جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
401
پسندها
2,015
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #31
- خوبه.
سوفیا لبخندی بر روی صورتش نشاند و به پشتی مبل تکیه داد. سکوت بین آن‌ها را فرا گرفته بود تا این که سبحان دل از اتاقش کند و بیرون آمد. همین‌که پایش را بیرون گذاشت، نگاه سوفیا و محمد به سمت او کشیده شد. دستی میان موهای حالت‌دارش کشید و گفت:
- دیدین من نباشم چه قدر بهتون سخت می‌گذره؟
لبخند دندان‌نمایی زد و بر روی مبل کنار سوفیا جا گرفت. قبل از این که ل*ب باز کند و حرفی بزند، صدای فرشته به گوش‌شان رسید.
- بیاین ناهار.
سوفیا سریع از جای برخاست و به قصد کمک به مادر، از پله‌ها پایین رفت. همین‌که پایش به پایین رسید نگاهش را به صورت بهروز و پدرش دوخت. برخلاف تصورش اثری از ناراحتی در صورت‌شان دیده نمی‌شد. آسوده خاطر نفسی کشید و به سمت آشپزخانه رفت.
فرشته چادرش را بر روی سرش مرتب کرد و به سمت سوفیا چرخید.
- سفره رو بنداز مامان.
سوفیا شالش را بر روی سرش مرتب کرد و سپس، سفره‌ی سفید رنگ را از روی میز برداشت. عقب گرد کرد و حین این‌که داشت از پله‌های ورودی آشپزخانه بالا می‌رفت، محمد جلویش سبز شد. سوفیا از حضور او تعجب کرد و برای همین چند ثانیه بی‌حرف در چشم‌هایش خیره شد.
محمد دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- بذارین من هم کمک‌تون کنم.
سپس دستش را جلو آورد تا سفره را از سوفیا بگیرد. سوفیا برای این‌که مانع این‌کار شود گامی به عقب برداشت، متوجه‌ی وجود پله‌ها پشت سرش نشد. قبل از این که تعادلش را از دست داده و بیوفتد، محمد به خودش آمد و سریع دستش را جلو آورده و بازوی سوفیا را گرفت.
سوفیا پلک‌هایش را محکم بست و همین‌که از ثابت ماندن خود مطمئن شد، به آرامی آن‌ها را گشود. متوجه‌ی دست محمد که بر روی بازویش بود نشد، سفره را پشت سرش مخفی کرد و گفت:
- نه مهمون نباید کمک کنه، ممنونم.
محمد به آرامی دستش را برداشت و آن‌را به پشت سر سوفیا هدایت کرد. سفره را از او قاپید و با لبخند دندان‌نمایش گفت:
- خب کجا باید سفره رو بندازم؟
قبل از این که سوفیا حرفی بزند، سبحان کنار آن‌ها آمد. دلیلی که او به سمت آشپزخانه آمده، فاصله‌ی نزدیک بین سوفیا و محمد بود.
- سر سفره دعوا می‌کنین؟
محمد سریع گامی به عقب برداشت و فاصله‌ی دو قدمی خودش را با سوفیا، بیشتر کرد.
سبحان دست‌هایش را در سینه جمع و بین آن‌ها ایستاد.
- حالا که دارین این‌جوری مشتاقانه فعالیت می‌کنین، من از همکاری با شما صرف نظر می‌کنم تا فرصت دیده شدن به افراد تازه‌وارد برسه.
سوفیا تای ابرویش را بالا داد. بازوی سبحان را در دست گرفت و حین این‌که آن را به سمت آشپزخانه هدایت می‌کرد گفت:
- حرف نباشه، بدو ظرف‌های سالاد رو ببر.
سبحان با نارضایتی وارد آشپزخانه شد و سوفیا به سمت محمدی که همچنان سفره به دست ایستاده بود، چرخید.
- بذارین کمک‌تون کنم.
سپس جلوتر از او به راه افتاد و به سمت گوشه‌ای از هال که هیچ مبلی وجود نداشت رفت. دست‌هایش را جلو برد و سفره را از محمد گرفت. به آرامی آن را باز کرد و قسمت ابتدایی آن را به دست محمد داد. حال قسمت انتهای سفره به دست او بود برای همین شش قدم به عقب رفت، بر روی زانویش خم شد و سفره را بر روی زمین گذاشت.
محمد هم کار او را تکرار کرد با این تفاوت که تنها یک گام به عقب برداشته و سپس سفره را بر روی زمین گذاشت.
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
401
پسندها
2,015
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #32
همه چیز برای محمدی که تا به حال در هیچ مهمانی شرکت نکرده بود، تازگی داشت. اگر کاری که الان کرده یک فیلم بود، چندین بار این قسمت را عقب زده و مجدد آن را دیده بود. دم عمیقی گرفت و با ورود سبحان، سوفیا مجدد به سمت آشپزخانه رفت و محمد دیس‌های سالاد را از سبحان گرفت و در سفره گذاشت.
دقایقی بعد سفره چیده و بوی زرشک پلو با مرغ در فضای خانه پیچید. همه دور سفره جمع شده و در سکوت، مشغول خوردن غذا بودند.
سوفیا زیر چشمی نگاهی به محمد انداخت تا عکس العملش را بعد از خوردن غذا ببیند. حس می‌کرد چون که او یک آشپز است، در خوردن غذا سخت‌گیر باشد اما با ولع خوردنش، این را نشان نمی‌داد.
ناهار خورده شده و هم بهروز و هم محمد، از دستپخت فرشته تعریف کردند. ظرف‌ها جمع و شسته شده و حال همه با استرس به ساعت‌هایشان نگاه می‌کردند. عقربه‌ها کم‌کم به سه نزدیک شده و سوفیا با اضطراب مدام در آشپزخانه راه می‌رفت.
- هرچی شکستنی بود جمع کردی؟
سبحان لیوان آب را درون سینک گذاشت و گفت:
- آره، چندبار می‌پرسی؟
سوفیا کلافه نفسش را بیرون فرستاد. فرشته که دید بچه‌هایش در آشپزخانه مانده و بیرون نیامدند، از جای برخاست و به دنبال آن‌ها رفت.
- چرا این‌جا موندین؟ زشته!
سبحان اشاره‌ای به قطره‌ آبی که گوشه‌ی لبش بود کرد و گفت:
- ببین داشتم آب می‌خوردم.
سپس از آن‌جا بیرون رفت و مجدد کنار محمد نشست. دو ساعتی که بعد از ناهار فرصت داشتند تا توانسته بود از محمد سوال پرسیده و او با حوصله پاسخ داده بود.
فرشته نگاهش را به سوفیا دوخت. سوفیایی که مدام دست‌هایش را در هم گره می‌زد، دو گام برمی‌داشت و مجدد گره‌ی آن‌ها را می‌گشود.
- بیا بریم.
- استرس دارم.
فرشته گوشه‌ی چادرش را جمع و در دستش گرفت.
- نداشته باش!
سپس از آشپزخانه بیرون رفت و با نگاهش برای سوفیا خط و نشان کشید.
سوفیا دم عمیقی گرفت، شالش را از روی سرش برداشت و مجدد انداخت. بعد از کلی کلنجار رفتن با خود تصمیم گرفت که به هال برود و بقیه‌ی استرسش را آن‌جا تحمل کند. همین‌که از پله‌ها بالا رفت و به نزدیکی مبل رسید، صدای آیفون بلند شد. نگاه ترسیده سوفیا به سمت آیفون و نگاه محمد به صورت رنگ پریده‌ی او کشیده شد.
حسین از جای برخاست. کف دست‌هایش را به هم‌دیگر مالید و گفت:
- فکر کنم اومدن!
حین این‌که به سمت آیفون می‌رفت، دستی بر روی شانه‌ی سوفیا گذاشت. سوفیا لبش را به دندان گرفت و به سمت مادرش رفت.
- خدا کنه گرزی، شمشیری، تفنگی چیزی باخودشون نیاورده باشن!
سوفیا بدون این که به سبحان نگاه کند، دستش را به سمت بازوی او برد و آن را نیشگون گرفت.
- دو دقیقه هیچی نگو.
حسین آیفون را گذاشت و به استقبال مهمان‌ها رفت. همه از جای برخاستند. بهروز با خونسردی و محمد با تعجب به خانواده‌ی حسین چشم دوخته بود. مگر آن‌‌هایی که می‌خواستند وارد شوند، زامبی بودند؟
 

Maedeh

کیدرامر*-*
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
401
پسندها
2,015
امتیازها
138
سن
22
محل سکونت
ور دلِ غزاله*-*
سکه
1,772
  • #33
حین این‌که خواهرهای حسین با خانواده‌هایشان وارد خانه می‌شدند، یک نفر کمی دورتر از آن‌ها ایستاده و سیگار می‌کشید. هنوز به میانه‌ی سیگار نرسیده بود که آن‌را بر روی زمین انداخت. پای راستش را بر روی آن گذاشت و دست‌هایش را درون جیب شلوارش مخفی کرد. حین این‌که با پنجه‌ی پا، آن‌را خاموش می‌کرد چشم‌های خونسردش را به خانه‌ی پسر رعنا دوخت. همه‌ی کسانی که می‌بایست حضور داشته باشند، وارد خانه شده و تنها وکیل باقی مانده بود. چون که خسروی‌ها چهره‌ی او را ندیده بودند، از دیده شدن ترسی نداشت. دست راستش را بالا آورد و انگشت شصتش را بر روی ل*ب‌هایی که در اثر کشیدن سیگار تیره شده بودند، کشید. دم عمیقی گرفت و در ذهن کارهایی که می‌بایست انجام دهد را مرور کرد. این‌که آن‌ها به ترتیب انجام شوند برایش خیلی مهم بود. موبایلش را از داخل جیب کتش بیرون آورد و حین این‌که گامی به جلو برمی‌داشت با فردی که اسم آن‌را در موبایلش یک ایموجی رز سرخ ذخیره کرده بود، تماس گرفت. صدای بوق در گوشش پیچید و حال فاصله‌ی او با خانه‌ی خسروی‌ها کمتر شده بود.
- سلام.
تای ابروی راستش را که یک رد زخم قدیمی بر روی آن جا خوش کرده بود را بالا پراند.
- یک هفته دیگه، زمانی که پرنده‌ها آواز می‌خونن کار رو تموم کن!
بدون این‌که فرصت حرف زدن به او بدهد، تماس را قطع کرد. به دیوار پشت سرش که متعلق به یک خانه با نمای سفالی بود تکیه داد و دست به سینه به در خانه‌ی حسین چشم دوخت. دلش می‌خواست لحظه‌ای که با صورت‌های برافروخته و سرخ از خانه بیرون می‌زدند، او آن‌ها را می‌دید. شعله‌های آتش در خیالش جان می‌گرفتند و صدای فریاد کسی در گوشش می‌پیچید. چینی میان ابروهایش جا خوش کرد و عرق سردی از شقیقه‌اش سر خورد و پایین آمد. آن‌قدر دست‌هایش را محکم فشار داده بود که بندهای انگشتش به سفیدی می‌زدند، اما هنوز برای شروع دیر بود، می‌بایست صبر کند تا لذت ببرد.
در خانه‌ی حسین، عمه‌ها بدون آن‌که به مهمان‌های جدید توجه‌ای کنند بر روی مبل‌ها جای گرفتند و مثل همیشه تنها شوهرهایشان همسان یک انسان بالغ رفتار کردند. پسرهایشان هم مثل همیشه گوشه‌ای نشسته و از دستاوردهای دختربازی‌شان سخن می‌گفتند.
سوفیا با ترس به چهره‌‌ی تک‌تک افراد نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست زندگی‌اش یک کنترل داشت و این بخش را با سرعت بیشتری می‌دید. نگاهش بر روی عمه‌ مریمش ثابت ماند که پره‌های دماغش را باز کرده و مشغول بو کشیدن بود. دست‌هایش را در سینه جمع کرد و قبل از این‌که نگاهش را از او بگیرد، مریم سرش را چرخاند و با او چشم در چشم شد. پوزخندی بر روی ل*ب‌های رژ خورده‌اش نشاند و با حرص گفت:
- بله دیگه! چشم‌تون خورده به آدم‌های جدید و برای ناهار هم دعوت‌شون می‌کنین!
ابروهای سوفیا بالا پرید. دلیل بو‌ کشیدنش این بود که بفهمد آیا خانواده‌ی بهروز ناهار این‌جا بودند؟
زهرا پاهایش را بر روی هم انداخت و حرف خواهرش را کامل کرد.
- لیاقت‌شون همینه خواهر!
سپس انگشت اشاره‌اش را به سمت مادر سوفیا که بر روی مبل، کنار شوهرش نشسته بود گرفت و ادامه داد:
- این رو می‌بینی؟ اسم و رسم نداشتن و ما قبول کردیم زن برادرمون بشه. بهش محل سگ ندادیم الان داره با هم سطح خودش می‌چرخه!
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 18) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین