خودم را روی تخت چوبی جابهجا کردم، با تحمل درد گلویم سرفههای عمیقی زدم، وزن بدنم را روی پاهای چوبی و سیاه رنگم انداختم و نالهکنان از تخت چوبی فاصله گرفتم.
در حالی که سعی داشتم تعادلم را حفظ کنم دستی به چشمانم کشیدم و بریده بریده گفتم:
- با یکی...شون مواجه بشی؟! منظورت اینه که... که من... .
با صدای زمخت و سردش حرفم را قطع کرد و گفت:
- ازش محافظت کردی؟! میدونی که در مورد چی صحبت میکنم؟!
با شنیدن سوالش چیزی نمانده بود چشمانم از حدقه خارج شود، سکوت لبانم را به هم دوخته بود.
من؟ من محافظت کرده باشم؟ از چه؟ من از چه چیزی باید محافظت میکردم؟ تا جایی که به یاد داشتم حتی اسمم را هم یه یاد نمیآوردم چه برسد به آن که حفاظت از چیز مهمی را به یاد آورم.
دهانم را باز کردم تا در پاسخ به سوال عجیب و مسخرهاش پاسخ منفی بدهم اما پیش از آن که سخنی بر زبان جاروشکلم فرود بیاید او زودتر از من وارد عمل میشود و با صدای هشدارآمیزی میگوید:
- اگه این کار رو نکردی از الان خودت رو مرده بدون، چون بدون اون دلیلی نداره هنوز زنده باشی.
سخنش موجی از شگفتی، خشم و ناباوری را به بدن چوبیام تزریق کرد.
این حرف یعنیچه؟! مگر از چه چیزی باید محافظت میکردم که نکردم؟! مگر چه چیز مهمی در این دنیای ناآشنا بوده که بدون محافظت من میتوانسته باعث مرگم شود؟!
پیرمرد نگاه تندی به من انداخت، مضطربانه به کمک انگشتان پهن و دراز دست چپش گونه و صورتش را خاراند.
دماغش را به کمک دست مشت شدهاش پاک کرد، نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند با لحن آرامی گفت:
- ایرادی نداره... هنوز فرصت داری اشتباهت رو جبران کنی.
با شنیدن سخنش بدنم گر گرفت و آتش خشم و نفرت ذهنم را سوزاند.
اشتباه؟! من اشتباه کرده باشم؟! اصلاً این پیر خرفت خبر دارد که من چیزی از گذشتهام نمیدانم؟ چیزی از هویتم؟ نامم و این که چرا اینجا هستم و هنوز دارم نفس میکشم؟
تلوتلو خوران سعی کردم قدمی به او نزدیک شوم اما سرگیجه تعادلم را به هم زد و محکم روی تخت پشت سرم افتادم.
با ریتم تندی نفس زدم، دندانهایم را محکم روی هم فشار دادم و با صدای لرزانی که خشم و کنجکاوی از آن موج میزد گفتم:
- نمیدونم داری از چی حرف میزنی.
پیرمرد خنده تمسخرآمیزی سر داد، یقه لباس خاکستری رنگش را صاف کرد و با نیشخند تلخی گفت:
- نبایدم بدونی شاهدخت... تو... .
با لحن کنجکاوانهای گفتم:
- شاهدخت؟! شاهدخت دیگه کیه؟!
پیرمرد از ادامه حرفش منصرف شد، ناباورانه دستی به صورتش کشید و مات و مبهوت به صورتم زل زد.
به کمک دستان چوبیام روی تخت نشستم و با صدایی که کنجکاوی و نفرت شدیدی از آن موج میزد گفتم:
- تو؟ تو کی هستی؟
در حالی که سعی داشتم تعادلم را حفظ کنم دستی به چشمانم کشیدم و بریده بریده گفتم:
- با یکی...شون مواجه بشی؟! منظورت اینه که... که من... .
با صدای زمخت و سردش حرفم را قطع کرد و گفت:
- ازش محافظت کردی؟! میدونی که در مورد چی صحبت میکنم؟!
با شنیدن سوالش چیزی نمانده بود چشمانم از حدقه خارج شود، سکوت لبانم را به هم دوخته بود.
من؟ من محافظت کرده باشم؟ از چه؟ من از چه چیزی باید محافظت میکردم؟ تا جایی که به یاد داشتم حتی اسمم را هم یه یاد نمیآوردم چه برسد به آن که حفاظت از چیز مهمی را به یاد آورم.
دهانم را باز کردم تا در پاسخ به سوال عجیب و مسخرهاش پاسخ منفی بدهم اما پیش از آن که سخنی بر زبان جاروشکلم فرود بیاید او زودتر از من وارد عمل میشود و با صدای هشدارآمیزی میگوید:
- اگه این کار رو نکردی از الان خودت رو مرده بدون، چون بدون اون دلیلی نداره هنوز زنده باشی.
سخنش موجی از شگفتی، خشم و ناباوری را به بدن چوبیام تزریق کرد.
این حرف یعنیچه؟! مگر از چه چیزی باید محافظت میکردم که نکردم؟! مگر چه چیز مهمی در این دنیای ناآشنا بوده که بدون محافظت من میتوانسته باعث مرگم شود؟!
پیرمرد نگاه تندی به من انداخت، مضطربانه به کمک انگشتان پهن و دراز دست چپش گونه و صورتش را خاراند.
دماغش را به کمک دست مشت شدهاش پاک کرد، نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی داشت خشمش را کنترل کند با لحن آرامی گفت:
- ایرادی نداره... هنوز فرصت داری اشتباهت رو جبران کنی.
با شنیدن سخنش بدنم گر گرفت و آتش خشم و نفرت ذهنم را سوزاند.
اشتباه؟! من اشتباه کرده باشم؟! اصلاً این پیر خرفت خبر دارد که من چیزی از گذشتهام نمیدانم؟ چیزی از هویتم؟ نامم و این که چرا اینجا هستم و هنوز دارم نفس میکشم؟
تلوتلو خوران سعی کردم قدمی به او نزدیک شوم اما سرگیجه تعادلم را به هم زد و محکم روی تخت پشت سرم افتادم.
با ریتم تندی نفس زدم، دندانهایم را محکم روی هم فشار دادم و با صدای لرزانی که خشم و کنجکاوی از آن موج میزد گفتم:
- نمیدونم داری از چی حرف میزنی.
پیرمرد خنده تمسخرآمیزی سر داد، یقه لباس خاکستری رنگش را صاف کرد و با نیشخند تلخی گفت:
- نبایدم بدونی شاهدخت... تو... .
با لحن کنجکاوانهای گفتم:
- شاهدخت؟! شاهدخت دیگه کیه؟!
پیرمرد از ادامه حرفش منصرف شد، ناباورانه دستی به صورتش کشید و مات و مبهوت به صورتم زل زد.
به کمک دستان چوبیام روی تخت نشستم و با صدایی که کنجکاوی و نفرت شدیدی از آن موج میزد گفتم:
- تو؟ تو کی هستی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: