به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
بوف‌کور
صادق هدایت
نسخه چاپ‌خانه سپهر، تهران، بهمن‌ ماه۱۳۵۱
(متن کامل و اصلی بدون هیچ کم و زیاد و دست‌کاری!)​
 

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
1000001491.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!‌

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

◇| قوانین تایپ آثار |◇

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

◇| اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب |◇

بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:

◇| درخواست - جلد آثار | تالار طراحی |◇

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:

◇| نقد و تگ‌دهی به آثار |◇

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:

◇| درخواست کاور تبلیغاتی |◇

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

◇| درخواست تیزر آثار |◇

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!

پس در تایپک زیر اعلام کنید:

◇| اعلام پایان تایپ آثار |◇

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:

◇‌| درخواست انتقال و بازگردانی آثار |◇

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.

◇| تالار آموزشگاه |◇

با آرزوی موفقیت برای شما!
[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: IVI

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراش!
این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند؛ و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن‌را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شر*اب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید. آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی، این انعکاس سایه روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می‌کند کسی پی خواهد برد؟
من فقط به شرح یکی از این پیشامدها می‌پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و به قدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد، و نشان شوم آن، تا زنده ام از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است! زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد؛ زهرآلود نوشتم ولی می‌خواستم بگویم داغ آن‌را همیشه با خودم داشته و خواهم داشت.
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجع به آن یک قضاوت کلی بکنم نه فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلاً خودم بتوانم باور بکنم؛ چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند.
فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خود را نشناخته باشم!
زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد؛ و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد تا ممکن است باید افکار خود را برای خود نگه‌دارم، و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم فقط برای این‌است که خود را به سایه‌ام معرفی بکنم!
سایه‌ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه می‌نویسم با اشتهای هرچه تمام تر می‌بلعد!
برای اوست که می‌خواهم آزمایشی بکنم ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم.
چون از زمانی که همه روابط خود را با دیگران بریده‌ام می‌خواهم خود را بهتر بشناسم.
افکار پوچ باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می‌کند.
آیا این مردمی که شبیه من هستند که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟
آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده‌اند؟ آیا آنچه که حس می‌کنم می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟ من فقط برای سایه خود می‌نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده
است باید خود را بهش معرفی بکنم!
 
آخرین ویرایش:

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید؛ اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده یک ستاره پرنده بود که به‌صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه فقط یک ثانیه همه بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم، و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید به شود دوباره ناپدید شد!
نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خود نگه‌دارم!
سه ماه، نه دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم ولی یادگار چشم‌های جادویی یا شراره کشنده چشم‌هایش در زندگی من همیشه ماند.
چطور می‌توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته به زنـدگی من است؟
نه اسم او را هرگز از یاد نخواهم برد چون دیگر او با آن اندام اثیری باریک و مه‌آلود با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک، می‌سوخت و می‌گداخت، او دیگر متعلق به این دنیای پست درنده نیست!
نه اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم!
بعد از او من دیگر خود را از جرگه آدم‌ها، از جرگه احمق‌ها و خوشبخت‌ها به کلی بیرون کشیدم و برای فراموشی به شر*اب و تر*یاک پناه بردم.
زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اتاقم می‌گذشت و می‌گذرد!
سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است.
تمام روز مشغوليات من نقاشی روی جلد قلمدان بود.
همه وقتم وقف نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشر*وب و تر*یاک می‌شد و شغل مضحک نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای این‌که خود را گیج بکنم برای این‌که وقت را بکشم!
 
آخرین ویرایش:

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
از حُسن اتفاق خانه ام بیرون شهر در یک محل ساکت و آرام دور از آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده؛ اطراف آن کاملا مجزا و دورش خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا است و شهر شروع میشود نمیدانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه در عهد دقیانوس ساخته چشمم را که میبندم نه فقط همۀ سوراخ سنبه هایش پیش چشمم مجسم می شود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس میکنم.
خانه ای که فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند. باید همه اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد! باید همه اینها را به سایه خودم که روی دیوار افتاده است توضیح بدهم. آری، پیشتر برایم فقط یک دلخوشی یا دل خوش کنک مانده بود. میان چهاردیوار اطاقم روی قلمدان نقاشی می کردم و با این سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم. اما بعد از آنکه آن دو چشم را دیدم، بعد از آنکه او را دیدم اصلا معنی مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد. ولی چیزی که غریب، چیزی که باور نکردنی است نمیدانم چرا موضوع مجلس همه نقاشیهای من از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است! همیشه یک درخت سرو میکشیدم که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و ا انگشت سبابه دست چپش را به حالت تعجب به ل*بش گذاشته بود. روبروی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده به او گل نیلوفر تعارف میکرد چون میان آنها یک جوی آب فاصله داشت. آیا این مجلس را من سابقا دیده بوده ام، یا در خواب به من الهام شده بود؟ نمیدانم فقط میدانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش همین مجلس و همین موضوع بود. دستم بدون اراده این تصویر را می کشید، و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا می شد، و حتى بتوسط عمویم از این جلد قلمدانها به هندوستان میفرستادم که می‌فروخت و پولش را برایم می‌فرستاد.
 

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک می آمد. درست یادم نیست - حالا قضیه ای به‌خاطرم آمد :گفتم باید یادبودهای خودم را بنویسم ولی این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم دو ماه پیش ـ نه ـ دو ماه و چهار روز می گذرد. سیزده نوروز بود همۀ مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند؛ من پنجره اتاقم را بسته بودم برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم نزدیک غروب گرم نقاشی بودم؛ یک مرتبه در باز شد و عمویم وارد شد؛ یعنی خودش گفت که عموی من است. من هرگز او را ندیده بودم - چون از ابتدای جوانی به مسافرت دور دستی رفته بود گویا ناخدای کشتی بود تصور کردم شاید کار تجارتی با من ،دارد چون شنیده بودم که تجارت هم می کند.
به هر حال عمویم پیرمردی بود قوز کرده که شالمه هندی دور سرش بسته بود، عبای زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گر*دن پیچیده بود، یخه اش باز بود و س*ی*نه پشم آلودش دیده می شد. ریش کوسه اش را که از زیر شال گر*دن بیرون آمده بود میشد دانه دانه شمرد. پلک های ناسور سرخ و ل*ب شکری داشت یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه عکس من روی آینه دق افتاده باشد. من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین جور تصور میکردم به محض ورود رفت کنار اطاق چمباتمه زد. من به فکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم. چراغ را روشن کردم رفتم در پستوی تاریک ،اطاقم هرگوشه را وارسی کردم تا شاید بتوانم چیزی باب دندان او پیدا کنم - اگر چه میدانستم که در خانه چیزی به هم نمیرسد چون نه تر*یاک برایم مانده بود و نه م*ش*رو*ب . ناگهان نگاهم به بالای رف افتاد گویا به‌من الهام شد دیدم یک بغلی ش*ر*اب کهنه که به من ارث رسیده بود گویا بمناسبت تولد من این ش*ر*اب را انداخته بودند
 

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
بالای رف بود. هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم؛ اصلا به کلی یادم رفته بود که چنین چیزی در خانه هست برای اینکه دستم به رف برسد چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم؛ ولی همین که آمدم بغلی را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد؛ دیدم در صحرای پشت اطاقم پیر مردی قوز کرده زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان نه، یک فرشته آسمانی جلو او ایستاده خم شده بود و با دست راستش گل نیلوفر ک*بودی به او تعارف میکرد در حالی که پیرمرد ناخن انگشت سبابه دست چپش را می جوید.
دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمیشد نگاه میکرد بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار ل*بش خشک شده بود، مثل اینکه به فکر شخص غایبی بوده باشد. از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر چشمهایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی میزند، چشمهای مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهندۀ او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گودیهای براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد. این آینه جذاب همه هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش می کشید. چشمهای مورب ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و م*ست کننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماورای طبیعی دیده بود که هر کسی نمی توانست ببیند؛ گونه های ب*ر*جسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشت آلوی نیمه باز لبهایی که مثل این بود که تازه از یک ب*وسه گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود موهای ژولیده سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود. لطافت اعضا وبی اعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد.
 

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
فقط یک دختر رقاص بتکده هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد. حالت افسرده و شادی غم انگیزش همۀ اینها نشان میداد که او مانند مردمان معمولی نیست اصلا خوشگلی او معمولی نبود. او مثل یک منظره رویای افیونی به من جلوه کرد... او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید کرد اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، س*ی*نه کپل و ساق پاهایش پایین میرفت مثل این بود که تن او را از آ*غ*و*ش جفتش بیرون کشیده باشند؛ مثل مادۀ مهرگیاه بود که از ب*غ*ل جفتش جدا کرده باشند لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود.
وقتی که من نگاه کردم گویا میخواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله داشت بپرد؛ ولی نتوانست آن وقت پیر مرد زد زیر خنده. خنده خشک و زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد. یک خنده سخت دورگه و مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند. مثل
انعکاس خندهای بود که از میان تهی بیرون آمده باشد.
من در حالی که بغلی ش*ر*اب دستم بود هراسان از روی چهارپایه پایین جستم نمیدانم چرا می لرزیدم یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود. مثل اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم بغلی ش*ر*اب را زمین گذاشتم و
سرم را میان دو دستم گرفتم چند دقیقه چند ساعت طول کشید؟ نمیدانم همینکه به خودم آمدم بغلی ش*ر*اب را برداشتم وارد اطاق شدم دیدم عمویم رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته . بود اما زنگ خنده خشک
پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد. هوا تاریک میشد چراغ دود می زد ولی لرزه مكيف و ترسناکی که
در خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود زندگی من از این لحظه
 

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
تغییر کرد. به یک نگاه کافی بود برای اینکه آن فرشته آسمانی، آن دختر اثیری، تا آنجایی که فهم بشر عاجز از ادراک آن است تاثیر خودش را در من می گذارد.
در این وقت از خود بیخود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلا میدانسته ام. شراره ،چشمهایش رنگش، بویش، حرکاتش همه به نظر من آشنا می‌آمد. مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم. می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم. هرگز نمی خواستم او را لمس بکنم، فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود. این پیش آمد وحشت انگیز که به اولین نگاه به نظر من آشنا آمد. آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمی‌کنند که سابقا یکدیگر را دیده بوده‌اند که ر*اب*طه مرموزی میان آنها وجود داشته است؟
در این دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچ کس را . آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند؟ ولی خنده خشک و زننده پیرمرد
این خنده مشئوم ر*اب*طه میان ما را از هم پاره کرد.
تمام شب را به این فکر بودم چندین بار خواستم بروم از روزنه دیوار نگاه بکنم ولی از صدای خندهٔ پیرمرد میترسیدم. روز بعد را به همین فکر بودم. آیا می توانستم از دیدارش به کلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی ش*ر*اب را دوباره سر جایش بگذارم. ولی همین که پرده جلو پستو را پس زدم و نگاه کردم، دیوار سیاه تاریک مانند همان تاریکی که سرتا سر زندگی مرا فرا گرفته جلو من بود. اصلا هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد روزنه چهارگوشۂ دیوار به کلی مسدود و از ج*ن*س آن شده بود مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته است. چهار پایه را پیش کشیدم؛ ولی هرچه دیوانه وار روی بدنۀ دیوار مشت میزدم و گوش
 

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
می دادم یا جلوی چراغ نگاه میکردم کمترین نشانه ای از روزنه دیوار دیده نمی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربههای من کارگر نبود. یکپارچه سرب
شده بود.
آیا میتوانستم به کلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود. از این ببعد مانند روحی که در شکنجه ،باشد هر چه انتظار کشیدم هرچه کشیک کشیدم هرچه جستجو کردم فایده ای نداشت تمام اطراف خانه مان را زیرپا کردم، نه یک روز نه دوروز؛ بلکه دو ماه و چهار روز، مانند اشخاص خونی که به محل جنایت خود بر می گردند هر روز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانه مان میگشتم، بطوری که همۀ سنگها و همه ریگهای اطراف آن را می شناختم اما هیچ اثری از درخت سرو از جوی آب و از کسانی که آنجا دیده بودم پیدا نکردم آنقدر شبها جلو مهتاب زانو به زمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد استغاثه و تضرع کرده ام و همه موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین اثری از او ندیدم. اصلا فهمیدم که همۀ این کارها بیهوده است زیرا او نمی توانست با چیزهای این دنیا ر*اب*طه و وابستگی داشته باشد مثلا آبی که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمۀ منحصر به فرد ناشناس و یا غاری سحر آمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبه معمولی نبوده و دستهای مادی دستهای آدمی آن را ندوخته بود. او یک وجود برگزیده بود. فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده. مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش میزد صورتش میپلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را میچید انگشتش مثل ورق گل پژمرده می شد. همۀ اینها را فهمیدم
این دختر ـ نه این فرشته برای من سرچشمه تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطیف و دست نزدنی بود او بود که حس پرستش را در من
 
بالا