• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
LV
0
 
Joined
Jul 30, 2024
Messages
992
سکه
5,309
اما حالا ادامه‌اش را می‌دانم.
« این انسان تب‌کرده روزی به خود می‌آید که همان تب او را شیفته‌کرده و دیگر خبری از آن تب نیست و به قول معروف نه خانی آمد و خانی رفت. » حالا ببین تو همان تب بودی که مرا آشفته کردی و میزان عشقم را سنجیدی و بعد از خوب شدنم مرا با آشفتگی رها کردی و باز حال مرا خراب کردی.
 
Last edited by a moderator:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
LV
0
 
Joined
Jul 30, 2024
Messages
992
سکه
5,309
یادت آمد؟
اگر یادت آمد حالا بگو در این شهر کور دل به چه چیزی پناه ببرم که نخواهد غصه‌‌ی آن‌که ناگهان آن پناهنده از پشت به من خنجر بزند مرا دق دهد؟ ای تویی که چشمانت خورشید و حرف‌هایت ستاره است، حالا دیگر نمی‌خواهی به من بیاموزی چگونه این مغز و قلب را که از خاطراتت لبریز شده است شست‌وشو دهم؟
 
Last edited by a moderator:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
LV
0
 
Joined
Jul 30, 2024
Messages
992
سکه
5,309
حالا دیگر راه کهکشانی‌ای نیست که به سویت قدم گذارم و به مهتاب چشمانت خیره شوم.
یا بگو آن‌که آن‌قدر خاک کور دلی بر قلبت سلطه پیدا کرده است که این ناله‌هایم، برایت به اندازه‌ی یک بند انگشت بها ندارد؟ حالا که این‌گونه بی‌رحم شده‌ای با خود می‌گویم شاید فقط یک تب شبانه عجیب بودی.
 
Last edited by a moderator:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
LV
0
 
Joined
Jul 30, 2024
Messages
992
سکه
5,309
تبی بودی که می‌خواست مرا به مقصد نهایی رویاهایم برساند و رویاهایم را برایم تبدیل به کابوس زهرآگین کند که هیچ‌گاه پایان ندارد‌ و انتهای او مسیری تازه است. به راستی که پایانی نبود این کابوس همچو دلقکی وهم‌آور، روح و جانم را تسخیر حزن تو کرد.
 
Last edited by a moderator:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
LV
0
 
Joined
Jul 30, 2024
Messages
992
سکه
5,309
اما بیا از محفظه‌ی خاطرات‌مان بگذریم، یادت هست هنگامی که در وخیم‌ترین حالت، روح روانم در تلاش برای آن‌که برای تو بهترین باشد چه‌ها کرد؟
آنگاه تو خورشيدي بودی که به من پرتوی محبت و سرزندگی می‌تابیدی و من در تلاش بودم تا زیباترین گل در میان آن‌همه آفتاب‌گردان که تا آسمان قد کشیده‌اند، زیباترین باشم... .
 
Last edited by a moderator:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
LV
0
 
Joined
Jul 30, 2024
Messages
992
سکه
5,309
اما زحمت‌هایم همه نفتی بود که بر روی هیزم‌های تر ریخته شد، نه تنها نتوانستم آتش عشق را درونت روشن کنم، بلکه هرلحظه در سایه‌ی گوشه‌ی دیوار، به ناچاری از دید چشمانت محو شدم و دیگر مهر و محبت‌های گرم و دل‌نوازی نبود که آرامم کند.
سردی گوشه‌ی دیوار قشری از نااُمیدی را بر سرم کوبید و به من نبودن با تو را آموخت... .
 
Last edited by a moderator:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
LV
0
 
Joined
Jul 30, 2024
Messages
992
سکه
5,309
می‌دانی چه ها دانسته‌ام؟ آموخته‌ام قلب‌هایمان متفاوت هست، قلب تو ناهموار، قلب من هموار از عشق به تو: نگاه من سرشار از عشق و نگاه تو خالی از اندکی احساس بود که گاهی اوقات بر من خیره می‌گشت و خنجری از جنس قشر ناامیدی در قلب تیره‌رنگ افسرده‌ام فرو می‌‌نمود.
 
Last edited by a moderator:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
LV
0
 
Joined
Jul 30, 2024
Messages
992
سکه
5,309
می‌دانی، شاید بگویی قلب تیره؟ آری.
همان قلب کوچکی که همچون پرستویی وهله‌ای شاد بود؛ اما با خطوه گذاشتن بر تعشق همچون کاغذی مچاله شد و سرانجام آن قلب ماچاله درون سطل‌زباله‌های خشم و تحقیر فرو ریخت.
همان قلبی که تکبر داشت و به تکیه‌گاه بودنِ خود می‌بالید، الان چیزی جز ویرانه‌ از او باقی نمانده‌ است.
 
Last edited by a moderator:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
LV
0
 
Joined
Jul 30, 2024
Messages
992
سکه
5,309
جانانم؛ کار قلبِ فرو ریخته‌ی من استوار شدن نبود و تو آن را ناگوار فرو ریختی و رها کردی..‌. .
قلب کوچک من همچون پرنده‌ای که با بال شکسته‌ی خود امکان داشت هر آن لحظه شکارِ، لحظه‌های گرگ و میش شود پرواز کرد، اما هیچ‌کَس ندانست درد او چیست؛ زیرا متکبر بود به بال‌های خودش، اما این تکبر به قدر جهانی ارزش نداشت‌.
 
Last edited by a moderator:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
LV
0
 
Joined
Jul 30, 2024
Messages
992
سکه
5,309
سرانجام‌ سرگذشت من همانند همین پرنده بود و بس؛ اما آن پرنده هیچ‌گاه بال‌هایش را از دست نداد اما دیگر امیدی نداشت برای پرواز، همانند من که روز و شب‌ها، تلخ و شیرین‌های روزگار، سرد و گرمی‌های تعشق را دیگر به قدرِ خرمنی از آسودگی نمی‌فروختم.
من، تشنه‌ی جرعه‌‌ای محبت پس از رفتنت شدم و تو بی‌خبر‌تر از هرگاه به راهت ادامه دادی.
 
Last edited by a moderator:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom