به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه، یک نفر آدم معمولی، او را کنفت و پژمرده می کرد. از وقتی که او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت زیرا او مرا ندیده بود ولی من احتیاج به این چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی را
برایم حل بکند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت. از این به بعد به مقدار م*ش*رو*ب و تر*یاک خودم افزودم. اما افسوس! به جای اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند، به جای اینکه فراموش بکنم روز بروز ساعت به ساعت دقیقه به دقیقه، فکر او، اندام او صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد. چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا روی هم می گذاشتم، در خواب و در بیداری، او جلو من بود. از میان روزنه پستوی اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته از میان سوراخ چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود آسایش به من حرام شده بود. چطور می توانستم آسایش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم. نمیدانم چرا میخواستم و اصرار داشتم که جوی آب درخت سرو و بته گل نیلوفر را پیدا بکنم؟ همانطوری که به تر*یاک عادت کرده بودم همانطور به این گردش عادت داشتم مثل اینکه نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه همه اش به فکر او بودم به یاد اولین دیداری که از او کرده بودم. میخواستم محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم. اگر آنجا را پیدا میکردم اگر میتوانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی من آرامشی تولید میشد ولی افسوس به جز خاشاک و شن
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
د*اغ، و استخوان دنده اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید، چیز دیگری نبود. آیا من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟ هرگز! فقط او را دزدکی و پنهانی از یک سوراخ از یک روزنه بدبخت پستوی اطاقم دیدم. مثل سگ گرسنه ای که روی خاکروبه‌ها بو می کشد و جستجو می کند. اما همینکه از دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود، بعد بر می گردد که تکه های لذیذ خودش را در خاکروبۀ تازه جستجو بکند. من هم همان حال را داشتم، ولی این روزنه مسدود شده بود برای من او یک دسته گل تروتازه بود که روی خاکرو به انداخته باشند.
شب آخری که مثل هر شب به گردش رفتم هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود. در هوای بارانی که از زنندگی رنگ‌ها و بیحیایی خطوط اشیا می‌کاهد من یکنوع آزادی و راحتی حس می‌کردم، و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می‌شست در این شب آنچه که نباید بشود شد. من بی اراده پرسه می‌زدم ولی در این ساعتهای تنهایی، در این
دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه صورت هول و محو او مثل اینکه از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد، صورت بی‌حرکت و بی‌حالتش مثل نقاشی‌های روی جلد قلمدان جلو چشمم مجسم بود. وقتی که برگشتم گمان می‌کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود، به طوری که درست جلو پایم را نمی دیدم. ولی از روی عادت از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته. کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی‌دانم چرا بی اراده چشمم به طرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب، دو چشم درشت سیاه که میان صورت مهتابی لاغری بود همان چشمهایی را که بصورت انسان
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
خیره میشد بی آنکه نگاه بکندشناختم. اگر او را سابق بر این ندیده بودم می شناختم. نه، گول نخورده بودم این هیکل سیاهپوش او بود. من مثل وقتی که آدم خواب می‌بیند خودش می‌داند که خواب است و می‌خواهد بیدار بشود اما نمی‌تواند مات و منگ ،ایستادم، سر جای خودم خشک شدم. کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یک مرتبه به خودم آمدم کلید را در قفل پیچاندم در باز شد خودم را کنار کشیدم. او مثل کسی که راه را بشناسد از روی سکو بلند شد از دالان تاریک گذشت، درِ اطاقم را باز کرد و من هم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را روشن کردم دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده صورتش در سایه واقع شده بود. نمی‌دانستم که او مرا می‌بیند یا نه صدایم را می‌توانست بشنود یا نه ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت مثل این بود که بدون اراده آمده بود.
آیا ناخوش بود؟ راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر خوابگرد آمده بود. در این لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم نمی‌تواند تصور کند. یک جور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم. نه، گول نخورده بودم این همان ،زن همان دختر بود که بدون تعجب بدون یک کلمه حرف وارد اطاق من شده بود همیشه پیش خودم تصور می‌کردم که اولین برخورد ما همینطور خواهد بود این حالت برایم حکم یک خواب ژرف بی پایان را داشت - چون باید به خواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت، چون در حالت ازل و ابد نمی‌شود حرف زد.
برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کننده همه صورتهای آدمهای دیگر را برایم می آورد، بطوری که از تماشای او لرزه به اندامم افتاد
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
و زانوهایم سست شد. در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت چشمهای بی اندازه درشت او دیدم چشمهای ترو براق مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند. در چشمهایش، در چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم. مثل این بود که قوه ای را از درون وجودم بیرون میکشند. زمین زیر پایم میلرزید و اگر زمین
خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.
قلبم ایستاد، جلو نفس خودم را گرفتم میترسیدم که نفس بکشم و او مانند ابر یا دود ناپدید بشود. سکوتِ او حکم مُعجز را داشت. مثل این بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند از این دم از این ساعت و تا ابدیت خفه می‌شدم. چشمهای خسته او مثل اینکه یک چیز غیر طبیعی که همه کس نمیتواند ببیند مثل اینکه مرگ را دیده باشد آهسته به هم رفت. پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان کندن روی آب می آید از شدت حرارتِ تب به خودم لرزیدم و با سر آستین عرق روی پیشانیم را پاک کردم.
صورت او همان حالت آرام و بی‌حرکت را داشت ولی مثل این بود که تکیده‌تر و لاغرتر شده بود همینطور دراز کشیده بود، ناخن انگشت سبابه دست چپش را می جوید، رنگ صورتش مهتابی و از پشتِ رختِ سیاه نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا بازو و دو طرف س*ی*نه و تمام تنش پیدا بود.
برای اینکه او را بهتر ببینم من خم شدم چون چشمهایش بسته شده بود. اما هرچه به صورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من به کلی دور است. ناگهان حس کردم که من به هیچ وجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ ر*اب*طه ای بین ما وجود ندارد خواستم چیزی بگویم؛ ولی ترسیدم که
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
گوش او، گوشهای حساس او که باید به یک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من متنفر .بشود به فکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد! رفتم در پستوی اطاقم تا چیزی برایش پیدا کنم؛ اگرچه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم نمیرسد اما مثل اینکه به من الهام شد؛ بالای رف یک بغلی ش*ر*اب کهنه که از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم. چهارپایه را گذاشتم بغلی ش*ر*اب را پایین آوردم، پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم دیدم مانند بچه خسته و کوفته ای خوابیده بود. او کاملا خوابیده بود و مژه های بلندش مثل مخمل به هم رفته بود. سر بغلی را باز کردم و یک پیاله ش*ر*اب از لای دندان‌های کلید شده‌اش آهسته در د*ه*ان
او ریختم. برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم این چشمهای بسته شده مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی که با چنگال آهنیش درون مرا میفشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم را آوردم کنار تخت گذاشتم و به صورت او خیره شدم. چه صورت بچگانه چه حالت غریبی آیا ممکن بود که این زن، این دختر یا این فرشته عذاب - چون نمی دانستم چه اسمی رویش بگذارم آیا ممکن بود که این زندگی دوگانه را داشته باشد؟ آنقدر آرام، آنقدر بی تکلف؟
حالا من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از گیسوان سنگین سیاهش متصاعد میشد ببویم نمی‌دانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم؟ زلفی که همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم. موهای او سرد و نمناک بود ،سرد کاملا سرد. مثل اینکه چندروز می گذشت که مرده بود من اشتباه نکرده بودم او مرده بود. دستم را از توی پیش س*ی*نه او برده روی پس*تان و قلبش گذاشتم کمترین تپشی احساس
 
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
نمی شد. آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم ولی کمترین اثر از زندگی در او وجود نداشت. خواستم با حرارتِ تنِ خودم او را گرم بکنم، حرارت خود را باو بدهم و سردی مرگ را از او بگیرم شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در کالبد او بدمم لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم. مثل نروماده مهرگیاه به هم چسبیده بودیم. اصلا تن او مثل تن ماده مهرگیاه بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهرگیاه را داشت. دهنش گس و تلخ مزه طعم ته خیار را میداد تمام تنش مثل تگرگ سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد میشد و این سرما تا ته قلبم نفوذ می کرد. همه کوششهای من بیهوده بود از تخت پایین آمدم، رختم را پوشیدم ،نه دروغ ،نبود او اینجا در اطاق ،من در تختخواب من آمده تنش را به من تسلیم کرد تنش و روحش هر دو را بمن داد!
تا زنده بود تا زمانی که چشمهایش از زندگی سرشار بود فقط یادگار چشمش مرا شکنجه می داد؛ ولی حالا بی حس و حرکت، سرد و با
چشمهای بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد با چشمهای بسته !
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهر آلود کرده بود و یا اصلا زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من به جز زندگی زهرآلود زندگی دیگری را نمی توانستم داشته باشم حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش را به من داد. روح شکننده و موقت او که هیچ ر*اب*طه ای با دنیای زمینیان نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد، از میان جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایههای سرگردان رفت، گویا سایه مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود. عضلات نرم و لمس او رگوپی و استخوانهایش منتظر پوسیده شدن بودند، و خوراک لذيذي برای کرمها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود من در این اطاق فقیر
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
پر از نکبت و مسکنت در اطاقی که مثل گور بود، در میان تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنه دیوارها فرورفته بود بایستی یک شب بلند تاریک سرد و بی انتها در جوار مرده به سر ببرم. با مرده او. بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام یک مرده‌ی بی حس و حرکت در اطاق تاریک با من بوده است.
در این لحظه افکارم منجمد شده بود یک زندگی منحصر به فردِ عجیب در من تولید شد چون زندگیم مربوط به همۀ هستی‌هایی می شد که دور من بودند، به همه سایه‌هایی که در اطرافم می‌لرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذیر با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و به وسیله رشته های نامرئی جریان اضطرابی بین من و همه عناصر طبیعت برقرار شده بود. هیچگونه فکر و خیالی به نظرم غیر طبیعی نمی آمد. من قادر بودم به آسانی به رموز نقاشیهای قدیمی به اسرار کتابهای مشکل فلسفه، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم؛ زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و نمای رستنی‌ها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده دور و نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود. در این جور مواقع هرکس به یک عادت قوی زندگی خود، به یک وسواس خود، پناهنده میشود عرق خور میرود م*ست میکند نویسنده می نویسد، حجار سنگتراشی می کند و هر کدام دق دل و عقده خودشان را بوسیله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یک نفر هنرمند حقیقی می‌تواند از خودش شاهکاری به وجود بیاورد.
ولی من ! من که بی ذوق و بیچاره بودم یک نقاش روی جلد قلمدان چه می‌توانستم بکنم؟ با این تصاویر خشک و براق و بی روح که همه اش به یک شکل بود چه می توانستم بکشم که شاهکار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می‌کردم یکجور ویر و شور
 
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
مخصوصی بود. می‌خواستم این چشمهایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه دارم این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم. یعنی دست خودم نبود آن هم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است. همین فکر، شادی مخصوصی در من تولید کرد. بالأخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم دو شمعدان آوردم و بالای سر او روشن کردم جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرامتر شد و در سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری به خودش گرفت کاغذ و لوازم کارم را برداشتم، آمدم کنار تخت او - چون دیگر این تخت مال او بود میخواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی بود، این شکلی که ظاهرا بی‌حرکت و به یک حالت بود سر فارغ از رویش بکشم، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط ،بکنم همان خطوطی که از این صورت در من مؤثربود انتخاب بکنم. نقاشی هر چند مختصر و ساده باشد ولی باید تاثیر بکند و روحی داشته باشد اما من که عادت به نقاشی چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم را بکار بیندازم و خیال خودم، یعنی آن موهومی که از صورت او در من تأثیر داشت پیش خودم مجسم بکنم، یک نگاه به صورت او بنیدازم بعد چشمم را ببیندم و خط هائی که از صورت او انتخاب می کردم روی کاغذ بیاورم تا به این وسیله با فکر خودم شاید تریاکی برای روح شکنجه شده ام پیدا بکنم بالأخره در زندگی بی‌حرکت خطها و اشکال پناه بردم.
این موضوع با شیوۀ نقاشی مردۀ من تناسب خاصی داشت. نقاشی از روی مرده - اصلا من نقاش مرده ها بودم ولی چشمها، چشمهای بسته او ، آیا لازم داشتم که دوباره آنها را ببینم؟ آیا به قدر کافی در فکر و مغز من مجسم نبودند؟
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
نمی‌دانم تا نزدیک صبح چندبار از روی صورت او نقاشی کردم ولی هیچکدام موافق میلم نمیشد هر چه میکشیدم پاره می‌کردم از این کار نه خسته می شدم و نه گذشت زمان را حس می‌کردم.
تاریک روشن بود، روشنائی کدری از پشت شیشه‌های پنجره داخل اطاقم شده بود من مشغول تصویری بودم که به نظرم از همه بهتر شده بود، ولی چشمها، آن چشم‌هائی که به حال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش ناپذیری از من سرزده باشد آن چشم‌ها را نمی‌توانستم روی کاغذ بیاورم. یک مرتبه همه زندگی و یادبود آن چشم‌ها از خاطرم محو شد. کوشش من بیهوده بود. هر چه به صورت او نگاه می‌کردم نمی‌توانستم حالت آن را به خاطر بیاورم. ناگهان دیدم در همین وقت گونه های او کم کم گل انداخت، یک رنگ سرخ جگر کی مثل رنگ گوشت جلو دکان قصابی جان گرفت و چشمهای بی اندازه باز و متعجب او چشم‌هائی که همۀ فروغ زندگی در آن مجسم شده بود و با روشنائی ناخوشی می‌درخشید، چشم‌های بیمار سرزنش دهندۀ او خیلی آهسته باز شد و به صورت نگاه کرد. برای اولین بار بود که او متوجه من شد، به من نگاه کرد و دوباره چشمهایش به هم رفت. این پیشامد شاید لحظه ای بیش طول نکشید ولی کافی بود که من حالتِ چشمهای او را بگیرم و روی کاغذ بیاورم با نیش قلم مو این حالت را کشیدم و این دفعه دیگر نقاشی را پاره نکردم.
بعد از سر جایم بلند شدم آهسته نزدیک او رفتم، بـه خیـالـم زنـده است، زنده شده‌ زنده شده! عشق من در کالبد او روح دمیده. اما از نزدیک بوی مرده بوی مرده تجزیه شده را حس می‌کردم. روی تنش کرم‌های کوچک در هم می‌لولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور او جلو روشنایی شمع پرواز می‌کردند او کاملا مرده بود ولی چرا و چطور چشمهایش باز شد؟ نمی دانم. آیا در حالت رؤیا دیده بودم؟ آیا حقیقت داشت؟ نمی خواهم
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
کسی این پرسش را از من بکند.
ولی اصل کار صورت ،او نه چشمهایش بود؛ و حالا این چشمها را داشتم، روح چشمهایش را روی کاغذ داشتم و دیگر تنش به درد من نمی خورد این تنی که محکوم به نیستی و طعمه کرمها و موشهای زیرزمین بود حالا از این به بعد او در اختیار من بود نه من دست نشانده او. هر دقیقه که مایل بودم می توانستم چشمهایش را .ببینم نقاشی را با احتیاط هرچه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم. شب پاورچین پاورچین میرفت. گویا به اندازه کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به گوش میرسید شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می دید، شاید گیاهها می روییدند. در این وقت ستاره ای رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید میشدند روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. ردور بس آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود! اول به خیالم رسید که او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر کردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم در چاهی که دور آن گلهای نيلوفر کبود روییده باشد اما همۀ این کارها برای اینکه کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت بعلاوه نمیخواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد همۀ این کارها را میبایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم. من به درک اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز هرگز هیچ کس از مردمان معمولی هیچ کس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مرده او بیفتد. او آمده بود در اطاق من، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده بود برای اینکه کس دیگری او را نبیند، برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود. بالاخره فکری به ذهنم رسید اگر تن او را
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI
بالا