• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

نظرتون در مورد داستان ؟

  • متوسط

    Votes: 0 0.0%
  • ضعیف

    Votes: 0 0.0%
  • خیلی ضعیف

    Votes: 0 0.0%

  • Total voters
    4

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
60
سکه
293
بنام خدای بخشنده
رمان وارث نفرین
ژانر: ترسناک سبک گوتیک
نویسنده: حسام.ف
ناظر: @یآس
خلاصه: یک نیروی پنهان داره تکه‌تکه آرامش خونه‌ی فرزاد رو می‌بلعه. اتفاقات از کنترل خارجه و هیچ‌کس نمی‌تونه جلوشو بگیره، مگر کسی که خودش، بخشی از همون تاریکیه.

با تشکر از ناظر عزیز، که اثر بنده رو تایید کردند
و اینکه این رمان پس از تمام شدن، بازنویسی کلی خواهد شد.
 
Last edited:
امضا : حسام.ف

Ayli🌙

[مدیریت تالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
44
سکه
214
IMG_20250725_202236_092.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
Last edited:
امضا : Ayli🌙

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
60
سکه
293
مقدمه

بعضی چیزها، درست وقتی فکر می‌کنی گذشته است، تازه شروع می‌شود.
ماجراهایی هست که نه در صدا اتفاق می‌افتند، نه در نور؛ بلکه در سکوت، تاریکی و جایی میان باور و خیال.
نه کسی هشدار داده بود، نه چیزی قابل دیدن بود.
اما اتفاقی افتاد و از همان‌جا همه‌چیز تغییر کرد.
حالا هر شب، چیزی هست که نمی‌گذارد بخوابم.
نه به خاطر آن‌چه دیده‌ام...
بلکه به خاطر آن‌چه هنوز ندیده‌ام، اما مطمئنم که نزدیک است
 
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
60
سکه
293
روی مبل لم داده بودم، اسپینر جدیدم رو میون انگشت‌های باریکم می‌چرخوندم. صدای خش‌خش آهنش توی گوشم بود، ولی ذهنم جای دیگه می‌چرخید. بدجور هوس سیگار کرده بودم، اما هیچ بهونه‌ای نداشتم که برم بیرون و بابام گیر نده‌؛ می‌دونستم اگه پام‌ رو از در بذارم بیرون، بازجوییِ شبانه شروع می‌شه.
بعد از چند روز قهر و آویزون هومن بودن، مامان زنگ زده بود. با صدایی که خستگی ازش می‌بارید گفت: -‌ شام بیا خونه، بابات باهات حرف داره.
همین یه جمله مثل میخ رفت تو مخم.
خونه شلوغ نبود، مامان و فرزانه تو آشپزخونه مشغول تدارک شام بودن؛ بوی سرخ شدن پیاز داغ فضا رو پر کرده بود. فرزین و بابا هم چسبیده بودن به تلویزیون و فوتبال تماشا می‌کردن. همه‌چیز به ظاهر عادی بود، ولی یه جوری سنگینی هوا رو حس می‌کردم. مثل وقتی که می‌دونی قراره یک چیزی خراب بشه و فقط منتظر اون لحظه‌ای.
فرزانه همه‌مون رو واسه شام صدا زد. هیچ ایده‌ای نداشتم بابام در مورد مستقل شدنم چه واکنشی قراره نشون بده. البته که هنوز رد اون واکنش قبلی‌ش رو صورتم مونده بود و تیر می‌کشید. هنوز روی پوستم جای مشت‌های اون شب، سفت و متورم بود.
طبق معمول همیشه بابا اون سر میز نشست، رو صندلی تک‌نفره مخصوص خودش. من هم این سر میز، درست رو‌بروش. هر چی فاصله فیزیکی بین‌مون کم بود، فاصله‌ی ذهنی‌مون بیشتر بود. شام بدون هیچ حرفی گذشت، فقط صدای قاشق و چنگال و تلویزیونی که هنوز صدای گزارشگرش توی هال شنیده می‌شد. ولی، هیچ‌کس بلند نشد. همه منتظر بودن.
بابام دستمال رو برداشت، دور لبش رو با وسواس تمیز کرد. مثل کسی که خودش رو برای یه جمله آماده می‌کنه:
-‌ می‌شنوم، چی می‌خواستی بگی؟
خشکم زد. انتظار این دیالوگ رو نداشتم. سرم چرخید سمت مامان، نگاهش کردم‌، ولی اون اصلاً محل نداد. سرش پایین بود، ظرف‌ها رو جمع می‌کرد، انگار از اول هم قرار نبود این بحث رو مدیریت کنه.
خودم رو جمع کردم. دقیقاً همون‌جوری که بحث قبلی شروع شد و باعث شد چند روز از خونه بزنم بیرون و پیدام نشه. دست‌هام رو توی هم گره کردم، چشم دوختم به بابام:
-‌ شنیده بودم شما می‌خوایین با من صحبت کنید، من که حرفی نداشتم.
بابام دست‌هاش رو گذاشت روی میز. نگاهش سنگین بود، ولی نه داد میزد، نه عصبی بود. سرد، مثل یخ. گوشه چشم دیدم فرزین یه لبخند ریز زد، سرش رو به نشونه «دوباره شروع شد» تکون داد، جوری که فقط من ببینم.
بابا:
ـ دلیلت برای جدا شدن از خانواده چیه؟
یه لحظه از خودم بدم اومد. همیشه تو بحث‌ها کم می‌آوردم. دلایلم توی ذهنم بودن ولی وقتی می‌خواستم بگم، ته گلوم گیر می‌کردن. این بار اما، عزمم رو جزم کردم:
-‌ خسته‌ام. خسته‌ام از اینکه هر شب مثل پلیس‌ها منو بازجویی می‌کنید؛ کجا بودی؟ با کی بودی؟ چی کار کردی؟ دیگه دارم حس می‌کنم تو این خونه فقط من اضافی‌ام.
نفس گرفتم و ادامه دادم:
-‌ ۲۴ سالمه. ولی باهام مثل بچه‌‌های پونزده‌ ساله‌ رفتار می‌کنید. مغزم دیگه نمی‌کشه.
فرزین رو به من کرد، لبخند کجی زد، زمزمه کرد:
-‌ ایستگاه بعد، انفجار پدر.
لبم رو گاز گرفتم، نزدیک بود خنده‌م بگیره، لعنت بهت فرزین.
بابا لیوان آب رو برداشت. صدای برخورد یخ با شیشه، توی سکوت خونه زنگ زد:
-‌ فکر می‌کنی بیرون واست گاو شیرده زائیدن؟ داری مفت و مجانی زندگی می‌کنی این‌جا، پول اجاره نمیدی سه وعده غذای رایگان می‌خوری. چرا اصرار داری خودت رو تو فشار بندازی وقتی مسئولیت‌پذیر نیستی؟
یه نفس گرفت و ادامه داد:
-‌ فکر می‌کنی جامعه خیلی بهت آسون می‌گیره؟ دو روز اجاره‌ خونه‌ت عقب بیفته، صاحب‌خونه عین کفتار میاد بالاسرت.
لیوان رو سر کشید، دستمالی برداشت و گفت: – تا وقتی ازدواج نکردی، همین‌جا می‌مونی؛ دوست ندارم پس فردا اهل محل بگن پسرش رو نتونست درست تربیت کنه، ولش کرده رفته دنبال خوش‌گذرونی.
جوش آوردم. حرفم رو نباید می‌گفتم ولی گفتم:
-‌ من چی کار به در و همسایه دارم؟ زندگی منه، هر جور دلم بخواد انجامش می‌دم.
فرزانه یه دفعه از جا بلند شد و جوری که هممون بشنویم گفت:
-‌ چایی بریزم؟
مثلاً می‌خواست بحث به جای باریک کشیده نشه، ولی خب از این باریک‌تر واسه من نمیشد.
فرزین دوباره خم شد سمت من، با همون لبخند مسخره زمزمه کرد:
-‌ الان می‌گه تا وقتی من تو این خونه هستم و زنده‌م، کسی با اجازه یا بی‌اجازه هیچ جا نمیره.
بابا از جاش بلند شد. صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک، حس بدی داشت. رفت سمت چهارچوب در آشپزخونه، تکیه داد به دیوار و گفت:
-‌ تا وقتی من تو این خونه هستم و زنده‌م، کسی با اجازه یا بی‌اجازه هیچ جا نمیره.
رفت بیرون و سکوت، سنگین شد، ولی لبخند لعنتی من هی کش می‌اومد. محکم زدم پس‌گردن فرزین:
-‌ بس کن دیگه، دلقک!
رو به مامان گفتم:
-‌ گفتی بیام تا دوباره این حرف‌های تکراری رو تحویلم بده؟
بلند شدم. بابت غذا ازش تشکر کردم. گوشیم رو برداشتم و سریع رفتم سمت در؛ بابا رو ندیدم. احتمالاً دستشویی بود. فرصت رو غنیمت شمردم و قبل اینکه دعوای دومی راه بیفته، زدم بیرون.
سرمای بی‌خود آبان، صورتم رو قلقلک می‌داد. هودی رو پوشیدم، دستم رو توی جیبم فرو بردم و پاکت سیگار رو درآوردم. بخشکی شانس یک نخ بیشتر نمونده بود. باید تا خونه‌ی هومن با همین یک نخ سر کنم.
 
Last edited:
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
60
سکه
293
از خانواده هم شانس نیاوردم. پدرم کارمند یه شرکت خصوصی بود و با پارتی‌بازی مادرم این کار رو پیدا کرده بود. مادرم هم دقیقاً تو همون شرکت کار می‌کرد. فرزانه و فرزین، دوقلوهای همیشه هم‌دست، دانشگاه هنر می‌خوندن. البته اگر خواهش و التماس مامان نبود، بابا ترجیح می‌داد دکتر مهندس تحویل جامعه بده و به هنر هم مثل یک ویروس خطرناک نگاه می‌کرد.
خداروشکر هومن هست که گاهی می‌تونم زیر چترش پناه بگیرم، وگرنه واقعاً بین کارتن‌خوابی و بی‌پناهی باید یکی رو انتخاب می‌کردم.
آسمون مثل پتوی خاکستری کشیده شده بود روی شهر، سنگین و بی‌حوصله. بوی بارون تو هوا می‌پیچید و هر لحظه حس می‌کردم قراره قطره‌های سردش مثل شلاق روی صورتم فرود بیاید. دست کردم تو جیبم و موبایلم رو درآوردم تا به هومن زنگ بزنم، ولی چشمم افتاد به چند تماس بی‌پاسخ از فرزین.
اخم‌هام تو هم رفت. کی زنگ زده بود که من نشنیدم؟ شماره‌ش رو گرفتم. چند بوق خورد، بعد صدای دادش مثل انفجار تو گوشم ترکید.
سیگار از لای انگشت‌هام سر خورد و روی آسفالت خیس افتاد. حتی به خم شدن فکر نکردم.
-‌ الو ...
-‌ چته حیوان وحشی؟ رم کردی که داد می‌زنی؟
فرزین همون طور که نفس نفس میزد گفت:
-‌ بابا فهمید رفتی، با ماشین اومد دنبالت.
ناخودآگاه سرم رو آوردم بالا و اطراف رو وارسی کردم. هنوز پیداش نبود، ولی قلبم مثل طبل می‌کوبید. قدم‌هام رو تند کردم.
فرزین هنوز پشت خط بود، نفسش تند شده بود:
-‌ خیلی عصبی بود، فکر کنم گیرت بندازه یه فصل کتک رو شاخشه.
تلفن رو بی‌خداحافظی قطع کردم. استرس مثل یک بختک بهم هجوم آورده بود. دست‌هام شروع به لرزیدن کرد. سریع شماره هومن رو گرفتم.
-‌ الو، هومن؟
-‌ دستم بنده، زود بگو.
صدای ناهنجار و تق‌تق فلزی از پشت خط می‌اومد. یه لحظه خندم گرفت.
-‌ میگی یا قطع کنم؟
-‌ می‌خواستم بیای دنبالم، قبل از این‌که بابام خفتم کنه. میای؟
هومن با همون لحن همیشه شاکی:
-‌ دوتا خیابون نمی‌تونی پیاده گز کنی؟ چرا می‌خوای من رو تو این سرما با موتور بکشی بیرون؟
قطع کرد. عجب آدمیه، ولی وقتی خودش گیر می‌کنه، از جد و آباد من مایه می‌ذاره.
نگرانی مثل سایه افتاده بود دنبالم. هر لحظه انتظار داشتم صدای ترمز ماشین بابا رو پشت سرم بشنوم. قدم‌هام رو تندتر کردم، اما صدای بوق ممتد از پشت سرم، درست وسط کوچه، باعث شد مثل مجسمه خشکم بزنه.
 
Last edited:
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
60
سکه
293
سرم رو برگردوندم. صدای بابا مثل رعد برق خورد وسط گوشم، پر از عصبانیت:
-‌ بیا بشین تو ماشین؛ زود، تند.
می‌دونستم وقتی این‌ طور عصبیه، هر لحظه ممکنه کار غیرقابل پیش‌بینی بکنه. ناچار در رو باز کردم و نشستم. اخم‌هاش تو هم بود. حس می‌کردم بوی سیگار رو فهمیده، حتی با این‌که چند کام بیشتر نزده بودم، ولی چیزی نگفت.
-‌ چرا این کارها رو می‌کنی؟ یعنی خانوادت این‌ قدر برات بی‌اهمیت شدن که می‌خوای تنهاشون بذاری؟
سرم پایین بود، با اسپینر بازی می‌کردم که بهانه‌ای برای نگاه نکردن بهش داشته باشم.
-‌ بابا تو رو خدا این بحث‌ها رو ولش کن. یک بار حرف‌هام رو زدم، چند بار باید تکرار کنم؟
حرفم که تموم شد، سوزش تندی روی لبم حس کردم. بلافاصله خون از ل*ب پارم سر خورد پایین. نمی‌دونم چه‌طور شد، فقط فهمیدم دستش به صورتم خورده.
ماشین با شدت از روی سرعت‌گیر پرید. بابا معمولاً روی ماشینش وسواس داشت و آهسته‌تر از این‌ها می‌رفت، ولی الان عجیب بی‌پروا گاز می‌داد. نیم‌نگاهی بهش کردم؛ با این‌که هوا سرد بود، دونه‌های عرق روی پیشونیش برق میزد و چشم‌هاش پر از نگرانی بود.
ـ ترمز بریده.
همین سه کلمه کافی بود تا خون توی رگ‌هام یخ بزنه. جاده سراشیبی بود و عقربه سرعت هر لحظه بالاتر می‌رفت؛ نفس‌هام تند شد.
ـ با ترمز دستی و دنده معکوس شاید …
ـ نه، تو این سراشیبی ترمز دستی جواب نمیده، چپ می‌کنیم.
انتهای سراشیبی می‌رسید به یک بلوار خلوت، اما قسمتی از آسفالت رو به خاطر نشتی لوله آب کنده بودند. کمربند رو با عجله بستم. قلبم توی قفسه می‌کوبید. چشمم افتاد به آینه ب*غل؛ سایه‌ای خاکستری بی‌صورت، فقط برق چشم‌هاش پیدا بود. سریع پلک زدم و ‌با خودم گفتم«توهمه »
ولی دوباره دیدمش؛ این‌ بار پشت صندلی بابا، درست روبروی من بود.
نترسیدم یا شاید مغزم هنوز وقت نکرده بود بفهمه باید بترسه. نگاه رو دزدیدم، به جاده اشاره کردم و با صدایی که از استرس می‌لرزید، داد زدم:
ـ دور بگیر از چپ، از کنار چاله رد شیم!
بابا برای دور گرفتن سرش رو کمی چرخوند ولی نگاهش به پشت صندلیش قفل شد. رنگش پرید، چشم‌هاش گشاد شد:
-‌ یه نفر پشتمه.
برگشتم نگاه کنم، اما این‌ بار چیزی نبود.
ـ کسی نیست، چی میگی ؟
دیگه دیر شده بود. پدرم بی‌هوش شد و دست‌هاش از روی فرمون افتاد. ماشین با سرعت به سمت چاله می‌رفت. توی این سال‌ها هرگز ندیده بودم بابا این‌ طور بترسه. دست و پام از شدت آدرنالین می‌لرزید. بی‌اختیار فرمون رو چرخوندم تا از چاله رد شیم، اما لاستیک‌های سمت شاگرد از زمین جدا شد. ماشین شروع کرد به ملق زدن، سرم محکم خورد به ستون در و
همه‌چیز فرو رفت توی سیاهی.
 
Last edited:
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
60
سکه
293
پلک‌هام بد جوری سنگین شده بودن و توانایی این که بازشون کنم رو نداشتم. سکوت ترسناکی اتاق رو احاطه کرده بود و هیچ صدایی نمی‌اومد. بالاخره موفق شدم چشمام رو باز کنم‌؛ لامپ مهتابی خاموش بود اما نور ماه قسمتی از اتاق رو روشن کرده بود. فرزین روی مبل تک نفره اتاق، به صورت نشسته خوابیده بود. باید صداش می‌کردم چون اگه همین‌‌جوری می‌موند صبح با گردن درد از خواب بیدار می‌شد. سعی کردم بلند بشم، تو تلاش اول و دوم موفق نشدم. درد شدیدی توی سرم جریان پیدا کرد‌. دستم روی سرم رفت، انگار باندپیچی کرده بودن. دستم رو اطراف تخت کشیدم، گوشیم رو نمی‌تونستم پیدا کنم. در اتاق کمی باز شد ولی سرجاش توقف کرد، انگار کسی می‌خواست وارد بشه. بخاطر نور ماه قسمتی از سایه‌‌اش تو اتاق شکل گرفته بود ولی هیچ صدایی از پشت در، شنیده نمی‌شد. بخاطر سردرد چشم‌هایم رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم‌. چند دقیقه همین‌جوری گذشت که در با صدای زیادی باز و بسته شد، حضور کسی رو کنارم احساس کردم و باعث شد چشم‌هام‌ و باز کنم. به سختی هیکل درشتی رو دیدم که داره سمت من میاد. صورتش تاریک بود و نمی‌تونستم تشخیص بدم کیه. چشمام رو بستم چند تا نفس عمیق کشیدم. لم*س دستی رو روی موهام حس کردم، دستاش به شدت سرد بود. لای چشمم رو آروم باز کردم، نور ماه روی صورتش افتاده بود. متوجه شدم که هومن. موهاش اومده بود جلوی صورتش و ریشش شدیدا بلند شده بود‌؛ همین امروز پیشش بودم، ته ریش داشت فقط؛ تو یه روز چی کار کرده بود با خودش که آن‌ قدر تغییر کرده بود.
تخت من توی قسمت تاریک اتاق بود و هومن نمی‌تونست ببینه من بیدارم‌؛ با همین خیال دست برد توی موهای من و حالت می‌داد‌؛ ل*ب‌هام شدیدا خشک بود، به سختی ل*ب زدم:
-سلام.
سریع دستش‌ رو کشید‌؛ تکون شدیدی خورد، عقب رفت تا اینکه صدای ناله فرزین رو شنیدم، انگار خبر نداشت کسی جز من ممکنه توی اتاق باشه.
فرزین سریع با دست، کلید چراغ اتاق که بالای سرش بود رو لم*س کرد.
فرزین:
- مگه کوری؟ آخ‌پام.
با جفت دستش، پای چپش رو ماساژ می‌داد
هومن سرش خاروند‌:
هومن:
- خیلی تاریک بود، ندیدم ببخشید، چیزی که نشد؟
فرزین اهمیتی نداد به سوالش و لنگان لنگان از اتاق رفت بیرون.
نگاهش به من افتاد و به سمت در اشاره کرد:
- بهش یاد ندادین جواب بزرگ‌تر از خودش رو باید بده؟
به زبون اشاره حالیش کردم برام آب بیاره؛ رفت سمت یخچال آب معدنی کوچیک رو‌ برداشت، درش رو باز کرد و اومد سمت من. اصرار داشت خودش آب رو برام نگه داره تا بخورم.
ل*ب‌هام رو روی هم کشیدم:
- مرسی و این‌که پاش و له کردی، طلبکارم هستی؟
هومن در آب معدنی رو بست و روی میز کنار یخچال گذاشت:
- خبر مرگم نمی‌دونستم کسی تو اتاقته و تو هم این وقت شب بیداری.
- بیشعوری دیگه، راستی عصر که از خونه رفتم چیزی مالیدی این همه ریش‌در آوردی؟
دستی به ریش‌ بلند و خرماییش کشید:
- کدوم عصر؛ خواستی یه چیزی بگی لال نمیری؟ جنابعالی یک هفته‌س اینجایی.
با حرف هومن بهم شوک‌ وارد شد.
- اذیت نکن، یادمه بعد اینکه بهت زنگ زدم و منو پیچوندی بابام سر رسید و من و به زور سوار ماشین کرد.
با حرف خودم، شوک بعدی رو وارد کردم و باعث شد سر دردم شدت بگیره، دوباره دستم رو‌ سمت سرم‌ بردم، تازه داشت یادم می‌افتاد که من و بابام تصادف کردیم.
دست هومن رو محکم گرفتم:
- بابام کجاست؟ خوبه؟
هومن تا خواست حرف بزنه فرزین برگشت تو اتاق و اومد سمت من.
فرزین:
ـ آره، بابا هم تو همین بیمارستان بستریه.
هرچی منتظر موندم دیدم قصد نداره ادامه حرفش و بگه، ل*ب باز کردم:
- خب، ادامه نداشت حرفت؟
فرزین شونه‌ش رو بالا انداخت:
ـ‌ نه دیگه، همین بود.
ـ‌ خب حالش چطوره؟
فرزین نشست روی همون صندلی که ده دقیقه قبل روش خوابیده بود:
- تو کماست.
خیره به سقف موندم‌؛ گوش‌هام شروع کرد به سوت کشیدن، صدای گنگ و ضعیف هومن رو شنیدم:
- آخه احمق، اینجوری به مریض خبر میدن؟
چشم‌هام رو بستم و فشار دادم تا این‌که دیگه صدایی نشنیدم.
 
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
60
سکه
293
صدای گریه چند نفر رو هم‌زمان می‌تونستم بشنوم‌؛ صدای در اتاق که چند باری باز و بسته شد، به گوشم خورد. گرمای آفتاب رو‌ می‌تونستم کامل روی صورتم احساس کنم ولی توانایی باز کردن چشمام رو نداشتم. این گریه ها برای چیه؟ نکنه من مُردَم؟ سهم من از زندگی همین بود؟ خوبه حداقل جوان ناکام نموندم و تا اینجای زندگیم چند تا کام‌ گرفته‌ بودم. صدای نفس های آشنایی دم گوشم، باعث شد لاله گوشم قلقلک بشه.
-‌ بیداری؟
صدای گرفته فرزین مثل فرشته مرگ رعشه به بدنم انداخت؛ چشمام رو با هر زحمتی بود باز کردم؛ خانوادم و چند نفر از فامیل رو دور اتاق دیدم.
ای بابا این فامیل فضول اینجا چیکار داره؟ کی این‌ها رو خبر کرد‌؟ مامان با صورت اشکی نزدیک من شد.
مامان‌:
- راحت شدی؟ همین رو می‌خواستی؟
از چی حرف میزد؟ چرا لحن صحبت مامان با من عوض شده بود؟ چرا یه جوریه انگار با من خصومت داره. تقریبا یکی در میان اکثرا داشتند گریه می‌کردند‌؛ می‌ترسیدم بپرسم قضیه چیه ولی دل و زدم به دریا و پرسیدم‌؛ هیچ‌کس بهم توجه نکرد، عالی شد.
هومن رو دیدم که از پشت فامیل راه باز کرد و اومد جلو، دست من رو گرفت‌؛ هنوز توانایی این که بشینم رو نداشتم ولی از هومن درخواست کمک کردم برای نشستن.
مامان:
- تعریف کن بگو ببینم اون شب چه اتفاقی افتاد.
-چرا یه جوری‌ رفتار. می‌کنید انگار من متهمم و شماها بازجو‌؟ آخه یکی به من بگه اصلا قضیه چیه، چی شده که همه این ریختی شدید؟
هومن سرشو نزدیک گوشم کرد‌:
-‌ تسلیت میگم داداش.
چی می‌شنیدم؟ تسلیت برای چی؟ حدسش سخت نبود که چه اتفاقی افتاده اما خودم رو به نفهمی زده بودم تا زهر این خبر آروم‌تر به قلبم برسه. به هومن اشاره کردم که بیاد نزدیک‌تر:
- لطفا همه رو ببر بیرون، دارم خفه میشم.
باشه ای گفت و اول رفت سراغ خانواده خودم که ازشون خواهش کنه برای بیرون رفتن‌؛ صدای مامانم نه تنها قطع نشد بلکه بلندتر هم رفت:
- هومن جان، برو کنار من باید حرف این رو بشنوم.
اولین بار بود مادرم رو اینجور عصبانی می‌دیدم که من رو این صدا می‌کرد‌؛ حتی در شدیدترین عصبانیت‌هاش من رو فرزاد صدا می‌کرد. کنترل اعصابم رو از دست دادم و به طور سریعی از روی تخت بلند شدم‌؛ سِرُم از روی دستم کنده شد و سوزش بدی از ناحیه دستم حس‌ کردم. به وضوح همشون از حرکت سریع من یکّه خوردن‌؛ به تخت تکیه دادم و با اعصاب و روان داغون گفتم بذار قائله‌ رو ختم کنم‌؛ بغض نا آشنایی گلوم رو چسبیده بود:
-‌ همون شب که بابا اومد، به‌زور من رو سوار ماشین کرد‌؛ سمت خونه نیومد چون انگار می‌خواست تو ماشین با من حرف بزنه. چند لحظه گذشت دیدم بابا با استرس گفت:
-‌ «ماشین ترمز نمی‌گیره.» اونم توی سراشیبی‌. فقط یادمه آخرین لحظات قبل اینکه ماشین‌چپ کنه، بابا بیهوش شد.
فرزین با سرعت اومد جلو و کف دستش رو کوبید کف سینه‌م که باعث شد تخت تکون‌ کوچیکی بخوره:
- دِ داری دروغ میگی دیگه عنتر، چیزی که پلیس به ما‌ گفت این نبود.
مامان پیش دستی کرد و قبل از من، با پشت دست کوبید تو دهن فرزین:
- آدم با بزرگ‌تر از خودش این‌جوری حرف نمیزنه، خجالت بکش.
واسه یه لحظه دلم خنک شد.
فرزین دستش رو گذاشت روی دهنش؛ جمعیت رو نگاه کرد و بدون حرف از اتاق رفت بیرون.
 
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
60
سکه
293
مامان نگاهش آروم‌تر شده بود، اومد جلو و دست من رو گرفت و آروم زمزمه کرد:
-‌ می‌دونی پلیس به ما چی گفت؟
مثل خودش منم زمزمه کردم:
- چی گفتن؟
مامان موهای من رو کمی مرتب کرد:
-‌ گفتن ترمز کاملاً سالم بوده و پدرت قبل از تصادف ایست قلبی کرده.
باورم نمی‌شد این حجم از خزعبلاتی که پلیس به خانواده من غالب کرده بودند و مادر من با این حجم از هوش بالا باور کرده بود. سعی کردم تُن صدام رو کنترل کنم که بقیه متوجه حرفام نشن:
- مامان تو من رو، پسر اولت رو باور نداری؟ اون‌وقت حرف پلیس‌ها رو باور کردی؟ تا حالا شده بهت دروغ بگم؟ یه چیز‌های دیگه هم دیدم تو ماشین اینجا نمیشه گفت، فامیل‌ها واسه من حرف در میارن فرزاد دیوونه شده؛ وقتی اومدم خونه میگم بهتون.
مامانم نگاهش پر از درد شد؛ منو توی آغوشش گرفت و آروم دم‌ گوشم زمزمه کرد:
- فرزاد بابات رفت، تنها شدیم؛ بدون بابات من چی‌کار کنم؟
مهلت حرف زدن پیدا نکردم وقتی که دیدم مامان تو ب*غل من گریه می‌کرد. یه کم شونه‌هاش رو ماساژ دادم و به فرزانه اشاره کردم تا مامان رو از اتاق ببره بیرون.
- مامان شما با فرزانه و فرزین برید خونه، منم به محض مرخص شدن، کارهای ترخیص پدر و مراسمش رو هندل می‌کنم فقط شما غصه نخور باشه؟
مامان از آغو*ش من جدا شد، دستی روی گونه‌‌ی من کشید‌:
-‌ تنهایی سختت نمیشه؟
- نگران نباش تنها نیستم هومن هم هست.
به هومن اشاره کردم، جلوتر اومد:
- آره خاله جان، نگران نباش حواسم‌ به فرزاد هست. شما برید خونه استراحت کنید چند روزه تو بیمارستان زیاد طبقه‌ها رو‌ بالا پایین رفتید.
فرزانه از دو طرف شونه‌های مامان رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتن و به طَبَع اون‌ها رو، فامیل هم پشتشون از اتاق خارج شدن. بغضم سنگین‌تر شد و از حنجرم شلیک‌ شد:
- هومن دیدی چی شد؟ یتیم‌ شدم.
سرم رو چسبوندم به کتفش، بعد از چند قطره اشک‌ مزاحم، فقط بغض و گرفتگی صدا برام موند.
با کمک هومن و با اجازه گرفتن از دکتر که می‌گفت «برای معاینات بیشتر حتما باید بیای» ترخیص شدم.
 
امضا : حسام.ف

حسام.ف

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jun 5, 2025
Messages
60
سکه
293
صدای بلندگو، باعث شد سردرد بدی بگیرم. چشم چرخوندم تا فرزین رو پیدا کنم‌‌؛ مشغول حلوا پخش کردن بین فامیل بود. مامان و فرزانه کنار قبر روی زمین خاکی نشسته بودن و گریه می‌کردند. هومن از لابه‌لای جمعیت اومد و کنارم ایستاد؛ چون نزدیک بلندگو بودیم صورتش و به گوشم نزدیک کرد و داد زد:
هومن:
- خوبی؟ چیزی نیاز نداری؟ اگه خسته شدی بیا روی این صندلی بشین.
چهار پایه چوبی رو از پشتش کشید و جلوی من گذاشت، اصرار داشت که بشینم و منم ممانعتی نکردم و نشستم. تقریبا چهل دقیقه‌ای گذشته بود، آفتاب می‌تابید ولی سوز سرما باعث شده بود مراسم تدفین زودتر تموم بشه. هومن ماشین پدرش رو قرض گرفته بود تا این چند روز، کمک حال ما باشه. بغض باعث شده بود صدای مامان گرفتگی داشته باشه و با همون صدا من رو صدا کرد:
مامان:
- پسرم، ما داریم میریم خونه، خانواده دایی فاضل و خاله نرگس از تهران راه افتادن شب میان خونه ما، با ما میای؟
همین و کم داشتم، الان که نیاز دارم دورم خلوت باشه، کلی مهمون پلاس میشن خونه ما. راه نداشت بپیچونم چون فرزند اول و بزرگ‌تر بودم و باید کنار خانواده می‌موندم.
- مامان جان شما برید، من یکم دیگه می‌مونم بعد با هومن میام.
در حین صحبتم به هومن اشاره کردم خانواده رو با ماشینش برسونه خونه و برگرده.
بعد از چند دقیقه دورم خلوت شد و همه رفتن. کنار قبر نشستم تا شاید بتونم چند قطره اشک‌ بریزم. از وقتی که سنم کم‌تر بود رابطم با بابام شکر آب بود؛ بیشتر فرزین و فرزانه رو دوست داشت یا حداقل حس من که این‌طور بود، ولی برعکس من خیلی با مامان را*ب*طه خوبی داشتم و یک جورایی مامان خیلی من رو دوست داشت. سر اختلاف من و پدرم، جو خونه واسه من سنگین بود و بیشتر اوقات، پیش هومن پلاس بودم. خونه ما فاصله زیادی با قبرستان نداشت و با ماشین حداکثر پنج دقیقه راه بود ولی رفت و برگشت هومن خیلی طولانی‌ شده بود. سرم رو آوردم بالا‌؛ از بچگی خاطره خوبی از قبرستان نداشتم اون هم به خاطر این بود که چهارده سال پیش‌‌ وقتی که ده ساله بودم، توی مراسم ختم مادربزرگم، کنار قبرش، یک قبر خالی دیگه هم بود. من هم چون بچه‌ی شلوغی بودم و یک‌ جا بند نمی‌شدم پدرم برای تنبیه من رو توی قبر خالی گذاشت و تا دو ساعت اون جا مونده بودم و بعد دو ساعت نگهبان من رو از توی قبر در آورد. سرم رو بالا آوردم تا دوباره نگاهی به اطراف بندازم. کنار یکی از درخت‌های اطراف قبرستان، یک نفر که قد بلندی داشت ایستاده بود. یکم که دقتم رو بیشتر کردم دیدم داره به سمت من میاد. پوست سیاهی داشت، دشداشه بلند سفید تو تنش بود و با چشم‌های عمودی و تماما سیاه و رگه‌های طلایی، انگشت اشاره‌اش رو به سمت من گرفته بود و هر لحظه قدم‌هاش رو تندتر می‌کرد. از جام بلند شدم، هنوز هومن نرسیده بود‌. به خاطر یهویی بلند شدن تعادلم رو از دست دادم و با زانو خوردم زمین. اون شخص تقریبا بالای سرم رسیده بود و با زبان نامفهومی، یک سری کلمه‌هایی رو می‌گفت.
 
امضا : حسام.ف

Who has read this thread (Total: 16) View details

Top Bottom