به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,875
مدال‌ها
4
سکه
24,421
هر کاری مسئولیت کودکی می شد حتی شمارش میهمان ها تمرینی سودمند برای کودکی بود که باید به یاد می سپارد چه کسانی آن روز میهمان بودند‌ تعداد صندلی های دور میز باید به تعداد میهمانان بود. اگر اعضای گروهی در محل نبودند، جایشان باید از تعداد کلی کم می شد. نگاه داشتن این رد برای سی نفر وقتی نه یا ده نفر می شوید آسان نیست.

آشپز ها با خرسندی یا درد ما را هنگام خوردن ثمره کاروز حمت شان تماشا می کردند،اما ما از نتیجه هرگز انتقاد نمی کردیم و مراقب بودیم تلاش هایش را باز بشناسیم. بشقاب ها با زنجیره ای از دست ها از آشپزخانه به روی میز می رفت، کودکان به ویژه زنجیر را دوست داشتند، جادوی حرکت دادن ظرف داغ از دستانی به دستانی دیگر، با اطمینان و با آرامش انگار که همه با هم ارگانیسمی زنده بودند. زمانی که کار با شتاب پیش می رفت، بسیار لذت بخش بود. پس از آن به همان شیوۀ رقص نگاری شده بشقاب ها برده و شسته و جمع می شدند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,875
مدال‌ها
4
سکه
24,421
در یکی از جلساتمان مادام دو سالزمن داستان آشپزی یاد گرفتن خودش را تعریف کرد. به او که دختر مهندس راه و ساختمان برجسته ای بود، هنر هایی مانند شعر و شاعری پیانو، باله یاد داده شده بود. مادر و پدرش نمی توانستند حتی به خیال در آورند که دخترشان نیاز به فراگیری کار های دشوار خانه داری داشته باشد. از همین رو کار های مربوط به خانه داری در برنامه آموزشی او گنجانده نشده بود. زمانی که با الکساندر دوسالزمن ازدواج می کند، در می یابد که عاشق جنگل است و شوهر هم عروس را به کمپینگ می برد. آتش را که به راه می اندازه او هوس می کند. چیزی بپزد. فاجعه ! همه چیز می سوزد و چیز مناسبی برای خوردن باقی نمی ماند، اما شوهرش به جای انتقاد تمام چیز هایی را که او آماده کرده بود می خورد و از آن تعریف می کند. مهربانیش وجود مادام دو سالزمن را از افسوس و پشیمانی لبریز می کند و به او انگیزه می دهد تا خیلی زود یاد بگیرد خوب آشپزی کند.

می گفت: "کودکان حسی درونی دارند. آیا می توانید به جای تحمیل حس درونی خودتان حس درونی خودشان را در آن ها بر انگیزانید؟ آیا می توانید به آن ها اجازه دهید که با پیامد های کردار های خود بدون سرزنش و پشیمانی زندگی کنند؟
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,875
مدال‌ها
4
سکه
24,421
دخترم ریسا از شش سالگی به کار کودکان پیوست و به یاد می آورد که:

یازده سالم بود و یک شنبه ای برای ناهار سرآشپز شدم. خیلی خوب به یاد دارم که به آپارتمان زیبای جین در خیابان پارک رفتم تا با هم برنامه ناهار را بریزیم به کتاب های آشپزی و دستور پخت ها مراجعه کردیم و تصمیم گرفتیم کباب دیگی سالاد و چیپس سیب درست کنیم.

یک شنبه از راه رسید و من با دقت بسته های سبزی را باز کردم و شروع به تهیه مواد لازم برای هر بشقاب نمودم. زمانی که همه بسته ها را باز کردم متوجه شدم کاهو یادمان رفته چیزی نبود که با آن سالاد درست شود. ناهار بدون سالاد در خیالم هم نمی گنجید، بخشی از برنامه بود از مادرم پرسیدم آیا کسی می تواند به سبزی فروشی که کیلومتر ها با آن جا فاصله داشت برود.
اما پگی وسط پرید و گفت: "بهتر است کسی نرود. برای همه چیز زمانی وجود دارد زمانی که کاری باید بشود یا نشود."
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,875
مدال‌ها
4
سکه
24,421
با گذشت آن زمان، نمی توانی آن را بازگردانی. باید ادامه دهی و کاری را که لازم است بکنی زمان گرفتن کاهو وقتی بود که داشتی خرید می کردی حالا زمان آشپزی است. باید ناهار را بدون سالاد بخوریم.
باورم این بود که کباب دیگی به تنهایی خیلی مسخره است و ناهاری که من مسئول آن بودم خراب می شود. خیلی برایم دردناک بود، اما یکی درست می گفت. به من کمک کرد تا مسئولیت کردار هایم را به دوش بگیرم. برای برنامه ریزی و خرید خیلی به خودم افتخار می کردم، اما او منرا وا داشت تا با این واقعیت که چیزی را فراموش کرده بودم، رویاروی شوم. خیلی هم موضوع مهمی نبود اشتباهی از من سر زده بود و اجازه نداشتم نتایج را پنهان کنم یا آن ها را به شکلی در آورم که منیتم می خواست.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,875
مدال‌ها
4
سکه
24,421
نوبت سرآشپزی ریسا مایه افتخار هر دو ما شد. زمانی که به من گفت یادش رفته کاهو بخرد تنشی که روی چهره اش دیدم، باعث شد گمان برم که باید کار خود را رها کنم و بی درنگ دنبال آن بروم.
با اندیشیدن دوباره به آن دنبال پگی گشتم. هیچ وقت بدون اطلاع فرد مسئول محل را ترک نمی کردیم. پگی می خواست بداند چرا کاهو لازم بود با توضیح ریسا پگی گفت: "بهتر است نروید."

نگاه کردن به چهره درمانده ریسا برایم دشوار بود، اما پگی را نمی شد متقاعد کرد. هنگامی که تنها شدیم توضیح داد: "ما نمی کوشیم چیز ها را راست و ریس کنیم - اجازه می دهیم کودک نتایج کارهایش را تجربه کند."
خاطره من از آن رویداد نا آرام کننده بود. پگی به ما یادآوری کرده بود که ما دلمان برای بچه هایمان می سوزد و می خواهیم آن ها سختی نکشند که می تواند درست همان چیزی باشد که به جای کمک به آن ها برایشان زیان بار باشد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,875
مدال‌ها
4
سکه
24,421
به اصول باور داشتم، اما نه به سنگ دلی و نمی توانستم این دو را با هم آشتی بدهم با این حال، دهه ها بعد ريسا من را با این اشاره غافلگیر کرد :

آن کاهویی که یادم رفته بود به من کمک کرد تا دانشکده پزشکی و دوره سخت اینترنی را بگذرانم. اشتباهات فراوان بود، اشتباهاتی بسی بزرگ تر _ که توانستم بپذیرم و بدون پنهان کردن نتایج با آن ها کنار بیایم. می توانستم "انتقاد" را بپذیرم بی آن که بیخودی آزرده شوم و از کاری دست بکشم. کاری که می کردم همیشه عالی نبود. لازم بود آن را ببینم و با این حال ادامه دهم.

یک شنبه ای در آرمونک به این فکر افتادیم که راه دشوارتری را برای پیش بردن کاری آشنا برگزینیم. این به ما کمک می کرد تا به ملالت کار آشنا رخنه کنیم، چیز ها را از نو ببینیم. از آن جا که پرداختن به ریزه کاری های کار آشپزخانه با من بود تصمیم گرفتم برای ناهار یک شنبه تیمم برای خرید سبزیجات دست کم چهار کیلومتری تا سبزی فروشی راه برود به جای آن که آن را از شهر و با ماشین بیاوریم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,875
مدال‌ها
4
سکه
24,421
با سه کودک به راه افتادیم و پیمودن چهار کیلومتر زیاد به درازا نکشید. پیش از ساعت یازده به فروشگاه کنار گذرگاه جاده ها رسیدیم و شروع به خرید کردیم باید برای سی نفر خرید می شد و دیگر من و آنجلا، دختر سیزده ساله سرآشپز آن روز شروع به گل گل کرده بودیم. او می خواست همه چیز را کنسرو شده بخرد - سبزیجات، رب گوجه فرنگی، حتی نوشیدنی های از پیش آمیخته در حالی که من از او می خواستم مواد تازه، خشک یا یخ زده بخرد تا بارمان سنگین نشود. با وجود مخالفت هایم نمی خواستم تصمیم او را وتو کنم. در آخر چهار کیسه سنگین پر از قوطی های کنسرو را باید می بردیم.
با تقسیم سبزيجات بار كم تر را به کوچک تر ها دادیم.

خورشید دیگر حسابی بالا آمده بود. بیش از صد متری نرفته بودیم که آنجلا از شتابش کاست و اعلام کرد که بارش زیادی سنگین است و خیلی گرمش شده است. تیم کوچکمان پراکنده شد و هر کس با شتاب خود در جاده می رفت.
آیا با گزینش چنین کار دشواری اشتباه کرده بودم؟ پس از چند صد متری دیگر آنجلا ایستاد اعتراض کنان گفت که نمیخواهد این کار را کند و لذتی از آن نمی برد. می گفت به هر حال، کسی نمی تواند من را مجبور کند و کیسه اش را روی زمین گذاشت و جرئت کرد که من را به کشیدن آن بکشاند. ختر کوچک تری از او تقلید کرد و کیسه اش را کنار کیسه آنجلا گذاشت و او هم اعلام کرد که بسیار گرمش شده است. نا آرام دور نیم دایره ای گردآمده بودیم و من به آن ها یاد آوری می کردم که با این برنامه موافقت کرده بودند و همکاریشان را می طلبیدم. اما آنجلا یک دندگی می کرد. شروع به راه رفتن به سوی خانه کودکان کرد الين و دختر کوچک تر هم در کنارش به راه افتاد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,875
مدال‌ها
4
سکه
24,421
من چه کار باید می کردم؟ برای کمک زنگ می زدم؟ دست جلوی ماشینی می گرفتم؟ هیچ کدام درست نمی نمود. می خواستم تمرینی را که با آن موافقت کرده بودم به پایان برسانم و برای همین کیسه آنجلا و خودم را برداشتم - خیلی سنگین تر از آن بود که می توانستم بکشم و شروع به راه رفتن در پس آن دو دختر دست خالی کردم. پسر تیم به دنبالم راه افتاد و کیسه خودش را می کشید، اما کیسه دختر کوچـک تــر کنار جاده ماند.

برای همین دوباره دور زدم و کیسه سوم را هم برداشتم. یکی را مانند نوزاد به ب*غل گرفتم و دوتای دیگر را با رشته های کیسه به دست گرفتم بار خیلی سنگینی برایم بود.
در خاموشی شروع به شمردن گام هایم کردم ده تا ده تا درخشش گرمای روی جاده صحنه ای سوررئال می ساخت همه چیز پاک تر از همیشه بود، آوای نفس هایم بلند تر از آنی بود که تاکنون شنیده بودم. از یک تا 12 می شمردم و دوباره 11، 10، 9، 8، 7... با شمردن گام ها می توانستم به راه رفتن ادامه دهم. اما اندیشه هایم مرتب باز می گشتند و به من می افتند که بارم زیادی سنگین است و نمی توانم آن را تا آخر ببرم. اندیشه ها دشمنانم بودند باید آن ها را آرام می کردم و به شمارش و راه رفتن ادامه می دادم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,875
مدال‌ها
4
سکه
24,421
هر طوری بود به جاده خودمان و سپس سرپناه پایین رسیدیم. بچه ها دویدند تا به دوستانشان بگویند ما برگشته ایم و با چند دست کمکی دیگر ناهار را آماده کردیم لرزش دستان و پاهایم تا مدت ها فرو نمی نشست، اما مهم نبود رفته بودیم سبزیجات بخریم و آن ها را آورده بودیم.

گاه هر چند تمرین ها برای کودکان آفریده می شدند، به شکلی که ما برنامه ریزی کرده بودیم پیش نمی رفتند. با این حال این امکان را برای ما باقی میگذاشت که به تلاش خود ادامه دهیم. اکنون می دانستم که تنام هر چند زیاد نیرومند نبود، اما می توانست چیز های سنگین را اگر با نیتی بود که بر عواطف و اندیشه های منفی هر دو پیشی می گرفت با خود بکشد و برای مدتی در از این کار را بکند چه کسی است که این بار را می کشد؟
سرانجام ناهار کشیده شد و پگی از من خواست تا پس از ناهار کتاب خوانی کنم که مایه افتخار بود فصل "پدرم" از کتاب خود زیست نگاری ملاقات با مردمان برجسته گورجیف.

"با وجودی که در آن زمان هنوز یک پسر بچه بودم، این دوره زندگی خانوادگی خود را مو به مو به یاد می آورم و در این صحنه خاص تمامی عظمت آرامش درونی پدرم و عدم دلبستگی حال و هوای درونیش به تجلیات بیرونی در سراسر بدبیاری هایی که برایش پیش آمد در حافظه ام نقش بسته است."
هر چند خیلی خوب با کتاب آشنا بودم. این بار آن را متفاوت می شنیدم. صحنه های زندگی گورجیف لحظات زنده ای بودند که در آن لحظه روی می داد. هنگام خواندن برایم سخت بود گریه نکنم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,875
مدال‌ها
4
سکه
24,421
فصل پنجم

زبان فراموش شده

"کودکان به زمان شاید ده ها سال نیاز دارند
تا تأثیراتی را که گرفته اند دریابند."


سخن گفتن با کودکان اغلب برایمان دشوار است، زیرا زبان آن ها را فراموش کرده ایم به گونه ای سخن می گویم که از آن آن ها نیست و گمان می بریم ما را می فهمند. چیزی که بیش تر از واژه آن ها را لمس می کند عکس و نگاره است.

سخن گفتن در قالب نگاره ها کار و تکلیف تازه ما شد. کشاکش پیش بردن آن به ما نشان داد تا چه اندازه آن چه می گوییم خالی از معنا بود و این تلاش ما را با زبان فراموش شده قصه ها و حکایات و راز ها، زبان فراموش شده کودکان پیوند داد. دریافتیم که دو شیوه اندیشیدن به شکلی متفاوت پردازش می شوند. واژه ها در بخش خردورزی ذهن ثبت می شوند و نگاره ها و عکس ها، عواطف و احساس ها را لمس می کنند. نگاره ها می توانند بی معنا یا ریشه های آرمانی باشند.
 
بالا