• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
408
سکه
1,772
- خوبه.
سوفیا لبخندی بر روی صورتش نشاند و به پشتی مبل تکیه داد. سکوت بین آن‌ها را فرا گرفته بود تا این که سبحان دل از اتاقش کند و بیرون آمد. همین‌که پایش را بیرون گذاشت، نگاه سوفیا و محمد به سمت او کشیده شد. دستی میان موهای حالت‌دارش کشید و گفت:
- دیدین من نباشم چه قدر بهتون سخت می‌گذره؟
لبخند دندان‌نمایی زد و بر روی مبل کنار سوفیا جا گرفت. قبل از این که ل*ب باز کند و حرفی بزند، صدای فرشته به گوش‌شان رسید.
- بیاین ناهار.
سوفیا سریع از جای برخاست و به قصد کمک به مادر، از پله‌ها پایین رفت. همین‌که پایش به پایین رسید نگاهش را به صورت بهروز و پدرش دوخت. برخلاف تصورش اثری از ناراحتی در صورت‌شان دیده نمی‌شد. آسوده خاطر نفسی کشید و به سمت آشپزخانه رفت.
فرشته چادرش را بر روی سرش مرتب کرد و به سمت سوفیا چرخید.
- سفره رو بنداز مامان.
سوفیا شالش را بر روی سرش مرتب کرد و سپس، سفره‌ی سفید رنگ را از روی میز برداشت. عقب گرد کرد و حین این‌که داشت از پله‌های ورودی آشپزخانه بالا می‌رفت، محمد جلویش سبز شد. سوفیا از حضور او تعجب کرد و برای همین چند ثانیه بی‌حرف در چشم‌هایش خیره شد.
محمد دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- بذارین من هم کمک‌تون کنم.
سپس دستش را جلو آورد تا سفره را از سوفیا بگیرد. سوفیا برای این‌که مانع این‌کار شود گامی به عقب برداشت، متوجه‌ی وجود پله‌ها پشت سرش نشد. قبل از این که تعادلش را از دست داده و بیوفتد، محمد به خودش آمد و سریع دستش را جلو آورده و بازوی سوفیا را گرفت.
سوفیا پلک‌هایش را محکم بست و همین‌که از ثابت ماندن خود مطمئن شد، به آرامی آن‌ها را گشود. متوجه‌ی دست محمد که بر روی بازویش بود نشد، سفره را پشت سرش مخفی کرد و گفت:
- نه مهمون نباید کمک کنه، ممنونم.
محمد به آرامی دستش را برداشت و آن‌را به پشت سر سوفیا هدایت کرد. سفره را از او قاپید و با لبخند دندان‌نمایش گفت:
- خب کجا باید سفره رو بندازم؟
قبل از این که سوفیا حرفی بزند، سبحان کنار آن‌ها آمد. دلیلی که او به سمت آشپزخانه آمده، فاصله‌ی نزدیک بین سوفیا و محمد بود.
- سر سفره دعوا می‌کنین؟
محمد سریع گامی به عقب برداشت و فاصله‌ی دو قدمی خودش را با سوفیا، بیشتر کرد.
سبحان دست‌هایش را در سینه جمع و بین آن‌ها ایستاد.
- حالا که دارین این‌جوری مشتاقانه فعالیت می‌کنین، من از همکاری با شما صرف نظر می‌کنم تا فرصت دیده شدن به افراد تازه‌وارد برسه.
سوفیا تای ابرویش را بالا داد. بازوی سبحان را در دست گرفت و حین این‌که آن را به سمت آشپزخانه هدایت می‌کرد گفت:
- حرف نباشه، بدو ظرف‌های سالاد رو ببر.
سبحان با نارضایتی وارد آشپزخانه شد و سوفیا به سمت محمدی که همچنان سفره به دست ایستاده بود، چرخید.
- بذارین کمک‌تون کنم.
سپس جلوتر از او به راه افتاد و به سمت گوشه‌ای از هال که هیچ مبلی وجود نداشت رفت. دست‌هایش را جلو برد و سفره را از محمد گرفت. به آرامی آن را باز کرد و قسمت ابتدایی آن را به دست محمد داد. حال قسمت انتهای سفره به دست او بود برای همین شش قدم به عقب رفت، بر روی زانویش خم شد و سفره را بر روی زمین گذاشت.
محمد هم کار او را تکرار کرد با این تفاوت که تنها یک گام به عقب برداشته و سپس سفره را بر روی زمین گذاشت.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
408
سکه
1,772
همه چیز برای محمدی که تا به حال در هیچ مهمانی شرکت نکرده بود، تازگی داشت. اگر کاری که الان کرده یک فیلم بود، چندین بار این قسمت را عقب زده و مجدد آن را دیده بود. دم عمیقی گرفت و با ورود سبحان، سوفیا مجدد به سمت آشپزخانه رفت و محمد دیس‌های سالاد را از سبحان گرفت و در سفره گذاشت.
دقایقی بعد سفره چیده و بوی زرشک پلو با مرغ در فضای خانه پیچید. همه دور سفره جمع شده و در سکوت، مشغول خوردن غذا بودند.
سوفیا زیر چشمی نگاهی به محمد انداخت تا عکس العملش را بعد از خوردن غذا ببیند. حس می‌کرد چون که او یک آشپز است، در خوردن غذا سخت‌گیر باشد اما با ولع خوردنش، این را نشان نمی‌داد.
ناهار خورده شده و هم بهروز و هم محمد، از دستپخت فرشته تعریف کردند. ظرف‌ها جمع و شسته شده و حال همه با استرس به ساعت‌هایشان نگاه می‌کردند. عقربه‌ها کم‌کم به سه نزدیک شده و سوفیا با اضطراب مدام در آشپزخانه راه می‌رفت.
- هرچی شکستنی بود جمع کردی؟
سبحان لیوان آب را درون سینک گذاشت و گفت:
- آره، چندبار می‌پرسی؟
سوفیا کلافه نفسش را بیرون فرستاد. فرشته که دید بچه‌هایش در آشپزخانه مانده و بیرون نیامدند، از جای برخاست و به دنبال آن‌ها رفت.
- چرا این‌جا موندین؟ زشته!
سبحان اشاره‌ای به قطره‌ آبی که گوشه‌ی لبش بود کرد و گفت:
- ببین داشتم آب می‌خوردم.
سپس از آن‌جا بیرون رفت و مجدد کنار محمد نشست. دو ساعتی که بعد از ناهار فرصت داشتند تا توانسته بود از محمد سوال پرسیده و او با حوصله پاسخ داده بود.
فرشته نگاهش را به سوفیا دوخت. سوفیایی که مدام دست‌هایش را در هم گره می‌زد، دو گام برمی‌داشت و مجدد گره‌ی آن‌ها را می‌گشود.
- بیا بریم.
- استرس دارم.
فرشته گوشه‌ی چادرش را جمع و در دستش گرفت.
- نداشته باش!
سپس از آشپزخانه بیرون رفت و با نگاهش برای سوفیا خط و نشان کشید.
سوفیا دم عمیقی گرفت، شالش را از روی سرش برداشت و مجدد انداخت. بعد از کلی کلنجار رفتن با خود تصمیم گرفت که به هال برود و بقیه‌ی استرسش را آن‌جا تحمل کند. همین‌که از پله‌ها بالا رفت و به نزدیکی مبل رسید، صدای آیفون بلند شد. نگاه ترسیده سوفیا به سمت آیفون و نگاه محمد به صورت رنگ پریده‌ی او کشیده شد.
حسین از جای برخاست. کف دست‌هایش را به هم‌دیگر مالید و گفت:
- فکر کنم اومدن!
حین این‌که به سمت آیفون می‌رفت، دستی بر روی شانه‌ی سوفیا گذاشت. سوفیا لبش را به دندان گرفت و به سمت مادرش رفت.
- خدا کنه گرزی، شمشیری، تفنگی چیزی باخودشون نیاورده باشن!
سوفیا بدون این که به سبحان نگاه کند، دستش را به سمت بازوی او برد و آن را نیشگون گرفت.
- دو دقیقه هیچی نگو.
حسین آیفون را گذاشت و به استقبال مهمان‌ها رفت. همه از جای برخاستند. بهروز با خونسردی و محمد با تعجب به خانواده‌ی حسین چشم دوخته بود. مگر آن‌‌هایی که می‌خواستند وارد شوند، زامبی بودند؟
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
408
سکه
1,772
حین این‌که خواهرهای حسین با خانواده‌هایشان وارد خانه می‌شدند، یک نفر کمی دورتر از آن‌ها ایستاده و سیگار می‌کشید. هنوز به میانه‌ی سیگار نرسیده بود که آن‌را بر روی زمین انداخت. پای راستش را بر روی آن گذاشت و دست‌هایش را درون جیب شلوارش مخفی کرد. حین این‌که با پنجه‌ی پا، آن‌را خاموش می‌کرد چشم‌های خونسردش را به خانه‌ی پسر رعنا دوخت. همه‌ی کسانی که می‌بایست حضور داشته باشند، وارد خانه شده و تنها وکیل باقی مانده بود. چون که خسروی‌ها چهره‌ی او را ندیده بودند، از دیده شدن ترسی نداشت. دست راستش را بالا آورد و انگشت شصتش را بر روی ل*ب‌هایی که در اثر کشیدن سیگار تیره شده بودند، کشید. دم عمیقی گرفت و در ذهن کارهایی که می‌بایست انجام دهد را مرور کرد. این‌که آن‌ها به ترتیب انجام شوند برایش خیلی مهم بود. موبایلش را از داخل جیب کتش بیرون آورد و حین این‌که گامی به جلو برمی‌داشت با فردی که اسم آن‌را در موبایلش یک ایموجی رز سرخ ذخیره کرده بود، تماس گرفت. صدای بوق در گوشش پیچید و حال فاصله‌ی او با خانه‌ی خسروی‌ها کمتر شده بود.
- سلام.
تای ابروی راستش را که یک رد زخم قدیمی بر روی آن جا خوش کرده بود را بالا پراند.
- یک هفته دیگه، زمانی که پرنده‌ها آواز می‌خونن کار رو تموم کن!
بدون این‌که فرصت حرف زدن به او بدهد، تماس را قطع کرد. به دیوار پشت سرش که متعلق به یک خانه با نمای سفالی بود تکیه داد و دست به سینه به در خانه‌ی حسین چشم دوخت. دلش می‌خواست لحظه‌ای که با صورت‌های برافروخته و سرخ از خانه بیرون می‌زدند، او آن‌ها را می‌دید. شعله‌های آتش در خیالش جان می‌گرفتند و صدای فریاد کسی در گوشش می‌پیچید. چینی میان ابروهایش جا خوش کرد و عرق سردی از شقیقه‌اش سر خورد و پایین آمد. آن‌قدر دست‌هایش را محکم فشار داده بود که بندهای انگشتش به سفیدی می‌زدند، اما هنوز برای شروع دیر بود، می‌بایست صبر کند تا لذت ببرد.
در خانه‌ی حسین، عمه‌ها بدون آن‌که به مهمان‌های جدید توجه‌ای کنند بر روی مبل‌ها جای گرفتند و مثل همیشه تنها شوهرهایشان همسان یک انسان بالغ رفتار کردند. پسرهایشان هم مثل همیشه گوشه‌ای نشسته و از دستاوردهای دختربازی‌شان سخن می‌گفتند.
سوفیا با ترس به چهره‌‌ی تک‌تک افراد نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست زندگی‌اش یک کنترل داشت و این بخش را با سرعت بیشتری می‌دید. نگاهش بر روی عمه‌ مریمش ثابت ماند که پره‌های دماغش را باز کرده و مشغول بو کشیدن بود. دست‌هایش را در سینه جمع کرد و قبل از این‌که نگاهش را از او بگیرد، مریم سرش را چرخاند و با او چشم در چشم شد. پوزخندی بر روی ل*ب‌های رژ خورده‌اش نشاند و با حرص گفت:
- بله دیگه! چشم‌تون خورده به آدم‌های جدید و برای ناهار هم دعوت‌شون می‌کنین!
ابروهای سوفیا بالا پرید. دلیل بو‌ کشیدنش این بود که بفهمد آیا خانواده‌ی بهروز ناهار این‌جا بودند؟
زهرا پاهایش را بر روی هم انداخت و حرف خواهرش را کامل کرد.
- لیاقت‌شون همینه خواهر!
سپس انگشت اشاره‌اش را به سمت مادر سوفیا که بر روی مبل، کنار شوهرش نشسته بود گرفت و ادامه داد:
- این رو می‌بینی؟ اسم و رسم نداشتن و ما قبول کردیم زن برادرمون بشه. بهش محل سگ ندادیم الان داره با هم سطح خودش می‌چرخه!
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
408
سکه
1,772
فرشته با ناراحتی به خواهرشوهر‌هایش نگاه کرد. مثل همیشه تا بحثی پیش می‌آمد، اسم و رسم نداشتن خانواده‌اش را همسان یک سنگ به سرش می‌کوبیدند. گوشه‌ی چادرش را به دندان گرفت و سرش را پایین انداخت. اگر حرفی می‌زد و جواب آن‌ها را می‌داد شر میشد، برای همین بغض کرده و نگاهش را به گل‌های قالی دوخت.
سوفیا با خشم به عمه‌هایش نگاه کرد. دست‌هایش را محکم فشرده و در ذهنش، چگونه زدن آن‌ها را به تصویر می‌کشید. نگاهش را به پدرش دوخت که بی‌توجه به وضعیت حال، مشغول حرف زدن با بهروز بود. پوزخندی بر روی ل*ب‌هایش جا خوش کرد. مثل همیشه در ظاهر یک فرد حامی بود!
- می‌خوای بریم بالا؟
دست‌های سوفیا آزاد و‌ سرش را به سمت راست چرخاند. سبحان و محمد کنار او ایستاده بودند. لپ‌هایش را پر از باد کرد و بدون این‌که مجدد به افراد منفور حاضر در آن‌جا بنگرد، گفت:
- بریم.
هیچ کس متوجه‌ی رفتن آن‌ها نشد چرا که هرکدام در افکار خودشان غرق بودند. افکاری که ته همه‌ی آن‌ها به این‌که سهم آن‌ها از ارث چه قدر خواهد بود، می‌رسید.
سوفیا بر روی مبل نشست. سرش را به عقب هدایت و به سقف چشم دوخت‌.
- کاش وکیل زودتر می‌اومد، اصلا دلم نمی‌خواد قیافه نحس این عمه‌ها رو ببینم‌.
سوفیا بدون این که تکان بخورد، جواب سبحان را داد.
- منم‌.
محمد بلاتکلیف نزدیک پله‌ها ایستاده و در دل به خودش ناسزا می‌گفت. می‌دانست که دیدار اول این‌گونه خواهد بود اما در این حد هم انتظار بی‌احترامی را نداشت.
- یه سوال برام پیش اومده آقا محمد.
محمد چشم از پدرش گرفت و به سوفیایی دوخت که همچنان نگاهش را به سقف دوخته بود.
- بفرمایید.
- روز اول که اومدیم سراغ‌تون، شما خیلی ناراضی به نظر می‌اومدین. من فکر می‌کردم حتی اگه پدرتون هم راضی بشه، شما به این دیدار رضایت نمی‌دین.
لبخندی تلخ بر روی ل*ب‌هایش نقش بست. گامی به جلو برداشت و بر روی مبل کنار سوفیا نشست‌.
سوفیا از حضور او کمی معذب شده و برای همین، قید شمردن ترک‌های سقف را زده و نگاهش را به نیم‌رخ او دوخت.
- دلایلش زیاده.
سوفیا آرنجش را به بالای پشتی مبل تکیه داد و دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد.
- دلیل خودتون رو می‌خوام بدونم.
محمد کمی به سمت او چرخید. در چشم‌های مشکی و کشیده او که مژه‌های بلندش آن‌ها را قاب گرفته بودند، زل زد و گفت:
- می‌خواستم طعم خانواده داشتن رو بچشم. بدی‌های رعنا رو من فقط شنیدم و وجودش رو بعد از سال‌ها توی زندگی که داشتیم، حس کردم. ولی به نظرم می‌بایست یک جا این کینه کمتر بشه تا آدم بفهمه زندگی چیه!
سوفیا ل*ب‌هایش را غنچه و سرش را تکان داد. حس می‌کرد دلیلی که محمد برای او آورده کافی نبوده و کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ است. انگشت اشاره‌اش را به رسم عادت در گوشش فرو برد و چرخاند.
- یعنی فقط به خاطر خانواده؟
چشم‌های محمد غمگین شد ولی نگاه از سوفیا نگرفت!
- آره. فقط به خاطر داشتن چیزی که خیلی‌ها دارن و من ندارم.
سبحان دست‌هایش را در هم گره زد و به جلو خم شد.
- آرزوت سوخت. اوضاع رو که دیدی، این‌ها حتی مادرمون هم آدم حساب نمی‌کنن چرا؟ چون اصل و نسب دهن پرکن ندارن.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
408
سکه
1,772
محمد دم عمیقی گرفت. دست‌هایش را در هم گره زد و نگاهش را به روبه‌رویش دوخت. حرفی برای زدن نداشت. هرچند اگر ل*ب به سخن باز می‌کرد هم، آن دو او را به درستی درک نمی‌کردند.
سوفیا دستی به شال روی سرش کشید و از افتادن آن جلوگیری کرد. دلیل محمد اصلا برای او قانع کننده نبود، برای همین تصمیم گرفت که فعلا سوال دیگری نپرسد تا کم‌کم خودش پی به نیت اصلی او و پدرش ببرد.
با پیچیدن صدای زنگ آیفون در خانه، سوفیا بی‌اراده ایستاد. عرقی سرد بر روی کمرش نشست و با ترس سبحان نگاه کرد.
سبحان حین این‌که آب دهانش را صدادار فرو می‌فرستاد، از جای برخاست و زمزمه کرد:
- امیدوارم تا یک ساعت دیگه همه سالم باشیم.
محمد بدون هیچ استرسی، به آن‌ها نگاه کرد. آشنایی با خانواده آن‌ها نداشت و برای همین، حس می‌کرد که سبحان بیش از اندازه اغراق می‌کند. این‌که اموال چگونه تقسیم می‌شوند برای او و بهروز اهمیت نداشت، دلیل حضور آن‌ها چیز دیگری بود! با خون‌سردی از جای برخاست و دست‌هایش را درون جیب شلوارش فرو برد. صدای حسین که در خانه بلند شد و حضور وکیل را اعلام کرد، هر سه به آرامی دل از مکان امن‌شان کندند و به بقیه پیوستند.
با پایین آمدن سوفیا، نگاه امیر علی پسر عمه‌اش به سمت او کشیده شد و با حضور محمد کنار او، پوزخندی بر روی ل*ب‌هایش نقش بست. سوفیا با انزجار از او روی گرفت و بعد از جمع کردن دست‌هایش در سینه، به درب ورودی خانه چشم دوخت. دلیل پوزخند امیرعلی را به خوبی می‌دانست. از این‌که به محمد اجازه داده بود که در جمع او و برادرش باشد، حسادت می‌کرد. زیرچشمی نگاهش را به او دوخت که همچنان خیره به محمد مانده بود. به آرامی سرش را به سمت امیرعلی چرخاند و با او چشم در چشم شد. پوزخندی به قصد تمسخر بر روی ل*ب نشاند و به نشانه‌ی بوی دماغ سوخته آمدن، چین کوچکی به بینی‌اش داد.
امیر علی که به وضوح متوجه‌ی منظور او شد، ابروهای نازکش را درهم کشید و نگاهش را از او گرفت. امروز زمان مناسبی برای خط و نشان کشیدن نبود، به وقتش تلافی می‌کرد!
درب خانه باز و قامت وکیل نمایان شد. همان بدو ورود نگاهش را به اطراف چرخاند و با دیدن چهره‌ای ناآشنا که حدس زد بهروز است، نفسی از سر آسودگی کشید. خواندن این وصیت برایش سخت و دشوار بود. دستی به یقه‌ی کتش کشید و کیفی که در دست راستش نگه داشته بود را، محکم‌تر گرفت.
سکوت در خانه حاکم بود و همه با غضب به وکیل نگاه می‌کردند. احوال پرسی ساده‌ای انجام شد و عمه‌ها، سریع از روی مبل برخاستند تا وکیل بر روی آن بنشیند.
حال همه به دور وکیل جمع شده و به او چشم دوخته بودند.
سوفیا با دست راستش، بازوی چپش را گرفت و حین این‌که با گوشه‌ی لبش بازی می‌کرد، در سرش افکار زیادی بالا و پایین میشد. هیچ‌کس از این که رعنا چه تصمیمی برای اموالش گرفته بود خبر نداشت و برای همین، هر تقسیمی که امروز صورت می‌گرفت صد در صد نارضایتی در پی داشت.
وکیل با دستمالی که در دستش مچاله شده بود، عرق نشسته بر پیشانی‌اش را پاک کرد. با خدا عهد بسته بود که اگر امروز از این‌جا زنده بیرون رود، به ده فقیر غذا می‌دهد.
 
امضا : Maedeh

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
408
سکه
1,772
کیفش را بر روی پایش گذاشت و چایی را که فرشته برای او آورده بود را، رد کرد.
- می‌خوام هرچه سریع‌تر این وصیت خونده بشه، نیازی به پذیرایی نیست!
فرشته عقب گرد کرد و سینی چای را به آشپزخانه برگرداند. از این خانواده ناراحت بود و برای همین، ترجیح داد خودش را مشغول جمع کردن ظروف شسته شده بکند.
وکیل کیفش را گشود و کاغذی از داخل آن بیرون آورد. با ترس نگاهش را به تک تک افراد دوخت و در نهایت بر روی بهروز ثابت ماند.
- شما آقای بهروز خسروی هستید؟
بهروز بدون این‌که نگاهش را به او بدوزد، گفت:
- بله.
- همسرتون فوت شده درسته؟
دم عمیقی گرفت. سرش را بالا آورد و به صورت پسرش چشم دوخت.
- بله.
وکیل سرش را به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد و بعد از صاف کردن گلویش، برگه را جلوی چشم‌هایش گرفت.
- اول از وصیت‌نامه‌ی آقای خسروی شروع می‌کنم.
عمه‌ها خودشان را جلو کشیدند و سوفیا با استرس دست‌هایش را در هم گره زد.
- نمی‌دونم در جریان بودید یا نه، آقای خسروی جز خونه‌ای که توی اون زندگی می‌کردند چیزی به نام‌شون‌ نبود.
پوزخندی بر روی ل*ب‌های بهروز نشست که از چشم‌های مریم دور نماند. او به خوبی دلیل این را می‌دانست و برای همین، دست به سینه به دهان وکیل چشم دوخت. اگر می‌توانست ل*ب باز می‌کرد و حقیقت پشت این ماجرا را فاش می‌ساخت، اما هنوز وقتش نبود!
- خونه‌شون به طور مساوی بین دو پسرشون تقسیم میشه. یعنی آقای حسین و بهروز خسروی!
لیوان آب از دست‌های زهرا سر خورد و افتاد. همه شوکه شده بودند، حتی بهروز! فکرش را هم نمی‌کرد که پدرش این‌گونه تنها دارایی‌اش را تقسیم کند.
سوفیا کمی به عقب گام برداشت و حال پشت سر محمد ایستاده بود. سبحان هم کار او را تکرار کرد و حال محمد همسان یک سپر برای آن‌ها شده بود.
محمد نگاهی به چپ و راستش انداخت و با دیدن آن‌ها، به آرامی ل*ب زد:
- اگه اوضاع قرمزه، منم بیام عقب.
سبحان دو دستش را پشت کمر او گذاشت و سوفیا به جای او جواب داد:
- نه هنوز.
وکیل دم کوتاهی گرفت و کاغذ را بر روی میز گذاشت. با دستمال عرق نشسته بر روی پیشانی‌اش را پاک کرد و به دخترهای رعنا چشم دوخت. صورت‌هایشان آرامش قبل از طوفان را نشان می‌داد برای همین، به دست‌های لرزانش سرعت بخشید و کاغذ دیگری را از داخل کیفش بیرون آورد.
- خب... یعنی چیز... این وصیت‌نامه خانوم رعنا رهسپارِ.
آب دهانش را فرو فرستاد و کاغذ را با دو دستش گرفت تا لرزش آن‌ها را مخفی کند.
- خب، گاوداری و یک سوم از باغ انگور متعلق به آقای حسین خسروی و مابقی باغ بین سه دخترشون به طور مساوی تقسیم میشه. ویلای شمال و دو سرویس طلایی هم به طور مساوی به دخترها می‌رسه.
 
امضا : Maedeh

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 19) مشاهده جزئیات

بالا پایین