پارت دوم:
به راستی که این شهر بزرگ برای رویاهای سارا کوچک بود!
نزدیک به دیوار راه میرفت تا بلندای آن، زیر این آفتاب سایهبانش باشد و از ارتباط چشمی با هر احدی پرهیز میکرد. دست در جیب شلوارسرهمیاش، با قدم های بلند و مستقیم به سمت سوپرمارکتی که در همان نزدیکی بود راهی شد.
به میلهی چراغ راهنما تکیه داد و مثل بقیه، منتظر شد تا چراغ قرمز شود. اتفاق امروز باعث شده بود تا دلش ده پاکت سیگار بخواهد!
جیلینگ! با باز شدن درب سوپرمارکت، زنگولهی بالای درب، خبر از ورود سارا میداد. از شش یا هفت ردیف قفسه مواد غذایی عبور کرد و با صورتی اخمو، صدایش را کلفت کرد و با بیحوصلگی رو به مغازهدار سیاه پوست کرد و گفت:
- هی! یه بسته از اون "مارلبرو" رد کن بیاد.
مغازهدار مدل اشتباهی از سیگار را روی میز گذاشت و با صدایی خشدار گفت:
- ده دلار.
سارا نفس عمیقی کشید، پول را روی میز گذاشت؛ بسته سیگار را برداشت و بیرون رفت. کمی جلوتر از سارا، یک پارک کوچک بود که امروز پذیرای او میشد.
سارا با قدمهای کوتاه، بستهی سیگار را باز میکرد و زیر ل*ب چیزی میگفت:
- حالا چه اشکالی داره، سیگار سیگاره دیگه؛ درسته یه بسته آشغال بهم داد، ولی اینم بهتر از هیچیه. تا ظهر دو ساعت بیشتر نمونده، حداقل تا ظهر رو اینجا صبر میکنم و بعد هم به خانوادهام میگم که امروز زودتر تعطیل کردیم؛ هیچ خوشم نمیاد بفهمند اخراج شدم.
به نیمکت پارک که رسید نفس عمیقی کشید و نشست.
اینجا ساکت تر از پیادهروی خیابان بود؛ بوی خوبی هم میداد. یک نخ را از بسته بیرون آورد و روی ل*باش گذاشت؛ درست متوجه شدید، فندک نداشت. از قیافه سارا میشد چند فحش جدید یاد گرفت! از اینکه بگذریم، این حجم از بدشانسی، آن هم در یک روز واقعاً بی سابقه بود!
سارا آرامش خودش را حفظ کرد و آرام سیگار را از روی ل*بهایش برداشت تا درون بسته برگرداند؛ اما طاقت نیاورد و نخ سیگار بیچاره را در یک حرکت سریع، مچاله کرد و محکم پرتاب کرد.
اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ آب دماغش را محکم بالا کشید. حالا چالشی بزرگ تر از خانواده پیشرو داشت؛ درخواست فندک از رهگذران!
عصبانیتاش فوراً به اظطراب تبدیل شد و با خودش گفت:
- حالا مردم چی فکر میکنند؟ وای این دخترهی معتاد رو ببین! وای حتما تو پارک زندگی میکنی! وای چرا کمپ نمیری؟
اگر از دور سارا را زیر نظر بگیرید، ناخواسته به این نتیجه میرسید که سارا یا دیوانه است یا خود درگیری دارد.
در همین حین، پسر جوانی کنار سارا نشست و روی شانهاش زد:
- هی! خوبی؟
سارا از جا پرید و با چشمانی از حدقه بیرون زده، نگاه سریعی به پسر انداخت و گفت:
- چیه؟ چی میخوای؟ دستترو بکش!
پسرهم از این برخورد از جا پرید و با صدای لرزان گفت:
- آ...آروم! فقط خواستم یه نخ سیگار ازت بگیرم؛ همین!
ولی سارا هنوز در شوک بود، پس پرسید:
بگو ببینم از کجا فهمیدی من سیگار دارم؟ قیافهام شبیه کساییه که هر روز یه پاکت سیگار میکشند؟
پسر فهمید که سارا را ترسانده است، اما نمیدانست حالا باید چطور اوضاع را کنترل کند؛ پس گفت:
خب معلومه، یه بسته سیگار توی دستت گرفتی.
آشغالهم هست، ولی چیکار کنم پول همراهم نیست؛ برای یه نخ سیگار مفتی هرکاری میکنم!
سارا نگاهی به بسته سیگار کرد و دید که پسر راست میگوید؛ کمی از رفتارش خجالت کشید و سریع با خود فکر کرد:
- عالی شد! فقط جلوی این پسر که مثل نسخهی کتک خوردهی پلنگ صورتیه ضایع نشده بودم که شدم. بهتره هرچه زودتر بزنم به چاک!
بلند شد و یک نخ سیگار به پسر داد، همینکه پسر سیگار را گرفت، سارا پا به فرار گذاشت!
پسر داد زد:
- هی! پس فندک چی؟
@ARNICA