غزل شمارهٔ ۴۰
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را
لابه گری میکنمت راه تو زن قافله را
م*س*ت و خوش و شاد توام حامله داد توام
حامله گر بار نهد جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را
میکشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمیخواجه رها کن گله را
آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه
آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را
همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را
شاد همیباش و ترش آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر مشغله زنگله را
لابه گری میکنمت راه تو زن قافله را
م*س*ت و خوش و شاد توام حامله داد توام
حامله گر بار نهد جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را
میکشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمیخواجه رها کن گله را
آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه
آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را
همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را
شاد همیباش و ترش آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر مشغله زنگله را