بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی ایجاد شده است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذتبخش موفقیت را بچشید!
ثبتنام
ورود به حساب کاربری
نويسندگان گرامی توجه کنید:
انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران میباشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
(کلیک کنید.)
قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
(کلیک کنید.)
انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری میباشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما
مسدود میگردد.
باز کردن گره از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرفهایش، ما را به کشف حقیقت نزدیکتر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
بغضهایی که فرو خوردهاند و نالههایی که دیگر به گوش نمیرسند.
حالا تنها نگاهی غمزده و حسرتبار بر این مزار پاشیده میشود و تکه کلماتی نامفهوم که به سختی خود را از لابهلای دندانهای کلید کرده بیرون میکشند.
لحظههای بعد از تو، چنان برایم سخت است، که دیگر تنهایی گذشتهام در کفهی ترازوی بیکسی به چشم نمیآید.
گیتار شبانهام را به ساز لالاییهایت کوک کردم. اما هر تار آن در دیوارهی گوشم، پر از طنین صدای توست.
تو چه کردی که هنوز هم مانند گیاهی تشنه در عین ناباوری، برای رسیدن به تو، ریشه میدوانم در خاک ... .
مگر قرارمان این بود؟
تو بروی و من در میان مشتی آرزوی واهی، چون بیوه زنی در انتهای خواب و خیال، مشت مشت خاک بر سر و روی بریزم تا این داغ از دلم برود؟
تا کی چشم به راه آمدنت، خیره به در صبح را به شب رسانده و شب را به سحر بدوزم؟
چقدر زود یادت رفت تمام حرفهایمان را. وعدههایی که شب تا صبح در گوشم میبافتی و با ریسمان امید، این قلب را به بند میکشیدی.
روزی که آن تن سرد را با چشم خویش دیدم، باور نکردم این تو باشی.
وقتی آن دست ها را گرفتم، سرد بود و بی روح. اما آن بدن مال تو نبود. با تو فرق داشت. گرم نبود، نفس نمی کشید، مرا سر شوق نمیآورد.
خودت گفتی وقتی میبینمت، توفانی از امید در قلبم برپا میشود.
اما این بار، حسی که به من دست داد، ترس بود، شکست بود و فروپاشی.
فکر می کردم همه چیز یک خواب باشد. کابوسی که تا چند ثانیه دیگر تمام میشود.
میخواستم به همه بفهمانم این تو نیستی. جسم سرد بیروحِ مقابل من، تو نیستی.
در ذهنم به ساده لوح بودن شان میخندیدم. به باور احمقانه ای که داشتند. هیچکس نمیخواست ما را با هم ببیند. حتما این هم بازی جدید شان بود.
من ماندم.
تنهاترین تنهای بی انتها، در گودالی سرد و تاریک از میانهی روزنه ی باریک خواب و بیداری که کابوس هر ثانیهام نبود توست.
و حقیقت تلخی که هرگز نمیتوانم باور کنم.
تلختر از مزه اولین قهوهی عمرم، تلختر از زهر.
حکایت من، حکایت دورترین ستاره به ماه است. ماهی که برای ابد و یک روز، پشت ابری کبود؛ مدفون شد.
باید میفهمیدی در این داستان، بدون تو، بعد از تو، هیچ منی وجود نخواهد داشت.
بدون تو حتی قدم زدن زیر نور ماه هم شیرین نیست.
بعد از تو، ستارهی محبوبت، همانی که برای خود نشان کردی هم دیگر نیست و ستارهی من....
به من بگو.
برای آمدنت، دیگر به چه دل خوش کنم؟
به چه امید ببندم؟
تا کی مرگ را باور نکنم؟
آن روز ها که مادرم میگفت: ( آدم تا وقتی عاشق نشود، نمیفهمد عشق چیست.)، با غرور پوزخند میزدم و میگفتم: (عشق چندان مالی هم نیست.)
اما نمیدانستم وابستگی چه طعمی دارد.
تحمل درد وابستگیِ بعد از نیستی، چون خنجری زهرآگین که از پشت فرود آید، آن طور که فکر میکردم نبود.
هنگامی که مرگ با تمام توان، دیوار قلبم را به عزای تو سیاهپوش کرد، تازه فهمیدم سفیدی موی مادر از چه بود.
نصیحتش را به سادگی تمام آذین بسته و در بقچهی مسیرم قرار داده بود.
اما باز هم غرور و تکبر من بود که باعث شد چشمانم را به روی سالها تجربهِ زنی که از جانش بیشتر دوستم داشت، ببندم و کور کورانه خود را اسیر گرداب توهم و خیالپردازی های کودکانهِ خود کنم.
بعد از تو به امید کدام بهار، پاییز را به زمستان رسانده و زمستان را تا بهار سر کنم؟
از کدام پنجره کوچ پرستو را نظارهگر شوم و با کدام پتو سرمای استخوان سوز نبودت را از خود دور کنم؟
به چه دل خوش کنم؟ به بهاری که دیگر هیچ وقت نمیآید یا پرستوی مرده پای تیر چراغ برق؟
بی تو، هوای دل من نیز پاییز است. همان قدر غمگین، دلگیر، سرد، بیروح و نفس گیر.