آن زن از صبح سحرگاهی تا پاسی از شب میدوید. به مردم میگفت: من معشوقهای دارم که شما هرگز او را نشناختید. او به کسی نیاز داشت تا زمانی که غمش را به آن میگوید، غمهایش را گوشهای از قلبش پنهان کند، نه رازهایش را در کوچه به کوچهی شهر جار بزند. او از احمقهایی که نام خود را انسان گذاشتهاند، عاجز بود. دلش میخواست گوشهای از دنیا دور از تمامی آدمها زندگی کند. نیاز داشت تا جای گرم و امنی برود تا دیگر کسی نتواند خنجرهایش را تا ته در قلب و جانش فرو کند.