• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
431
سکه
1,772
***
یک هفته از آن روز می‌گذشت و اوضاع خانه‌ی حسین چندان روبه‌راه نبود. همسرش با او قهر کرده و بچه‌هایش هم وقتی در خانه بود، از اتاق‌شان بیرون نمی‌آمدند مگر این‌که مجبور می‌شدند.
سوفیا جلوی آیینه اتاق نشسته و مشغول شانه زدن موهایش بود. شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقش عوض شده اما خاطرات آن روز نه!
دم عمیقی گرفت و شانه‌ را بر روی میز گذاشت. بدون این‌که موهایش را ببندد، آرنجش را بر روی میز گذاشته و دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد. بعد از آن روز دیگر خبری از محمد و بهروز نداشت. همه چیز مثل یک کابوس برای او شده و دلش می‌خواست زودتر از خواب بیدار شود. صدای بلند درس خواندن سبحان به گوشش می‌رسید و افکارش پی خانواده‌ای می‌چرخید که دلش می‌خواست جزئی از آن‌ها نباشد.
به آرامی از جای برخاست و پایین تیشرت سبز رنگش را مرتب کرد. ساعت هفت صبح بوده و حال می‌بایست برای صرف صبحانه به طبقه‌ی پایین رود. اصلا دوست نداشت با پدرش روبه‌رو شود، چون‌که از او ناراحت بود. در طول بیست و یک سالی که زندگی کرده، بارها حمایت نکردن پدرش را دیده و به دل نگرفته بود. اما این‌بار فرق داشت! نمی‌توانست مثل همیشه آسان از این موضوع رد شود. دست‌هایش را درون جیب شلوار خاکستری رنگش فرو برد و حین این‌که با گوشه‌ی لبش بازی می‌کرد، از اتاقش بیرون رفت.
صدای زنگ موبایل حسین در خانه پیچید و توجه‌ی سوفیا را به خود جلب کرد. سابقه نداشت کسی این ساعت آن هم روز جمعه، به پدرش زنگ بزند. کنجکاوی سراسر وجودش را در بر گرفت، به گام‌هایش سرعت بخشید تا به بهانه‌ی حضور در آشپزخانه، به مکالمه‌ی پدرش هم گوش دهد.
حسین روزنامه‌ی در دستش را بر روی میز جلویش گذاشت و موبایلش را که نام یوسف، کارگر گاوداری‌اش بر روی آن نقش بسته بود را به دست گرفت. انگشت اشاره‌اش را بر روی آیکون سبز رنگ فشرد و تماس را پاسخ داد. یوسف بدون مکث گفت:
- بدبخت شدیم آقای خسروی!
حسین تای ابرویش را بالا پراند. دل‌شوره وجودش را در بر گرفت چرا که یوسف آدمی نبود که این‌گونه مشوش شود.
- چی شده؟
- همه‌ی گاوها سر بریده شدن آقا.
حسین بی‌اراده از جای برخاست و با صدای نسبتا بلندی پاسخ داد:
- چی؟
یوسف از شدت استرس و ترسی که به جانش افتاده بود، با لرزش حرف می‌زد.
- امروز وقتی که در گاوداری رو باز کردم دیدم صدای این گاوهای زبون بسته نمیاد. انگار گرد میت پاشیده بودن اون‌جا. ترس افتاد به جونم گفتم نکنه گاوها رو دزدیده باشن برای همین وقتی رفتم سراغ‌شون، دیدم همه‌ی گاوها سربریده شدن و هیچ خبری هم از سرهاشون نیست!
پاهای حسین سست شد. موبایل از دستش افتاد و محکم بر روی زمین نشست. چون نتوانست تعادلش را حفظ کند، پایش به میز شیشه‌ای خورد و گلدانی که بر روی آن بود را به زمین انداخت. با شنیدن صدای شکستنی، فرشته از آشپزخانه بیرون آمد و سوفیایی که شاهد بهت پدر بود، خودش را به او رساند.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
431
سکه
1,772
کنارش بر روی زمین نشست و دست‌های سردش را بر روی بازوهای پدر گذاشت. عرق نشسته بر صورت حسین، باعث ترس او شده و نمی‌دانست چه باید کند.
- بدبخت شدیم!
فرشته که حال قهر بودنش را فراموش کرده بود، با یک لیوان آب قند خودش را به همسرش رساند. لیوان را به سمت او گرفت و گفت:
- چی شده؟
حسین نگاهش را بالا کشید. قسط‌های وامی که گرفته بود و چک‌هایی که این ماه می‌بایست بپردازد، جلوی چشم‌هایش رژه می‌رفت.
- یکی اومده سر همه‌ی گاوها رو بریده.
لیوان از دست فرشته سر خورد و بعد از این‌که بر روی زمین نشست، به چند تیکه تقسیم شد.
- بدبخت شدیم فرشته!
فشار دست‌های سوفیا از روی بازوی حسین برداشته شد. این کابوس انگار قصد تمام شدن نداشت! آب دهانش را فرو فرستاد و اولین چیزی که به فکرش می‌رسید را به زبان آورد:
- نکنه کار عمه‌هاست؟
حسین با ابروهای در هم کشیده به او خیره شد. در این موقعیت به دنبال کسی بود تا ناراحتی‌اش را سر او خالی کند برای همین، دستش را جلو برده و یقه‌ی سوفیا را به دست گرفت. او را به سمت خودش کشاند و با عصبانیت ل*ب زد:
- یک‌بار دیگه این رفتار رو ازت ببینم، به همین سادگی بی‌خیال نمیشم.
سپس او را محکم به عقب هل داد و این کارش باعث شد که سوفیا برای این‌که بر روی زمین نیوفتد، کف دست‌هایش را بر روی زمین بگذارد. سوزشی که در دستش نشست خبر از اوضاع خوبی نمی‌داد.
حسین بی‌توجه به او و فرشته از جای برخاست و حین این‌که تلاش می‌کرد پایش بر روی خورده شیشه‌ها و گلدون شکسته نرود، به سمت اتاق رفت تا آماده شود.
سوفیا محکم پلک زد. پرده‌ی اشک نشسته بر چشم‌هایش کنار رفت. بعد از مرگ رعنا، خیلی از چیزهایی که در این سال‌ها تجربه نکرده را، کسب کرده بود. به آرامی کف دستش را از روی زمین برداشت و جلوی چشم‌هایش گرفت. تکه‌ای شیشه کف دستش جا خوش کرده و آن‌قدر عمیق بود که خون زیادی از آن جاری می‌شد.
فرشته به دنبال حسین رفته و سبحان در طبقه‌ی بالا فارغ از جدال پایین، مشغول خواندن درس بود. سوفیا دیگر نتوانست خودش را کنترل کند برای همین، با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. هم کف دستش و هم قلبش می‌سوخت و نمی‌دانست حال دقیقا برای کدام یک این‌گونه عزاداری می‌کند.
با پیچیدن صدای گریه‌ی او، فرشته از اتاق بیرون آمده و با تندخویی گفت:
- چه مرگته الان؟
دستی بر روی دست سوفیا نشست و باعث شد پلک‌هایش را بگشاید. با دیدن خال روی ساعد، متوجه شد که سبحان کنار او آمده. سبحانی که با دیدن اوضاع خواهرش با خشم به مادر و پدرش نگاه می‌کرد و نمی‌دانست چه باید بکند تا این حس، خاموش شود. دستش را دور شانه‌ی سوفیا حلقه کرد و حین این‌که با انگشت شصتش اشک نشسته بر زیر چشم‌هایش را پاک می‌کرد، گفت:
- بلند شو بریم بیمارستان.
سوفیا آب دماغش را بالا کشید و با محبت به برادرش نگاه کرد. قلبش از این کار او گرم شد و برای همین، با لبخندی محو به او نگاه کرد.
فرشته که حال متوجه‌ی زخمی شدن سوفیا شده بود، جلو آمد و گفت:
- شمشیر که نخورده بهت، جمع کن خودت رو!
همین‌که سوفیا از جای برخاست، سبحان انگشت اشاره‌اش را به سمت مادرش گرفت و گفت:
- این واقعا تویی هستی که یک هفته قبل به‌خاطرش خواهر شوهرت رو زدی؟
حسین که مشغول بستن دکمه‌های پیراهن آبی‌اش بود، به جمع آن‌ها اضافه شد.
- حرف دهنت رو بفهم سبحان!
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
431
سکه
1,772
سوفیا مچ دستی که کف آن دچار آسیب شده بود را گرفت و نگاهش را به مادرش دوخت که حال کنارش ایستاده و به او نگاه می‌کرد. حتی در این حال هم نمی‌خواست با پدرش چشم در چشم شود! اگر توان داشت، اگر این گریه‌ها می‌ایستادند بالاخره زبان باز می‌کرد و هرچه را که در دل نگه داشته بود را به زبان می‌آورد. از حمایت نکردن پدری می‌گفت که جاهایی که می‌بایست نبود و بالعکس، در زمانی حضور داشت که اهمیت نداشت! آب دهانش را فرو فرستاد و بغضش را بلعید.
فرشته نگاهی به کف دست سوفیا انداخت. مشخص بود که این زخم نیاز به بخیه دارد و از این‌که آن حرف را به او زده، پشیمان شده بود. در نگاهش غم جای گرفت و قبل از این که حرفی بزند، سبحان دو دستش را بر روی شانه‌های سوفیا گذاشت و چون پشت سرش ایستاده بود، کمی خم شد و کنار گوشش گفت:
- همین‌جا بمون، الان میام!
سپس به گام‌هایش سرعت بخشید و به سمت اتاق سوفیا رفت. قید پاسخ دادن به پدرش را زد چرا که به خوبی می‌دانست حرف زدن با او، اصلا فایده‌ای ندارد! کلافه دستی به داخل موهای صاف و مشکی‌اش کشید. نگاه سرسری به اطراف اتاق انداخت و سپس به سمت کمد رفت. اولین مانتویی که جلوی چشمم آمد را برداشت. حال تنها می‌بایست به دنبال یک شال برود اما چون نمی‌دانست سوفیا آن‌ها را در کدام قسمت کمد قرار می‌دهد، پیدا کردنش کمی زمان بر بود برای همین مانتو را کف اتاق رها کرد و به سمت اتاق خودش رفت. کتاب‌های تستش کف اتاق پخش شده و سویشرت مشکی‌اش روی تخت به او چشمک می‌زد. چون که یک کلاه داشت و سوفیا می‌توانست از آن برای پوشش موهایش استفاده کند، درنگ نکرد و سریع آن را برداشت. موبایل و کیف پولش را هم که مثل همیشه روی میز بود را چنگ زد و به سمت طبقه‌ی پایین دوید.
سوفیا همچنان سر جایش ایستاده و فرشته بدون هیچ حرف، به کف دست او خیره شده بود. حسین ثانیه‌ای قبل از خانه بیرون زده و با این رفتارش به سوفیا نشان داد که گاوهای سربریده‌اش، از دختر زخمی‌اش بیشتر اهمیت دارند!
- این رو بپوش.
سوفیا بدون حرف پلک محکمی زد و دستش را داخل آستین لباس فرو برد. دست دیگرش را می‌ترسید تکان دهد و سبحان متوجه‌ی این موضوع شد. تنها سمت دیگر لباس را بر روی شانه‌اش انداخت و کلاه سویشرت را سر سوفیا کرد. جلویش ایستاد، موهایش را به پشت گوشش هدایت و با انگشت شصتش نم زیر چشم‌های سوفیا را پاک کرد. بعد از اتمام کارش، بدون این‌که به مادرش بنگرد گفت:
- سوییچ ماشینت رو بده!
فرشته بدون حرف، به دنبال سوییچ رفت و آن دو به سمت درب اصلی خانه حرکت کردند.
سوفیا کفش‌هایش را پا زد و چون بند داشتند، قصد داشت که آن‌ها را نبندد اما سبحان جلوی پای او زانو زد و مشغول بستن آن‌ها شد. لبخندی بر روی ل*ب‌هایش نقش بست، دستی به سر سبحان کشید و گفت:
- ممنونم.
فرشته سوییچ را به سمت سبحان گرفت و قبل از این که حرفی بزند و بگوید که آیا به حضور او نیازی هست یا نه، سبحان درب خانه را باز کرد و سوفیا را به دنبال خود کشاند. دقایقی بعد هر دو سوار ماشین شده و به سمت بیمارستان حرکت کردند. صدای قار و قور شکم سوفیا بلند شد و پوزخندی بر روی ل*ب‌هایش نقش بست. امروز صبح صبحانه، توبیخ خورده و مشخص بود که این معده‌اش را پر نمی‌کرد، فقط باعث سیر شدن قلبش می‌شد!
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
431
سکه
1,772
نزدیک‌ترین بیمارستان با خانه‌ی آن‌ها تنها پنج دقیقه فاصله داشت و چون که اول صبح بود، در خیابان‌ها ماشین زیادی حرکت نمی‌کرد.
خون از دست سوفیا چکه می‌کرد و بر روی شلوارش می‌ریخت. ترجیح می‌داد به زخم نگاه نکند تا بتواند خودش را سرپا نگه دارد، برای همین به بیرون چشم دوخت و آب دماغش را هرازگاهی یک‌بار بالا می‌کشید.
با ایستادن ماشین زودتر از سبحان پیاده شد و به سمت اورژانس راه افتاد. قدم‌هایش آرام اما محکم بود.
سبحان بعد از پارک کردن ماشین به دنبال سوفیایی راه افتاد که جلوتر از او گام برمی‌داشت. با سه گام بلند خودش را به او رساند و گفت:
- زود باش.
سپس دستش را به زیر بازوی سوفیا برد و‌ او را به دنبال خود کشاند. زیر چشمی نگاهی به دستش انداخت. خون بند نیامده و رنگ صورت سوفیا هم، به زردی می‌زد. جلوی درب اورژانس ایستادند و بعد از باز شدن آن سبحان به پرستاری که از کنار آن‌ها رد میشد، وضعیت سوفیا را توضیح داد. حین این‌که سوفیا بر روی تختی سفید رنگ می‌نشست و سعی می‌کرد قوی باشد، حسین پا به گاوداری گذاشت که دیگر گاوی در آن‌جا نبود!
با باز شدن در، پایش را محکم بر روی پدال گاز فشرد و با سرعت وارد شد. پلیس زودتر از او به آن‌جا آمده و یوسف هم گوشه‌ای نشسته و مشغول سر کشیدن آب بود. سریع از ماشین پیاده شد و به سمت آن‌ها دوید. بوی خون زیر بینی‌اش پیچید و با دیدن بدن بدون سر گاوهایش، مو به تنش سیخ شد.
یوسف با دیدن او، لیوان شیشه‌ای را کنار گذاشت و سریع از روی زمین برخاست. دو دستش را محکم بر روی سرش کوبید و گفت:
- سلام آقا.
حسین بدون توجه به حضور او، پلیسی را که مشغول نوشتن چیزی بر روی برگه بود را کنار زد و به سمت دفترش که گوشه‌ی گاوداری بود، گام برداشت. نیرویی در پایش نمانده و نخوردن صبحانه، باعث شده بود که سرش گیج برود. صدای خواندن دو قناری که درون دفتر داشت به گوشش رسید. نگاه سرسری به اطراف انداخت. همه چیز مرتب بود!
دستش را به دیوار کنارش رساند و بر روی زانوهایش خم شد. فکر این‌که ممکن است این کار هم، نقشه‌ی شومِ خواهرهایش باشد همسان یک خوره به جان ذهنش افتاده بود. حین این‌که کمر صاف می‌کرد، یوسف کنار او ایستاد.
- جناب سروان ایشون صاحب این‌جا هستن.
مرد جوانی که چشم‌های عسلی‌اش از فاصله‌ی دور هم مشخص بود، به حسین نزدیک شد و گفت:
- سلام.
حسین سرش را بالا و پایین کرد و ل*ب زد:
- کار کی بوده؟
پلیس نگاه کوتاهی به کاغذهای در دستش انداخت و گفت:
- دوربین‌های مداربسته خاموش شده بودن و خب چون این‌جا خالی از سکنه هست و دوربین دیگه‌ای وجود نداره، یه کم پیدا کردن شخصی که این‌کار رو انجام داده سخت میشه.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
431
سکه
1,772
پلک‌هایش را بست و گفت:
- حتی مشخص نیست چه ساعتی این‌جا بودن؟
پلیس برگه‌های در دستش را مرتب کرد و تای ابروی نازکش را بالا داد.
- تقریبا نزدیک طلوع خورشید.
سپس انتهای خودکار در دستش را سمت قفس قناری‌ها گرفت و ادامه داد:
- زمانی که پرنده‌ها آواز می‌خونن!
بعد از اتمام حرفش به میمک صورت حسین چشم دوخت. عرق از گوشه‌ی شقیقه‌اش سر می‌خورد و ابروهایش، در هم کشیده شده بود. تحقیقات برای امروز کافی بود. عقب گرد کرد و از اتاق بیرون آمد.
حسین با رفتن او روی زمین نشست و با انگشت اشاره‌اش به یوسف فهماند که به دنبال پلیس برود. یوسف هم کاری که او خواسته بود را انجام داد و حال حسین مانده بود و افکارش! از طرفی ذهنش درگیر این بود که کار که می‌توانست باشد و از سوی دیگر، بدهی‌هایی که چندان سبک هم نبود در گوشه‌ی ذهنش وول می‌خوردند. دستش را بر روی پیشانی‌اش گذاشت و ناگهان به باد سوفیا افتاد. حین این‌که از خانه بیرون می‌آمد کف دستِ غرقِ خون او را دیده و به روی خودش نیاورده بود. پای چپش را صاف کرد و موبایلش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد. حالت تهوع دامن‌گیرش شده و تمرکز را از او گرفته بود. نمی‌دانست به کی باید زنگ بزند تا جویای احوال دخترش شود. آبی که زیر زبانش جمع شده بود را قورت داد و صفحه‌ی موبایل را خاموش کرد. بالاخره به خانه می‌رفت و متوجه می‌شد که حالش چطور است، اکنون چیز دیگری برایش اهمیت بیشتری داشت!
مردی که باعث این ماجرا شده، پاکت پولی را از داخل داشبورد ماشینش بیرون آورد و به سمت فردی که کنارش بود، گرفت.
- کارت رو خوب انجام دادی!
مرد با لبخندی که دندان‌های نامرتبش را به رخ می‌کشید، دست‌هایش را جلو آورد و پاکت را گرفت.
- ممنونم آقا.
سپس از ماشین پیاده شد و سرخوش به سمت موتورش به راه افتاد. با رفتنش پوزخندی بر روی ل*ب‌های تیره‌اش نقش بست. از این‌که به عزیز دردانه‌ی رعنا آسیب زده، غرق لذت شده بود. دستش را به سمت ضبط ماشینش برد و صدای آن‌را بیشتر کرد. آهنگ شادی پخش و بی‌اراده با دست‌هایش روی فرمون ضرب گرفت. برای موفقیت امروزش نیاز به یک جشن داشت برای همین، ماشین را روشن کرد و به سمت خانه راه افتاد. می‌بایست یک کیک بپزد و کمی برقصد تا شادی امروزش تکمیل شود!
***
سوفیا بر روی مبل نشسته و پاهایش را در شکم جمع کرده بود. فرش کف خانه جمع شده و دیگر اثری از خرده شیشه‌ها نبود. چانه‌اش را بر روی زانوهایش گذاشت و به روبه‌رویش خیره شد. زندگی‌شان بعد از مرگ رعنا دست‌خوش تغییرات زیادی شده بود.
سکوت در خانه حاکم بود و حتی صدای اخبار هم به گوش نمی‌رسید. مادر گوشه‌ی آشپزخانه نشسته و حسین هم، هرازگاهی از فکر و خیال بیرون می‌آمد و نگاهی به سوفیا می‌انداخت. دلش می‌خواست با خریدن شکلات مورد علاقه‌ی سوفیا، کار امروزش را جبران کند اما غرورش اجازه نمی‌داد!
سبحان هم که دل و دماغ خواندن درس نداشت، درب اتاقش را بست و پایین آمد. با خودش فکر کرد که بهتر است سر صحبت را با پدرش باز کند تا هرچه زودتر تکلیف‌شان مشخص شود! کدورت را کنار گذاشت و بر روی زمین، کنار مبلی که سوفیا بر روی آن نشسته بود، نشست‌.
- الان باید چه کار کنیم؟
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
431
سکه
1,772
حسین دست‌هایش را در هم گره زد و گفت:
- نمی‌دونم. بدهی هم که داریم خیلی زیاده!
سوفیا پاهایش را بر روی زمین گذاشت و به پدرش نگاه کرد. غم در صورتش هویدا بود. با این‌که امروز دل او را شکسته اما تحمل دیدن ناراحتی‌اش را نداشت. زبانی بر روی لبش کشید و گفت:
- نمیشه از ارثی که مامان رعنا برامون گذاشته استفاده کنیم؟
- نه، تا اموال به نام‌مون بشه طول می‌کشه و از طرفی فروش اون‌ها ریسکه.
فرشته با شنیدن صدای بچه‌هایش، دل از آشپزخانه کند و بیرون آمد. حین این‌که آرام آرام به آن‌ها نزدیک می‌شد به این فکر می‌کرد که چگونه ایده‌اش را مطرح کند و به غرور حسین برنخورد.
سبحان با انگشت اشاره‌اش ابرویش را خاراند و قبل از این‌که حرفی بزند، فرشته کلماتی را که می‌خواست بر زبان بیاورد را در ذهن مرتب کرد و گفت:
- بیا خونه رو بفروشیم.
سبحان کمر صاف کرد.
- جدی میگی مامان؟
- آره.
سوفیا کلافه دستش را در موهایش فرو برد. کارشان به کجا رسیده بود که می‌بایست به فکر فروش خانه‌شان باشد!
- به فکر خودم هم رسیده بود. قیمت خونه چون توی منطقه‌ی خوبیِ، بالاست. هم میشه بدهی‌ها رو صاف کرد و هم این‌که دوتا گاو جدید بخرم تا کم‌کم مجدد کار رو غلتک بیوفته.
سوفیا ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد. مغازه‌ای هم که رعنا برای او خریده بود هم قیمت آن‌چنانی نداشت هرچند که فرصت نکرده بود برود و آن‌را از نزدیک ببیند.
فرشته آستین لباس گل‌گلی‌اش را پایین کشید و ادامه داد:
- یه مدت میریم آپارتمانی که از بابام ارث رسیده.
حسین ابروهایش را بیشتر در هم کشید. پسر محمدعلی خسروی حال کارش به جایی رسیده بود که می‌بایست در اموال زنش زندگی کند!
فرشته که متوجه‌ی حسی که در وجود حسین رخنه کرده بود شد، با آرامشی که همیشه داشت دست‌هایش را بر روی هم قرار داد و گفت:
- بهترین تصمیم همینه حسین. خونه رو بفروشیم کجا بریم؟ خونه اجاره کنیم؟ یا بریم توی روستای اجدادی مامانت زندگی کنیم که چند کلیومتری از شهر فاصله داره؟
سبحان گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت. خواست ماندن در خانه‌ای که هم به آن‌ها و هم به عموی ناتنی‌اش رسیده بود را پیشنهاد دهد، اما منصرف شد. دلش نمی‌خواست آن‌ها اوضاع درهم خانواده‌اش را ببینند.
حسین موبایلش را به دست گرفت و حین این‌که در مخاطبینش به دنبال فردی می‌گشت که املاکی داشته باشد، ل*ب زد:
- چاره‌ای نیست، قبوله.
فرشته راضی از اوضاع نگاهی به صورت دو بچه‌اش انداخت. چهره‌ی سبحان در هم فرو رفته و در چشم‌های سوفیا اشک جمع شده بود. دم عمیقی گرفت. دل کندن از این خانه هم برای او سخت بود. آجر به آجر این‌جا، بزرگ شدن بچه‌هایش را دیده و هر گوشه‌اش غم و شادی‌هایشان را به رخش می‌کشید.
سوفیا از روی مبل برخاست. تند تند پلک زد تا اشک‌هایش جاری نشود. امروز روز نحسی برای او بود!
- پس مجبوریم خیلی از وسیله‌ها رو نبریم چون اون خونه فقط دوتا اتاق داره.
فرشته از روی زمین با گفتن یک یاعلی برخاست.
- آره، هرچی که لازمه رو‌ بردارین بقیه رو می‌بریم زیرزمین خونه‌ی دایی. هرچی هم که ضرروی نبود، می‌فروشیم.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
431
سکه
1,772
سوفیا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و رو‌به پدرش گفت:
- تا کی فرصت داریم؟
حسین صفحه‌ی‌ موبایلش را قفل کرد و نگاهش را به سوفیا دوخت. اشک نشسته در چشم‌هایش، قلبش را به درد آورد. بی‌اراده از جای برخاست و به سمت او قدم برداشت. دست‌هایش را به دور او حلقه کرد و محکم در آغوشش کشید. کاری را انجام داده که از او بعید بود!
- یک هفته. خودت می‌دونی که برای آبروی خانواده درست نیست که طلبکارها جلوی در خونه صف بکشن.
سوفیا که شدیدا نیاز به این ب*غل داشت، پلک‌هایش را به آرامی بست و عطر پدرش را درون ریه‌هایش حبس کرد.
- می‌دونم. اون‌ها هم مثل ما خانواده دارن و دست دست کردن برای پرداخت پول، درست نیست.
صدایش بغض داشت و می‌لرزید. حصار دست‌های حسین محکم‌تر شد. فکر می‌کرد که این‌گونه می‌تواند کار امروز صبحش را جبران کند برای همین، بوسه‌ای بر روی موهای سوفیا نشاند و با غمی که سعی می‌کرد آن‌را مخفی کند، گفت:
- ولی نیاز داشتیم خونه‌مون رو عوض کنیم. نه بابا؟
سوفیا پلک‌هایش را گشود و سرش را کمی عقب برد. حال می‌توانست در چشم‌های پدرش زل بزند. لبخندی کم‌جان بر روی ل*ب‌هایش نشاند و زمزمه کرد:
- آره. خونه‌ی جدید خاطرات بیشتری برامون می‌سازه و این‌جوری می‌تونیم هروقت دلمون گرفت، یادشون بیوفتیم و بخندیم.
حسین سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و سپس، سوفیا را رها کرد. سبحان برای این‌که فضا عوض شود، سریع از روی زمین بلند شد و گفت:
- نمیشه وسط اتاق پرده بکشین تا قرار نباشه هر صبح، روزم رو با دیدن صورت سوفیا شروع کنم؟
سوفیا گوشه‌ی لبش را بالا داد و حین این‌که گامی به عقب برمی‌داشت تا به سمت اتاقش برود، با ابروهایش برای سبحان خط و نشان کشید. نمی‌خواست بیشتر از این پایین بماند و بفهمد که املاکی کی برای دیدن خانه می‌آید، تنها خواسته‌اش در این لحظه این بود که ثانیه‌های بیشتری را در این خانه سپری کند.
همین‌که پایش را داخل اتاق گذاشت، درب را بست و به آن تکیه داد. نگاهش را به اطراف دوخت و دم عمیقی گرفت. این خانه را پدربزرگ‌شان برایشان خریده بود و از زمانی که پدر و مادرش ازدواج کرده بودند، در این‌جا زندگی می‌کردند. گامی به جلو برداشت و بر روی تختش نشست. چندین سال قبل اتاقش را رنگ کرده بودند اما اجازه نداده بود که دیوار کنار تخت را رنگ بزنند. کمی به جلو خزید و انگشت اشاره‌اش را بر روی نقاشی‌هایی که در زمان کودکی بر روی دیوار کشیده بود، گذاشت. لبخندی تلخ بر روی ل*ب‌هایش نشست‌. آن روز را خوب به خاطر داشت، سبحان تازه به دنیا آمده و او از شوق داشتن برادر، دیوار را خط‌خطی کرده بود. با این‌که بعدا مادرش او را تنبیه کرده بود، اما باز هم برایش این یک خاطره خوب به حساب می‌آمد. از روی تخت بلند شد و به سمت کمدش گام برداشت. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و درب را گشود. می‌دانست وداع با وسیله‌هایش طول خواهد کشید برای همین، می‌خواست از همین الان این مراسم را انجام دهد.
کارتن مقوایی که بالای کمد بود را برداشت و بر روی زمین گذاشت‌. تمام وسایل دوران کودکی‌اش درون این کارتن بود. چهارزانو کنار جعبه نشست و درش را باز کرد. کمی خاک بر روی آن نشسته و باعث شد صدای عطسه‌اش فضای اتاق را پر کند. عروسکی را که تولد پنج‌سالگی‌اش هدیه گرفته بود را برداشت. یک دست و پا نداشت و موهایش بهم ریخته بود. کمی لاک قرمز هم به گونه‌هایش مالیده شده و لباس تنش هم، کمی پاره شده بود. آن‌را به آرامی کنار بینی‌اش گرفت و بویید. پلک‌هایش را بست و حین این‌که به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن می‌داد، ذهنش به سمت گذشته پر کشید و قلبش، از آغوشی که پدرش دقایقی قبل نصیبش کرده بود، لبریز از حس خوب شد.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
431
سکه
1,772
با یادآوری جعبه‌ای که به او ارث رسیده، سریع از جای برخاست. کنجکاوی سریع سراسر وجودش را در بر گرفته ولی نمی‌دانست الان زمان مناسبی برای مطرح کردن این موضوع هست یا نه. کف دست‌هایش را بهم مالید و یک دور، به اطراف خود چرخید. لامپ اتاق را خاموش کرد و مجدد به پیش خانواده برگشت. فقط پدر در هال مانده بود و بقیه به دنبال کار خود رفته بودند. به آرامی بر روی مبل نشست و آب دهانش را فرو فرستاد. سعی کرد بهترین جمله را انتخاب کند و برای همین، در گفتن حرفش تردید داشت.
حسین که از مکث سوفیا تعجب کرده بود، گوشی در دستش را کنار گذاشت و حین این‌که سعی می‌کرد نگاه از چشم‌های نم‌دار او بگیرد، گفت:
- چی شده؟
سوفیا زبانی بر روی لبش کشید و کمی به سمت پدرش متمایل شد.
- می‌تونم فردا برم خونه‌ی مامان بزرگ و اون‌ جعبه رو بردارم؟
- آره، اتفاقاً فردا یه نفر می‌خواد بیاد و وسیله‌های خونه رو ببره و لازمه که یکی از اعضای خانواده ماهم اونجا باشه. بنابراین تو هم می‌تونی بری.
لبخندی بر روی ل*ب‌های سوفیا نشست. کف دست‌هایش را محکم به هم‌دیگر کوبید و غم چند دقیقه قبلش را فراموش کرد.
- باشه.
سپس از جای برخاست و مجدد به اتاقش پناه برد. نمی‌دانست سرک کشیدن در گذشته‌ی مادربزرگش کار درستی هست یا نه، اما در حال حاضر کنجکاوی‌اش اجازه نمی‌داد که تصمیم درست را بگیرد.
***
جلوی خانه‌ی مادر بزرگ ایستاده و به درب بازش خیره شده بود. صدای کارگرهایی که در حیاط ایستاده بودند به گوشش می‌رسید و آفتاب صبح‌گاهی که کمی از سردی هوا می‌کاست، به صورتش می‌تابید. چینی میان ابروهایش داد و گامی به جلو برداشت. دو ماه قبل همین‌که درب خانه را باز می‌کرد، صدای شاد مادربزرگش در حیاط می‌پیچید و حال، تنها نوای جابه‌جا کردن وسیله‌هایی که روزی همدم او بودند، فضا را در بر گرفته بود. دم عمیقی گرفت و به گام‌هایش سرعت بخشید. آدمیزاد همین بود، دل به چیزی می‌بست که بعد از مرگش دیگر ارزشی نداشت.
بند کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و با دیدن عمه‌هایش، چین میان ابروهایش را عمیق‌تر کرد. امروز به خواست خودش تنها آمده بود تا بقیه خانواده به دنبال کارهای جابه‌جایی خانه بروند، اما حال از این تصمیم پشیمان شده بود. نمی‌دانست اگر آن‌ها سوالی از او بپرسند، چگونه جواب دهد. پدرش تاکید کرده بود که عمه‌هایش از ماجرای گاوداری خبردار نشوند، اما این غیر ممکن بود چرا که اقوام بسیاری در شهر داشتند و دیر یا زود این خبر به گوش بقیه می‌رسید.
بدون این‌که لبخندی بر روی ل*ب بنشاند، وارد ساختمان شد و پایش را بر روی زمین بدون فرشش گذاشت. تنها عمه‌هایش حضور داشتند و وکیل برای این‌که مجدد بین آن‌ها بحثی پیش نیاید، خطر را به جان خریده و امروز هم به دیدار این خانواده آمده بود.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
431
سکه
1,772
نگاه سرسری به اطراف انداخت و بدون توجه به حضور آن‌ها، به سمت اتاق مادر بزرگش رفت.
- ادب نداری بچه؟
نیشخندی بر روی صورتش نشاند و بی‌توجه به حرف عمه مریمش، پایش را در اتاق رعنا گذاشت. دیوارهایی که مزین به کاغذ دیواری بود، حال خالی از هرگونه تابلویی شده و کف اتاق هم، دیگر فرشی نداشت. دست‌هایش را در هم گره زد و به سمت پنجره‌ی بزرگ اتاق رفت. تخت رعنا دقیقا پشت این پنجره قرار داشت و پرده‌های سفید رنگ هم، همیشه کشیده بودند تا او بتواند با دقت گوشه به گوشه‌ی حیاط را ببیند. دم عمیقی گرفت، بوی رعنا هنوز در این‌جا مانده بود.
- صندوقی که متعلق به شماست این‌جاست.
به آرامی به عقب چرخید و با وکیل روبه‌رو شد. چین میان ابروهایش را برداشت و گفت:
- ممنونم.
سپس دو گام به جلو برداشته و صندوق را از او گرفت. تمام رازهایی که بهمن دم از وجودشان می‌زد، در این صندوق قرار داشتند. ل*ب‌هایش را بر روی هم فشرد و زمزمه کرد:
- چیز دیگه‌ای راجب این صندوق نباید بدونم؟
وکیل تای ابرویش را بالا داد. انتظار نداشت که سوفیا از ماهیت اصلی این صندوق خبر داشته باشد! دستی به لبه‌ی کتش کشید و حین این که گامی به جلو برمی‌داشت تا فاصله‌ی خودش را با سوفیا کمتر کند، با صدایی آرام گفت:
- بهم گفتن که به هیچ‌وجه هیچ کدوم از اعضای خانواده‌شون دفترچه رو نخونن.
سوفیا پلک نزد. ماجرا داشت از چیزی که فکر می‌کرد جدی‌تر میشد!
- تحت هیچ شرایطی به کسی چیزی نگم؟
وکیل سرش را به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد. سوفیا صندوق را محکم در ب*غل گرفت. بدون آن که بداند چه چیزی درون دفترچه نوشته شده، ترسیده بود. دم عمیقی گرفت و حین این‌که از اتاق خارج می‌شد، رو به وکیل گفت:
- باشه. من می‌تونم برم؟
وکیل با گام‌هایی بلند خودش را به او رساند و حال هر دو، وسط هال ایستاده و توجه عمه‌ها را به خود جلب کرده بودند.
- بمونید بهتره اما در کل، من هستم و اتفاقی رخ نمیده.
مریم دستی به روسری مشکی‌اش کشید و با حق به جانبی گفت:
- نه که ما دزدیم، می‌ترسه سهم‌شون رو بخوریم و کسی نفهمه!
سوفیا پلک‌هایش را بست. خشم در صورتش هویدا بود و از طرفی چون که صندوق را با هر دو دستش گرفته بود، زخمش می‌سوخت. تصمیم گرفت که امروز با هیچ کدام از آن‌ها حرف نزند و برای همین، بدون این‌که حتی نیم‌نگاهی به سمت عمه‌هایش بیاندازد، از وکیل خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد.
هوای مطبوع به صورتش که خورد، خشمش تمام شد. مهم این بود که بدون دردسر، صندوق را برداشته و حال می‌توانست حس کنجکاوی‌اش را ارضا کند.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-* [ منتقد آزمایشی ]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
431
سکه
1,772
حین این‌که صندوق را یک دستی حمل می‌کرد، گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و به اطراف خیابان چشم دوخت. دلشوره بی‌دلیل به جانش افتاده بود برای همین، گوشه‌ای ایستاد تا قلبش کمی آرام بگیرد. در ذهن به دنبال جایی می‌گشت تا بتواند درب صندوق را باز کند و آن دفترچه را بردارد. می‌دانست اگر به خانه برورد، حتی با وجود مشغله‌های بقیه باز هم می‌بایست در حضور بقیه درب آن‌را بگشاید و این‌گونه مخفی کردن دفترچه، غیر ممکن بود. اولین کسی که به ذهنش خورد محمد، پسر عموی ناتنی‌اش بود. چون که زمان حضور بهمن، او هم کنارش بود و از سمتی دیگر، او اصلا ربطی به خانواده‌ی رعنا نداشت و اگر از درون دفترچه باخبر میشد اتفاق خاصی رخ نمی‌داد، تصمیم گرفت که به او زنگ بزند.
نگاهش را به اطراف خیابان دوخت و با دیدن ایستگاه اتوبوس، تصمیم گرفت که به آن طرف خیابان برود و بر روی صندلی‌های آن بنشیند و سپس، به محمد زنگ بزند. صندوق را در دستش جابه‌جا کرد و به سمت مقصدش راه افتاد. چون‌که ساعت ده بود و هنوز زمان تعطیلی مدارس نرسیده، در خیابان ماشینی پرسه نمی‌زد و او بدون ترس می‌توانست از آن رد شود.
همین‌که بر روی صندلی‌های سرد ایستگاه نشست، صندوق را بر روی پایش گذاشت و کیفش را به دستش گرفت. حین این‌که موبایلش را از داخل آن بیرون می‌آورد و در لیست مخاطبینش به دنبال نام محمد می‌گشت، در ذهن پی این بود که آیا خواسته‌ی او، نابه‌جا هست یا نه. برای این‌که سریع‌تر کارش تمام شود و بتواند به خانه برود، تعلل را جایز ندانست و انگشت شصتش را بر روی شماره‌ی محمد فشرد.
حین این‌که به صدای بوق‌ گوش می‌سپرد، محمد دست از پوست کندن سیب زمینی برداشت و به صفحه‌ی موبایلش چشم دوخت. تای ابرویش از تعجب بالا رفت و چند ثانیه‌ای بدون هیچ حرکتی به موبایل چشم دوخت.
- نمی‌خوای جواب بدی؟
بدون این‌که سرش را بالا بیاورد گفت:
- الان جواب میدم.
سپس چاقوی در دستش را بر روی میز گذاشت و تماس را وصل کرد.
- سلام.
صدای مستأصل سوفیا در گوشش پیچید.
- سلام، مزاحم نیستم؟
- نه در خدمتم.
سپس از روی صندلی برخاست و حین این که تلاش می‌کرد با یک دست پیش بندش را باز کند، به حرف‌های سوفیا با دقت گوش کرد.
- راستش امروز اون صندوق که بهمن می‌گفت به دستم رسیده. وکیل بهم گفت که مامان بزرگم خواسته اعضای خانواده‌اش، راجب به دفترچه چیزی ندونن.
محمد ل*ب‌هایش را غنچه کرد و پیش بندی را که حال باز شده بود را بر روی میز، کنار سبد سیب زمینی‌ها گذاشت. چون که صدای جلز و ولز روغن و برخورد قاشق با قابلمه بیش از اندازه در این محیط به گوش‌ می‌رسید، تصمیم گرفت که از آشپزخانه خارج شود تا بهتر بتواند صدای سوفیا را بشنود.
- وضعیت خونه‌مون الان طوری نیست که بتونم بدون دردسر این صندوق رو تا اتاقم ببرم و دفترچه رو مخفی کنم. اگه امکانش هست می‌تونم بیام پیش تو، تا در این صندوق رو باز کنم؟
 
امضا : Maedeh

Who has read this thread (Total: 18) View details

Top Bottom