به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,845
مدال‌ها
4
سکه
24,269
جرقه ای از دریافت. رابرت در آن نمایشنامه بازی می کرد و حتی خود او این جمله را می گفت. ماه ها منشی باقی ماند و تنها زمانی که دیگر از تلفن کردن نمی ترسید، این مسئولیت را به کس دیگری سپردیم. اما ما بزرگ سالان هرگز نمی توانستیم برای مدتی دراز غرق در خرسندی شویم. چیزی که در مرحله ای برای کودکان کارساز بود برای رشد بعدی آن ها بازدارنده می شد. اغلب نیاز بود از خود بپرسیم: محیطی که آفریدیم چه تأثیری روی کودکان داشت؟

ریسا یکی از کودکان زندگی خود را در بنیاد و خانه های گوناگون کار این چنین به یاد می آورد:

در دنیای معمولی دیگران چیز هایی به شما یاد می دهند و شما باید درست همان کاری را کنید که به شما آموزش می دهند. در بنیاد تجربه مان، آموزگارمان بود. در آن جا همه چیز وارونه می شد. در مدرسه تنها نتیجه مهم است و کسی علاقه ای به آن چه تجربه می کردید نداشت. این جا تنها تجربه درونی مهم بود و نتیجه تلاش هایمان پذیرفته می شد، تنها چیزی که مهم بود این بود که ما برای خودمان می کوشیدیم و می آزمودیم.

یکی از کار و تکلیف های نخست ما این بود شرایطی را فراهم کنیم که این لحظه تجربه بتواند پیش بیاید. کودکان را با خواست درست نه از روی وظیفه و اجبار، بلکه برای کاری یا بزرگسالی که به راستی به مشارکت آن ها نیاز داشت به آن فرا خواند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,845
مدال‌ها
4
سکه
24,269
زمانی که دختران و پسران نوجوان را به خانه اصلی برای کار با بزرگ سالان می فرستادیم، گزارش های ناسازگاری با خود می آورند. بیش تر شکایت می کردند که بزرگ سالان به آن ها اجازه کار نمی دادند به آن ها اعتماد نمی کردند تا کاری را که به آن ها واگذار شده بود خودشان پیش ببرند، باور نمی کردند آن ها این توانایی را داشتند، هر چند که زبر دستی های زیادی در نجاری و لوله کشی از کار با ما در سرپناه پاینی به دست آورده بودند. پسر ها می گفتند: "تنها از ما می خواهند یک گوشه بایستیم."

گرسنگی کودکان برای واقعیت بیش تر از خواسته آنان برای سرگرمی بود. برای همین می آمدند. امروزه چه تجربه واقعی برای کودکان وجود دارد؟ آیا کمبودی دارند که نمی توانند به آن آوا بخشند؟ آن ها تنها می دانند که گاه حوصله شان به شدت سر می رود و کاری وجود ندارد که بکنند. خواست و مطالبه های واقعی نیازمند تلاش و گاه نا آسودگی و گاه همراه با خرسندی واقعی است. برخی از کودکان به شکل غریزی این را باز می شناسند. برای بقیه تجربه شان با کار به آن ها کمک کرد تا به آن برسند. آن ها دلشان می خواست نیاز داشتند بر مشکلات چیره شوند تا رشد کنند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,845
مدال‌ها
4
سکه
24,269
مردی به نام دوگ تجربه کودکی اش در آرمونک را به این شکل به یاد می آورد:

بابت کار نگهداری: چمن زنی، بنایی، احساس می کردم مهم هستم. کاری بود که در خانه نمی کردی چیزی که دوست نداشتم کار هایی بود که تنها برای سرگرم نگاه داشتن خود می کرد. اما زمانی که کاری را که می کنی دوست داری کاری که مردان می کنند، مأموریتی داشتی و می توانستی آن را تعریف کنی چیزی تازه و لذت بخش بود.

تیره ترین لحظات از دیدگاه کودکان تلاش های دست و پا چلفتی اعضای تیم برای "سرگرم نگاه داشتن" با چیزی در زمانی بود که بزرگ سالان خودشان را سازمان می دادند.
زمانی که ناگزیر بودم اتاقی پر از اسباب را از راه خیابان از کودکستان کلبه به سرپناه ببرم، دست یارانم دو پسر هشت ساله بودند که بازی گوشی می کردند و علاقه ای به این کار ملالت بار نداشتند. کوشیدم با دادن اسباب های سبک برای بردن آن ها را بفریبم با این گمان که حوصله شان کم تر سر برود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,845
مدال‌ها
4
سکه
24,269
ناگهان پگی مرا کنار زد. یک کارتون سنگین کتاب برداشت و آن را در دستان یکی از پسر ها گذاشت.
با چابکی گفت: "بگیر جُن و آن را به سرپناه ببر."
جن با اعتراض گفت" "وای" سپس با خوشحالی لبخندی زد: "خیلی سنگینه!" خیلی زود برای بردن بار دیگری بازگشت.
هنگامی که آن قدر دور شده بود که صدای ما به گوشش نمی رسید. پگی توضیح داد که باید بار های سنگین به پسر ها بدهم - این آن ها را به چالش می کشاند و باعث می شود گمان برند مرد شده اند.
و افزود: "زمانی که زیر فشار باشی،کار را دوست داری."

کودکان بزرگ تر اغلب کودک کوچک تری را به عنوان هم تیمی و دستیار داشتند. این کار نیازمند تمام نو آوری ای بود که فرد مسئول می توانست در خود فرا خواند. یکی از پسر ها به یاد می آورد:

یک کار لوله کشی به عهده من گذاشته شد که باید درون لوله ای فلزی را سمباده میزدم که کاری تکراری و بسیار ملالت بار بود. دیوید و من هر کدام یک لوله داشتیم دلم از کار به هم خورده بود و نمی خواستم تمامش کنم. اما دیوید شروع به گفتن داستان دست بافی کرد که کودکان بافته بودند و روی دیواری جلوی ما آویزان بود و شاهزاده ای روی اسب و تمام ماجراجویی هایش را نشان می داد. می خواستم از سمباده زدن دست بکشم. اما دیوید تنها تا زمانی که من سمباده می زدم حاضر بود داستان را تعریف کند و به شدت می خواستم داستان دست باف را بدانم. سرانجام کار را تمام کردیم.
من از دیوید دنباله روی می کردم او 14سال داشت و من هفت یا هشت سالم بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,845
مدال‌ها
4
سکه
24,269
شدت کار چیزی بود که کودکان می خواستند و با مزه کردن آن زندگی بسیار جالب می شد. با مطالبه سنگینی از آن ها، کشف می کردند که چیزی برای بخشیدن دارند که می توانند به ما کمک کنند و این خرسندی واقعی می بخشد. علاقه به کار سخت می تواند غریزی باشد: چیرگی بر بازدارنده امید کودک به تبدیل شدن به بزرگ سالی توانا را اعتبار می بخشد.
مرد دیگری تجربه هشت سالگی اش را در آرمونک به یاد می آورد. به سادگی می توانست پیوسته حرف بزند با همه - کودک بزرگ سال دوست و غریبه - گپ می زد و آن ها را درگیر گفت و گویی جدی می کرد. اما دوست نداشت کار فیزیکی کند و زمانی که پای کار سنگینی در میان بود از دید ناپدید می شد.

در شنبه شبی سرد و یخبندان، در حالی که زیر سرپناه پایینی اردو زده بودیم لوله ای ترکید و آب قطع شد. گروه لوله کش دست به کار شد. اما در این میان آب برای آشپزی و شستن ظرف ها لازم بود. تیم او را برای آوردن آب برگزید و دو سطل به او داد و او را به دل تاریکی فرستاد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,845
مدال‌ها
4
سکه
24,269
دو سطل بزرگ برای بالا رفتن از تپه تا محل پمپ داشتم و بیرون هوا سخت سرد و تاریک بود. از رفتن به بیرون و راه رفتن در جاده ای خاکی به تنهایی می ترسیدم و دلم می خواست کسی با من بیاید. اما انگار همه سرگرم کاری بودند و برای همین تنهایی رفتم. تمام راه را تا محل پمپ دویدم و شتاب زده سطل ها را از شیر آب پر کردم. سپس در حالی که لیز می خوردم و آب از سطل ها می ریخت به سرپناه بازگشتم. سطل ها چنان سنگین بودند که گمان می بردم دست هایم از کتف جدا می شوند. هنگامی که رسیدم آب کمی در سطل ها باقی مانده بود. بقیه آب ها روی خودم ریخته بود و خیس خیس شده بودم. گمان می بردم دیگر لازم نبود آب بیاورم.

اما جیم پافشاری کرد که دوباره بروم و این بار سطل پر از آب بیاورم. به من گفت: "به پایین نگاه نکن. اگر به پایین نگاه کنی، مرکز ثقل خود را تغییر می دهی زیرا تنات از سرت دنباله روی می کند. مستقیم به جلو نگاه کن."
متنفر بودم که دوباره آن کار را بکنم. به گونه ای می دانستم که چاره ای نیست به همان اندازه تاریک و ترسناک بود، اما خیلی عصبانی بودم و این بار نمی خواستم بدوم سطل ها را دوباره پر کردم و این بار آهسته تر بازگشتم. چشم هایم را به نور های سرپناه دوخته بودم و می کوشیدم به نرمی گام بردارم تا دوباره آب بیرون نریزد. این بار با سطل های پر از آب بازگشتم. کسی صدایش در نیامد.

تیم به آب نیاز داشت و من آب آورده بودم. تفاوت میان در رفتن از کار و کمک کردن واقعی را فهمیدم. حس و حال خوبی داشت و برای نخستین بار آن شب بسیار شاد بودم.
حتی امروز هم بردن یک فنجان قهوه یادت می افتم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,845
مدال‌ها
4
سکه
24,269
در حال برنامه ریزی جشن کریسمس بودیم و برگزیدن هدیه ای مناسب برای هر کودک در عین حال که یک گرویی هم بر می گزیدیم، کاری که باید برای به دست آوردن هدیه پیش می بردند. با نوشتن سیاهه ای آغاز کردیم به مدت 5 دقیقه مانند مجسمه بی حرکت بایستید. یکی از آواز های کودکستانی را از آخر بخوانید. دو ردیف تخم مرغ را پس و پیش کنید. گرویی های بیش تر و بیشت ری ساختیم که هر کدام برای کودک خاصی مناسب بود. اما چه چیز برای وندی، دختر نه ساله پرهیجانی مناسب بود که به سختی می توانست یک جا بنشیند و تکان نخورد؟
نخورد؟

بریدن یک روبان بلند لوله شده از وسط به دو نیم را برای او برگزیدیم. دختر بزرگ تری ساکت پشت وندی ایستاده و آماده بود که اگر لازم شود کمک کند. در یک طرف دیگر نوجوانی یک سر روبان را محکم گرفته بود. وندی قیچی را به دست گرفت و هر چه بیش تر می برید روبان بیشتری باز میشد و بیشتر باید میبرید برای این که تمام توجه خود را به بریدن دهد از بلبل زبانی دست کشید، در حالی که آهسته و با دقت روبان را می برید، چهره اش حالت کانومند به خود گرفت. کل اتاق ساکت شد. اما حتی اگر به گفت و گو هم ادامه می دادیم به گمانم وندی با همان حالت ادامه می دهد. مانند این بود که در کانونمندی روی وسط روبان و اجازه ندادن به لیز خوردن روبان لذتی یافته بود. پیش از رسیدن به آخر قرقره، دست کم ده متری روبان را بریده بود به بالا نگاه کرد. با افتخار لبخندی به حلقه های بلند روبان روی زمین پیرامون خود زد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,845
مدال‌ها
4
سکه
24,269
رابرت عاشق کارهای فیزیکی بود و اگر غغلت میکردیم از سقف کلبه که سه متری با زمین فاصله داشت به پا یین می پرید و با چابکی روی پاهایش فرود می آمد و پسرهای دیگر از او دنباله روی می کردند. با این حال هنگامی که پای تماس اجتماعی در میان بود، پسر خجولی بود. سخن گفتن در جلسات برایش دشوار بود و همواره منتظر می شد کودک دیگری چیزی بگوید که او بتواند با او همرایی کند. به این نتیجه رسیدیم که کمک به او باید شکلی از تشویق شهامت عاطفی او برای هم سنگ شدن با شهامت فیزیکی اش باشد.

مسئولیت منشی گری گروه سنی اش هشت پسر و دختر 11 تا 13 ساله را به او سپاردیم. باید آن ها را درباره تمامی برنامه ها و ریزه کاریه هی لازم برای کار گروهی باخبر نگاه می. اشت: چه کسانی ابزار بیاورند، چه کسانی خوراک رسانی کنند، چه کسانی در ماشین هایشان جا داشتند.
هفته بعد در جلسه ای رابرت گزارش کرد: "این سخت ترین کاری بود که تاکنون کرده ام. نمی دانم چرا برایم این همه دشوار بود که با بچه هایی تماس بگیرم که معمولاً با آن ها نمی گردم. اما بخش خنده دارش این بود که زمانی که پای تلفن می آمدند و با هم گفت و گو می کردیم، دیگر بد نبود."
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,845
مدال‌ها
4
سکه
24,269
یکی از بزرگسالان با بازگویی سطری از نمایشنامه ای که بچه ها به تازگی اجرا کرده بودند گفت: "هیچ چیز دشوار نیست." این اندیشه ما است که آن را دشوار می کند. جرقه ای از دریافت رابرت در آن نمایشنامه بازی می کرد، و حتی خود او این جمله را می گفت.
او ماه ها منشی باقی ماند و تنها زمانی که دیگر از تلفن کردن نمی ترسید، این مسئولیت را به کس دیگری سپردیم.

ما بزرگ سالان هرگز نمی توانستیم برای مدتی دراز خرسند بمانیم. چیزی که در مرحله ای برای کودکان کارساز بود، برای رشد بعدی آن ها بازدارنده می شد. اغلب از خود می پرسیدیم: محیطی که ما می کوشیدیم، بیافرینیم چه تأثیری روی کودکان داشت؟

یکی از کودکان زندگی خود را در بنیاد و خانه های گوناگون کار این چنین به یاد می آورد:

در دنیای معمولی دیگران چیز هایی به شما یاد می دهند و شما باید درست همان کاری را کنید که به شما آموزش می دهند. در بنیاد تجربه مان آموزگارمان بود. در آن جا همه چیز وارونه می شد در مدرسه تنها نتیجه مهم است و کسی علاقه ای به آن چه تجربه می کردید نداشت. این جا تنها تجربه درونی مهم بود و نتیجه تلاش هایمان پذیرفته می شد، تنها چیزی که مهم بود این بود که ما برای خودمان می کوشیدیم و می آزمودیم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,845
مدال‌ها
4
سکه
24,269
زمانی که دختران و پسران نوجوان را به خانه اصلی برای کار بزرگسالان می فرستادیم. گزارش های ناسازگاری با خود می آورند. بیش تر شکایت می کردند که بزرگ سالان به آن ها اجازه کار نمی دادند، به آن ها اعتماد نمی کردند تا کاری را که به آن ها واگذار شده بود خودشان پیش ببرند، باور نمی کردند. آن ها این توانایی را داشتند، هر چند که زبردستی های زیادی در نجاری و لوله کشی از کار با ما در سرپناه پاییننی به دست آورده بودند. پسر ها می گفتند: "باید فقط یک گوشه می ایستادیم."
گرسنگی کودکان برای واقعیت بیش تر از خواسته آنان برای سرگرمی بود.

برای همین می آمدند. امروزه چه تجربه واقعی برای کودکان وجود دارد؟ آیا کمبودی دارند که نمی توانند به آن آوا بخشند؟ آن ها تنها می دانند که گاه حوصله شان به شدت سر می رود و "کاری وجود ندارد که بکنند." چیز های واقعی اغلب خواهان تلاش و گاه نا آسودگی است. برخی از آن ها این را به شکلی غریزی می دانستند. برای بقيه، تجربه شان از کار به آن ها کمک می کرد تا آن را بفهمند. برای رشد کردن آنان خواهان و نیازمند سختی ها و چیرگی بر آن ها بودند.
 
بالا