• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
225
سکه
1,096
چیزی نگفتم. مکس کنارمون نشسته بود و نفس می‌زد. یه لحظه انگار همه‌چی ساکت شد. نه صدای گلوله، نه هیولا و نه زوزه‌ی باد. فقط ما، تو یه خرابه‌ی پوسیده، ولی هنوز نفس می‌کشیدیم.
ـ آرمین... اگه فردا هم مثل امروز باشه، بازم می‌ارزه که بجنگیم؟
ـ نمی‌دونم... ولی تا وقتی نفس هست، شاید باید ادامه بدیم.
ـ شاید... ولی امشب، فقط امشب... بذار باور کنیم هنوز آدمیم.
اون شب، برای چند ساعت، تو اون پادگان بی‌جون، دوباره زنده شدیم. اون پادگان، آخرین پناه‌مون شد. پیش از طلوع، پیش از انفجار بعدی... برای چند ساعت، پادگان متروکه به یه خونه تبدیل شد.
پارس مکس مثل یه زنگ خطر، ما رو از خواب نیم‌بندمون پروند. نور خاکستری صبح از شکاف‌های دیوار تو اتاق ریخته بود.
ریگان چشم‌هاش رو باز کرد. دیگه اون چهره‌ی خواب‌زده‌ی شب قبل نبود؛ دوباره جدی، دوباره متمرکز.
ـ آرمین پاشو! مختصات چی شد؟ ما الان کجاییم؟
پلک‌هام سنگین بود و سرم تیر کشید، مثل وقتایی که زیادی فکر می‌کنی یا زیادی زندگی می‌کنی. ادامه داد:
ـ اوه... سرم درد می‌کنه؟ دیشب... ما دیشب چیکار کرده بودیم؟ چه اتفاقی افتاد... فقط یادمه غذای منفجرشده خوردیم و بعدش... .
لبخند کجی زدم و خودم رو روی صندلی کشیدم و ل*ب زدم:
ـ همه‌چی خوب بود. از جهنم فرار کردیم، رفتیم آسمون... یه کم آرامش، یه کم حرف، یه کم... زندگی.
ریگان ابرو بالا انداخت، ولی بعد لبخند محوی روی صورتش نشست.
ـ پس واقعا اتفاق افتاد... .
- آره. گمونم... .
جی‌پی‌اس رو برداشتم و هنوز کار می‌کرد. نقطه‌ی قرمز فقط پونصدمتر با آخرین مختصات گروه فاصله داشت.
ـ نزدیک هستیم... همین دور و برا باید باشن، فقط پونصدمتر فاصله داریم.
ریگان بلند شد و گردنش رو کش داد، خاک لباسش رو تکوند.
ـ قبلش یه دوش لازم دارم.
ـ البته اگه هنوز دوشی مونده باشه.
تو بخش شمالی پادگان یه ساختمون قدیمی با علامت «سرویس» پیدا کردیم. عجیب بود که سیستم آب اون‌جا هنوز کار می‌کرد. لوله‌ها ناله می‌کردن ولی بالاخره، از دوش زنگ‌زده، آب خنک شره کرد.
تو سکوت، بدون حرف و زیر اون دوش زنده شدم. گل و خون، خاکستر و شب، همه شسته شدن. فقط صدای چکه‌ی آب می‌اومد و بخار بی‌جان روی آینه‌ی شکسته می‌نشست.
وقتی برگشتم، ریگان کارش تموم شده بود و از پشت جیپی که آورده بودم یه کنسرو سالم پیدا کرده بود. با چاقوی کوبیده درش رو باز کرد و با هم خوردیم. مزه‌اش خوب نبود، ولی چیزی بود که ما رو سر پا نگه می‌داشت.
ریگان به پوتین‌هاش بند زد و مکس کنارمون، با زبون بیرون‌زده منتظر بود.
ـ بریم تمومش کنیم! بریم بالاخره اونا رو نجات بدیم و بریم آلمان آقای دکتر؟
لبخند کجی زدم:
ـ باشه بریم، دوست ندارم خورده بشم.
یه وانت زنگ‌زده‌ی نظامی، درست پشت ساختمون شمالی پادگان بود. پشتش یه مسلسل سنگین به پایه وصل بود. رنگ سبز تیره، خاک گرفته ولی هنوز خطرناک.
ـ با این می‌ریم. اگه کسی بین راه جلومون وایسه، لهش می‌کنم.
مکس از خوشحالی واق‌واق کرد و چند دقیقه بعد، سوار وانت بودیم و با صدای خر‌خر موتور قدیمی، از پادگان خارج شدیم. جی‌پی‌اس هنوز روشن بود و نقطه‌ی ملاقات فقط چندصد متر فاصله داشت. به بالای یه تپه رفتیم و پشت صخره‌ای پناه گرفتیم. خاک خشک و ترک‌خورده زیر دستم پودر شد. دوربین شکاری رو بالا آوردم. نفس‌هام سنگین بود و مکس ساکت کنارم دراز کشیده بود، گوش‌به‌زنگ. ریگان کنارم نشست، تیغه‌ی چاقوش رو تمیز کرد و گفت:
- اون پایین... انگار یه اردوگاه کوچیکه. می‌بینی؟
تو لنز دوربین یه حلقه‌ی آتیش روشن بود. حدود بیست‌وپنج نفر، مرد و زن، با لباس‌های کهنه و صورت‌های خاکی دورش نشسته بودن. بعضیاشون می‌خندیدن. یکی از مردها ریش بوری داشت و سازدهنی می‌زد. یه دختر با یه تی‌شرت پاره‌شده تو آتیش سیب‌زمینی می‌چرخوند و پیرمردی تو گوشه، با یه عینک شکسته به آسمون خیره بود. انگار چیزی رو دعا می‌کرد... شاید برای زنده‌موندن. ولی یه چیز اون‌جا اشتباه بود. خیلی آروم بودن. زیادی آروم.
ریگان گفت:
- اسلحه‌هاشون رو ببین. اون سمت کمپ... یه وانت زره‌ای هست، با یه مسلسل سنگین روش. به‌درد ما می‌خوره!​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
225
سکه
1,096
دوربین رو پایین آوردم.
- مطمئنی اینا همونان؟
ـ آره. اون پرچم سیاه رو ببین... همون علامت گروه قبلیه‌ست. همونا که اعضای گروه‌مون رو دزدیدن.
مکس آروم ناله کرد. انگار خودش هم بو برده بود. به سمت وانت راه افتادیم. من پشت فرمون نشستم و ریگان کنار مسلسل رفت. موتورش با خرخر روشن شد و صدای زنجیرها پیچید. با آخرین سرعت نزدیک اردوگاه شدیم. ریگان داد زد:
- مهمون نمی‌خواین! براتون از جهنم سوغاتی آوردیم!
قبل از این‌که کسی بجنبه، ماشه‌ی مسلسل رو کشید و صداش مثل رعد وسط اردوگاه پیچید. یکی‌یکی زمین افتادن... فریاد، دود و جیغ. ولی درست وقتی فکر کردیم تمومه، یه چیزی روی بلندی یه برج دیدم. یه آرپی‌جی دار از بالای برجک سمت وانت ما آماده شلیک بود. جیغ زدم:
ـ بپر بیرون! ریگان بپر بیرون... .
ریگان درست هم‌زمان با جهش من پرید. صدای انفجار گوشم رو کر کرد و وانت از پشت ترکید و شعله‌هاش مثل دندون‌های یه هیولا همه‌چیز رو بلعید. موج انفجار ما رو روی زمین پرت کرد و نفسم بند اومد. تو اون لحظه، وسط دود و خاک و فریاد، یه صدای ناله شنیدم. مکس.
ـ مکس...! مکس... .
خودم رو سمت صدا کشیدم. وسط علف‌های نیم‌سوخته، پشت یه سنگ، مکس با پوزه‌ی خاکی و چشم‌های خیس افتاده بود. پاهاش می‌لرزیدن و یکی از پاهاش با زاویه‌ی بدی تاب خورده بود. بوی سوختگی می‌اومد. ریگان با اسنایپر، آرپی‌جی‌زن رو کشت.
کنار مکس نشستم و دستم سمت سرش رفت. زبونش بیرون بود و ناله می‌کرد. نفسم شکست.
ریگان دوید سمتم.
- زنده‌ست؟!
ـ آره... ولی زخمیه. پاش شکسته.
مکس سرش رو به پام تکیه داد. نگاهش التماس داشت. اون سگ لعنتی... حالا دیگه فقط یه همراه نبود، یه رفیق بود؛ یکی از ما.
ـ نمی‌ذاریم این‌جا بمونه.
مکس رو به آرومی کنار یه ماشین چپ‌شده‌ی گوشه‌ی محوطه گذاشتم. هنوز نفس می‌کشید، ولی پلک‌هاش سنگین شده بودن. دستم روی سرش رفت، انگشتم رو بین موهای خاکی‌اش کشیدم.
ـ برمی‌گردم. قول میدم.
ریگان کنارم ایستاد. نگاهش تو تاریکی برق می‌زد؛ خشونت و اشک و خستگی توی اون چشم‌ها قاطی شده بود. بدون حرف، سمت ساختمون دود گرفته‌ای که تنها ساختمون سالم اون‌جا بود رفتیم.
در پوسیده با صدای ناله‌ای باز شد. بوی نم و خون و کپک یه‌دفعه توی صورتم زد. چراغ قوه‌ی کوچیکی از جیبم درآوردم. نورش روی دیوارها لرزید... و بعد، دیدیم‌شون.
آنتونی و کاترین با زنجیرهایی زنگ‌زده از سقف آویزون بودن. پاهاشون بی‌حرکت، سرها افتاده و کبودی دور گردن‌شون معلوم بود؛ مثل دو مترسک پوسیده که آخرین ترس‌شون هنوز توی صورت‌شون مونده بود. روی زمین، کنار یه ستون شکسته، هلنا افتاده بود. لباس پاره، تن زخمی، نفس‌نفس... چشم‌هاش نیمه‌باز بودن، ولی انگار چیزی نمی‌دید. از زیرش خون لزجی روی زمین جمع شده بود. زبونم بند اومد.
ریگان سمتش دوید و زانو زد، دستشو گرفت.
ـ هلنا؟ هلنا؟ عزیزم... صدای منو می‌شنوی؟ منم، من برگشتم... .
هیچی نگفت و فقط قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش ریخت. مثل قطره‌ی آخر زندگی. اون‌طرف، ساموئل رو به یه میله بسته بودن. سرش پایین افتاده و دست‌هاش پر از خون خشک‌شده بود، یه زخم عمیق روی پیشونی‌اش باز بود. هنوز نفس داشت... اما نای نفس‌کشیدن نه. صدام لرزید.
ـ خدا لعنتشون کنه... .
جلوتر رفتم، چراغ رو چرخوندم پشت یه ردیف بشکه‌ی فلزی زنگ‌زده. یه تپه‌ی خونی... و بعدش فهمیدم.
ـ نه...
ریگان چراغ رو از دستم گرفت. نور روی تکه‌های گوشت، لباس پاره‌ی خاکستری، بازوی قطع‌شده‌ای که هنوز ساعت الن بهش بسته بود لرزید. ریگان جیغ زد. جیغی که هنوز تو گوشم بود و دوید، ولی من گرفتمش و بغلش کردم. دستام رو دور شونه‌هاش حلقه کردم و اجازه ندادم جلوتر بره.
ـ اون خوابه... فقط خوابه، ریگان... .
ـ نه... نه اون نیست... اون... الن... .
ـ بهش نگو... بهش نگو چه بلایی سرمون آوردن... .
ریگان روی سینه‌ام افتاد. دستاش مشت شدن، ولی دیگه صدایی درنیومد. فقط اشک، فقط لرزش.​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
225
سکه
1,096
تاریکی اون‌جا چیزی فراتر از شب بود. اون‌جا... انسان بودن جرم بود؛ و الن، الن آخرین کسی بود که هنوز می‌خندید.
صدای هق‌هق ریگان با هر لرزشش تو قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچید. انگشت‌هام رو روی موهاش کشیدم، بی‌هدف، بی‌کلمه. نه به‌خاطر تسکین، فقط... واسه اینکه خودمم له نشم.
ـ بیا اونا رو ببریم... توی پادگانی که بودیم یه هواپیمای باری بود، می‌ریم اون‌جا و وقتی خلبان حالش خوب شد پرواز می‌کنیم و می‌ریم.
ازش جدا شدم و چراغ قوه رو تو جیبم انداختم و بیرون دویدم. وانت نظامی بزرگ، با گلگیرهای گلی، همون نزدیکی پارک شده بود. سوار شدم و فرمون رو گرفتم. دنده رو عقب کشیدم و گاز رو تا ته فشار دادم و بوم... دیوار پشتی ساختمون نصفه‌شکسته بود که با یه تکون شدید وانت نابودش کردم. آجرها با صدای ترق خورد شدن و گرد و خاک بلند شد.
داخل دویدم. ساموئل هنوز نفس می‌کشید و کاترین... چشماش نیمه‌باز شد. نگاهش خالی بود، ولی وقتی دید منم، لبش لرزید.
ـ آرمین...؟
ـ خودمم. اومدم ببرم‌تون خونه.
ریگان با دست‌هایی لرزون، هلنا رو ب*غل کرد. لباس پاره‌ش رو دورش کشید و آروم زمزمه کرد:
ـ تموم شد... دیگه کسی دست نمی‌زنه بهت... دیگه تموم شد.
هلنا یه صدای ضعیف از گلوی خشک شده‌اش بیرون داد. مثل ناله‌ی یه زخمی تو خواب. همه رو یکی‌یکی پشت وانت گذاشتیم. ساموئل، کاترین، هلنا... فقط الن رو همون‌جا گذاشتیم؛ رو به دیوار. بی‌نام و نشون، ولی من توی دلم اسمش رو زمزمه کردم.
مکس کنار سنگ نیم‌سوخته هنوز نفس می‌کشید. چشمش بهم افتاد و دمش رو تکون داد. بغلش کردم و عقب وانت آوردمش. کنار ریگان نشست و سرش رو روی پاش گذاشت
ـ برو آرمین... ما رو از این جهنم ببر.
ـ باشه می‌ریم آلمان. فقط یه بار دیگه بزار امید داشته باشیم.
به پادگان برگشتیم. محوطه خالی بود و نه اثری از دشمن بود، نه هیولا. فقط بوی دود، بنزین و مرگ حس می‌شد. یکی از هواپیماهای باری توی باند افتاده بود و ظاهرا هنوز می‌شد روشنش کرد. نگاهم رو به ریگان دوختم و گفتم:
ـ باید تا وقتی ساموئل بیدار میشه منتظر بمونیم؛ من نمی‌تونم هواپیما برونم... .​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
225
سکه
1,096
دست ریگان روی سر هلنا بود. موهای خاکی و خونی‌اش رو آروم کنار می‌زد، انگار می‌خواست زمان رو عقب ببره، ولی ناگهان دندوناش رو به هم فشار داد. صورتش از بغض کبود شد و به سمتم برگشت و با صدایی لرزون ولی پر از خشم گفت:
ـ منتظر بمونیم؟! آرمین تو حالت خوبه؟ ما نمی‌تونیم این‌جا بمونیم! الن تیکه‌تیکه شده، این یکی نیمه‌جونه و اون لعنتی... تنها راهیه که هنوز داریم!
ـ ریگان من هیچ‌وقت هواپیما بلند نکردم. اگه اشتباه کنم... .
ـ پس یه غلطی بکن و یاد بگیر! چون اگه بمونیم، اینا دوباره پیدامون می‌کنن... و این‌بار، دیگه کسی برای نجات‌مون نمیاد.
مکس کنارمون نفس می‌زد. انگار اونم حس کرده بود وقت زیادی نداریم. خم شدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ باشه... می‌برمتون. حتی اگه بپرم وسط اقیانوس، نمی‌ذارم دیگه کسی دست به گروه‌مون آسیب بزنه.
ریگان چیزی نگفت و فقط آروم سر هلنا رو روی پاش جا داد. اشک‌هاش بی‌صدا می‌ریخت و نگاهش، همون دختر قوی و شکاری شده بود... آماده‌ی پرواز، حتی اگه به سقوط ختم بشه.
کف محوطه ترک خورده بود، لکه‌های خون هنوز روی آسفالت دلمه بسته بودن. هواپیمای باری توی باند نشسته بود، انگار مدت‌ها کسی بهش دست نزده بود. کنار در بار، با کمک ریگان، تن‌های خسته رو یکی‌یکی سوار کردیم. ساموئل هنوز بیهوش بود و هلنا از درد ناله می‌کرد و کاترین یه لحظه چشم باز کرد و نگاهم کرد... و اشک ریخت.
سمت کابین رفتم. صندلی خلبان چرم پوسیده‌ای داشت و جلوش یه عالمه دکمه و نشانگر که هیچ‌کدوم‌شون رو نمی‌شناختم. نفس عمیقی کشیدم، انگار داشتم با مرگ دست می‌دادم. کتابچه‌ی دستورالعمل رو باز کردم، ولی ریگان از پشت گفت:
ـ وقت نیست، آرمین! صدای اون لعنتیارو می‌شنوی؟!
گوش تیز کردم... بله. از دور، صدای فریاد، زوزه و غرش می‌اومد. مثل یه سیل تاریک که داشت کوبنده نزدیک می‌شد.
ـ لعنت... .
سیستم استارت موتور اصلی رو فعال کردم و یه تقه خورد، بعد صدای موتور اول، خش‌خش‌کنان بیدار شد. صفحه‌ی کنترل روشن شد و چراغ‌ها یکی‌یکی سبز شدن. انگار نفس می‌کشید و بیدار شده بود. هواپیما شروع به حرکت کرد و ناگهان ریگان فریاد زد:
ـ دارن میان! اونا دارن میان آرمین!
از پنجره‌ی کابین نگاه کردم و از دل دروازه‌ی شکسته‌ی پادگان، یه لشکر از سایه‌های درنده، به سمت‌مون یورش می‌بردن. بعضیاشون چهارپا بودن، بعضیا قامت‌شون از برجک هم بلندتر... صدای زوزه‌شون، استخوان رو می‌لرزوند.
ـ ببند درو! همه رو ببند!
مکس با پنجه‌هاش به دیواره‌ی هواپیما چنگ می‌زد. یکی از موجودات به در پرید، اما ریگان با شات‌گانی که از پادگان پیدا کرده بود بهش شلیک کرد و مغزش منفجر شد. برگشتم و اهرم قدرت رو فشار دادم و سرعت هواپیما بیشتر شد.
چرخ‌ها شروع به حرکت کردن و غرش هواپیما بلند شد. صدای جیغ، صداهایی که شبیه انسان نبود. سرعت گرفتم، ولی باند کوتاه بود... و در خروجی پر از هیولا. یکی‌شون جلوی ما پرید. ریگان فریاد زد:
ـ نگه‌ندار! لهش کن!
با دندون‌های فشرده، اهرم رو تا آخرین درجه فشار دادم. چرخ جلویی مستقیم روی جمجمه‌ی اون هیولا رفت و صدای خرد شدن استخون، مثل ترکیدن هندونه پخش شد.
ـ برو!
هواپیما شروع کرد به بلند شدن، اما به شدت می‌لرزید. صدای ناله‌های هلنا... ناله‌ی ساموئل... پارس بلند مکس و...فضای قسمت عقبی هواپیما رو پر کرده بود.
ـ لعنت... نکنه بالانس نیست!​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
225
سکه
1,096
دستم رو سمت دسته‌ی تنظیم تعادل بردم و یه نفس کشیدم، تو همون لحظه یاد گرفتم، تو همون فشار مرگ. دسته‌ی دستی رو کشیدم... .
هواپیما یک‌دفعه به آرامش رسید و صدای موتور، نرم شد. کابین ثابت موند و از پنجره نگاه کردم... داشتیم اوج می‌گرفتیم. پادگان، اون جهنم لعنتی، هیولاها، دود و سایه‌ها... همه کوچیک شدن. فقط ما روی آسمون بودیم. دور از وحشت و نزدیک‌تر به زنده موندن.
ریگان کنارم نشست. صورتش خاکی بود و هنوز اشک تو چشمش برق می‌زد، ولی لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبش نشست.
ـ آرمین... ما هنوز زنده‌ایم! تو بازم نجات‌مون دادی!
لبخند زدم.
ـ فعلاً... .
برگه‌های دفترچه‌ی راهنما رو ورق زدم. نور صفحه‌ی کنترل، لرزان روی انگشت‌هام افتاده بود. بالاخره، اون دکمه‌ی لعنتی رو پیدا کردم؛ اتوپایلوت. با مکث، فشارش دادم. صدای آهسته‌ی کلیک اومد و بعدش، صدای ملایم موتورها که نشون می‌داد هواپیما مسیرش رو گرفته بود.
نفسم رو بیرون دادم و دیگه دست‌هام نمی‌لرزیدن. از صندلی بلند شدم و از کابین خارج شدم. بخش باری باریک هواپیما تاریک بود، ولی تهش یه کورسوی زرد از نور اضطراری می‌تابید. همه‌شون هنوز بیهوش بودن؛ ساموئل، کاترین، آنتونی... و هلنا.
ریگان بالای سرش نشسته بود، زانو زده و به صورت رنگ‌پریده‌ی هلنا نگاه می‌کرد. دستش رو روی پیشونی‌اش گذاشته بود و زمزمه می‌کرد:
ـ زنده‌اس... فقط خوابه.
چند لحظه بعد، ریگان نفس عمیقی کشید و ایستاد و به سمتم اومد. چشم‌هاش پر از چیزهایی بود که نمی‌خواست بگه. ولی گفت.
ـ بهش... تعرض شده. چند بار. جای زخم‌هاش نشون میده.
نگاهش سمت دیوار هواپیما دوید. صداش لرزید:
ـ آرمین، اگه یه ساعت دیرتر رسیده بودیم... .
جلوتر قدم برداشتم و انگشت‌هام رو روی شونه‌اش گذاشتم.
ـ نگران نباش ریگان. تموم شد. نجات‌شون دادیم. از اون جهنم بیرون‌شون کشیدیم.
مکس که کنار آنتونی دراز کشیده بود، سرش رو بلند کرد و آروم زوزه‌ای کشید. صدای پرواز موتورهای هواپیما، مثل لالایی روی خستگی‌هامون نشست.
ریگان نفس کشید، سنگین، آهسته.
ـ فقط نمی‌خوام اینا بی‌دلیل زنده بمونن، آرمین. نمی‌خوام بازم دیر کنیم.
سرم رو پایین انداختم ولی لبخندم تلخ بود.
ـ ما دیر نکردیم. ما هنوز اینجاییم... چون آدم موندیم.
هواپیما تو آسمون شب، روی دریای ابر، بی‌صدا به سمت آلمان می‌رفت.
ریگان لحظه‌ای مکث کرد، نگاهش هنوز پر از نگرانی بود؛ ولی وقتی چشم‌هام توی چشم‌هاش گره خورد یه چیز دیگه هم تو نگاهش دیدم؛ یه احتیاج خاموش برای فرار از مرگ و سایه‌هایی که تعقیب‌مون می‌کردن.
هواپیما بی‌صدا، مثل روحی رها از دل شب رد می‌شد. صدای موتور مثل لالایی بود و ما دو تا بالا تو دل آسمون، دور از هرچی بودیم.
ریگان از جاش بلند شد و یه‌لحظه اطراف رو نگاه کرد و سمت کوله‌ی قدیمی که کنار دیواره‌ی فلزی هواپیما افتاده بود رفت. زیپش رو باز کرد و کمی گشت و بعد با یه خنده‌ی کج برگشت.
ـ آرمین حدس بزن چی پیدا کردم!
دو تا قوطی فلزی، برچسب‌هاش نیمه‌کنده و خاک‌خورده، ولی هنوز صدای دل‌نواز شرپ هنگام باز شدن داشتن. بوی تندش تو فضا پیچید، کمی تلخ.
کنارم نشست. اولین جرعه که پایین رفت، یه سرفه کرد و بعد خندید. بلند و رها، انگار اون همه درد یه‌لحظه وزنش رو از روی شونه‌هاش برداشته بود.
ـ اگه همین امشب بمیریم، حداقل با دهن تلخ می‌میریم، نه؟
منم خندیدم و قوطی دوم رو ازش گرفتم.
ـ یا حداقل با مغز سبک‌تر.
چند دقیقه بعد، صورتش گل انداخته بود و زانوهاش رو ب*غل گرفته بود و با صدایی که نصفه‌نصفه بین شوخی و خواب راه می‌رفت گفت:
ـ می‌دونی... تو یه دکتر لعنتی‌ای، ولی... بد هم نیستی. اصلاً شاید... شایدم یه روز... یه جای خوب... بدون خون و هیولا و این چیزا... .
جمله‌اش ناتموم موند. نگاهش خیره به سقف هواپیما، پلک‌هاش سنگین ولی لبخند از لبش نرفت؛ بعد نگاهش رو به من دوخت. اون برق سرخوشی تو چشماش مونده بود، ولی حالا یه‌جور کنجکاوی هم بهش اضافه شده بود. لبش رو تر کرد و گفت:
ـ آرمین! می‌خواستی راجب خونوادت بهم بگی! قبل این‌که اون پست‌فطرت‌ها ما رو دستگیر کنند... ولی نگفتی و موند. تعریف می‌کنی برام؟​
 
Last edited:
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
225
سکه
1,096
ساکت شدم. قوطی فلزی توی دستم هنوز از تماس دست‌هام گرم بود. یه لحظه به سقف هواپیما نگاه کردم و بعد به چشم‌های ریگان.
ـ بابام زمان جنگ کشورم با عراق، توی گیلان‌غرب می‌جنگید. ته‌دلش می‌خواست برگرده پیش من و مامانم، جوون بود و با دل و جرئت رفت جبهه، اونم وقتی من فقط یه نوزاد بودم.
نگاهم هنوز جایی بین خاطره‌ها گم شده بود.
ـ یه گلوله توی شکمش خورد. زنده برگشت ولی یه جور دیگه؛ ساکت و شکسته، مثل کسی که بخشی از روحش رو توی خاک جا گذاشته بود. مامانم می‌گفت شب‌ها از کابوس بیدار می‌شد و فریاد می‌کشید... فکر می‌کرد هنوز تو خط مقدم جنگه.
لحظه‌ای مکث کردم و گلوم یه‌جور عجیب گرفت.
ـ فقط یه سال و نیم کنارمون بود. بعدش... عفونت زخمش و فشار روانی، همه چی رو از پا درآورد. توی یه بیمارستان کوچیک، بی‌سروصدا مرد. وقتی مرد من حتی صدای خنده‌اش رو یادم نبود.
ریگان سرش پایین بود، اما گوش می‌داد.
ـ مامانم تنها بزرگم کرد. توی یه خونه‌ی کوچیک تو اسلام‌شهر، با یه حقوق کارمندی، با شجاعت... با کمترین امکانات. همیشه می‌گفت: «بابات رو جنگ برد، ولی تو رو باید زندگی نجات بده.» گاهی شب‌ها هم با شکم گرسنه می‌خوابید تا برام غذای بیشتری باقی بمونه.
لبخند کجی روی لبم نشست. تلخ، اما گرم.
ـ بزرگ که شدم رفتم دانشگاه تهران و داروسازی خوندم. می‌خواستم درمان کنم، نه بجنگم. ولی حالا... می‌بینی. با سرنگ شروع کردم و با مسلسل ادامه دادم.
ریگان آروم سرش رو تکون داد. یه لبخند کوچیک، همدل و یه‌جور عمیق تو چشماش نشست.
ـ می‌دونی آرمین... شاید دلیل اینکه این‌قدر... دلم می‌خواد زنده بمونم، اینه که تو کنارمی. نه فقط چون قوی‌ای یا می‌تونی شلیک کنی... چون وقتی حرف می‌زنی، یادم میره دارم وسط کابوس زندگی می‌کنم.
ساکت شدم. برای لحظه‌ای هیچ‌چی نگفتم و فقط نگاهش کردم و حس کردم اون فاصله‌ی لعنتی بین‌مون، داشت کم‌کم آب می‌شد. مثل مه وسط یه طلوع کمرنگ.
نگاهش روی دستاش افتاد و بعد به زمین. صداش آروم شد، ولی یه چیزی توش شکست، هنوز محکم بود.
ـ من... از همون روز اولی که تو پادگان بودم، می‌دیدمت که چطور با اون چشم‌های خسته‌ات داشتی آماده می‌شدی، ساکت بودی و هیچ‌وقت کنار نکشیدی. ولی من... همیشه عقب رفتم. همیشه یه جا کم آوردم. همون پادگان لعنتی، همون‌جایی که شروع شد... من رو مجبور می‌کردن دستشویی پسرا رو تمیز کنم. دستم پر از تاول می‌شد و حتی کسی نمی‌پرسید اسمم چیه. فقط یه سرباز اضافی بودم.
مکث کرد. شونه‌هاش لرزید.
ـ یه بار... یه دختر عوضی... وقتی خواب بودم، یه صلیب فلزی رو با فندکش داغ کرد و به کمرم چسبوند. هنوز جای سوختگیش هست. یه یادگاری از این‌که حتی خوابیدن هم برام امن نبود.
حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم. ریگان ادامه داد:
ـ فکر می‌کردم اگه فرار کنم، اگه برم، اگه بجنگم، شاید اون دختره و اون پادگان، اون همه تحقیر از یادم بره. ولی هیچ‌وقت نرفت. فقط تو... فقط وقتی با توام، انگار اون گذشته رو پشت سر گذاشتم. انگار می‌تونم بگم: «من هنوز اینجام، هنوز زنده‌م، هنوز... آدمم.»
نفسش لرزید و نگاهم کرد. آروم ولی با یه چیزی تو چشماش که از هزار حرف بیشتر بود.
ـ تو نجاتم دادی، آرمین... قبل از همه این چیزا. چندین بار و همیشه حواست بهم بود.
حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم. همون‌طور که حرف می‌زد، لایه‌لایه، خودش رو خالی می‌کرد؛ نه تنش که روحش و من فقط گوش دادم​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
225
سکه
1,096
کاترین آروم ناله‌ای کرد و کم‌کم به پهلو چرخید. چشم‌هاش با تردید باز شد، مثل کسی که هنوز باور نکرده زنده‌ست. صدای ضعیفی درآورد:
- آرمین...؟
سریع خودم رو بهش رسوندم و کمکش کردم بشینه. پوستش هنوز سرد بود ولی نبضش می‌زد. یه پتو انداختم روش و گفتم:
- همه چی تموم شده... حالا دیگه جات امنه.
مکس دم در کابین نشسته بود، زوزه‌ی کوتاهی کشید و دوباره دراز کشید کنار آنتونی. بطری آب رو از کیف کنارم درآوردم و به آنتونی کمک کردم آب بخوره. انگشت‌های بریده‌شده‌اش رو با باند بسته بودم، ولی هنوز از درد بی‌هوش و بی‌رمق بود.
ریگان با نگرانی سمت هلنا برگشت. نشست کنارش و دستش رو تو دست گرفت. هلنا پلک زد... یک‌بار... دو بار... و بعد نگاهش بی‌صدا از اشک پر شد.
- تموم شد، هلنا... ما نجاتت دادیم. دیگه تموم شد.
صدای ریگان لرز داشت.
هلنا ل*ب زد:
-‌ من... من فکر کردم دیگه هیچ‌وقت... .
-‌ نه... دیگه هیچی نمیشه. قول میدم.
ریگان خم شد و پیشونی هلنا رو بوسید. آسمون پشت پنجره هنوز تیره بود، ولی نوک ابرها، یه هاله‌‌ی کمرنگ از آبی دیده می‌شد.
صدای نفس‌های سنگین آنتونی تو سکوت هواپیما می‌پیچید. حتی موتورهای هواپیما هم حالا آروم و یکنواخت بودن؛ مثل قلبی که بعد از یه حمله‌ی سنگین، تازه یاد گرفته چطور دوباره بتپه. کاترین کنار پنجره نشست، زل زده به مه خاکستری‌ای که بالای ابرها در پیچ‌وتاب بود. ل*ب زد:
ـ اون پایین هنوز هیولا هستن... اینو حس می‌کنم.
هلنا سرش رو به شیشه تکیه داده بود. صورتش خالی بود، مثل کسی که هنوز بین دنیاها گیر کرده باشه. ریگان پتو رو روی دوشش کشید. از نگاهش می‌شد خستگی سال‌ها رو خوند، نه فقط چند روز.
من سمت کابین رفتم، یه نگاه به رادار انداختم... ولی صفحه برای یه لحظه سیاه شد. یه فلش سفید، یه صدای خش‌خش... و بعد برگشت.
- این چی بود؟
زیر ل*ب گفتم و دستی به مانیتور کشیدم. صدای خش‌خش دوباره اومد؛ این‌بار واضح‌تر. انگار یه صدای ضبط‌شده، یه زمزمه‌ی قدیمی. صدا انگار از جایی پشت سیم‌ها بیرون می‌اومد. گوشم رو نزدیک بردم. فقط یه جمله بود، تکراری، سرد، بی‌روح:
- ما هنوز این‌جاییم... ما هنوز گرسنه‌ایم... .
خشکم زد. یه لحظه صدای قلبم رو نمی‌شنیدم. برگشتم که به بقیه چیزی نگم ولی ریگان داشت نگاهم می‌کرد. بی‌صدا و اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. همون لحظه، ل*ب زد:
- اونا هنوز تموم نشدن، آرمین... اونا میان.
و همزمان، چراغ قرمز کوچیکی توی داشبورد، بی‌دلیل شروع کرد به چشمک زدن. مثل یه اخطار از دل جهنمی که فکر می‌کردیم پشت سر گذاشتیم.
چراغ قرمز همچنان چشمک می‌زد ولی صدایی نمی‌اومد. سرم رو آروم از مانیتورها برگردوندم و برگشتم عقب، جایی که بقیه نشسته بودن. ریگان کنار پنجره بود، ولی وقتی چشم‌هامون به هم افتاد، با یه حرکت کوچیک، صندلی کناریش رو نشون داد. کنارش نشستم و یه لحظه فقط سکوت بین‌مون بود. صدای موتور، نفس‌های سنگین ساموئل که هنوز بهوش نیومده بود و لرزش خفیف کابین. ریگان ل*ب باز کرد:
-‌ فکر می‌کنی هنوز چقدر از ماها مونده آرمین؟
-‌ منظورت چیه؟
-‌ از آدم بودن‌مون. از این‌که واقعا هنوز کسی هستیم، نه فقط یه مشت واکنش و بقا.
بهش خیره شدم.
- وقتی اون بالا بودیم... اون شب... حس کردم هنوز چیزی هست. شاید کوچیک، شاید ضعیف، ولی واقعی.
ریگان سرش رو پایین انداخت و لبخند محوی زد.
ـ می‌دونی... من همیشه فکر می‌کردم تنهام. که هیچ‌کس هیچ‌وقت واقعا حواسش بهم نیست. ولی تو... از همون لحظه‌ای که دیدمت توی اون پادگان لعنتی... یه چیزی توت بود؛ محکم بودی. ولی نه سرد. هنوز گرما داشتی. مثل یه چراغ کوچیک تو شب.​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
225
سکه
1,096
قبل از این‌که جواب بدم، صدای ناله‌ای از پشت سرمون اومد؛ ساموئل بود. آروم پلک زد و برگشت به اطراف نگاه کرد.
ـ کجا... هستیم؟
سمتش رفتم و خم شدم و بطری آب رو دستش دادم.
ـ روی آسمونیم دوست من. ما نجاتت دادیم. همه رو.
کاترین از پنجره برگشت و بهش لبخند زد.
ـ هنوز زنده‌ای سام. به لطف این دوتا.
ریگان گفت:
ـ خیلی خوش‌شانس بودیم... اگه آرمین نبود، اگه ما... .
ولی ناگهان صدای هلنا از عقب اومد.
ـ بچه‌ها... من نمی‌تونم... نمی‌تونم پاهام رو حس کنم... .
همه‌مون برگشتیم. صورتش سفید شده بود، ل*ب‌هاش بی‌رنگ. ریگان سریع رفت سمتش و دستش رو گرفت.
ـ نفس بکش... تو هنوز این‌جایی. ما باهاتیم.
ریگان آروم کنار هلنا خم شد و دستش رو روی شونه‌ی اون گذاشت.
ـ نگاه کن! هنوز زنده‌ای. من اون روزا رو یادمه که فکر می‌کردم هیچ‌وقت نمی‌گذره. ولی گذشت، هلنا. واسه من، واسه تو هم می‌گذره.
هلنا فقط زل زده بود به کف زمین هواپیما.
ـ نمی‌تونم پاهام رو حس کنم... ریگان... نمی‌تونم... فلج شدم... .
ـ تو زنده‌ای هلنا. بدن زنده همیشه یه راهی واسه ترمیم پیدا می‌کنه. مغزت فقط داره فرار می‌کنه... ولی یه روز... برمی‌گردی.
آنتونی هم که به دیوار تکیه داده بود با صدای خش‌دار گفت:
ـ یه چیز اشتباهه... من... من حس خوبی ندارم. یه چیزی هنوزم دنبال‌مونه.
چشم‌هام افتاد به چراغ قرمز روی داشبورد که هنوز خاموش نشده بود. به ریگان نگاه کردم، آروم ولی جدی.
ـ باید آماده باشیم. این... این تازه شروعشه.
در همین لحظه صدای بوق کشیده‌ی آرامی از رادار بلند شد. صدای الکترونیکی‌ای که هم خبر می‌داد، هم هشدار می‌داد.
ساموئل که وضعیتش رو به بهبود بود از گوشه‌ی هواپیما به زحمت بلند شد.
ـ من چک می‌کنم... .
سمت کابین رفت و چند ثانیه بعد با چشم‌هایی باز و هیجان‌زده برگشت.
ـ بچه‌ها... ما از مرز رد شدیم. این‌جا آلمانه و داریم می‌ریم به سمت برلین... .
مکث کرد، انگار خودش هم باورش نمی‌شد.
ـ فقط دو ساعت دیگه مونده... تا به موسسه‌ی روبرت کخ برسیم.
سکوت. برای اولین بار در این سفر طولانی، هواپیما بوی رسیدن داد. رو به ساموئل خم شدم و گفتم:
ـ ساموئل... پس میلر چی شد؟ آخرین بار با شما بود.
ساموئل پلک زد. یه لحظه انگار چیزی توی چهره‌اش شکست.
ـ اون... توی همون ماشینی بود که ما رو باهاش می‌بردن. وقتی رسیدیم به انبار، زنده بود ولی بدجوری زخمی شده بود.
نفس کشید، سنگین.
ـ زیاد ناله می‌کرد. یه‌جوری... بلند با زار زدن. یه مزدور از کوره در رفت و با آرنجش تو صورتش کوبید و صداش رو قطع کرد، برای همیشه.
ل*ب‌هاش لرزید.
ـ من دیدم... دیدم که نفس آخرش رو چطوری کشید ولی هیچ‌کاری نتونستم بکنم؛ هیچ‌کاری.
چیزی تو گلوم خشک شد. همون لحظه صدای سرفه‌ای شنیدم. آنتونی داشت سعی می‌کرد بنشینه. کاترین طرفش رفت و زیر بازوش رو گرفت و کمکش کرد. ساموئل هم با تعادل نصفه‌نیمه ایستاده بود. همه زنده بودن... یا دست‌کم نیمه‌زنده. آنتونی چشم‌هاش رو مالید و با صدایی خش‌دار گفت:
ـ درست می‌بینم؟ این هواپیماست؟ شوخیه یا کابوسه؟ بازم توی یه هواپیمای دیگه هستیم؟
لبخند زدم، تلخ.
ـ یه‌جورایی هر دوتاشه.
کم‌کم همه شروع به حرکت کردن، به جز هلنا که هنوز بی‌حرکت کنار دراز کشیده بود. ریگان کنارش نشست و شالش رو روی شونه‌هاش کشید.
ـ خوب میشی عزیزم، فقط بهم فرصت بده.
هلنا ل*ب‌هاش لرزید.
ـ نمی‌تونم ریگان... من تموم شدم. پا‌هام... .
ریگان آروم دستش رو گرفت.
ـ نه، تو هنوز اینجایی. با ما، این یعنی تموم نشدی.
لحظه‌ای سکوت، فقط صدای نرم موتور و تک‌تک بوق‌های رادار شنیده می‌شد. درست وسط سیاهی، یه کورسوی روشن و ما چند آدم نصفه‌نیمه، توی دل آسمونی پر از خاکستر، به سمت آخرین سنگر علم و امید می‌رفتیم.​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
225
سکه
1,096
کاترین به دیواره‌ی هواپیما تکیه داد. چشم‌هاش هنوز قرمز بود، ولی صداش خشک‌تر از همیشه:
ـ می‌خواین بدونین اون‌جا چی کشیدیم؟ اون روزا... که شما نبودین؟
کسی چیزی نگفت. فقط سکوت و صدای موتور. کاترین ادامه داد:
ـ هر شب... می‌اومدن. چندتاشون، یه چوب بلند داشتن، سیم‌پیچیده. همه‌مون رو به صف می‌کردن. اگه حرف می‌زدیم، اگه پلک زیاد می‌زدیم، اگه فقط... زنده به نظر می‌رسیدیم، محکم می‌زدن.
صداش لرزید.
ـ هلنا رو... .
نگاهش رفت سمت ریگان، بعد من. صداش پایین‌تر اومد:
ـ اون رو بیشتر از بقیه. اون شب‌هایی که صداش می‌اومد... ما فقط دست‌هامون رو روی گوش‌مون می‌ذاشتیم. فقط دعا می‌کردیم تموم بشه.
مکث.
ـ ولی هیچ‌وقت تموم نمی‌شد.
دستش رو پشت لباسش برد و آروم بالا زد. حتی توی نور کم، می‌شد ردهای بی‌رحمانه‌ی تاول‌زده و خشک‌شده رو دید. ردهایی که انگار از یه دنیا حرف می‌زدن. همون موقع صدایی از ته گلوش دراومد.
ـ و الن... اون دختر آرومی بود، تو اون چند روز موهاش رو کشیده بودن.
چشم‌هاش خالی شد.
ـ یه شب... فقط جیغ زد. یهو. جیغی که هیچ‌وقت تو خواب‌هام نرفته.
دست‌هاش رو دور خودش حلقه کرد.
ـ گفتن که باید آزمایش کنن، با یه چیز جدید. الن التماس کرد و زانو زده بود. گفته بود که مریضه.
مکث کرد، نفسش لرزید.
ـ بعدش فقط صداش می‌اومد. یه جیغ کشیده. بعد یه صدای خرچ. بعد دیگه... هیچ.
ریگان سرش رو پایین انداخت. آنتونی چشم‌هاش رو بست و ساموئل، بی‌صدا سرش رو به دیواره تکیه داد.
هیچ‌کس چیزی نگفت، هیچ‌کس نگفت «متاسفم». چون هیچ‌کدوم از این حرفا برای جهنم معنایی نداشتن. توی اون لحظه، توی اون هواپیمای قدیمی و وسط آسمون سیاه، فقط یه چیز از سقوط کامل نگهمون داشت؛ این‌که با وجود همه‌ی اون چیزا، هنوز زنده بودیم. هنوز توی راه بودیم. هنوز امید... گرچه زخمی، اما یه گوشه نفس می‌کشیدیم.
آنتونی ل*ب‌هاش خشک بود ولی حرف زد. صداش اول آروم بود، بعد خشن‌تر شد.
ـ وقتی الن رو گرفتن... اون داد می‌زد... بدترین جیغ‌هایی بود که شنیده بودم. با تموم جونش.
دستاش لرزید.
ـ و من... من به همه‌شون جیغ زدم و فحش دادم. لعنت‌شون کردم. به تک‌تکشون، با دندون‌هام داشتم می‌لرزیدم، ولی داد می‌زدم.
یه لحظه صدای خودش توی سکوت پیچید، انگار هنوز داشت اونا رو می‌دید.
ـ بعدش اومدن. گفتن ببین کی زبون داره. منو گرفتن... .
آروم دستش رو بلند کرد.
ـ درست این‌جا. دیدی؟
دستم ناخودآگاه جلو رفت، ولی ایستادم. دیدم؛ سه تا از انگشتاش نبودن. گوشت صاف شده، مثل جایی که سوخته یا تیکه‌اش رو برداشتن.
ـ بدون دارو، بدون هیچی. فقط یه کارد زنگ‌زده... . یکی‌شون می‌خندید.
کسی چیزی نگفت. ساموئل آروم پلک زد و بعد با صدایی مثل خش‌خش شن بلند شد:
ـ منو... زنجیر کرده بودن. روز و شب نداشتم؛ می‌گفتن زیادی سروصدا می‌کنی.
دست‌هاش رو روی پاهاش گذاشت.
ـ نمی‌تونستم تحمل کنم و نمی‌تونستم دستشویی برم.
مکث کرد، بعد سرش رو پایین انداخت.
ـ تو خودم خراب می‌کردم... و بعدش می‌زدنم که چرا کثیفم.
سکوت از نفس‌های سنگین و خاطرات له‌شده پر شد. دلم آشوب شد و چیزی بین خشم و تهوع توی روده‌هام پیچید.
به آنتونی نگاه کردم که پلک‌هاش خیس شده بود. به هلنا که ساکت بود و چشم‌هاش تو خالی، و بعد... ریگان نفسش رو بیرون داد، انگار داشت بغض رو قورت می‌داد.
ـ ولی زنده‌ایم... .
صداش شکست، ولی ادامه داد:
ـ و هنوزم همدیگه رو داریم.
خم شدم و دستم رو روی شونه‌ی ساموئل گذاشتم. محکم. هواپیما مثل ما، توی مه تاریکی می‌رفت... سمت چیزی که نمی‌دونستیم نجاته یا فقط مرحله‌ی بعدی سقوط. چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد کاترین آروم سرش رو برگردوند سمت ریگان.
ـ شما چطور زنده موندین؟
صدای گرفته‌ش لرزید.
ـ یعنی، بعد از این‌که ازمون جدا شدید، چه اتفاقی براتون افتاد؟
ریگان یه لحظه تو خودش جمع شد، ولی بعد نشست. صاف‌تر، مثل کسی که بخواد چیزی رو از ته چاه خاطره بالا بکشه.
ـ من... خیلی شانس آوردم که زنده‌ام. کتک خوردم، اون‌قدری که فکر می‌کردم دیگه بیدار نمیشم. یکی از دندون‌هام هنوزم درد می‌کنه. یه شورشی سیاه‌پوست غول‌پیکر... چند بار به صورتم زده بود. بدون دلیل، فقط چون می‌تونست.​
 
امضا : (SINA)

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
225
سکه
1,096
یه مکث کرد.
ـ گرفته بودن‌مون. گروگان، با دستای بسته. بی‌غذا و توی تاریکی.
ـ و آرمین... .
صدای ریگان آروم‌تر شد، ولی توش یه برق افتخار بود.
ـ آرمین منو بیرون برد. چند بشکه نفت روی زمین پخش کرد. همه‌جا، بعد یه مشعل... همه‌چی منفجر شد. اون وسط آتیش، همه‌ی شورشی‌ها رو کشت؛ خودشم کم مونده بود بسوزه.
لبخند محوی زد.
ـ بعدش توی جنگل با مکس آشنا شدیم. همین سگه... وفادارترین همراه دنیا.
مکس که کنارمون لم داده بود، انگار حس کرد درباره‌ی اون حرف می‌زنیم. دمش رو آروم تکون داد.
ـ یه شب به یه رستوران متروکه رسیدیم، عجیب بود... انگار اون شب توی دل جهنم، یه ذره زندگی بود. یه شمع، یه کنسرو و دو تا آدم که... فقط می‌خواستن چند دقیقه زنده بودن رو حس کنن.
صدای ریگان نرم‌تر شد.
ـ بعدش فرار کردیم و مسیر سختی بود. خیلی سخت، ولی رسیدیم به پادگانی که نزدیکی شما بود... و اون‌جا، بعدش دوباره دیدیم‌تون.
ریگان ساکت شد و فقط نفس می‌کشید. نگاهش روی زمین مونده بود ولی حس کردم چشماش دوباره دارن اون شعله‌ی کوچیک رو پیدا می‌کنند، شعله‌ی زنده‌موندن، نه فقط برای خودش... برای همه‌مون.
صدای بوق ممتد و تیز یه‌دفعه فضا رو برید. همه سر بلند کردیم. ساموئل به کابین رفت و صداش از ته اومد:
ـ لعنتی... نه، نه، نه... .
بلند شدم و دنبالش رفتم. کاترین، آنتونی و ریگانم پشت سرم اومدن. ساموئل پشت کنترل‌ها بود و با صورتی سفید شده و دندون‌های قفل‌شده گفت:
ـ سوخت... خیلی کمتر از چیزی بوده که نشون می‌داده.
رو به ما ادامه داد:
ـ فقط نیم‌ساعت دیگه بیشتر رو آسمون نمی‌مونیم.
صدام تو گلوم خشک شد. ریگان یه‌قدم جلو اومد.
ـ یعنی فرودگاهی... جایی هست بتونیم فرود بیایم؟
ساموئل سرش رو محکم به طرفین تکون داد.
ـ همه‌ی مسیرایی که سیستم نشون میده یا ویران شدن، یا به تسخیر اون هیولاها در اومدن. هیچ فرودگاه امنی باقی نمونده.
برای چند ثانیه فقط صدای وزش هوا و تیک‌تیک هشدار بود. کاترین زمزمه کرد:
ـ یعنی باید بپریم؟
آنتونی در محفظه‌ی پشتی رو باز کرد. چتر نجات‌ها توی محفظه بودن. شمرد:
ـ یک، دو، سه، چهار... پنج‌تا.
مکث کرد.
ـ ما فقط شیش نفریم.
همه ساکت شدیم. ریگان نگاهی به هلنا انداخت که هنوز روی صندلی کنار پنجره بی‌حرکت نشسته بود. یه نفس گرفت، رفت سمتش و زانو زد.
ـ من و هلنا با یه چتر می‌پریم. سفت می‌بندمش، به هر قیمتی شده.
نگاهش قاطع بود، ولی صدای نفسش می‌لرزید. من چترم رو بستم. آنتونی کمک کرد؛ کاترین و ساموئل هم آماده شدن.
دست‌هام لرز می‌کرد. ریگان با کمک من، بندها رو روی هلنا بست و خودش رو پشتش قفل کرد.
ـ فقط نگهش دار... نگهش دار، آرمین. من بقیه‌اش رو انجام میدم.
ساموئل با شمارش معکوس در رو باز کرد. هوای سرد مثل یه مشت یخی تو صورتم کوبید. باد می‌غرید و هواپیما می‌لرزید.
ـ سه... دو... یک! برو برو... .
یکی‌یکی پریدیم. آخرین نگاه من و ریگان گره خورد. چشم‌هاش همه‌چی می‌گفتن... حتی بدون حرف.
پریدم و هوا جلوم شکافت، انگار از دل مرگ رد می‌شدم. چند ثانیه بعد، صدای انفجار... هواپیما مثل یه شهاب، توی دوردست با زمین یکی شد. با قدرت طناب کشیدم تا چتر باز بشه. باز شد.
به اطراف نگاه کردم و همه تو هوا بودن. هلنا و ریگان، مثل یه جسم واحد پایین می‌اومدن. باد باهامون بازی می‌کرد، ولی زمین نزدیک‌تر می‌شد.
جایی دور، خاکی و بی‌نشان، ولی هنوز... زنده، فرود اومدیم. یکی‌یکی، گرد و خاک بلند شد. هوا ساکت بود. ساکت ساکت، ولی زنده بودیم؛ برای حالا.
گرد و خاک روی لباس‌هام نشسته بود، طعم خاک توی دهنم بود و با پشت دستم عرق پیشونی‌ام رو پاک کردم و نگاهی دور تا دور انداختم.
زمین شکاف‌خورده و ترک‌خورده بود. شبیه بستر رودخونه‌ای خشک، با استخون‌های درخت‌های سوخته و آسمونی که بیشتر به خاکستری می‌زد تا آبی. بوی گوگرد توی هوا پخش بود؛ بویی شبیه جهنم خیس‌شده. همه آروم بلند شدن. کاترین با زانوی زخمی، ریگان که هنوز هلنا رو از پشت گرفته بود، ساموئل با صدایی گرفته گفت:
ـ یه تپه اون‌جاست... سمت شمال‌غرب. ارتفاع خوبی داره، شاید اون‌طرفش بشه موسسه رو تا فاصله‌ی دوری دید.​
 
امضا : (SINA)

Who has read this thread (Total: 17) View details

Top Bottom