• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
202
سکه
1,216
ناله کوتاهی سر دادم و با نیم‌خیز شدنم از زمین نگاهی به ورودی غار که در میانِ تاریکی و یورش بی‌امان قطراتِ باران توسط تکه‌‌سنگ‌های کوچک و بزرگ و خاک‌های روان مسدود شده بود انداختم.
لحظه‌ای کوتاه با به یاد آوردن اتفاقِ چند لحظه قبل اندوه عمیقی جانم را سوزاند اما چندان دوامی نیاورد و جای خود را دوباره مثل همیشه به خشم و نفرت سپرد.
هنوز نمی‌توانستم باور کنم که هیولایی مانند آرخنیا که سال‌ها به کشتن و سلاخی کردن قربانیانش اقدام می‌کرد فقط با به یاد آوردن خاطره‌ای از گذشته یا انسانیتش برای نجاتِ جانِ من دست به چنین اقدامی زده باشد، این کار از او بعید بود. یعنی دستبند چه چیزی را به او نشان داده بود که دوباره توانست به انسانیتش بازگردد و تصمیمی خلافِ خواسته‌یِ اربابش بگیرد؟! چرا چشمانش در آخرین لحظات با این که گنگ بود اما برایم آشنا یه نظر می‌رسید؟! آن راهبِ داس به دست که بود؟! چرا مدام مرا تبار گمشده خطاب می‌کرد؟! هزاران سوال بی‌پاسخ ذهنم را در خود غرق کرده اما هر چه سعی دارم پاسخی عاقلانه برای آن‌ها بیابم چیزی جز خاموشی و سکوت در درونم پیدا نمی‌کنم. با برخورد نگاهم به فانوس فکری ذهنِ آشفته‌ام را قلقلک می‌دهد. الف پیر مرا فرستاده بود تا این فانوس را برایش پیدا کنم، اما چرا؟! حال که فانوس را پس از هزاران زحمت و سختی توانستم به دست آورم پس باید اکنون به پیش او برگردم، شاید او پاسخی برای تمامِ این سوالات داشته باشد اما اگر قصد و نیتِ شومی در سر داشته باشد آنگاه چه‌کار کنم؟ شاید من تنها ابزاری برای رسیدن او به اهدافش باشم، شاید هم واقعاً نیتش کمک به من بوده باشد اما با فرستادنم به نزد شخصی که قصد کشتنم را داشت نمی‌تواند خوب بودنش را برایم توجیح کند. شاید بهتر باشد که‌.‌.. .
ناگهان سوزش شدیدی را روی مچ دست چپم احساس کردم، سوزشی عمیق که به سرعت محو شد و توجه‌ام را به خود جلب کرد.
دستبند طلایی‌رنگ روی مچ چوبی‌ و خیسِ دستم سنگینی می‌کرد و همچون زنجیری از خاطرات نفرین شده‌ می‌درخشید‌.
ناگهان صدایی شبیه به ذوب شدن فلز توجه‌ام را به خود جلب کرد. وقتی دستبندِ طلایی‌رنگ را بررسی کردم متوجه شدم که به آرامی در حال سوختن بود اما نه از بیرون بلکه از درون.
نورش به قدری درخشان شده بود که تعدادی از قطراتِ بی‌امانِ باران را با برخورد بر رویِ بدنه‌اش به بخار تبدیل می‌کرد.
با ناپدید شدن درخشندگی نورِ دستبند صدایی شبیه به ناله‌یِ روحی که انگار در حالِ عذاب کشیدن بود در گوش‌هایم پیچید، سپس با ناپدید شدن صدا دستبند به سرعت از مچم جدا شد و بر زمین خیس و گِل‌آلود افتاد.
بدنه‌یِ آن در لایِ گِل و لایی ذوب شد، مثل رودی در خاک جاری گردید و در میانِ برخوردِ مداومِ قطراتِ باران به خنجرِ برنده با تیغه‌ای دراز و کج و دسته‌ای که هم‌چون ترکیبی از استخوان‌بندیِ مار و عنکبوت به هم پیچیده شده باشد تبدیل شد.
شگفت‌زده خم شدم، لحظه‌ای کوتاه فانوس را رویِ زمین گذاشتم و با برداشتن خنجر از روی زمین آن را با چشمانِ اخم‌آلود و تنگ‌شده‌ام بررسی کردم‌.
با نزدیک کردن خنجر به چشمانم صدایی را شنیدم که به آرامی با هزاران زمزمه‌یِ درهم تنیده می‌گفت:
- قربانی! قربانی! قربانی!
قربانی؟! منظورش از این حرف چه بود؟
این حرف به چه کسی تعلق داشت؟ آیا منظورش از قربانی من بودم؟ چرا دستبند باید به یک خنجر تبدیل شود؟!
بر خلاف ظاهر سردش گرم به نظر می‌رسید و مثل خونی که تازه از رگ بیرون زده باشد در دستم می‌تپید. چرا... .
ناگهان زوزه گرگ توجه‌ام را به خود جلب و زنگ خطر را در سرم به صدا درآورد.
در حالی که نگاهم بین خنجر و منبع صدا جابه‌جا میشد سریع خنجر را داخلِ جیبِ لباسِ نخ‌نما و نیمه‌پاره‌ام پنهان کردم، سپس با برداشتن فانوس از روی زمین نگاهی به اطرافم انداختم.
در چند قدمی‌ام روستای متروکه مثل صحنه‌ای از یک کابوس قدیمی ساکت به نظر می‌رسید و خانه‌های ویران با پنجره‌های شکسته‌‌ همچون چشم‌های کور به من خیره شده بودند. باد از میانِ خرابه‌ها می‌گذشت و صدایی شبیه ناله از خود سر می‌داد.
شاید روح‌های بی‌قرارِ کسانی که روزی اینجا زندگی می‌کردند دیگر علاقه‌ای به حضور من نداشتند و برایم کمین کرده بودند.
برای آخرین بار و پیش از آن که روستا را ترک کنم نگاهی به ورودی مسدود شده غار انداختم و به عنوان وداع با انسانی که در ظاهر هیولایی بود که زندگی‌ام را مدیون فداکاری‌اش بودم با چشمانی که سعی داشتم حسرت‌آمیز باشد زیر ل*ب خطاب به آرخنیا گفتم:
- امیدوارم روحت در آرامش باشه.
با پایان سخنم به سمتی رفتم و مسیری که از طریق آن به این‌جا آمده بودم را در پیش گرفتم تا سریع به کلبه‌یِ الف پیر بازگردم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
202
سکه
1,216
***
هوا سیاه و ابرهای خفه‌کننده آسمان را پوشانده بودند، گویی جهان می‌خواست حتی حالا هم که از آن غار و تالار‌های جهنمی‌اش گریخته بودم مرا خفه کند. باران تند و سوزان مثل تیغِ برنده‌ای بر پوست درخت‌مانندم می‌کوبید و هر قطره‌اش که به بدنم می‌خورد جای زخم‌های در حالِ ترمیمم را می‌سوزاند.
انگار آسمان هم مرا شاید به خاطر نفرینی که بدان دچار بودم یا شاید هم به خاطر بداقبالی‌ام پس می‌زد.
ناگهان رعد عظیمی غرید و در نور سفید و براقِ طوفانی‌اش ویرانه‌‌یِ روستا‌ها، برج‌های دید‌بانی و درختانِ خشکیده‌ای را دیدم که به سرعت در اطرافم آشکار و سپس با ناپدید شدن رعد از جلوی دیدگانم در دلِ تاریکی ناپدید می‌شدند.
ویرانه‌هایی که با ترکیبی از کلبه‌های فروپاشیده، درهای شکسته و زمین‌های کشاورزیِ لجنزار شده و جنگل‌هایی با درختان سیاه و پیچ‌خورده مثل جسدهایی بر خاک افتاده به وجود آمده بودند.
رودخانه‌ای عظیم نزدیک به ویرانه‌ها طغیان کرده بود و آب‌های گل‌آلود در حالی که استخوان‌های حیوانات را با خود به سمتی می‌بردند غرش‌کنان به راه‌ِشان ادامه می‌دادند و درکی از اطرافم نداشتند.
برای لحظه‌ای کوتاه با مشاهده رودخانه بدنم لرزید‌ اما نه از سرما بلکه از ترسی عمیق. نگاهم را از رودخانه دزدیدم و در حالی که فانوس را محکم در دست گرفته بودم به نورِ سبز‌آبی آن که زیر یورش باران کم‌فروغ شده بود نگاهی انداختم.
هنوز گرمایی شوم از آن می‌تابید، گرمایی که با تابش هم‌زمان نور به بدنم ریشه‌های خشکیده‌ام کمی جان می‌گرفتند و درد زخم‌های در حال ترمیمم کمتر می‌شدند، طوری که انگار فانوس می‌خواست به من فرصتی دوباره بدهد.
با هر درخشش صدایی زمزمه‌وار در سرم می‌پیچید و خشمم را فوران می‌کرد:
- میتراندیل... میتراندیل... .
صدا انگار از درون فانوس ساطع می‌شد، در میانِ قدم زدن‌هایم سریع آن را به گوشم نزدیک کردم تا صدا را بررسی کنم و... .
ناگهان صدای شکستن شاخه‌ای از پشت سرم برخاست و توجه‌ام را به خود جلب کرد.
سریع سر جایم ایستادم، به پشت چرخیدم و به بوته‌ها و درختان خزه‌زده و خشکیده‌یِ مقابلم که در تاریکی به سختی قابل مشاهده بودند نگاه تندی انداختم.
احساس می‌کردم کسی یا چیزی در تاریکی و بین درختان مرده از دیدم پنهان یا برایم کمین کرده بود و مرا مخفیانه تحت نظر داشت اما چه کسی؟ راهب؟ یا جانوری درنده شبیه به گرگ‌هایی که نخستین بار پس از به هوش آمدنم با آن‌ها مواجه شدم؟
بعضی از بوته‌ها به چپ و راست تکان می‌خوردند و صدایِ قدم‌هایی که از لای آن‌ها می‌پیچید مثل موجود درنده‌ای بود که برایم کمین کرده باشد.
ناگهان برای لحظه‌ای کوتاه سایه‌ای بلند با چشمانی خونین را دیدم که در تاریکی می‌درخشید.
نفسم را بیرون دادم و در حالی که فانوس را به خودم نزدیک و با گارد گرفتن خودم را برای حمله آماده می‌کردم بلند با صدای هیولا‌مانندم نعره زدم:
- کی اون‌جاست؟
پشت سر هم فریاد زدم و سوالم را تکرار کردم ولی پاسخِ فریاد‌های خشمگینم فقط خنده‌ای خشک بود.
برای مدتی کوتاه ترس سپس نفرت و عصبانیتِ شدید گلویم را فشرد.
سریع تبرم را بالا بردم، همان تبری که الف پیر آن را برای حفظ جانم به من داده بود تا بتوانم به کمک آن از خودم دفاع کنم.
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom