• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
200
سکه
1,206
هر دو مثل ماری زخم‌خورده و نزدیک به یک‌دیگر سعی کردیم بی‌توجه به زخم‌های در حالِ ترمیم و خستگی شدیدی که بدن‌مان را می‌آزرد لنگ‌لنگان از کف زمین فاصله بگیریم تا باهم درگیر شویم.
در حین این اتفاق آرخنیا خُر‌خُر‌کنان روی زمین خزید، کمی خودش را به من نزدیک کرد و در حالی که آب دهانش با ترکیبی از خونِ سیاه‌رنگ به دور و اطرافم می‌پاشید و از دهانش کف بیرون آمده بود با بلند کردن دست مشت شده‌اش نعره‌کنان خواست دستش را روی من فرود بیاورد تا با ضربه‌یِ محکمی کارم را یک‌سره کند.
نعره بلندی سر دادم، سپس با برخورد نگاهم طوری که انگار فکری به ذهنم رسیده باشد سریع دستم را به سمت دستبند طلایی‌رنگ دراز کردم و با سرعت آن را روبه‌روی چهره‌اش گرفتم‌.
به محض این کار نوری زرد‌رنگ از دستبند ساطع شد و چشمِ باقی‌مانده و هراسانِ آرخنیا را که در خشم و انتقام می‌سوخت به خود جلب کرد.
چهره‌یِ زیبا و قبل از تبدیل شدنش دوباره نمایان شد، دستِ مشت شده‌ و لرزانش در میانِ راه متوقف ماند و طوری که انگار در حال دیدنِ خاطره‌ای دردناک از گذشته‌اش باشد روبه‌رویم مثل مجسمه خشکش زد.
با چهره‌ اخم‌کرده‌ام کمی از او فاصله گرفتم و در حالی که دستبند را همان‌طور ثابت مقابلِ چشمانش در هوا نگه داشته بودم از جایم بلند شدم، تبرم را از زمین برداشتم و با کنجکاوی انتظار کشیدم تا خاطره دیدنش به پایان برسد.
***
پس از مدتی طولانی سکوت غار با نفس‌های گنگِ آرخنیا شکسته شد، چهره زیبایی که در گذشته داشت با ناپدید شدن نورِ دستبند جای خود را به چهره هیولایی‌اش داد و صورتِ خشمگین و بهت‌زده‌اش مقابلِ دیدگانم قرار گرفت.
در عمق تاریکِ و خونینِ چشم سالمش غمِ بزرگ و عمیقی را می‌دیدم که انگار درونش را با آتشی از خشم و نفرت می‌سوزاند.
ناگهان جیغ بلندی کشید، حیران از جایش برخاست و با نکاهی به دست‌ها و اعضای بدنش طوری که انگار تازه به یاد آورد چه کسی بوده خودش را بررسی کرد.
خر‌خر‌کنان زبان نوک‌تیزش را بیرون داد و سعی کرد مثل یک انسان صحبت کند اما صدایی جز خر‌خر نمی‌توانست از گلویش بیرون بیاید.
پس از مدتی کوتاه نگاهی به من و اطرافش انداخت و نعره‌زنان خودش را به من نزدیک کرد.
لحظه‌ای کوتاه تبرم را بالا بردم و در حالی که با تهدید آن را به او نشان می‌دادم گمان کردم که قصد دارد مثل دفعات قبل به من حمله کند اما بر خلاف انتظارم مقابلم در سکوت ایستاد، نگاه احترام‌آمیزی انداخت سپس دست و پا زنان و با شکافتن زمین زیر پایش گرد و خاک و ماسه‌ها را کنار زد، در داخل سوراخِ عمیقی که ایجاد کرده بود فرو رفت و در تاریکی زیر پایم همراه با جیغ‌ها و خر‌خر‌های ترسناکش ناپدید شد.
به محض ناپدید شدنش دیوارهای نمورِ غار مثلِ قلبی عظیم شروع به تپیدن کردند و سکوت عمیقی بر محیط اطرافم ساکن شد.
مدتی ایستادم و منتظر ماندم تا شاید برگردد و دوباره بخواهد با غافلگیر کردنم مرا مثل اتفاقی که در تونل زیر‌زمینی رخ داد به دام بیا‌اندازد اما این بار بر خلاف انتظاری که از او داشتم دیگر اثری از او نیافتم.
یک‌مرتبه‌ چه بر سر او آمد و چرا با مشاهده دستبند به این روز افتاد؟ چرا مرا به این راحتی رها کرد؟ این دستبند چه چیزی را به او نشان داد که از کشتن من صرف‌نظر کرد؟! در نگاهش پس از دیدن دستبند و خاطرات گذشته دیگر چیزی از آن خویِ وحشی‌گری ندیدم، همان خویِ ترسناکی که او را برای سال‌هایی زیاد تحریک به کشتن و شکار قربانیانش در آن تونل تاریک کرده بود.
با برخورد نگاهم به آتشِ سکو و به یاد آوردن هدفی که در سر داشتم از توجه به سوالات بدون پاسخی که ذهنم را می‌آزرد خودداری کردم و دوان‌دوان در حالی که کمی لنگ می‌زدم خودم را به آتش سکویِ مقابلم نزدیک کردم تا با استفاده از دستبند درِ راه مخفی را باز کنم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
200
سکه
1,206
پس از چند قدم کوتاه سر جایم ایستادم و دستبند را نزدیک به شعله‌‌های داغِ آتش قرار دادم.
با قرار گرفتن دستبند صدایی سنگین شبیه به خرد شدن سنگ و باز شدن در مخفی توجه‌ام را به خود جلب کرد و ورودی نیمه‌تاریکی بر روی بدنه دیوار مقابلم ایجاد شد‌.
همان ورودی که رئیس نگهبان‌ها واردش شد اما بعد‌ها توسط اورکاس به طرزی فجیع به قتل رسیده بود.
با پایان یافتن صدای باز شدن درِ مخفی دستبندِ طلایی‌رنگ را از شعله‌های آتش دور کردم و به سمت ورودی مخفی که در دلِ دیوار‌ ایجاد شده بود حرکت کردم‌.
به محض عبورم از آن درِ پشت سرم به سرعت و با همان صدایِ باز شدنش که به خرد شدن سنگ شباهت داشت بسته شد و تاریکی شدیدی در اطرافم به وجود آمد‌.
هم‌زمان با ساطع شدن تاریکی تیغه‌یِ تبرم دوباره مثل زمانی که در داخل روستایِ متروکه دریچه‌یِ مخفی را پیدا کردم با رنگ آبی‌ نورانی شد و بخشی از تیرگی اطرافم را از میان برداشت.
بی‌توجه به آن مسیری که از کنار ستون‌های سنگیِ پوسیده و دیوار‌های خاک‌خورده و خزه‌زده عبور می‌کرد را در پیش گرفتم و با قدم‌هایی آرام راهم را ادامه دادم.
***
مسیر مقابلم گاهی مارپیچ و گاهی صاف و یک‌دست می‌شد و نورِ آبی‌رنگِ تبرم با روشناییِ ضعیفِ خود در میانِ تاریکیِ عمیقِ مسیری که در آن بودم جز ستون سنگیِ نیمه‌خراب، جسد یا لاشه‌یِ اسکلت انسان، موشِ در حال فرار یا دیوارِ خزه‌زده که توسط موریانه‌ها یا تار‌های عنکبوت تسخیر شده باشد چیزی به من نشان نمی‌داد.
سکوتی عمیق در میانِ دیوار‌ها و تار‌های عنکبوت لانه کرده بود و اعصابم را به هم می‌ریخت.
برخی از اجساد توسط تار‌های عنکبوت تسخیر و به سختی قابل مشاده بودند و زیر لایه‌ای از ماسه و گرد و خاک مدفون شده بودند.
بوی گندی شبیه به بوی مردابی خونین در هوا می‌پیچید و گاهی اوقات در داخل یا لایِ سنگ‌ها دریایی از خون سرخ‌رنگ را می‌‌دیدم که به آرامی به پایین سرازیر و به طرز عجیبی در لای ماسه‌ها ناپدید می‌شد.
از لای برخی ستون‌ها ریشه‌های درخت بیرون زده بودند و سقف نمناک و خیس به نظر می‌‌رسید.
بالای سرم دست و پا‌های قطع شده با پوست‌های خشکیده‌ای را می‌دیدم که با ترتیب خاصی بر روی سقفِ نمناک تزئین شده بودند و قطراتِ خون از لای آن‌ها به پایین می‌چکید‌ و به مانند تونل سایه‌های سیاهی رقص و آواز سر می‌دادند و طبق همیشه کلمه‌یِ تبارِ گمشده را با لحن مرموزانه‌ای پشت سر هم تکرار می‌کردند.
چرا همه‌جای این غار پر از جسدِ قربانیانش بود؟ این سایه‌ها چگونه به وجود آمده بودند و چرا مدام این کلمه‌یِ عجیب را تکرار می‌کردند؟!
نگاهم را از سقف دزدیدم و به مسیر مقابلم نگاهی انداختم که دیواری با نقاشی‌های بزرگ از یک انسانِ شمشیر‌ به دست و در حال مبارزه با اژدهایی عظیم را نشان می‌داد.
بخشی از نقاشی توسط خزه‌ها ناپدید شده بود و سکویِ آتش کوچکی درست در چند قدمی آن و روبه‌رویم قرار داشت.
شاید دیوارِ نقاشی شده‌یِ مقابلم دری مخفی بود و باید با استفاده از دستبند آن را باز می‌‌کردم‌.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
200
سکه
1,206
با قدم‌های آهسته‌ای به سکوی کوچکِ مقابلم نزدیک شدم، به کنارِ آن رفتم، دستبند را از لای جیبِ لباسِ مشکی‌رنگم بیرون آوردم و آن را نزدیک به بالای آتش نزدیک کردم.
هم‌‌زمان با این کار دیوارِ نقاشی شده‌یِ مقابلم آرام‌آرام و با حرکت به سمت راست شروع به باز شدن کرد و راهِ نیمه‌تاریکی که به یک اتاق کوچک ختم می‌شد را مقابل چشمانم قرار داد.
دستبند را از آتش دور کردم، آن را داخل جیب لباسم برگردانم و تبر به دست به سمت مسیر مقابلم حرکت کردم‌.
ناگهان به محض عبور از کنارِ درِ مخفی که به دیوارِ نقاشی‌شده و خزه‌زده‌‌ای شباهت داشت صدایِ فِس‌فِس‌مانندی شبیه به صدای بیرون آمدنِ زبانِ مار از بالایِ سقف توجه‌ام را به خود جلب کرد.
محتاطانه و گارد گرفته سر جایم ایستادم و به منبع صدا‌ نگاهی انداختم.
صدا درست از سقف و با فاصله‌ای کوتاه در چند قدمی‌ام می‌پیچید و گاهی به خرخر و گاهی هم به فس‌فس تغییر پیدا می‌کرد.
انگار چیزی شبیه به مار در داخل سقف مخفی و برایم کمین کرده بود.
به ناگاه صدا یکنواخت و ضربان‌دار شد. طوری که انگار پیرمرد روبه مرگی در حال خرخر کردن باشد و بر زخم‌هایش نمک پاشیده باشند.
پس از مدتی صدا به من نزدیک‌تر شد. لحظه‌ای احساس کردم سقف غار زنده شده است و با زبانِ ترک‌هایش نفس میکشد.
با قطع شدن صدا‌ها سکوتی عمیق بر محیط اطرافم غلبه کرد، سکوتی که تنها یک چیز را فریاد میزد و آن چیزی جز خطر نبود.
ناگهان، تکه‌های‌ سنگ مانند پوستهٔ‌یِ تخمِ هیولایی ترک خورد، نعره‌یِ ترسناکی سر داده شد سپس از میان شکاف‌ها چیزی شبیه به دندان‌های نیش و چشمان خونینِ ماری غول‌پیکر بیرون لغزید و با لرزاندن زمین زیر پایم مرا وادار کرد تا با سرعت از او فاصله بگیرم و با جاخالی دادن، سپس عقب کشیدن خودم حمله‌اش را دفع کنم. بدنش شبیه به کرمی غول‌آسا با پولک‌هایی تیغ‌مانند بود که هر یک مانند آینه‌های شکسته، چهرهٔ خشمگینِ مرا هزاران بار بازتاب میدادند. چهره‌‌یِ سیاهش خونین و زخم‌خورده به نظر می‌رسید درست مثلِ جنگلی که انگار از تیغِ هزاران شمشیر برنده بیرون خزیده باشد.
به جای دهان حلقه‌‌های بزرگ و خنجر‌شکلی از دندان داشت، دندان‌هایی که تا بینهایت در گلوگاهش تکرار میشدند.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
200
سکه
1,206
خون از لابه‌لایِ دندان‌هایش به پایین می‌چکید و پیشانی‌ِ چین خورده‌اش با مخلوطی از تیغ‌های استخوانی و تیره تزئین شده بود.
ناگهان انتهایِ دُمَش که به نیزه‌یِ استخوانیِ خون‌آلودی ختم می‌شد مانند شلاقی آتشین به سویم جهید.
سریع به کنار پریدم، ولی قسمت کوچکی از بازویِ دستِ چپم توسطِ نوکِ نیزه خراش برداشت و سوزش عمیقی وادارم کرد تا از سر خشم بلند فریاد بکشم.
خونی که از لای زخمِ بازوی در حال ترمیمم به بیرون می‌پاشید بیشتر شبیه به آبِ گل‌آلود و سفید‌رنگ بود تا خون یک انسانِ معمولی.
مارِ کِرم‌مانند خندید، خنده‌هایش شبیه به له‌ شدن استخوان بود و موجی از نفرت را به جانم می‌انداخت.
سپس با توقف خنده‌هایش نگاهِ تندی به من انداخت و دوباره به سمتم با قدرت بیشتری یورش برد.
این بار در حین حمله‌اش ریشه‌های دست چپم را به سوی یکی از چشم‌هایِ گلوله‌ای شکلِ سفید‌رنگش که چسبناک به نظر می‌رسید و بر خلاف صورت روی بخشی از بدنش قرار داشت پرتاب کردم. ریشه‌های تیغ‌مانندِ دستم با اختلاف کمی به جای چشم در گوشت بدنش فرو رفتند و مایعی سبز و متعفن فوران کرد.
مار از درد نعره‌ای زد و در حالی که به خودش می‌پیچید دوباره دُمِ نیزه‌مانندش را بالا برد تا به سمتم حمله‌ور شود و آن را به روی من فرود آورد ولی من زودتر از او وارد عمل شدم و با حمله‌ای پیش‌دستانه حمله‌اش را دفع سپس با بلند شدنم به هوا به کمک تیغه‌یِ تبرم با تمام نیرو بر چهره‌یِ خشنش ضربه‌یِ محکمی کوبیدم.
نخست صدای جیغ وحشتناکی در اطرافم پیچید، سپس با جدا شدن تیغه‌یِ تبر از روی صورتِ مار و فرود آمدنم بر روی زمینِ خاکی‌رنگ زمین‌لرزه‌های کوتاهی تعادلم را به هم‌ ریخت و چند بار مرا به دیوار‌هایی که در دو طرفم قرار داشت کوبید.
با توقف جیغ‌ها دمِ مار را دیدم که بی‌هدف به سنگهای کف غار اصابت کرد و با این کار زمین زیر پایم را وادار کرد تا به مقاومت و تحملش پایان بدهد و با پذیرایی از ترک‌های عظیمی که روی بدنش ایجاد شده بودند از هم باز شود و مرا به درون خود پرتاب کند.
فریاد‌زنان و در حالی که همراه با ماسه‌ها به تاریکیِ بی‌انتها فرو می‌رفتم، چشمانِ مار را دیدم که از لبهٔ چاله به من خیره شده بود. چشمانی که حالا تا حدودی به چشمانِ خونینِ و کینه‌ورزانه آرخِنیا در حین درگیری‌اش با من شباهت داشت.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
200
سکه
1,206
***
سیاهی عمیقی بر چشمانم غلبه کرده بود و اطرافم تار به نظر می‌رسید، وز‌وز شدیدی گوش‌هایم را می‌آزرد و سنگینی بالایی را در بدنم احساس می‌کردم.
با باز شدن چشمانم تا نیمه سقف ترک‌برداشته به همراه سوراخی عظیم را بر روی بدنه‌یِ آن دیدم که مقدار زیادی ماسه از بالای آن به پایین و نزدیک به من سرازیر می‌شد.
چشمانم را چندبار پشت سر هم باز و بسته کردم، دست و پا‌هایم را که زیر حجم بالایی از ماسه‌ها اسیر شده بودند با تلاش زیادی آزاد کردم و به کمک آن‌ها بدنم را از درون ماسه‌های نرم بیرون کشیدم. سپس با برداشتن تبرم از درون خاک و شن نرم به سمتی چرخیدم و تلو‌خوران با بیرون دادن ماسه‌ها از دهانم نفس‌زنان به اطرافم نگاهی انداختم.
داخل تالاری عظیم قرار داشتم، تالاری با ستون‌های نیمه‌ویران و خزه‌زده و مجسمه‌های بی‌شماری از سرباز، خدمت‌گذار یا پهلوانی قوی‌هیکل. در میانِ آن‌ها مجسمه‌ی قدیمی، خزه‌زده و خاکی‌رنگ از خواهرم میتراندیل و زنی که احتمالاً مادرم بود هم به چشم می‌خورد. هوا سرد و سنگین بود، طوری که انگار قرن‌ها کسی به آنجا پا نگذاشته باشد.
در حین نگاه به دور و اطرافم وقتی داشتم کلاهِ مشکی‌رنگم را از روی زمین بر‌می‌داشتم تا آن را روی سرم بگذارم چشمم به دیوارهای بلندی افتاد.
دیوار‌هایی بلند که از کف تا انتهایِ سقف با نقاشی‌هایی ترسناک پوشیده شده بودند و تصویری از پادشاه و ملکه که به احتمال پدر و مادرم بوده‌اند را دیدم که در آن با نفرتی شدید و بر خلاف خواسته‌ خود هر دوی‌شان تاجی مخصوص و جواهر‌نشان را به جادوگری با لبان خندان تقدیم می‌کردند.
پشت سر جادوگر مردمی با چهره‌های بی‌روح در حال قربانی کردن کودکان یا تبدیل کردن آن‌ها به موجوداتی غول‌پیکر، خون‌خوار و شاخ‌دار بودند و آتش از همه‌جای خانه‌ها و شهر‌هایِ‌شان به بالا فوران می‌کرد. پشت سر همه آن‌ها مردمانِ وحشت‌زده دورِ درختِ کهنسالی حلقه زده بودند و با خواهش و تمنا مقابلش درخواست کمک می‌کردند. نزدیک به درخت کهنسال نوشته‌ای با عنوانِ " تبار گمشده" حک شده بود.
تبار گمشده، درخت کهنسال و مردمانی در حال مرگ، این نقاشی‌ها چه منظوری داشتند؟ شاید... .
ناگهان صدای خنده‌های آزار‌دهنده‌ای را شنیدم، صدایی که به اورکاس تعلق داشت و خباثت و وحشی‌گری از آن موج می‌زد.
نگاهم را از نقاشی‌ها دزدیدم و به اورکاس و محیط اطرافم نگاهی انداختم.
سقف تالار با زنجیرهای زنگ‌زده آویزان بود بعضی از آنها هنوز اسکلت‌هایی را در خود نگه داشته بودند. کف زمین با ماسه‌ها و استخوان‌های خردشده پوشیده شده بود و در انتهای تالار، تخت‌پادشاهیِ خالی قرار داشت، گویی منتظر بازگشت پادشاهی مرده بود.
و درست در مرکز تالار اورکاس در حالی که فانوس را در دست گرفته بود مقابلم ایستاده بود و با چشمانی خونین از داخلِ کلاه‌خودِ عظیمش مرا می‌نگریست.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
200
سکه
1,206
بی‌توجه به ماسه‌های نرمِ باقی‌مانده که آرام‌آرام از روی موهای شاخه‌مانند، سفت و چوبی‌ام به پایین می‌ریختند هوا را از درون بدنم بیرون دادم، هوایی که بوی گندیده‌ی مرداب به همراهِ خون کهنه از آن موج می‌زد.
نور سبز‌رنگ فانوس با از میان برداشتنِ تاریکی‌های تالار مثل زهر درخشان یک عقرب جهنمی به اطرافم تابانده میشد و آتشی فروزان از بدنه‌یِ شیشه‌ای‌اش در هوا می‌رقصید.
سر و شانه‌های اورکاس زیر فانوس قرار داشت اما نه آن اورکاسِ همیشگی.
سرخی چشمانش بیشتر و دیدگانش شبیه به دو زغال گداخته بود.
بدنش هر چند ضعیف و کوچک بود و قدش با اختلافِ کمی به اندازه‌یِ قد من می‌رسید اما سایه‌‌‌اش روی دیواره‌های غار سه‌برابر بزرگ‌تر از آنچه باید باشد تکان می‌خورد.
ناگهان خنده‌اش را قطع کرد، سپس نعره بلندی سر داد و گفت:
- بلاخره بیدار شدی، شاهدختِ نفرین‌ شده.
صدایش طوری شنیده می‌شد که انگار هزاران زنبور در گلویش زمزمه می‌کردند، خواستم به او ناسزا بگویم و به سمتش حمله‌ور شوم اما او زودتر از من وارد عمل شد و در حالی که سر جایش فانوس را با زمزمه‌های خاصی در هوا تکان می‌داد خشمگینانه گفت:
- ببین شاهدخت! تماشا کن، که چطوری گرگ‌های جهنم رو برای شکارت به بازی فرا می‌‌خونم.
پس از مدتی کوتاه در حالی که فانوس را بالای سرش گرفته بود با حرکتی سریع و نمایشی آن را چرخاند و نور سبز‌رنگش را بر روی زمین پخش کرد.
به محض این اتفاق زمین طوری که انگار با برخورد نور زنده شود ترک‌هایی مانند رگ‌های یک قلب عظیم را روی بدنش باز کرد و از میانِ آن‌ها چنگال‌های خونین، سپس موجوداتی با چهره‌ها و بدن‌های انسانی اما شبیه به گرگ‌ یا گرگینه‌ را بیرون آورد.
موجوداتی که نه به طور کامل شبیه به گرگ بلکه شبیه به سایه‌های یک گرگ بودند.
سایه‌هایی که چشمانی سرخ داشتند و دهان‌های بزرگ‌شان می‌توانست تا نیمه‌ی سینه‌یِ‌شان باز شود. دندان‌هایشان مانند خنجرهای زنگ‌زده در نور فانوس می‌درخشیدند و بزاق سیاه‌رنگ‌شان با هر نفس خُرخُرکنان روی زمین می‌چکیدند.
چنگال‌های دست و پای‌ِ‌شان خمیده بود ،پوستی پوشیده شده از ‌مو‌ها و زخم‌های چرکین داشتند و مدام هوای اطراف‌ِشان را با بینی و صورتِ چین‌خورده می‌بوییدند. به جای دو چشم تعدادِ زیادی چشم تمام صورت‌شان را به جز بخشی که دو حفره‌یِ دماغ بودند پوشانده بود و خون و بی‌رحمی از سر و روی‌شان می‌بارید.
در حین بالا آمدن‌شان از لای ترک‌ها اورکاس دستش را به سوی من که به خودم گارد گرفته بودم دراز کرد و با لحنی دستوری بلند فریاد کشید:
- بیایید فرزندان تاریکی! بیایید بیرون، اون لاشه‌یِ مرده را در هم بشکنید و یه بار برای همیشه نابودش کنین!
به محض پایانِ حرفش اولین گرگِ سایه‌مانند را دیدم که با جهشی کوتاه به کمک چنگال‌هایش سریع به سینه‌ام کوبید و در حالی که بوی تعفن لاشه‌ا‌ی گندیده از پوستش برمی‌خاست با چابکی عقب‌نشینی کرد. بوی بدنش به حدی بد بود که انگار پس از قرن‌هایی طولانی تازه از داخل گور بیرون آمده بود. به ناگاه با حمله‌یِ دوباره‌اش سریع تبرم را در هوا تکان دادم و تیغه‌یِ آن را به درون یکی از چشمانش محکم فرو کردم.
نعره‌ای عمیق گوش‌هایم را کر کرد، سپس با متوقف شدنش مایع گرمی را دیدم که به آرامی از لای زخمِ چشمِ زغالی و سایه‌رنگش که بیشتر شبیه به تخم‌مرغ گندیده بود به بیرون فوران کرد و او را برای لحظاتی کوتاه از حمله‌یِ دوباره به من منصرف کرد‌.
هم‌زمان با عقب نشستنش گرگ دوم و سوم از پشت به من نزدیک شدند. یکی از آن‌ها پنجه‌اش را روی بازویم کشید و دیگری با ضربه کوتاهی به گونه‌یِ راستم مرا وادار کرد تا با نفرت شدیدی بلند فریاد بکشم و به کمک تبر و ریشه‌هایِ تیغ‌مانند دستِ چپم آن‌ها را با ضرباتِ بی‌رحمانه‌ای به زحمت از خودم دور کنم. دردم چنان بود که گویی آهن گداخته را روی زخم‌‌هایِ در حالِ ترمیمم گذاشته‌ باشند. خونم که شبیه به آبِ کثیف و رنگش به سفیدی تار عنکبوت شباهت داشت به آرامی بر روی خاک و ماسه‌ها می‌چکید و هر قطره‌اش با صدای تِز‌تز‌مانندی می‌سوخت.
تعدادی از گرگینه‌ها را با ضرباتِ سریع تبر یا ریشه‌های دستم کنار زدم، تعدادی را زخمی و تعدادی را وادار به عقب‌نشینی کردم و با دفع حملات بی‌پایان‌شان از سر خشم با صدای هیولا‌مانند و تهدید‌آمیزی فریاد زدم:
- اورکاس!
انتظار داشتم او با مشاهده خشمم به خودش بلرزد و قصد فرار داشته باشد اما بر خلاف خواسته‌ام آرام سر جایش ایستاده بود و پشت سر گرگینه‌ها قهقهه‌زنان و با نگاه تمسخر‌آمیزی به من می‌خندید‌.
چندباری سعی کردم به او نزدیک شوم اما گرگینه‌های لعنتی مدام مانند دیواری از گوشت و خز سیاه جلویم سبز می‌شدند و راهم را سد می‌کردند. ناگهان چهارمین گرگینه از پهلو به من پرید و من فقط توانستم به موقع خم شوم تا دندان‌هایش به جای گلویِ چوبی و خیسم موهایم را بگیرد.
در حین این اتفاق و در حالی که دندان‌هایم را از شدت درد روی هم فشار می‌دادم تارهای شاخه‌مانند و خشکیده‌یِ بلوندم که حالا به خون آب‌مانندی آغشته شده بودند را دیدم که مانند طناب‌های دار میان آرواره‌اش گیر کرده بودند و مانع از باز و بسته شدن دهانش می‌شدند.
از فرصت استفاده کردم و با حرکتی سریع ریشه‌یِ تیغ‌مانندِ دستم را به داخلِ شکم سیاه‌رنگ و نرمش کوبیدم.
هم‌زمان با این کار صدای ترکیدن سپس پاره شدن چیزی شبیه به شکم در گوش‌هایم پیچید و به محض قطع شدنش گرگینه را دیدم که زوزه‌‌کشان خودش را از من دور کرد و در حالی که از درد به خودش می‌نالید و سعی داشت خونِ فوران کرده از زخمِ شکمش را متوقف کند گوشه‌ای نزدیک به من و هم‌نوعانش زمین افتاد.
پنجمین و ششمین گرگینه به مانند قبل از دو طرف به سویم جهیدند اما این بار با واکنشی سریع و به موقع حمله‌یِ‌شان را دفع کردم و آن‌ها را با حملات سریعی به عقب راندم.
***
با هر قدمی که به سوی اورکاس برمی‌داشتم، گرگ‌ها با ترس بیشتری حمله می‌کردند. گویی می‌ترسیدند به فانوس سبز‌رنگ نزدیک شوم. در میانِ درگیری نعره بلندی سر دادم و بدن هفتمین گرگ را با ضربه‌ای محکم به کمک ریشه‌های تیغ‌مانندِ دست چپم از وسط نصف کردم و احشایش را مانند میوه‌ی گندیده‌ای روی زمین پاشاندم.
هر قدم که به اورکاس نزدیک‌تر می‌شدم به همان‌ اندازه هم او یک یا چند قدم به سمت تخت پادشاهی متروک شده عقب می‌نشست، فانوس در دستانش می‌لرزید و شدت تابش نورش بیشتر و بیشتر می‌شد.
حمله‌یِ هشتمین گرگینه را پیش از رسیدن چنگال‌هایش به صورتم با حرکت سریعی دفع کردم، سپس به کمک ریشه‌های دستم او را به هوا بلند و در حالی که محکم زمینش زده بودم به او نزدیک شدم، به کمک تیغه‌یِ تبرم پیشانیِ چین‌خورده‌اش را شکافتم و بی‌توجه به خونریزی سرش با بیرون آوردن تبرم به درگیری ادامه دادم و سعی کردم راهم را باز کنم.
ناگهان ده قدم مانده به اورکاس همه‌ی گرگینه‌ها با تغییر دادن آرایش دفاعی‌ِشان یکجا به سمتم حمله کردند و مثل مور و ملخ روی سرم ریختند.
سریع خودم را عقب کشیدم، عده‌ای را با ضرباتِ بی‌امان نقش زمین و عده‌ای را هم وادار به عقب‌نشینی کردم اما بر خلاف دفعات قبل این‌بار آن‌ها بودند که مرا مدام وادار به عقب‌نشینی و از اورکاس دور می‌کردند.
وقتی احساس کردم که پیش از حد دارم عقب رانده می‌شوم احتیاطم را بر خلاف میلم کنار زدم و با حملاتی سریع و وحشیانه و بر خلاف انتظارشان مانند طوفانی از خار و چوب دوان‌دوان و نعره‌زنان به میان‌شان تاختم و بی‌توجه به زخم‌هایی که روی بدنم ایجاد می‌شدند سعی کردم فاصله‌ام را با اورکاس کم کنم.
اورکاس با مشاهده این اتفاق طوری که انگار نگران و مضطرب به نظر می‌رسید مدام سر گرگینه‌ها فریاد می‌زد:
- زود‌باشین به‌درد‌نخور‌ها! اون لاشه‌یِ لعنتی رو دور نگه دارین! نذارید به من نزدیک بشه!
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
200
سکه
1,206
***
در حالی که ریشه‌های تیغ‌مانند دستم صورت یکی از گرگینه‌ها را دریده بود به کمک پایم لگد محکمی به گرگینه دیگر که نیم‌خیز در حال بلند شدن بود زدم و بر خلاف انتظارم جمجمه‌اش را محکم خرد کردم.
خون سیاه روی زمین جاری شد، اما هیولاها خلاف آن‌چیزی که تصورش را کرده بودم نترس بودند و بی‌‌توجه به زخمی‌ شدن یا از بین رفتن هم‌نوعانشان هم‌چنان به حملاتِ وحشیانه ادامه می‌دادند.
نفس‌نفس‌زنان در حالی که سعی داشتم نسبت به تحلیل رفتن ریشه‌هایم بی‌توجه باشم با آخرین نیرویی که برایم باقی مانده بود همه‌یِ هیولاها را به دیوار یا زمین کوبیدم و خشمگینانه سعی کردم خودم را به اورکاس نزدیک کنم.
***
خون گرگینه‌ها روی زمین جاری بود، نه به صورت رگه‌هایی سرخ، بلکه همچون رودخانه‌ای سیاه و غلیظ که انگار از دل تاریکی خودِ تالار تراوش کرده بود. بوی گوشت سوخته و زخم‌های عفونی فضای تالار را پر کرده بود و اجسادِ به خون‌غلتیده گرگینه‌ها در زیر پایم سنگینی می‌کردند.
از روی اجساد رد شدم و لنگ‌لنگان با ریشه‌های دست چپم که حالا مانند شاخه‌های خشکیده‌ی درختان پاییزی می‌لرزیدند، به سمت فانوس چرخیدم.
نور فانوس، سایه‌های عجیبی روی دیوارها می‌انداخت. سایه‌هایی که گاه شبیه به چهره‌های گمشده‌ی قدیمی بودند و گاه صورت‌های تحریف شده‌ی خودم، خواهر یا مادرم را به من نشان می‌دادند. ناگهان اورکاس موجود خبیثی که در سایه‌ی ذهنم لانه کرده بود فانوس را طوری که انگار دارایی جدا‌نشدنی و با‌ارزشش باشد را زیر بغلش محکم کرد و با صدای لرزانی بلند فریاد زد:
- فانوس مال منه! تو حق نداری که... .
مصمم و جدی با لحن تندی پاسخ دادم:
- دارم! خیلی زیاد هم حق دارم! پس... .
به ناگاه نعره بلند و گوش‌خراشی از ته گلویش کشید که به محض ساطع شدنش در گوش‌هایم نه از بیرون بلکه از درون احساس کردم جمجمه‌ام می‌خواهد از هم بترکد.
صدا به حدی آزار دهنده بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و با سرعت دست چپم را که همین چند لحظه پیش گرگینه‌ها را در هم کوبیده بود برخلاف میل من به سوی گلوی خودم دراز شد و درد شدیدی را به جانم انداخت! سرم با خواست من نمی‌چرخید و طوری که انگار بی‌حس شده باشم انگشتانم را می‌دیدم که آرام‌آرام دور گردنم حلقه می‌زدند و فشار محاصره‌شان را بیشتر و بیشتر می‌کردند.
چه اتفاقی افتاده بود؟! چرا داشتم بی‌اراده به خودم آسیب وارد می‌کردم؟! هر چه سعی کردم اراده بدنم را به دست بگیرم و مانع از محکم‌تر شدن ریشه‌های تیغ‌مانند دستم به دور گلوی چوبی‌ام شوم بی‌فایده بود و فقط اوضاع را بدتر می‌کرد.
با قطع شدن نعره گوش‌خراشِ اورکاس اراده بدنم دست خودم افتاد و در حالی که ناله‌کنان روی زانو‌هایم افتاده بودم و نفس‌نفس می‌زدم زخم‌هایِ گلو و بدنم را می‌دیدم که با سرعتی پایین ترمیم می‌شدند و حرکتِ مایعی خیس شبیه به آب کثیف و سفید‌رنگ که حکم خونِ بدنم داشت را احساس می‌کردم‌. مایعی که به آرامی از روی چانه و گلویم به پایین می‌چکید و نفرتم را بیشتر می‌کرد.
خواستم بلند شوم اما شاید به خاطر بدشانسی که داشتم از سقف تالار صدای خزیدنی آشنا را شنیدم و سر جایم متوقف شدم.
صدایی که به آن مار کرم‌مانند و غول‌پیکر تعلق داشت و خشم و کینه از آن می‌بارید.
هم‌زمان با پیچیدن صدایش در اطرافم مقدارِ زیادی ماسه از بالای سقف به پایین ریخت و پس از آن مار کرم‌مانند را دیدم که با بدنی که حالا زخم‌‌هایش التیام یافته و چشمانِ خونینش از کینه‌ای بالا برافروخته شده بودند با به راه انداختن زمین‌لرزه کوتاهی از درونِ تاریکی سر برآورد و در چند قدمی‌ام نعره‌زنان ظاهر شد.
وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که دهان و آن حلقه‌‌های بی‌پایان دندان‌هایش باز و خشمگینانه با عطش بالایی به سمت من حمله‌ور شده‌اند. در میانِ نفس‌زدن‌هایم و حمله‌ی مار کرم‌شکل در آستانه‌ی تسلیم کامل قرار گرفته بودم. دنیا برایم کم‌کم داشت تیره و تار می‌شد و صدای آزار‌دهنده‌یِ اورکاس با وجدی شیطانی در گوش‌هایم فریاد می‌زد:
- به پایانت سلام کن شاهدخت نفرین شد... .
ناگهان مار کرم‌شکل جیغی کشید و پیش از آن که دندان‌هایش بدنم را بدرد محکم به عقب پرتاب شد. طوری که انگار چیزی یا کسی او را هدف گرفته بود. چشمانم را گرد کردم و در میان تاریکی ناباورانه آرخنیا را دیدم که از لایِ ترکِ دیوارِ گوشه‌ی سمت چپِ تالار بیرون خزیده و در حالی که آب دهانش را به تار‌های در هم‌تنیده شده تبدیل و آن‌ها را ماهرانه به سمتِ بدنِ نیم‌خیزِ مار شلیک می‌کرد به من نزدیک می‌شد و خر‌خر‌کنان هوا را بو می‌کشید‌.
در میانِ نگاهش چشمم به دستبندِ طلایی‌رنگ افتاد که با بدنِ نورانی‌اش نزدیک پایم زمین افتاده بود و صدایِ عجیبی از درون آن ساطع می‌شد.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
200
سکه
1,206
اورکاس با مشاهده این اتفاق چهره‌اش از خشم بر‌افروخته شد، زبانش بند آمد و در حالی که ناباورانه چشمانِ سرخ‌رنگش را روی چهره جدی و مصمم آرخنیا انداخته بود قفل زبانش را باز کرد و در میانِ ناسزا‌هایش به او بلند فریاد کشید:
- موجودِ بی‌ارزشِ خیانت‌کار! داری چه غلطی می‌کنی؟!
آرخنیا در حالی که به شلیک تار‌های گلوله‌مانندش ادامه می‌داد بی‌توجه به او نعره بلندی کشید، سپس به کمک دستانش و شیرجه‌زنان حمله‌یِ مارِ کرم‌شکل که در حال نزدیک شدن به من بود را خنثی و او را وادار به عقب‌نشینی کرد.
مار که از این اتفاق خشمگین شده بود دُم بلندش را در هوا چرخاند و سر آرخنیا را هدف گرفت اما جاخالی به موقع آرخنیا حمله‌اش را دفع و او را وادار کرد تا برای فرار از حملات گلوله‌های تار‌مانند فاصله‌اش با من و هیولایی که اکنون محافظم شده بود را بیشتر کند.
تلو‌خوران و در حالی که با تعجب و شگفتی به آرخنیا می‌نگریستم قدم‌های کوتاهی برداشتم و لنگ‌لنگان به دستبندی که نور زرد‌رنگش هم‌چنان به اطرافم می‌تابید نزدیک شدم، آن را از زمین برداشتم و برای مدتی کوتاه بی‌توجه به آرخنیا که در مقابلِ مار و نزدیک به من تار‌های گلوله‌مانندش را به سمت حریفش پرتاب می‌کرد به صدا‌هایی که از دستبند ساطع می‌شدند گوش سپردم.
صدا‌ها شبیه به زمزمه‌های کهن بودند، زمزمه‌های آرام و مرموزی با صدای زنانه و صدایی میان آه و فریاد که شبیه به هزاران هزار روحِ مرده بودند و لحن دستوری داشتند و از اعماق قرون می‌آمدند:
- کمکش کن! کمکش کن! کمکش کن!
کمکش کنم؟! باید به چه کسی کمک می‌کردم؟! این صدا متعلق به چه کسی بود؟ چرا... .
ناگهان برای لحظه‌ای کوتاه سوختگی شدیدی را بر روی مُچِ دستم احساس کردم و از سر درد نعره بلندی سر دادم.
وقتی به خودم آمدم و نعره زدنم را متوقف کردم متوجه شدم که از لای بدنه‌یِ دستبند چند پایِ طلایی‌رنگ بیرون آمده و دستبند را محکم به دور مچِ دستم چسبانده بودند‌.
نور زرد‌رنگ آن هم‌چنان به چشمانم می‌تابید و نیرویی بی‌پایان را در داخل بدنم به جریان می‌انداخت.
نیرویی که باعث شده بود دیگر لنگ نزنم و زخم‌های بدنم هر‌چند به کندی اما با قدرت بیشتری ترمیم شوند‌.
انگار دستبند جانِ تازه‌ای به بدنم داده بود.
هم‌زمان با این اتفاق نگاه تندی به اورکاس که ترس و نفرت از چشمانِ سرخ‌رنگش فوران می‌کرد انداختم و دوان‌دوان با سرعتِ بالایی خودم را به او نزدیک کردم.
اورکاس که متوجه خطر شده بود با قدم‌های کوتاهی عقب رفت و در حالی که سعی داشت ضربات تبر و ریشه‌های تیغ‌مانند، بلند و مار‌شکلِ دست چپم را دفع کند تا جایی که می‌توانست فاصله‌اش را با من زیاد کرد.
ناگهان با تابش نور به صورتش دیدش را برای لحظه‌ای کوتاه از دست داد و در حالی که به کمک فانوس به اطرافش ضربه می‌زد و سعی داشت از من دور شود بلند فریاد کشید:
- لعنت بهت! ازم... ازم دور شو... این فانوس به من و خاندانم تعلق داره نه کسی مثل تو که... .
بی‌توجه به حرف‌هایش از فرصت استفاده کردم، به کمک تیغه‌یِ تبرم دستِ مشت‌شده‌اش را دفع سپس با نزدیک‌تر شدنم به او دسته‌یِ فانوس را به سمت خودم کشیدم و سعی کردم فانوس را به چنگ آورم.
در حین این کار با ضربات وحشیانه‌ای باهم درگیر شدیم و آسیب‌های جزئی اما مهلکی را به هم وارد کردیم و یک‌دیگر را به ستون‌هایِ اطراف‌مان یا زمین کوبیدیم.
ناگهان در میانِ تقلا‌کردن‌هایمان برای به دست آوردن فانوس ستون بلندی که سمت راست و در کنارمان بود در اثر برخورد هم‌زمانِ بدن‌هایِ مار و آرخنیا به خود فرو‌ریخت و با سقوطش زمین زیر پایم با لرزش کوتاهی گرد و خاک را به هوا بلند کرد.
بی‌توجه به این اتفاق و صدایِ خر‌خر‌ها و نعره‌های تهدید‌آمیزِ آن دو به کمکِ ریشه‌های دستم اورکاس را که در حال حمله‌ور شدن به من بود به تخت پادشاهیِ مقابلم کوبیدم سپس در حالی که او را لای ریشه‌های دستم گیر انداخته بودم تقلایم را بیشتر کردم و به هر زحمتی بود فانوس را بی‌توجه به ناسزا‌هایش از لای انگشتانِ دستش بیرون کشیدم.
در حین این کار صدایِ هشدار‌آمیز و نگرانش را شنیدم که گفت:
- نباید بهش دست بزنی... اگه این کار رو بکنی اون‌وقت... .
ناگهان به محض لمس کردن دسته‌یِ فانوس سوختگی شدیدی دستم را آزرد اما بی‌توجه به آن فانوس را درون انگشتانِ چوبی دستم نگه داشتم و اورکاس که سعی داشت با کنار زدن ریشه‌ها به من و فانوس نزدیک شود را محکم به گوشه‌‌یِ دیوار و ستونِ سمت چپم کوبیدم.
با برخورد بدنش ستون مقابلم فرو پاشید، بخشی از آن بر روی بدنِ خونینِ اورکاس سقوط کرد و او را زیر تکه‌‌سنگ‌ عظیمی گیر انداخت.
خواستم به سمتش حمله‌ور شوم و با ضربه محکمی کارش را یک‌سره کنم اما پیش از آن که به او نزدیک شوم مارِ کرم‌مانند با پرشی کوتاه مقابلم ظاهر و با حمله‌ور شدن به طرفم مرا از این کار منصرف کرد.
تبرم را بالا بردم تا تیغه‌یِ آن را به داخلِ صورتش فرو کنم اما در میانِ زد و خورد‌ها و جاخالی دادن‌هایم تعادلم به هم ریخت و همراه با فانوس محکم زمین افتادم.
مار که فرصت را مناسب دیده بود دهانِ پر از دندانش را باز کرد و سریع به سمتم یورش برد تا کارم را تمام کند اما درست در آخرین لحظات آرخنیا با بدن نیمه‌زخمی‌اش بین‌مان قرار گرفت و مثل سدی محکم به کمک دستانِ کشیده‌‌ای که داشت حمله‌یِ مار را دفع کرد، سپس با حرکتی سریع و بی‌توجه به ضعف شدیدِ بدنش که در اثر حملات مار ایجاد شده بودند تار‌هایش را دور گردن حریفِ کرم‌شکلش پیچاند و بی‌‌توجه به دست و پا زدن‌ها و جیغ‌های گوش‌خراشش فشار دستانش را بیشتر و بیشتر کرد، تا جایی که بر خلاف انتظارم پس از مدتی طولانی گردن مار با صدایِ تَرَقِ عظیمی خرد شد و در حالی که دهانش باز مانده بود جسدِ بزرگ و بی‌جانش مقابل چشمانم با صدایی سنگین زمین افتاد.
به محض سقوطش آرخنیا بالای سرش نفس‌زنان و روی کفِ دستانش از شدت خستگی زمین افتاد و گرد و خاک شدیدی را به هوا بلند کرد‌.
اورکاس به محض مشاهده این اتفاق نیم‌خیز شد و در حالی که لایِ ستون سقوط کرده بلندی گیر افتاده بود خشمگینانه فریاد کشید:
- نه، موجودِ احمق! چیکار کردی؟! نباید اون رو... .
ناگهان دنیای اطرافم با تکان‌های شدیدی به‌ هم ریخت و سقف تالار شروع به ریزش و نابودی کرد.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
200
سکه
1,206
جهان گویی داشت از هم میپاشید. هر تکه از سقف که فرو میریخت، صدایی شبیه شیون ارواح گمشده سر می‌داد و خشمم را بیشتر می‌کرد.
در میانِ هیاهوی نابودیِ تالار اورکاس را دیدم که به طرز عجیبی سرفه می‌زد و زیر ل*ب چیزی را با خواهش و تمنا زمزمه می‌کرد. رفتارش طوری بود که انگار سعی داشت با التماس کردن برای به دست آوردن فرصتِ جبران اشتباهی بزرگ از مرگِ دردناکی بگریزد. رفتارش مرا به یاد آن پیرمرد زندانی که توسط راهب سلاخی شد می‌انداخت.
در میانِ زمزمه‌هایش زمین با صدایی مهیب می‌لرزید، نقاشی‌های دیواری ترک برمی‌داشتند و چهره‌‌یِ ترک‌برداشته‌یِ مجسمه‌ها از درد بی‌پایانی بلند فریاد می‌کشیدند.
ماسه‌های روان که حالا به رنگ خون درآمده بودند، همچون زبانه‌های گرسنه‌یِ آتشی سهمگین به سمت ما میخزیدند و با غرق و فرو کردن ستون‌ها و مجسمه‌ها در خود بی‌رحمانه پیش می‌رفتند.
هر دانه‌ از آن‌ها مثل دهانِ مارِ کرم‌شکل مشتاق بلعیدن ما بود و سعی داشت زودتر خودش را به مقصد برساند.
در میانِ زمین‌لرزه‌ها و پیشرویِ ماسه‌ها به اطرافِ تالار و ستون‌ها آرخنیا را دیدم که در میانِ نفس‌زدن‌ها‌یش نگاهِ اخم‌آلود اما نگرانی به من انداخت، نگاهی که در آن چیزی جز اخطار، التماس و شاید خداحافظی وجود نداشت.
یک‌مرتبه طوری که انگار سعی داشته باشد چیزی را به من بگوید نعره کوتاهی کشید، سپس خواست از زمین بلند شود و به سمتم بیاید اما به محض بلند شدنش زمین زیر پایش به سرعت شکافت و او را در حالی که بلند جیغ می‌کشید همچون دهان غولی که پس از سالها گرسنگی باز شده باشد در خود بلعید.
در حینِ سقوط دستش طوری به سمتم دراز شده بود که انگار قصد کمک به من را داشت اما با سقوطش در این راه ناکام مانده بود. رفتارش شبیه به انسانی دلسوز بود تا هیولایی بی‌رحم و خون‌خوار. یعنی دستبند چه بر سرش آورده بود؟!
با ناپدید شدنش در تاریکی ترکیبی از ناباوری و نفرت در کنارِ غمی جان‌سوز اما کوتاه‌مدت دلم را به آتش کشید و خشمم را فوران کرد.
هم‌زمان با این اتفاق صدایِ خنده‌های دردناکِ اورکاس در ذهنم باعث شد با خشم بالایی سرم را بچرخانم و نگاهم را روی چهره زشتش که توسط کلاه‌خودِ کورینیتی ناپدید شده بود قفل کنم.
خنده‌هایش نیش‌دار بود و از هزاران زخمِ تاریک، آتشین و کهنه تراوش می‌کرد.
چند قدم به او نزدیک شدم و در حالی که سعی داشتم با حفظِ تعادلم و جاخالی دادن حملاتِ سنگ‌های کوچک و بزرگ سقف که با سرعت از بالا به پایین سرازیر می‌شدند را دفع کنم روبه او با لحن کینه‌ورزانه‌ای فریاد کشیدم:
- به چی می‌خندی ......؟!
اورکاس بی‌توجه به خشم و نفرتم در حالی که بی‌خیال از اتفاقات اطرافش لای ستونِ سنگی گیر افتاده بود بلند فریاد کشید:
- فرار کن تبارِ گمشده! فرار کن اما بدون که من بازم میام سراغت تا به من بپیوندی! نمی‌تونی جایی ازم مخفی بشی! دوباره میام سراغت و... .
لحن و لعاب صدایش آتشین، تاریک و زمخت به نظر می‌آمد و کاملاً عوض شده بود، طوری که احساس کردم صدا، صدای خودش نیست و انگار کسی از طریق او دارد با من صحبت می‌کند. خواستم چیزی بگویم اما پیش از آن که جمله‌ای بر زبان جارو‌مانندم جاری شود صدایِ اهریمنی‌اش همراه با خنده‌های شیطانی در هیاهوی فروپاشیِ تالار گم سپس در حینِ ناپدید شدن کامل اورکاس زیر گرد و خاک و آوار‌های سقف با بیرون آمدن لکه‌های گاز یا روح‌مانند سیاهی از لایِ بدنه‌یِ ستونِ سنگی که اورکاس را گیر انداخته بود همان راهِبِ داس به دست برای لحظه‌ای کوتاه مقابل چشمانم پدیدار گشت، سرش را به سمتی چرخاند و با نشان دادن راهی طولانی که به راهرو‌یِ دیوار سمتِ راستم و راهِ خروجی تالار و احتمالاً بیرونِ غار منتهی می‌شد با نگاهِ ترسناکی به سرعت محو شد و دیگر اثری از او نیافتم.
این راهب لعنتی چه کسی بود؟ آن صدای ترسناک و شیطانی واقعاً به او تعلق داشت یا فقط توهم بود؟ چرا مدام مرا تبار گمشده خطاب می‌کرد؟! اورکاس... چگونه می‌توانست از زبان اورکاس صحبت کند؟! شاید... .
در میانِ افکارِ آشوبم گرد و خاک لحظه‌ای کوتاه چشمانم را تار کرد و ریزش سقف و زمین‌لرزه‌های کوچک و بزرگ مرا از فکر کردن به سوالات منصرف ساخت.
سریع به سمتی پریدم و از سقوطم به پایین جلوگیری کردم، سپس با سرعت و دوان‌دوان در حالی که با یک دست تبر و با پنهان کردن ریشه‌های تیغ‌مانند دست چپم فانوس را حمل می‌کردم به طرفِ مسیری که راهب نشان داده بود رفتم و با عبور از درب ورودی راه‌رو مسیر فرارم را ادامه دادم. هر‌چند بدنم می‌توانست زخم‌ها را ترمیم کند اما باید سریعاً از غار بیرون می‌‌رفتم وگرنه به مانند آرخنیا، مارِ کرم‌مانند و اورکاس در زیر ماسه‌ها و آوار‌های سقف گرفتار و شاید خفه میشدم‌.
***
نفسم در سینه حبس و گرد و خاک مدام در هوا بلند می‌شد.
زمین‌لرزه‌ها قوی‌تر از همیشه به نابود کردن غار ادامه می‌دادند و ماسه‌ها از همه‌طرف به سمت من و فضایِ اطرافم هجوم می‌بردند.
بی‌توجه به این اتفاق در میانِ راه‌هایی که هر کدام از آن‌ها به اتاق‌، زندان، تالار یا محل دفن اجسادِ زندانیان ختم می‌شدند با کمک گرفتن از نور آبی‌رنگِ تبرم یا راهنمایی‌هایِ صدایی که از دستبندِ طلایی‌رنگ و چسبیده شده به مچِ دستم ساطع می‌شد به مسیر دشواری که در پیش داشتم ادامه می‌دادم و سعی می‌کردم با پرش‌هایی کوتاه از سقوطم به داخلِ ترک‌ها یا گودال‌های عمیق که در اثر زمین‌لرزه‌ها زیر پایم ایجاد می‌شدند خودداری کنم.
پاهایم روی زمینی که مدام می‌لرزید می‌شکستند و به سختی می‌توانستم بدونِ از دست دادن تعادلم بدوم. هر سنگ بزرگی که از بالا می‌ریخت شبیه به مشت خدایان خشمگینی بود که می‌خواستند مرا خُرد و راهم را سد کنند.
 
Last edited by a moderator:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
200
سکه
1,206
***
- این سمت!
صدای دستبند مرا در مقابل دو راهی نیمه‌تاریک به سمت مسیری که در جهت راست بود هدایت کرد‌.
دوان‌دوان سرعتم را بیشتر کردم و نفس‌زنان راه فرار را ادامه دادم.
در میانِ راه تله‌های مرگباری مقابلم پدیدار شدند و سعی کردند راه فرارم را ببندند اما من با چابکی بالا و با حرکاتی هماهنگ که شک داشتم از خودم باشند از میانِ تله‌های مرگباری که شامل تعدادی بی‌شمار تیرِ مخفی، تبر‌‌انداز یا زنجیر‌های در حال حرکت و مجهز به قرز بودند عبور کردم و بی‌آنکه خراشی بردارم با محکم کردن فانوس و تبر در دستانم به مسیر ادامه دادم.
با عبورم از آخرین زنجیر که در جهتی مشخص به چپ و راست هجوم می‌برد و به هوا بلند شده بود از راهرویی که به پله‌های خاک‌خورده و خزه‌زده ختم می‌شد عبور کردم و با ادامه دادن راه به مسیری کوتاه که به جایی شبیه به دهانه‌یِ خروجی غار منتهی می‌شد رسیدم و برای لحظه‌ای سر جایم ایستادم تا آن را بررسی کنم.
مسیری که بویِ نجات و آزادی از مرگ را می‌داد یا شاید هم شروعِ گرفتاری جدیدی بود.
انتهای مسیر تاریک و گنگ بود و شک داشتم راهِ خروجی باشد اما این تنها مسیری بود که برایم باقی مانده بود.
وقت را تلف نکردم با امتحان کردن شانسم دوان‌دوان مسیر مقابلم را در پیش گرفتم.
فریاد‌زنان از روی چاله‌ها، ترک‌ها و گودال‌های عمیق و کوچک و بزرگ با پرش‌های کوتاه و بلندی عبور کردم و در حالی که سعی می‌کردم در حین این اتفاق فانوس و تبرم را محکم در دستانم نگه دارم راهِ باقی‌مانده را در پیش گرفتم.
ناگهان در حینِ پرش و جاخالی دادن پاهایم از پشت زیر توده‌ای از سنگ‌های عظیم گیر کرد و محکم زمین خوردم.
درد تیز و برنده‌ای از ساق پاهایم بالا خزید و فریاد تندی از گلویم بلند شد.
تقلا‌کنان خودم را تکان دادم و در میانِ گرد و خاک، ماسه‌ها و سقوطِ سنگ‌های دیواره‌یِ غار در دور و اطرافم نیم‌خیز شدم.
دستم را با تقلایِ بالایی به فانوس نزدیک و با گرفتن دسته‌اش آن را کشان‌کشان به خودم نزدیک کردم، سپس با هر زحمتی بود تبرم را که در چند قدمی‌ام قرار داشت در دست گرفتم و آن را به خودم نزدیک کردم.
سپس در حالی که سعی داشتم از زیر آوار خودم را بیرون بکشم و مسیر باقی‌مانده را با بلند شدن از زمین طی کنم دستبند را به دهانم نزدیک کردم و بلند و طلبکارانه طوری که انگار از آن درخواست کمک داشته باشم فریاد زدم:
- حالا چی لعنتی؟! حالا باید چیکار کنم؟!
منتظر پاسخش ماندم اما پاسخی نیافتم، ناباورانه و با نفرتی بالا سوالم را فریاد‌زنان تکرار کردم و بی‌تابانه دستبند را با تکان دادن دستم در هوا تکان دادم و بر خلاف میلم منتظر پاسخی از طرف آن شدم اما زمانی که متوجه شدم پاسخی به من نمی‌دهد دست از این کار برداشتم و خشمگینانه به دنبالِ راه نجات اطرافم را نگریستم اما راهی جز مسیری که در چند قدمی‌ام بود را نمی‌توانستم مشاهده کنم‌.
تاریکی اطرافم با فرو ریختن دیوار‌ها و سقف هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد و احساس می‌کردم که چیزی تا مرگم نمانده بود. در آخرین لحظات نگاهی به فانوس انداختم و به نورِ سبز‌رنگش نگریستم که با روشنیِ بالایی به صورت و بدنم می‌تابید‌.
نمی‌توانستم باور کنم که بعد از آن همه درگیری که پیش آمد این‌‌گونه همراه با سوالات بی‌شمارِ ذهنم در داخلِ ماسه‌ها و تاریکی محو شوم. چطور ممکن بود که... .
ناگهان در میانِ صدای فرو ریختن سقف غار و هجوم ماسه‌ها زمین زیر پایم محکم شکافت و گرد و خاک شدیدی از جایِ آن به هوا بلند شد.
هم‌زمان با این اتفاق ناباورانه چشمانم تنگ شدند و در حالی که امیدی هر چند ضعیف در درونم روشن شده بود آرخنیا را دیدم که خر‌خر‌کنان در حالی که خودش را از لای ترک ایجاد شده با زحمت زیادی بیرون می‌کشید مانند جادویی سیاه نعره‌زنان از دل ماسه‌ها و تاریکی مقابل دیدگانم ظاهر شد.
صورتش حالا بیشتر شبیه ماسکی از خاکستر و سنگِ گُداخته‌یِ در حالِ محو شدن بود اما آن یک چشم باقی‌مانده با نوری غیرمنتظره می‌درخشید و مستقیم مرا هدف می‌گرفت.
در حینِ نگاهِ مردد و هراسانم به چهره‌یِ اخم‌آلودش سریع به من نزدیک شد و به کمک آب دهانش تارهایی که حالا نقره‌ای رنگ شده بودند را به وجود آورد، سپس آن‌ها را دور سنگ‌هایِ کوچک و بزرگی که زیر آن‌ها گیر افتاده بودم پیچید و ضربه‌زنان با ذوب کردن یا کنار زدن‌شان مرا به کمک دستش به آرامی بیرون کشید.
لحظه‌ای گمان کردم قصد دارد مرا به مانند دفعات قبل لایِ انگشتانِ دستش اسیر و با باز کردن دهانش کارم را یک‌سره کند اما بر خلاف انتظارم لنگ‌لنگان و در حالی که دستانش از شدت خستگی و ناتوانی می‌لرزیدند به کمک دستش مرا از زمین بلند کرد و در حالی که سعی داشت از برخوردم به سنگ‌های در حالِ سقوط جلوگیری کند با آخرین نیرویی که برایش باقی مانده بود مسیر باقی‌مانده را در پیش گرفت، سپس در نزدیکی دهانه‌یِ غار در حالی که پشتش مدام زیر ریزش سنگ‌ها و رودخانه‌های ماسه خونین ناپدید می‌شد با تمام قدرت مرا به سمتِ شکاف نورانی پرتاب کرد.
در آخرین لحظه تنها چیزی که حین خروج از دهانه غار می‌دیدم چشمِ سالم آرخنیا بود که آرامش عمیقی از آن موج می‌زد و در عین حال برایم آشنا اما گنگ و نامفهوم به نظر می‌آمد.
به محض خروجم از غار همراهِ تبر و فانوسی که در دست داشتم محکم و به پشت روی زمینِ خیس و گِل‌آلود فرود آمدم و آسمان بارانی و تاریک مقابل چشمانم قرار گرفت.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 6) View details

Top Bottom