باران رادیواکتیوی به آرامی بر روی بیابان خشک و شنهای نرم ماسهای فرود میآید. نسیم سردی بدنم را آزار میدهد، صدای چکهچکه کردن با ریتم ملایمی از محیط بیرون در اطراف غار طنین میاندازد.
بیتوجه به آن به ساعت مچی رنگ و رو رفتهام نگاهی میاندازم، ساعت شش صبح است اما هنوز باران بند نیامده است.
در میان صدای قطرات باران غرشهای پیدر پی موجودات گرسنه آرامش درونم را به طوفان تبدیل میکند.
بیتوجه به آن در حالی که روی زمین دراز کشیدهام بدنم را میچرخانم و پشت به دیوار به فضای تاریک بیرون که در زیر حملات باران رادیواکتیوی ناله سر میدهد، زل میزنم.
با شنیدن صدای هشدار، کمر صاف میکنم و با تعویض کردن پالایه ماسک رادیواکتیویام به حالت قبلی بر میگردم.
به آرامی چشمانم را بر روی هم میگذارم و در افکار و خیالاتم گشت و گذار میکنم.
***
( چند ساعت بعد)
با باز شدن چشمانم، باريکه کوچکی از نور خورشید را میبینم که تا نزدیکی صورتم کشیده شده است.
با زحمت از کف زمین خیس و گلی دالان غار بلند میشوم و نگاهی به محیط بیرون میاندازم، انگار باران رادیو اکتیوی بند آمده است؛ کمر و دستانم را کش و قوس میدهم و با خمیازه بلندی کوله پشتیام را به شانهام میاندازم.
مسلسل را از روی زمین بر میدارم و محتاطانه از داخل دالان غار خارج میشوم.
***
( چند روز بعد)
با قدمهای کوتاه و بلندی به مسیرم ادامه میدهم؛ خزههای سبز، نیمی از بدنه جادهها و محیط بیابانی اطرافم را به تسخیر درآوردهاند.
بوتهها در هر دو طرف به صف شدهاند، تعدادی خانه چوبی متروکه، ساختمان اداری، ماشین و کامیونهای از کار افتاده از دل خاک و شنها بیرون زدهاند و با دست تکان دادن تمنای کمک سر میدهند.