به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

worning.f

خاص انجمن
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,064
مدال‌ها
31
سکه
6,045
تکه‌تکه می‌کردم و در چمدان؛ همان چمدان کهنه خود می‌گذاشتم و با خود می‌بردم بیرون، دور خیلی دور از چشم مردم و آن را چال می‌کردم.
این‌دفعه دیگر تردید نکردم، کارد دسته استخوانی که در پستوی اتاقم داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنكبوت او را درمیان خود محبوس کرده بود و تنها چیزی که بدنش را پوشانده بود پاره کردم.
مثل این بود که او قد کشیده باشد، چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم؛ چکه های خون لخته شده، سرد از گلویش بیرون آمد. بعد دست‌ها و پاهایش را بریدم و همه ‌ی تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم.
در چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم.
همین‌که فارغ شدم نفس راحتی کشیدم؛ چمدان را برداشتم وزن کردم، سنگین بود!
هیچوقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود.
نه، هرگز نمی‌توانستم چمدان را!

هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود.
از اتاق بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد. در آن حوالی دیاری دیده نمی‌شد.
کمی دورتر درست دقت کردم؛ از پشت هوای مه‌آلود پیرمردی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گردن پهنی پیچیده بود، دیده نمی‌شد.
آهسته نزدیک او رفتم؛ هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خنده دورگه خشک و زننده‌ای کرد! به‌طوری که موهای تنم راست شد و گفت:
- اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان، یه کالسکه نعش‌کش‌هم دارم؛ من هر روز مرده ها رو می‌برم شاعبدالعظیم به خاک می‌سپرم‌ها.. من تابوت هم می‌سازم به اندازه هر کسی تابوت دارم به‌طوری که مو نمی‌زنه من خودم حاضرم همین الان!
 
آخرین ویرایش:
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

خاص انجمن
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,064
مدال‌ها
31
سکه
6,045
قهقه خندید به‌طوری که شانه‌هایش می‌لرزید من با دست اشاره سمت خانه‌ام کردم ولی او فرصت حرف زدن به من نداد و گفت:
- لازم نیست من خونه تو رو بلدم، همین ا‌لآن‌ها..
از سر جایش بلند شد من به‌طرف خانه‌ام برگشتم؛ رفتم در اتاقم، و چمدان مرده را به زحمت تا دم در آوردم.
دیدم یک کالسکه نعش‌کش کهنه و اسقاط دم در است که به آن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود.
پیرمرد قوز کرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت، ولی اصلا برنگشت به طرف من نگاه بکند.
من چمدان را به زحمت در درون کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود.
خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبه‌ی آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را ببینم بعد چمدان را روی سینه‌ام لغزانیدم و با دو دستم محکم نگهداشتم.
شلاق در هوا صدا کرد، اسب‌ها نفس زنان به راه افتادند.
از بینی آن‌ها بخار نفسشان مثل لوله دود در هوای بارانی دیده می‌شد و خیزهای بلند و ملایم برمی‌داشتند.
دست‌های لاغر آن‌ها مثل دزدی که طبق قانون انگشت‌هایش را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته و بلند و بی‌صدا روی زمین گذاشته می‌شد.
صدای زنگوله‌های گردن آن‌ها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود.
یک نوع راحتیِ بی‌دلیل و ناگفتنی سرتا پای مرا گرفته بود، به‌طوری که از حرکت کالسکه نعش‌کش آب در دلم تکان نمی‌خورد.
فقط سنگینی چمدان را روی قفسه سینه‌ام حس می‌کردم.
مُرده او، نعش او مثل این بود که همیشه این وزن روی سینه مرا فشار می‌داده.
مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود کالسکه با سرعت و راحتیِ مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می‌گذشت!
اطراف من یک چشم انداز جدید و بی‌مانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم!
 
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI
بالا