به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

یگانه جان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-18
نوشته‌ها
9
سکه
45
نام رمان: نفیر خاموش

ژانر: جنایی- معمایی، درام
نام نویسنده: @یگانه جان
ناظر: @حوراء

خلاصه: همه چیز از یک اشتباه شروع شد، مسیر اشتباهی که انتخاب کردم، من رو توی دنیای متفاوتی قرار داد، جایی که سراسر ممنوعه بود و من هم اسیر پادشاه ممنوعه‌ها... .

مقدمه: وقتی به ته خط رسیدی و هیچ راهی نداری، کافیه دوباره چشم‌هات رو بازکنی، همیشه ته‌ته سیاهی‌ها یک نقطه ریز سفید دیده میشه، پس دقت‌کن.

نفیر: به معنی صدای بلند و ناگهانی است که معمولاً به صورت فریاد یا زنگ‌خطر شنیده می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حوراء

[سرپرست بخش صوتینو+مدیر آزمایشی تالار رمان+مترجم]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-30
نوشته‌ها
132
سکه
655
1733934421673.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

◇| قوانین تایپ آثار |◇




‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:





بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:





بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:






برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:






پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!



پس در تایپک زیر اعلام کنید:






برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:





‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید





با آرزوی موفقیت برای شما!


[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

یگانه جان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-18
نوشته‌ها
9
سکه
45
#part1


یگانه


سوار ماشین شدم، نگاهی به پیامک آدا انداختم، موهام رو داخل شالم فرستادم و به راننده رو کردم:
- سلام آقا...من...می‌خوام برم کافه اِلَم.

مات زده نگاهم کرد:
- اِلَم؟ یا اِلَم تاج؟

متعجب نگاهش کردم:
- مگه فرق داره؟

راننده مرد میانسالی بود.
موهای جو گندمی و چشم‌های روشنی داشت.

لبخندی زد:
- آره دخترم.

شونه‌ای بالا انداختم:
-نمی‌دونم راستش...تو خیابون فاتح نوشته.

مرد نگاهم کرد و گفت:
- اولین بارته؟

با هر سوالی که می‌پرسید، تعجبم بیشتر می‌شد:
-منظورتون چیه آقا؟

راننده چیزی نگفت و به سمت مقصد راه افتاد، زیر ل*ب با خودش حرفایی می‌زد که بیشترشون ترکی بود و من نمی‌فهمیدم چیز زیادی.

نمی‌دونم چقدر زمان برد تا منو به محل رسوند، دستش رو روی فرمون گذاشت و گفت:
-دخترم این خیابون فاتح.

کمی تو چشمام نگاه کرد و با لحنی غمگین گفت:
- سمت راست رو که بری، انتهای کوچه یک دو راهیه
ماشین رو نیست وگرنه میبردمت.
سمت چپ یک کافه هست و سمت راستت یک کافه دیگه.
اگر کافه الم رو خواستی دست راست و اگر الم تاج رو خواستی دست چپ انتهای کوچه سمت راست باید بری.

خواستم پیاده بشم که گفت:
- نرو دخترم، اگر داری می‌ری الم تاج نرو.

از ماشین پیاده شدم، خواستم پول رو بهش بدم که گفت:
-نه مرسی...تو هم مثل دخترمی.


حرفای پیرمرد بدجور درگیرم کرده بود، ترس برم داشته بود.

منظورش چی بود؟ به انتهای کوچه که رسیدم درست طبق گفته پیرمرد یک دو راهی بود.
گوشیم رو درآوردم که به آدا زنگ بزنم ولی به طور عجیبی شارژ گوشیم پرید و کلا گوشی خاموش شد.

خیلی عجیب بود، چون گوشی من صد‌درصد شارژ داشت و نباید خاموش می‌شد.

درگیر بودم...راست برم یا چپ؟
اِلَم کدوم ور بود؟
چند بار سعی کردم گوشی بی صاحابم روشن کنم اما نشد.

کمی تو فکر رفتم و در نهایت با دیدن دوتا سگ بزرگ که واق واق می‌کردن و میومدن جیغ کشیدم و دویدم.

انقدر دویدم که نفهمیدم آخرش از سمت راست رفتم یا چپ.

سرم رو بالا آوردم و با دیدن تابلویی که روش نوشته شده بود الم چشم‌هام برق زد.

نفس راحتی کشیدم، روی تابلوی نصب شده سردر اون نوشته شده بود؛ کافه اِلَم

چقدر طولانی، با قدم‌های محکم و استوار با کفش‌های پاشنه بلندم وارد شدم.

چندتا دختر اون ته نشسته بودن و ورق بازی می‌کردند و بقیه هم مردهایی بودن که انگار کارت بازی می‌کردند.

با لبخند سمت پذیرش کافه رفتم.
البته اون موقع نمی‌دونستم که بهش میگن بارمن!

مرد داشت جام ها رو پر از شربت آلبالو می‌کرد که گفتم:
-ببخشید آقا.

مرد سمتم برگشت و اخم کرد:
- تو کی هستی دختر؟

مردی از پشت قفسه بیرون اومد، دستش روی شونه مرد اول گذاشت: -جووون...اومدی سر چی شرط بندی کنی؟ سر این اندام باربی‌ات؟


اخم کرده گفتم:
-مودب باش آقا...من اومدم دنبال دوستام.

قهقهه مرد به هوا رفت:
-قیافه ما شبیه دوستاته؟ فکر کردی با هالو طرفی؟

خواست سمتم بیاد که صدای محکمی درجا مانعش شد:
- بسه.

مردی حدودا سی و هفت ساله، جلو اومد و گفت: -آی دختر تو اینجا چکار می‌کنی؟

کمی عقب رفتم:
- ه... هیچی...با دوستام قرار داشتم.


مرد نیشخندی زد:
-چطور اومدی تو؟ دعوت نامه داری؟

چشم‌هام چهارتا شد:
-آقا مثل همه جای دنیا در باز بود اومدم. مگه برای رفتن به کافه دعوت نامه میخواد؟

نیشخندش عمیق تر شد:
- ولی ما مثل همه جای دنیا از مهمون‌هامون پذیرایی نمی‌کنیم.

خواستم عقب برم که با یک جهش خودش رو به من رسوند و مچ دستم رو گرفت و رو به مردان هیکلی کرد و گفت: -ببریدش اتاق پونصد و هشت تا آقا یاماج بیاد و تکلیفش روشن کنه.

جیغ کشیدم که تو دهنم زد:
-هیس! خفه‌شو.

با وحشت عقب عقب رفتم و به مرد رو به رو خیره شدم.

اشک از گوشه چشمم سرازیر شد:
- م...مگه اینجا کافه الم نیست؟

اما مرد با صدای وحشتناکی گفت:
-هیس! مگه نمی‌گم خفه شو؟

با یک حرکت سریع دستش رو دور گردنم حلقه کرد و انگشتاش رو محکم روی ل*ب‌هام فشار داد.
طوری که نفس کم آوردم.

جایی که داشتم از بی نفسی می مردم من رو هل داد سمت اون مردهای هیکلی و گفت:
-ببریدش.

داد زدم:
- ولم کنید!

اما زور اونا به من می‌چربید که من رو کشون‌کشون سمت اتاقی بردن و هلم دادن تو اتاق
 
آخرین ویرایش:

یگانه جان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-18
نوشته‌ها
9
سکه
45
#part2

اتاق تاریک بود، ترسیده بودم. یک پنجره پشت به من بود که نور کمی ازش ساطع میشد و البته سرمای شدید.

دستام رو دور هم حلقه کرده بودم و دندونام بهم کلید میشدن.
از جا بلند شدم که ارتفاع پنجره تا پایین رو نگاه کنم که سرم گیج رفت و زمین خوردم.


در اتاق با ضرب باز شد، دو مرد هیکلی با دیدنم پوزخندی زدن و یکیشون گفت: -حتی عرضه فرار هم نداشتی؟

ترس تو وجودم تزریق شده بود، اصلا نمی‌فهمیدم کجام و چی شده.

روی زمین نشستم، زانوهام رو تو ب*غل گرفتم و اشک ریختم.
حالم خراب شده بود و فقط اشک می‌ریختم.

حتی جرعت بلند گریه کردن رو هم نداشتم، دستام می‌لرزید که در اتاق باز شد.

فکر کردم که اون دوتا مردن و اومدن بهم سر بزنن برای همین از جام تکون نخوردم
ولی با بسته شدن در به خودم لرزیدم.

با اشک گفتم:
- ت...تو رو خدا بگید آقا یاماج‌تون بیاد، تکلیف منو روشن کنه دیگه...

صدای قدمای مرد هر لحظه نزدیک تر میشد، تا اینکه زیر چونم رو گرفت و سرم رو بالا آورد و گفت:
- اینجا چکار می‌کنی؟ از طرف کی هستی؟


انقدر اونجا تاریک بود که ترسیده بودم، آروم گفتم:
- م...میشه برق رو...

انگار فهمید چی می‌خوام بگم که اومد کنارم نشست، اسلحه رو سرم گرفت و گفت:
-چه فرقی می‌کنه وقتی قراره بری به درک؟

با این حرفش بغضم ترکید، جلوش زانو زدم و دستم رو به پاهاش گرفتم:
- آقا، به خدا من اصلاً شما رو نمیشناسم، از طرف کسی هم نیستم.

هنوز اسلحه رو سرم بود و این منو می‌ترسوند، با گریه گفتم:
- م...من یک دانشجوی ایرانی ام که اینجا درس میخونم، با دوستام قرار داشتم کافه الم، اما خب اشتباهی اومدم اینجا.


هیچ وا کنشی نشون نداد که با هق‌هق ادامه دادم:
- حتی حاضرم بهت ثابت کنم.

پوزخندی زد و گفت:
- چه جالب، اما چطور؟

با اشک گفتم:
-ب...بگو گوشیم رو بهم بدن تا زنگ بزنم دخترا‌..
گوشی‌اش رو از جیبش درآورد و شماره‌ای برقرار کرد:
هی سلیم، بگو تلفن دختره رو بیارن.


چند لحظه بعد در زده شد و انگار گوشیم رو آوردن، مرد پوزخندی زد:
- خب رمز؟

با درد گفتم:
- نود نودو دو

سریع رمز رو زد و بدون توجه به من داشت دنبال چیزی می‌گذشت که با گریه گفتم:
- خب بگو دنبال چی؟ شاید کمکت کردم.

دستش رو دهنم گذاشت:
-هیس!

ساکت شدم که گفت:
- اسم دوستات؟

نفس عمیقی کشیدم:
-سوگل، ادا، مارال

لبخندی زد و شماره رو گرفت، که نمیدونم از شانس خوبم یا بدم سوگل جواب داد: -الو یگانه کجایی؟ ما نگرانت شدیم، چرا نیومدی کافه؟

مرد با شنیدن این حرف ها، جلو اومد،اسلحه رو تو جیبش گذاشت و دست انداخت پشت کمرم.

با درد پرسیدم:
- آ... آقا...برق رو نمی‌زنی؟
کنار گوشم پچ زد:
-خیلی دوست داری منو ببینی؟

بعد کمی مکث دوباره گفت:
- نگران نباش می‌بینی عزیزم، هرشب می‌بینی.

با مظلومیت تمام گفتم:
-م...من می‌ترسم.

صورتم رو نوازش کرد و گفت:
- ترس خوبه.

بعد با صدای بلندی فریاد کشید:
- سلیم؟ سلیم؟

به سرعت نکشید که در اتاق دوباره بازشد:
- جونم آقا عدنان؟

مردی که حالا فهمیدم اسمش یاماج دوباره سرم رو نوازش کرد و گفت:
- این دختر چشم رو گرفته، ببرش تو ماشینم تا بیام.

اون مرد مردد گفت:
- ون آقا؟

عدنان داد زد:
-میگم ماشینم یعنی ماشین شخصیم.

بعد منو که مثل یک عروسک به راحتی تو دستش جا به جا میشدم بلند کرد و گفت: - عروسک ایرانی...من ایرانی دوست دارم.

اون مرد که اسمش سلیم بود جلو اومد و بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشید که با گریه گفتم:
- آقا بزار من برم.

پوزخندی زد:
-جون تو چقدر کوچولویی...

این رو گفت و منو تو ماشین پرت کرد، خودش هم بالاسرم وایستاد تا پیاده نشم.

چند لحظه بعد یاماج سوار شد و محکم در رو بست.

فضای ماشین تاریک بود، یک تاریکی بیش از حد و بازهم نمی‌تونستم چهره یاماج رو ببینم.

بهم نزدیک شد که عقب رفتم، انقدر عقب رفتم که به در ماشین کمرم برخورد کرد.
اونم نزدیک و جنب من نشست
سرنگی رو سمتم آورد که با بهت گفتم:
-چی...چیه؟

دست راستش به سمتش گردنم رفت، گردن منو تو دستش گرفت.

شالی که سرم کرده بودم رو به آرومی باز کرد.
انگشتاش داغ بودند، تو این سرما که من یخ می‌زدم، چطور می‌تونست آن‌قدر گرم باشه دستش؟

نگاهم هنوز به پایین بود، دکمه چهارم و پنجم مرد، جرعت نداشتم که به صورتش نگاه کنم.

دست چپ یاماج تکون ریزی خورد و من سوزشی در گردنم حس کردم.

بالاخره تموم شد، صدای بم و گیرای اون مرد آخرین چیزی بود که شنیدم:
+ خوب بخوابی دخترم.

چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم که دستش رو چشمام گذاشت:
- بخواب دخترم، این دارو فیل رو هم از پا میندازه چه برسه به تو
 
آخرین ویرایش:

یگانه جان

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-18
نوشته‌ها
9
سکه
45
با اتمام حرفش سرم روی شونش فرود اومد.
××××××××
با تلخی وحشتناکی که ته گلوم حس می‌کردم هوشیار تر شدم.
بدنم درد میکرد و دهنم بدجوری تلخ بود.

دستی به گلوم کشیدم و آروم ل*ب زدم:
-آب...تشنمه.

اما هیچ کس انگار صدام رو نمی‌شنید.
به سختی به بدن سست شده‌ام رو تکونی دادم.

من یک دانشجوی ایرانی بودم که برای تحصیل به ترکیه اومده بودم.
هنوز هیچی نمی‌دونستم، این که این آدما کی‌ان، مگه من به کافه الم نرفته بودم؟
پس چرا سوگل اونجا نبود؟

از جا بلند شدم و با دیدن در چوبی به طرفش قدم برداشتم اما هنوز بهش نرسیده بودم که در باز شد و مرد داخل اومد.
همون مردی که توی کافه دیده بودمش، اما چون چهرش رو درست ندیده بودم نمی‌دونستم که این یاماج یا سلیم؟

پیراهن مشکی پوشیده بود؛ با کت و شلوار همون رنگ.
به قول مامان اتوی شلوارش هندونه رو قاچ میکرد.

نگاهش پر از نفرت و کینه بود،نیشخندی زد و گفت:
-مادمازل جایی تشریف می‌برن ؟

با ترس عقب رفتم و با چشم اشکی نگاهش کردم:
- ب...بزار برم.

جلو اومد و کنارم زانو زد:
-آخی...عزیزم خیلی دلت رفتن میخواد.

بعد با لحن مسخره‌ای گفت:
- ولی نمیشه، میدونی چرا؟

آب دهنم رو به سختی قورت دادم:
-چرا؟

لپم رو کشید و گفت:
- چون ت...خودت با پای خودت اومدی تو قلمروی من، حالا من چطوری بزارم بری؟

دستام می‌لرزید، با ترس گفتم:
- چ...چی؟ مگه تو کی هستی؟

جلوتر اومد، دستش رو دست لرزونم گذاشت و گفت:
- یاماج آتامان...

میخواستم دستم رو از تو دستش بیرون بکشم که اجازه نداد و گفت:
- ملقب به سلطان وحشت.

با ترس بیشتری بهش خیره شدم:
-چرا؟

من روی زمین انداخت، بالاسرم ایستاد:
-چی چرا؟

کلا اختیار هر حرکتی رو ازم گرفته بود، احساس میکردم فلج شدم و نمیتونم کاری کنم:
- چ...چرا بهت میگن سلطان وحشت؟

با شنیدن این سوالم قهقهه بلندی زد، و من با استرس بیشتری بهش نگاه کردم که گفت: -بهم میگن سلطان وحشت چون که

یکدفعه کمربندش رو باز کرد، دور دستش حلقه کرد و گفت:
-چون هرکسی اینجا یک قلاده داره که زنجیرش دست منه.

بهش طوری زل زده بودم که انگار داشتم از یک قصاب می‌پرسیدم چطور منو سلاخی می‌کنی و اونم مراحل سلاخی کردنم رو شرح به شرح توضیح میداد:
- و فقط با یک اشتباه اون قلاده گردنش رو میگیره و خفش می‌کنه.


کاملاً دست و پاهام از حس افتاد، قطرات اشک ازم سرازیر می‌شد، اونم از اینکه تونسته بود منو تا سر حد مرگ بترسونه لبخند پیروزی زد.

جلو اومد و گفت:
- ولی تو نترس عزیزم، من دخترا رو نمی‌کشم، اونم دختری مثل تو که هم زیباست و هم حرف گوش کن مگه نه؟

صدام به سختی دراومد:
- ببین تو خلافکار ترکی من دختر ایرانی، ب...بزار برم.خطری برات ندارم که.

نزدیک تر شد، فاصله مون به حدی نزدیک شد که اگر یک قدم جلو می‌اومد می‌رفت رو پام.
خیلی زهردار گفت:
- اشکال نداره، ما ترک ها به مهمون نوازی معروفیم.

دستش رو سمتم دراز کرد که با کمکش بلند بشم ولی من قبول نکردم، دستم رو به زمین زدم و بلند شدم.

از اخم بین صورتش میشد فهمید که بدش اومده ولی چیزی نگفت.

وقتی که بلند شدم، دستم رو گرفت و پیچوند، طوری که از صدای ترق ترق استخونام رو شنیدم.

از درد زیاد فریاد کشیدم و دوباره روی زمین افتادم. جیغ می‌کشیدم دیوونه وار که کنارم نشست و گفت:
- دختر جون، نباید دستی که به خاطر کمک بهت دراز شده رو رد کنی، این بی ادبیه.

داد زدم:
- آشغال کث*افت، دارم از درد می‌میرم. مریضی مگه؟

دستش رو جلوی دهنم گذاشت و گفت: -دوست داری دهنتم مثل دستت جر بدم؟

خیلی مظلومانه سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید
 
بالا