگه هیچ‌کدوم به چشم نمیاد. حالا فقط غم عمیق نگاه و خستگی صدای گرمشه که ناخودآگاه به آدم یادآوری میکنه که بین این بهنام و بهنام گذشته، فرسنگ‌ها فاصلست.
تک پسر خاص و تودل‌بروی خانواده‌ی صدر بود و حالا ببین دنیا چه کرده با جوانی که روزگاری عشق اکثر دختران مجرد محله بود.
_ کمک نمیخواید؟
نفس عمیقی میکشم و خودم رو جمع و جور میکنم.
_ ممنون منتظر اسنپم.
_ خب اگه جایی می‌خواید برید می‌تونم برسونمتون.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- اسنپ گرفتم، ممنونم. شما بفرمایید.
برمی‌گردم و به نشونه‌ی انتظار، به انتهای کوچه سرک می‌کشم.
- پس فعلا با اجازه.
- به سلامت.
صدای ماشینش بالاخره خیرگی نگاهم رو از انتهای کوچه می‌گیره.
لعنتی! حالا اسنپ کجا بود این وقت ظهر؟
...
- پاشو دیگه لیلی.
- آمادست بابا.
از جا بلند می‌شم و دو تا فنجون ایس لاته‌ی آماده شده رو داخل دیس بامبو، روی پیشخوان، جلوی ماری میذارم.
- همچین سرت رو تکیه دادی به دیوار انگار که غم عالم روی دلته.
- مگه از کارم زدم؟
- نه والا، واسه خاطر خودت می‌گم. واسه غرق شدن کشتی‌هات، هنوز خیلی زوده.
نیشخندی می‌زنم و جلوی چشم‌هاش، دوباره به جای اولم برمی‌گردم. زبان تلخی داره این ماری. در‌ اصل مریم بود اما از همه خواسته بود ماری صداش کنن.
جدیدا ارتقاء گرفته بود و حالا دیگه دوست دختر صاحب کافه محسوب می‌شد. این یعنی دهن به دهن گذاشتن باهاش، چندان ایده‌ی خوبی نبود اما کاش فقط یه دکمه‌ی آف توی مغز من وجود داشت که موقع حرف زور شنیدن اونم از کسایی مثل ماری، می‌تونستم اون دکمه رو فشار بدم و مغز و زبانم رو هم‌زمان خاموش کنم بلکه کمتر به دردسر بیوفتم. قبلا اختیار اون دکمه دستم بود اما از شش سال پیش به اینور و گذروندن اون‌ همه حادثه‌ی تلخ، رسما خود دکمه رو از دست داده بودم چه برسه به اختیار خاموش و روشن کردنش. اینجوری شده بود که معمولا سر هیچ کاری بیشتر از شش ماه دوام نمی‌آوردم. نه اینکه نخوام، نه... اتفاقا خیلیم به کار احتیاج داشتم. بحث سر نداشتن همون دکمه‌ست که هرجا واسه کار می‌رم، نداشتنش آخر سرم رو به باد میده.
از جا بلند می‌شم و خیره به تیپ عجیب ‌وغریب ماری، سراغ سفارش بعدی می‌رم. سالاد سزار، سفارش همیشگی زوج خندان کنار پنجره.
کار کردن توی کافه گاهی آدم رو یاد عشق از دست رفتش میندازه، من آدم حسودی نبودم اما به هر حال، عشق و احساس جاری بین بعضی از دختر و پسرها، گاهی ناخوداگاه مثل خار، توی چشم و قلب آدم می‌ره.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
اینقدر ناخوداگاه این اتفاق میوفته که یهو به خودت میای و می‌بینی داری به این فکر میکنی که دوتا لبخند و یه کلوم حرف عاشقونه چی بود که بارها و بارها ازت دریغ شده بود؟
...
آروم آروم موهای ابریشمی مشکی رنگش رو شونه می‌زنم و توی آیینه خمار شدن چشم‌های قشنگش رو تماشا می‌کنم.
- بابا می...
سرم رو پایین میارم و با لبخند نگاهش می‌کنم.
- بابا چی.؟
خمیازه‌ی بلندی می‌کشه و بی‌تاب ادامه می‌ده.
- میگه اگه تو بخوای همه چی درست می‌شه.
- دست از شونه کردن نمی‌کشم اما تمام تنم رو استرس شنیدن حرف‌های بعدیش در‌برمی‌گیره.
- مثل بوشهر مامان، مثل وقتی‌ که اونجا بودیم.
می‌دونستم! چیزی نبود که بشه ازش فرار کرد. حقیقت سال‌های گذشته پاک شدنی نبود. حداقل نه اون بخشی که توی حافظه‌ی خاطره حک شده بود. حالا با برگشتن بهنام، بهانه‌های دخترک تنهای من بیشتر هم می‌‌شد.
شونه رو کنار می‌ذارم و بعد از تقسیم موهاش به دو قسمت، شروع به بافتنشون می‌کنم.
- مامان!
- وقت خوابه عروسکم.
- دوست نداری پیش هم باشیم؟
- این چه حرفیه خاطره؟ خوشحالی تو آرزوی منه مامان. فقط...
نگاه منتظر و معصومش از گفتن حرف‌هایی که حس می‌کنم برای شنیدنشون هنوز خیلی خیلی کوچیکه، منصرفم می‌کنه.
- دلیل داره دخترم، مطمئن باش اگه کاری می‌کنم یا تصمیمی می‌گیرم که تو خوشت نمیاد، حتما یه دلیل قانع کننده پشتش هست. دلیلی که قبل از همه به نفع خودته عزیزم.
- دوست دارم پیش هم باشیم مامان، هر سه تامون، مثل دوستام. همه با پدر و مادرشون زندگی می‌کنن جز من.
سرش رو به سینم می‌چسبونم و از پشت سرش خم می‌شم و محکم گونه ی لطیفشو می‌بوسم.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
- ما از زندگی کسی خبرنداریم خاطره. بعدش هم، خب هر کسی یه جور زندگی می‌کنه. بگذریم، بذار من خودم با بابات صحبت می‌کنم. تو به این چیزا فکر نکن.
پس‌فردا جشن آخرین روز پیش‌دبستانیه و اصلا دلم نمی‌خواد با فکر کردن به موضوع من و بهنام این روز بهش زهر بشه. این بچه خیلی بیشتر از اون‌چه که باید، سرد و گرم روزگار رو چشیده.
پیشونیش رو می‌بوسم و لحاف سفید و صورتی رو روی تنش مرتب می‌کنم. لامپ رو خاموش می‌کنم و در اتاق رو نیمه‌باز می‌ذارم که اگر بیدار شد، نترسه.
- خوابید؟
- آره بالاخره.
کنار مامان می‌شینم و یه دسته جعفری از روی کوه سبزی‌های داخل آبکش بر‌می‌دارم و شروع به پاک کردن می‌کنم.
- چه خبره مامان؟ مگه قحطیه؟
- نمی‌دونم والا، سفارش مشتریه دیگه.
- نمی‌خوای دست برداری؟ من‌ که دارم کار می‌کنم. تو چرا بی‌خیال نمی‌شی؟
- کار نکنم، فکر و خیال راحتم نمی‌ذاره مادر. فقط بحث خستگی نیست که.
نفس عمیقی می‌کشم و چشم می‌دوزم به چندتا چین عمیق روی پیشونیش.
- از مهتاب وقت گرفتما، فردا ساعت چهار.
- دختر تو چرا دست از سر من برنمی‌داری؟ مگه بهت نگفتم نمی‌خوام؟ چرا باز کار خودتو می‌کنی؟
- یه بوتاکس ساده‌ست مامان، شلوغش نکن دیگه. آخه با پنجاه سال سن نباید این چاله‌چوله‌ها روی پیشونیت باشه. وقتی راه درمان هست چرا دست‌ دست کنیم؟ روحیت هم عوض می‌شه. تازه، اگه داشتم باید می‌بردمت یه کلینیک کار درست. ولی مهتابم کارش بد نیست. خانوم‌های محل که خیلی راضین.
- لیلی اینقدر پول حروم نکن. پس‌فردا این بچه یه چیزی ازت خواست، می‌خوای چکار کنی؟ بذار یه قرون تو حسابت بمونه مادر.
- نگران نباش. خاطره، بچم همه چی داره شکرخدا. منم خوبم. فعلا واجب تر از پیشونی تو نداریم. سنی نداری که ژست پیرزن‌ها رو می‌گیری به خودت.
سرش رو تکون می‌ده و با اخم وتخم، تشت سبزی‌های پاک شده رو می‌بره تو بالکن که بشوره. می‌دونه حریف من نمیشه پس دیگه خودش رو خسته نمی‌کنه.
این چند سال، اینقدر پاسوز من‌ و زندگیم شده که اگه بخواد هم، دیگه نمی‌ذارم از یه کار کوچیک در حق خودش راحت بگذره.
***
پارچه‌های توریِ تمیز رو می‌ندازم رو سر آبکش‌هایی که پر شدن از سبزی‌های شسته شده و مطمئن می‌شم که هیچ درزی دورتا دور آبکش باز نباشه که تا فردا ظهر خشک و تمیز بمونه.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
لکه‌های ریخته‌شده روی موزاییک، اعصابم رو خرد می‌کنه، اما بیحال‌تر از اونی هستم که این‌وقت شب، آب‌وجارو بردارم و مشغول تمیزکاری بشم. عصری، خاطره داشت از گوشه ی بالکن ترشیِ سفارش مشتری رو می‌آورد که تمام سفارش‌هاش رو برای ارسال، بسته‌بندی کنیم. احتمالا همون موقع چکه کرده و به مرور زیاد‌تر شده بود. بی‌خیال فردا یه کاریش می‌کنم.
همه‌ی چراغ‌ها رو به جز چراغ کنار سالن، خاموش می‌کنم و سمت اتاقم برمی‌گردم که یهو از پشت پرده چشمم می‌خوره به چراغ روشن بالکن اتاقش. چراغی که سال‌ها خاموش بود و حالا...
یه‌لحظه نفسم توی سینه حبس می‌شه و به دریای خاطرات شش‌سال پیش سقوط می‌کنم.
***
فالوده‌ی باقی‌مونده‌ی توی دستش رو بهم می‌ده و ظرف من رو می‌ندازه سطل آشغال.
- خودت نمی‌خوری؟
- نه، تو بخور. می‌دونم چقدر دوست داری.
- خیلی حواست جَمعه‌ها آقای صدر.
انگشت اشارش رو بالا می‌آره و موهای بیرون اومده از کنار شالم رو، آروم نوازش می‌کنه.
مسخ شده نگاهش می‌کنم.
- حواسم فقط به خودته. میدونی که.
از اطمینان چشم‌ها و لحن قشنگ حرف زدنش، دلم ضعف می‌ره. با لبخند، آخرین قاشق فالوده رو می‌خورم و بعد سرم رو به دست‌هاش تکیه میدم. همون‌طور که ایستاده، سرش رو پایین می‌آره و روی موهام رو می‌بوسه.
من دختری نبودم که با رویای ازدواج و لباس سفید عروس و دنیای متاهلی، زندگی کرده باشم. نه، من فقط یه دختر سر‌به‌زیر بودم که دست و پا می‌زد تا بین معمولی‌ها یه‌جایی واسه خودش باز کنه.
می گم معمولی، چون ما حتی معمولی هم نبودیم. توی کوچه‌ی ما، از سر تا ته کوچه، شاید سر‌جمع دوتا خانواده هم نبودن که بشه گفت سرشون به تنشون می‌ارزه.
محله‌ی ما شهره‌ی عام و خاص بود از همه نظر. بابای یکی معتاد بود و یکی دله دزد. یکی بزرگترین افتخارش این بود که به‌ لطف چهره و هیکلش، با کله‌گنده‌ها می‌پره و افتخار یکی‌دیگه هم شمارِ از حساب خارج شده‌ی شب‌هایی بود که از کلانتری و پاسگاه جمعش کرده بودن. این وسط ما هم قاطی اینا زندگی می‌کردیم.
بابا کارگر بازار بود و با یه چهارچرخه وسط بازار، کار می‌کرد و سال‌ها بود که همین‌جوری خرج من و مامان و داداش کوچک‌ترم رو می‌داد.
 
آخرین ویرایش:

شیوا.z

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-06
نوشته‌ها
38
مدال‌ها
1
سکه
186
بیست‌ و دو یا بیست‌ و سه سالم بود و به‌ لطف کارهای خونگی مامان و شغل خودم توی یه بوتیک لباس زنونه، خرج درس و دانشگاهم رو در می‌آوردم. ما مثل آدم‌هایی بودیم که زور می‌زدیم تا وسط آشفته‌بازار زندگی توی اون محل، دوام بیاریم. می‌خواستم لااقل درسم رو ادامه بدم؛ بلکه به زور درس و دانشگاه، بتونم سری توی سرها در بیارم. برادرم شهرام اما برعکس، چنان خو گرفته بود با سیاه‌بختی زندگی توی اون محل که دیگه نمی‌شد تشخیص داد شهرام جزئی از اون محله‌ست یا محله جزئی از سرنوشت شهرام.
شهرام خیلی زود هم‌رنگ شده بود با جو و فضای اون کوچه و به‌ لطف رفاقت با ارازل و اوباش و به‌ قول خودش گردن‌کلفت‌های منطقه، تو سن پایین، بر و بازویی به‌هم زده بود و بین اون جمعیت، اسمی در کرده بود. همین هندوانه گذاشتن اطرافیان زیر بغلش، یهو چنان بادی به سرش انداخت که نه طاقت نه شنیدن داشت و نه قدرت پذیرش شکست.
از سن کمتر، توی تعمیرگاه عموم، شاگردی می‌کرد. یعنی عمو به زور برده و پابندش کرده بود پیش خودش، بلکه سرنوشتش بشه چیزی سوای از وضع و زندگی بابام که به قول عمو نیمی از درآمدش صرف خورد و خوراک ما می‌شد و نیم دیگه، دود میشد و می‌رفت هوا.
بابا اعتیاد داشت و این چیزی نبود که بتونیم از کسی پنهانش کنیم. راستش همون باربری توی بازار رو هم، صدقه‌سر نیازش به مواد داشتیم؛ وگرنه سال‌ها بود که دیگه درکی از خانه و خانواده نداشت که بخواد واسه مخارج ما دل بسوزونه.
عمو بعد از فوت پدربزرگم، خونه‌ی پدری رو فروخت و سهم خودش و خواهرش رو تقسیم کرد و از ترس بی‌فکری بابا، سهم بابا رو همون اول داد و همین آلونکی که توش زندگی می‌کردیم رو خرید وگرنه تا قبل از اون، با پادرمیونی پدربزرگ، توی زیرزمین خونه‌ی عمم می‌نشستیم. من و داداشم همونجا به‌ دنیا اومده و بزرگ شده بودیم. با گذشت زمان و بالا رفتن عمل بابا، کم‌کم صدای شوهرعمم دراومد. عمه هم که پسر جوان داشت، از ترس اینکه پسرش هم راه بابا یا شهرام رو بره، دل‌دل می‌کرد که یه جورایی بهمون حالی کنه، باید هرچه زودتر بار و بندیلمون رو ببندیم و از اونجا بریم. عمو هم بعداً فرصت رو مناسب دید و مادربزرگ رو پیش خودش برد و یه سقفی رو هم واسه‌ی ما جور کرد. شهرام رو هم که اون سال‌ها درس رو رها کرده بود و توی محل، از صبح تا شب بیکار می‌چرخید، زیر بال و پر خودش گرفت.
وضعیت شهرام خوب بود. سرش به کار که گرم می‌شد، از این رو به اون رو می‌شد؛ اما خب، سال‌ها رفاقت با چندتا رفیق ناباب، خیلی زود هوای کار و از سرش انداخت. عمو تا یه جایی پیگیر می‌شد؛ اما اونم خانواده داشت و از طرفی بعد از تموم کارهایی که برای ما انجام داده بود، نمی‌شد ازش توقع بی‌جا داشت.
اون زمان، من هم کار می‌کردم و هم درس می‌خوندم. حقوق ناچیزی که می‌گرفتم رو تمام و کمال به مادرم می‌دادم؛ بلکه یه بخشی از اون، خرج دانشگاه من بشه و باقی اگر دارو و دکتری نیاز بود یا مادرم نیاز به وسیله‌ای داشت، دستمون خالی نباشه. من برعکس شهرام، آدم رفیق‌بازی نبودم. سرم به کار خودم گرم بود و دنبال دردسر نمی‌گشتم. بهنام رو یه شب اتفاقی، وقتی با پدر و مادرش مهمون خانواده‌ی عمش بودن، دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا