به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
عنوان: هفت تیرکش «غرب وحشی»
نویسنده: زری
ژانر: جنایی، عاشقانه
ناظر: @yas_NHT
سبک: اکشن و مافیایی
خلاصه: در دنیای وسترن، بوی مرگ در شهر فرا گرفته بود، گرچه مکانی آرام به نظر می‌رسید؛ اما رازهای بسیاری زیر خاک آرمیده بودند. زمانی که فکر می‌کرد قهرمان قصه است همان لحظه با مرگ دسته پنجه نرم کرد و به داستان عاشقانه‌اش پایان تلخی داد؛ ولی این پایان عشق نبود زمانی که جنایت‌های پنهان آشکار شد عشق جان دیگری گرفت و مرگ پایان قصه نبود.
 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,646
مدال‌ها
11
سکه
23,269
1681550354811 (1).jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌

بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


✨️با آرزوی موفقیت برای شما!✨️

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
سخنی از نویسنده این داستان، قبل از آغاز و خواندن آن.
این داستان تجربه‌ای متفاوت برای زندگی با دیگر شهرها و کشورها داره. روایت داستان و شهر وسترن با گنگسترها و جنایت‌کاران و اسب‌سواران سر و کار داره. در شهر وسترن «غرب وحشی» هر شخصی نمی‌تونه زندگی کنه و محیطی آزاد و ناامنه و در چنین شهری هیچ خبری از قانون و مقررات نیست، بلکه هر شخصی بیشتر قتل انجام بده حاکم شهر اونه. حکم و دستور میده و مردم اطاعت می‌کنن و به انجام می‌رسوننش.

مقدمه:
- داستان هفت تیرکش چیه؟
- هفت تیرکش که برای معشوقه‌‌شون می‌جنگن.
- منظورت از جنگیدن چیه؟
- یعنی این‌که اون رو به دست بیارن
- برای به دست آوردن نیاز به جنگه؟ راه دیگه‌ای وجود نداره؟
- توی دنیای وسترن اگر نجنگی جونت رو باختی.
- دنیای وسترن چیه؟
- مرگ و زندگی
- چرا این‌طور توصیفش کردی؟
- چون اگر بجنگی زندگیت رو نجات دادی و اگر تسلیم شی می‌میری.
- تو برای معشوقه‌ات با چند نفر جنگیدی؟
- با تموم دنیای وسترن؛ اما هفت تیرکش رو به قتل رسوندم تا برگ برنده رو توی مشتم گرفتم.
- برگ برنده؟
- آره، معشوقه‌ای که هفت تیرکش عاشقش بود و تمامی اون‌ها رو به قتل رسوندم و یه کابویی برای به دست آوردنش چهل سال زجر کشید.
- تیرکش اصلی و قدرتمندتر از همه کی بود؟
- من.
- هی کابوی، برای جنگیدن و یک ماجراجویی بین تیرکش‌ها در غرب وحشی حاضری؟
- آره.
- پس یا نترس و بکش، یا بترس و کشته شو!
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
در دنیای وسترن جایی برای آرزو وجود نداشت چون محل قتل‌گاه بود و آرزو مساوی با مرگ بود. برای جنگیدن در مکان قتل‌گاه وسترن، تنها کلاه کابویی، یک جفت چکمه ساق بلند و هفت تیری برای آماده شلیک کفایت نمی‌کرد و شجاع بودن اولویت اول بود.
وایلدر سوار اسب Mustang خود شد و گوشه‌ای از جاده‌ی خاکی ایستاد. چنگی به موهای مجعد و خرمایی رنگش زد و از اسب پایین آمد. نامه‌ی پاپیروس را از لباسش بیرون آورد و نامه‌ی مچاله شده را صاف کرد. بر روی آن نوشته شده بود:
- به طرف غرب دنیا‌ی وسترن خوش آمدید.
در آن‌جا تو در برابر زنده ماندن به یک چیز نیاز داری به طرف هدفت و آن مکان که بر روی نامه نوشته شده است گام بردار؛ ولی باید برای حفاظت از خود آن مردی که روبه‌رویت است را به قتل برسانی.
دستی بر روی کلاه کابویی خود کشید و چند قدم نامتعادل برداشت. زبان بر لبان گوشتی‌اش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اون مرد کیه و چرا باید به قتل برسونمش؟
نامه‌ی مچاله شده را صاف کرد و با دو گوی آبی رنگش به نوشته‌های روی برگه‌ی پاپیروس خیره شد.
- دشمن برادرته و باید آن را بکشی. در دنیای وسترن اگر دشمنت را نکشی او تو را خواهد کشت.
وایلدر سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و پوزخند تلخی زد. چند گام شتابان به طرفش برداشت و مقابلش ایستاد.
- تو کی هستی؟
قهقهه‌ای سر داد و با حرص در دو گوی آبی رنگ وایلدر خیره شد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- بریجر
اسلحه‌اش را از جیب شلوارش بیرون کشید و چند قدم برداشت تا پشت سر بریجر قرار گرفت. دست زمختش را حصار گردنش کرد و اسلحه را بر روی سرش نهاد و گفت:
- برای چی قصد داری برادرم رو بکشی؟
- خودش بهتر می‌دونه.
ماشه را کشید و شلیک کرد. دست و صورتش آغشته به خون شد. با دیدن قطره‌های خون چشمان خسته‌اش را بست و اسلحه را در جیبش نهاد، سپس ادامه‌ی نامه را خواند:
- پس از آن‌که او را به قتل رساندی، جنازه‌اش را در نزدیکی قبرستان بگذار.
هردو دستان بریجر را در دستان زمختش گرفت و به سختی جسم سنگین او را به دوش کشید. هنوز چند گامی برنداشته بود که عرق‌های سرد از پیشانی‌اش سر خورد و بر روی جاده‌ی خاکی فرود آمد. در حینی که نفس‌نفس می‌زد، برای اسب خود سوت زد. اسب به حرکت در آمد و مقابلش ایستاد. جسم بی‌جان بریجر را بر روی دوشش انداخت و سپس او را بر روی اسب نهاد، افسارش را میان انگشتان مردانه‌اش قرار داد و به طرف کوه گام برداشت.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
به دیوار قهوه‌ای رنگ‌ و سپس به درخت افرا که به طرز زیبایی سبزسبز باقی مانده بود، خیره شد. درختان دیگر، لباس عریان بر تن نهانیده بودند. چند قدم به‌سوی کلبه‌هایی که پشت درختان تنومند قرار داشتند برداشت و ادامه‌ی نامه را خواند:
- نقشه‌ای که داخل نامه کشیده شده را دنبال کن تا به مکان «شهرکوچک» برسی.
به طرف مکانی چراغانی چند قدم استوار برداشت. این نور نشان‌دهنده‌ی این بود که بر روی آن بایستد و اطراف را دقیق‌تر از زیر نظر بگذراند. از زیر پل گذر کرد تا به شهر کوچک‌ رسید. فکر‌ می‌کرد مسیر شهر وسترن به قدری نزدیک است که نیاز به اسبش نیست. درخت‌ افرا سرسبز را که چیز دیگری تا عریان شدنش نبود، از زیر نظر گذراند و مردمک چشمانش را به طرف خانه‌ی چوبی‌ بزرگی که پله‌های بسیاری داشت چرخاند و چند گام آهسته برداشت. نگاهش حول فضای به‌هم ریخته‌ی خانه چرخ خورد که کنار درب آن چوب‌های مربعی شکل و باریک وجود داشت. چشمانش را به طرفی دیگر چرخاند. با این‌که جاده خاکی بود؛ ولی برق کفش‌هایش چشمان هر رهگذری را کور می‌کرد. نگاهی گذرا به دو جفت چکمه‌ی ساق بلندش انداخت و نیشخندی زد و زیر ل*ب زمزمه‌ کرد:
- چه شهر عجیب و غریبی! مردم این شهر مدام درحال رفت و آمد هستن و ظاهراً هدف مشخص شده‌ای هم ندارن.
شانه‌ای به نشانه‌ی‌ تمسخر بالا انداخت و آستین لباس سفید رنگش را بالا کشید و به وسیله‌ی آن رد عرق‌های گرم را از روی پیشانی‌اش پاک‌ کرد. مردی که دستش را بر روی یال اسبش می‌کشید و برای اسب خود می‌رقصید، نظر وایلدر را جلب کرد. چند قدم آهسته برداشت تا پشت سر او قرار گرفت. نگاه سراپا تعجب‌آورش را به حرکات پا و دست آن مرد داد و اسلحه‌اش را از قلاف بیرون کشید و آن را بالا گرفت و شلیک کرد؛ اما بدون آن‌که توجه‌ای کند چشمان زمردینش را بست و به رقصش ادامه داد‌. وایلدر اسلحه را در قلاف نهاد و از آن مرد دور شد؛ اما تا صدای سوت شنید روی پاشنه‌ی پایش چرخید و کلاه کابویی‌اش را برداشت و چنگی به موهای خرمایی رنگش زد.
- هی تو!
چند قدم به طرف وایلدر برداشت و در حینی که کمان ابروان بور و کم پشتش را درهم می‌کشید، فریاد نه چندان بلندی زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- تو به این شهر اومدی که چه کاری انجام بدی و درحال جست‌وجوی چی هستی؟
وایلدر لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و قولنج انگشتانش را شکست.
- برادرم گمشده و دنبال اون می‌گردم تا پیداش کنم، گرچه نامه‌های فراوونی به دستم رسیده؛ ولی هنوز نتونستم اون رو پیدا کنم‌.
چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد و با صدایی بشاش گفت:
- می‌تونی به کا*با*ره و کلوب شبانه بری و اون‌جا دنبال برادرت بگردی. چون طبقه‌ی پایین کا*با*ره هست و طبقه‌ی بالا که پله‌های زیادی داره اتاقی هست که دخترهای زیبایی اون‌جا حاضر میشن و پایین می‌رقصن.
وایلدر دستی بر روی بلندی ریش پرپشت و قلم مویی‌اش کشید و گفت:
- تو از کجا می‌دونی که برادرم اون‌جاست؟
انگشتش را زیر بینی گوشتی‌اش کشید و سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت.
- با اطمینان نگفتم که اون‌جاست؛ ولی بیشتری مردم وسترن اون‌جا هستن.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
وایلدر سرش را بالا برد تا با چشمان زیبا و آبی رنگش، صورت آن را از نظر بگذراند.
تعدادی از مردم بند اسلحه را بر روی شانه‌‌شان انداخته بودند و مسیر خود را طی می‌کردند. چند گام برداشت. دختری زیبا که بلندی لباس طلایی‌ رنگش را میان انگشتان ظریفش گرفته بود، نظر وایلدر را جلب کرد.
هر چقدر که به آن دختر نزدیک‌تر میشد تپش قلبش به مراتب بالاتر می‌رفت.
- چقدر شبیه به ویکتوریاست.
دستی بر روی لباس بلند و طلایی رنگش کشید و به‌سرعت وارد حیاط خلوت کلوب شبانه شد.
روبه‌روی درب ورودی کلوب شبانه ایستاد و نگاهش حول فضای کلوب شبانه و کا*با*ره‌ی چوبی موزون چرخید. روی درب، چراغی آبی‌رنگ درخشان خودنمایی می‌کرد که نشان‌دهنده‌ی ورودی درب کلوب شبانه بود.
آن دختر که نمادین یک دختر همانند ویکتوریا بود، بر روی تراس نشست. در حینی که به آسمان چشم دوخته بود، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. به وسیله‌ی آستین لباس سفید رنگش، با لجاجت اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اگر برادرم متوجه بشه، قطعاً من رو می‌کشه.
چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و پشت گوشش نهاد و با یک حرکت از جای برخاست و وارد کلوب شبانه شد.
وایلدر پس از حلاجی کردن اطراف کلوب شبانه و درب ورودی، چند گام به طرف آن برداشت. دسته‌ی هلالی شکل درب چوبی نسکافه‌ای رنگ را گرفت و به طرف خود کشید. وارد کلوب شبانه شد. جلوی درب ورودی، چراغی آبی رنگ وجود داشت و سمت راست که پله‌ها همانند مار دور تا دور کا*با*ره و اتاق کوچکی که در آن حاضر می‌شدند، چنبره زده بودند. مردی میان‌سال بر روی صندلی چوبی نشسته بود و در حین تقسیم کردن ورق «پاسور» بود. جام قرمز رنگ نوشیدنی‌اش را بالا آورد و جرعه‌ای از آن را نوشید. صورتش را از شدت تلخی آن برگرداند و سپس خطاب به وایلدر گفت:
- میای یه دست بازی کنیم؟
وایلدر چشم از فضای نه چندان خلوت کا*با*ره و کلوب شبانه برداشت و چند گام به طرف آن برداشت و پس از اندکی مکث ل*ب ورچید:
- متاسفم چون تایمی برای بازی کردن ندارم.
یک تای ابروان شلاقی‌اش بالا پرید. زمانی که متوجه شد ورق‌ها به حد نساب رسیده‌اند، آن‌ها را برعکس بر روی میز چوبی نهاد و کلاه بافتش را از روی سرش برداشت و گفت:
- اوه، چرا؟
- تایمی برای توضیح ندارم.
سپس چند گام برداشت تا به استیج رسید که دختری زیبا بر روی آن بی‌حرکت ایستاده بود و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره مانده و گویی به موضوع مهمی می‌اندیشید.
زمانی که متوجه‌ی نگاه‌های وایلدر شد، پرده‌‌های سبز یشمی را کشید تا او را نبیند. چند گامی به طرف گارسونی که مقابلش بود و پشت میز بزرگی ایستاده و به او زل زده بود حرکت کرد و گفت:
- سلام‌، شخصی به نام لویال می‌شناسی؟
سرش را بالا آورد تا با مردمک چشمانش اعضای صورت وایلدر را از نظر بگذراند.
- نه.
- به‌نظرت کی می‌تونه کمکم کنه؟
شانه‌ای بالا انداخت و سکوت کرد. وایلدر زمانی که سکوتش را دید، مجبور شد تا نگاهش را حول فضای دیگری از کا*با*ره و کلوب شبانه بچرخاند و به تماشای دیگر مردم بپردازد. مردی مسن که بر روی صندلی نشسته بود و جام نوشیدنی‌اش را به جام پسری که مقابلش قرار داد، می‌زد خطاب به وایلدر گفت:
- چه کمکی می‌خوای؟
وایلدر بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گوشه‌ی چشمانش را مالید و گفت:
- برادرم گمشده و درحال جست‌وجوی اینم که بدونم چی‌شده که مدت زیادیه ناپدید شده و به خونه برنگشته.
کلاه اکسسوری مشکی رنگش را از روی سرش برداشت و چنگی به موهای مجعد و ‌کوتاه جوگندمی‌اش زد و گفت:
- پسرم می‌تونه به تو کمک کنه؛ ولی یه شرط داره.
- چی؟
گوشه‌ی کت چرم مشکی رنگ‌ بلندش را گرفت و کشید تا صاف بشود، سپس گفت:
- باید با من و اون مردی که تنها روی صندلی نشسته بازی کنی و اگر برنده شدی، ما بهت کمک می‌کنیم تا برادرت رو پیدا کنی.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
نگاهی به آن دختر انداخت و سپس سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت.
- موافقی؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و دسته‌ی صندلی کرمی رنگ را گرفت و به عقب کشید. بر روی صندلی نشست و گفت:
- یعنی اگر ببازم به من کمک نمی‌کنین؟
- نه، چون این‌جا همه چیز رو دور شرط و شروط می‌چرخه.
وایلدر سرش را اطراف چرخاند و سپس خطاب به پیرمرد، گفت:
- کدومتون یار من هستین؟
پیرمرد ژست مغرورانه‌ای گرفت و گفت:
- پسرم.
- پس یار شما کجاست؟
انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و به جوانی که بر روی صندلی تک و تنها نشسته بود و ورق‌ها را بر روی اطراف میز می‌گذاشت، اشاره کرد و ل*ب ورچید:
- اون‌جاست.
رویش را برگرداند و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- سیبل بیا بازی کنیم.
سیبل جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را خورد و ورق‌ها را بر روی میز رها کرد و چند قدم شتابان به طرف میز برداشت و گفت:
- یار من مشخص شده؟
- یارت منم، نگران این موضوع نباش.
- پس برگ برنده دست ماست؟
وایلدر دستانش را درهم گره زد و با اخم ظریفی که میان دو ابروانش بود، گفت:
- بهتره بازی رو شروع کنیم تا ببینیم برنده این بازی کیه.
سیبل نگاه سردی به وایلدر انداخت، سپس کمان ابروانش را درهم کشید. پیرمرد کارت‌ها را بُر زد و جلوی خود و سه نفر دیگر که بر سر یک میز گرداگرد هم نشسته بودند، گذاشت و این کار را چندین مرتبه تکرار کرد تا این‌که کارت تک دست خود افتاد. پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. سیبل بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- حاکم شدی؟
- آره.
سیبل قولنج انگشتانش را شکست و خطاب به وایلدر ل*ب زد:
- خیلی‌خب پسر، چون تو سمت راست کامیلو هستی، باید کارت‌ها رو پنج‌تا پنج‌تا بین ما چهار نفر پخش کنی تا بازی رو شروع کنیم.
نگاه وایلدر به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، سپس نگاهش را از آن‌ها گرفت و در دو چشمان مشکی رنگ سیبل خیره شد و کارت‌ها را از او گرفت، پس از دو مرتبه بر زدن، پنج‌تا پنج‌تا کارت‌ها را بین خود و آن سه نفر پخش کرد و پس از اتمام یافتن کارت‌ها، ل*ب زد:
- می‌تونین بازی رو شروع کنین.
وایلدر بزاق دهانش را با اضطراب قورت داد. مردمک چشمانش بر روی کارت‌هایی که میان انگشتانش پنهان کرده بود، با بی‌قراری لغزید. دست لرزیده‌اش را مشت کرد و آستین پیراهنش را میان انگشتانش، فشرد. با تردید کارت‌ها را برانداز کرد و سپس کارت تک را بر روی سه کارت دیگر قرار داد و آن‌ها را برداشت، دست اول به نفع وایلدر و یارش شد و آن دو باختند. سیبل پوزخند تلخی زد و ژست مغرورانه‌ای گرفت و ل*ب زد:
- پسر، تازه اول بازیه و خیال نکن که من و کامیلو می‌بازیم.
ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی وایلدر بالا پرید. لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و چند مرتبه سرش را تکان داد.
زمانی که چند دست بازی کردند، کارتشان تمام شد و وایلدر بازنده اعلام شد. احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و با یک حرکت از جای برخاست. برای مهار کردن خشمش، اندکی مکث کرد و سپس چند گام برداشت. برای این‌که باخته بود، مجبور شده بود تا مقدار پولی که در جیبش داشت به کامیلو و سیبل بدهد؛ اما آن‌ها به او هیچ کمکی نکردند؛ ولی با این وجود ناامید نشد و بلافاصله از کلوب خارج شد. نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد. صدای پرندگان گوشش را به نوازش کشیدند.
 
آخرین ویرایش:

ARNICA

[سرپرست کتابینو - مدیر تالار ادبیات]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
1,115
مدال‌ها
3
سکه
5,589
به راحتی می‌توانست حرکات نرم قطرات باران را بر روی برگ‌های سبز درخت کاج تدا یا تصور کند، گرچه سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. کارهای زیادی برای انجام وجود داشت که وایلدر در برابر انجام دادن آن کار، بسیار قدرتمند بود. تن او از ساختاری قدرتمند تشکیل شده و عضلاتی پرورش یافته داشت که به راحتی شکست را نمی‌پذیرفت. دستی بر روی گونه‌های سرخ و سردش کشید و لبان براق‌اش که بر اثر سرما، به کبودی می‌زد را گشود و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باید اولین شکستم رو بپذیرم تا بتونم به پیروزی فکر کنم.
گلوله‌های اسلحه‌اش تمام شده بود و تنها چیزی که برای دفاع از خود باقی مانده، شمشیرش بود.
***
«آمریکا، محله‌ی فورست سیتی، سال 2011»
چند گام برداشت تا به محله‌ی فورست سیتی رسید. چشمانش نظاره‌گر آن مردانی شد که عده‌ای اسلحه به دست و عده‌ای بی‌هیچ صلاح سردی از آن‌جا گذر می‌کردند. چندان هم برایش ناآشنا نبودند، فقط کافی بود که چهره‌ی آن‌ها را به خوبی حلاجی کند تا صفحه‌ی زندگی‌‌شان باز شود. چنگی به موهای نرم و مجعدش زد. مردی که با قامت بلندش پشت صخره‌ی بزرگ پنهان شده بود، حس شجاعانه‌ی وایلدر را بیش از پیش، تحریک نمود. به طرف او گام برداشت و شمشیرش را از قلاف بیرون کشید. درواقع با او هیچ دشمنی‌ای نداشت؛ اما پس از ترک کردن وسترن و فورست سیتی، خاطره‌های خوب را همان‌جا به خاک سپارید و خاطره‌های بد را با خود به شهر جدیدی ‌که حتی یاد گرفتن نامش هم برایش زجرآور بود، برد و تاوان‌هایش را پس داد و حال با خود می‌اندیشد که زمان موعود فرا رسیده تا باعث و بانی این قضایا، تاوان سختی پس بدهند. آن مرد بی‌آن‌که حتی نیم‌نگاهی گذرا به وایلدر بیندازد، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت. او قصد داشت که به تنهایی بی‌هیچ صلاح سردی مسیری که به سمت وسترن راه داشت را طی کند؛ اما وایلدر نگاه سردی به او انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید. دست پرزور و قدرتمندش را بر روی مچ دست آن مرد گذاشت و با یک حرکت او را به طرف خود کشید. هنوز هم پس از بیست و سه سال چهره‌ی او همان‌طور بی‌هیچ چین و چروکی باقی مانده بود. وایلدر نگاه سراپا تمسخرش را به او داد و پس از حلاجی کردن اعضای صورتش و چکمه‌ی بلند و مشکی رنگش، ل*ب زد:
- من رو می‌شناسی؟
همین که صدایش را بشنود، کافی بود تا به خوبی به یاد بیاورد که او وایلدر، پسر خان بزرگ وسترن و فورست سیتی است. با نگاه کردن به دو چشم آبی رنگ سرشار از خشم وایلدر، ناخودآگاه، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید و گونه‌ی سرد و گل‌گونش را به نوازش کشید. وایلدر، به دو چشمان قهوه‌ای رنگ ماتیاس خیره شد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- اگر به حرف پدرت گوش داده بودی، لازم نبود که دستم به خونت آلوده بشه یا صفحه‌ی زندگیت رو ببندم و پایان زندگیت رو در گوشت آروم زمزمه و اعلام کنم.
شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد و اولین ضربه را به کمر او ‌زد.
- چطور تونستی با پدر خودت همچین کاری بکنی؟
دومین ضربه را به پای راست او زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- می‌دونی پدرت برای این‌که تو رو به قتل نرسونن چه کارهایی انجام داد؟
ناخودآگاه، یک تای ابروان پرپشت و بور ماتیاس بالا پرید. تنها کارش تحمل درد ضربه‌های شمشیری بود که توسط وایلدر به جای‌جای تنش زده می‌شد و آخ کوچکی که شنیدن آن کار سختی بود. قبل از این‌که آخرین ضربه را به قلب او بزند، نیشخندی زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- شاید باید این کار رو بیست و سه سال پیش انجام می‌دادم تا تقاص گناه‌هات رو زودتر پس بدی.
آخرین ضربه را به قلب او زد و تنها صدایی که در گوشش پیچید، صدای آه و ناله‌ی ماتیاس بود که پس از آن، پخش زمین شد. نگاه وایلدر به سمت خون‌هایی که بر روی زمین ریخته شده بود، چرخ خورد، سپس با خشم به شمشیر آغشته به خونش چشم دوخت و با قدرت ادامه‌ی مسیرش را پیمود.
 
آخرین ویرایش:
بالا