به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
باید اعتراف کنم که این بی تفاوتی فزاینده الف که یار همیشگی من در کار بود، به اندیشه هایی اندوه بار انجامید. یک بار آشکارا درباره اش با او گفت و گو کردم - به سختی به یاد می آورم از چه راهی.

الف مخالفت کرد و گفت : "کی به تو گفته که من دارم تو را رها می کنم؟ کمی صبر کن و خودت خواهی دید که چه قدر اشتباه می کنی.
اما به دلایلی هیچ کدام از این اشارات، و اشارات دیگرش که به نظرم غریب می آمدند، توجه ام را به خود جلب نکردند. شاید چون درگیر آشتی دادن خود با این اندیشه بودم که تنهای تنها هستم. و این قصه ادامه یافت. تنها حالاست که می توانم ببینم، چگونه با وجود گنجایش ظاهری ام برای مشاهده و تحلیل، عامل اصلی را که همواره در برابرم بود نادیده می گرفتم، آن هم به شکلی بخشش ناپذیر. اما اجازه دهید واقعیت ها خود سخن بگویند.
اواسط نوامبر بود که عصر را با یکی از دوستانم گذراندم. علاقه چندانی به موضوع گفت و گو نداشتم. در درنگی میهمانم گفت : "راستی با آشنایی به جانبداری تو از نهان گرایی گمان می برم یکی از موضوعات امروز روزنامه گولوس موسکوی (صدای مسکو) برایت جالب باشد. و به مقاله ای با نام «همه چیز در باره تئاتر» اشاره کرد.

پس از ارائه فشرده کوتاهی، از سناریویی در باره راز و رمزی مربوط به سده های میانه به نام کشاکش جادوگران، سخن می گفت که باله ای به نوشته جی. گورجیف، خاورشناسی شناخته شده در مسکو بود. اشاره به نهان گرایی، عنوان و درونمایه سناریو، علاقه مرا برانگیخت، اما هیچکدام از حاضران نمی توانستند آگاهی های بیشتری درباره آن بدهند. میهمانم که تازه کار پرشور و شوق باله بود، اعتراف کرد که در محفلش هیچ کس را نمی شناخت که ارتباطی با موضوع مقاله داشته باشد. با اجازه اش آن را بریدم و با خود بردم.
شما را با شرح دلایل علاقه ام به این مقاله خسته نمی کنم. اما در نتیجه آن، آهنگ آن کردم که به هر بهایی شده شنبه صبح آقای گورجیف نویسنده سناریو را پیدا کنم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
همان عصر وقتی الف سری به من زد، مقاله را به او نشان دادم، به او گفتم قصدم این است که دنبال آقای گورجیف بگردم و نظر او را در این باره جویا شدم.

الف مقاله را خواند و با نگاهی به من گفت : خوب برایت آرزوی موفقیت می کنم. تا آنجا که به من مربوط می شود، علاقه مرا جلب نمی کند. آیا به اندازه کافی درباره این گونه افسانه ها و قصه ها سخن نشنیده ایم؟" و مقاله را با بی تفاوتی کنار گذاشت، نگرشش به آن به قدری دلسرد کننده بود که دیگر حرفی نزدم و غرق در اندیشه شدم؛ الف هم خاموش بود. گفت وگویمان باز ایستاد. بعد از سکوتی درازمدت، الف آن را شکست و دستش را روی شانه من گذاشت و گفت : ببین، از من نرنج. من دلایل خود را برای آن پاسخ به تو دارم که دیرتر برایت توضیح می دهم. اما اول از تو چند سؤال می کنم که بسیار جدی است - روی واژه بسیار تاکید کرد - "تو نمی توانی بفهمی چه قدر جدی است." تا حدی حیرت زده از این گفته، پاسخ دادم: "بپرس."

"مهرانه برایم بگو چرا می خواهی این آقای گورجیف را پیدا کنی؟ چگونه می خواهی دنبالش بگردی؟ هدف ات چیست؟ و اگر در جستجویت پیروز شوی، از چه راهی به او نزدیک می شوی؟"
نخست با بی میلی، اما بعد با تشویق جدی بودن برخورد الف، و پرسش هایی که پرسیده بود، جهت اندیشه هایم را توضیح دادم. وقتی تمام کردم، الف حرفهایم را بازبینی کرد و افزود: می توانم به تو بگویم که چیزی نخواهی یافت." پاسخ دادم: "چه طور ممکن است؟ به نظرم می رسد سناریوی باله کشاکش جادوگران، جدا از آنکه به گلتزر تقدیم شده، به سختی می تواند آن قدر بی اهمیت باشد که نویسنده اش ردی از خود به جا نگذاشته باشد.

الف گفت: "مسئله به نویسنده مربوط نمی شود. ممکن است او را پیدا کنی. اما او طوری که می تواند، با تو حرف نخواهد زد."
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
از این گفته به جوش آمدم : "چرا فکر می کنی که او..؟ الف رشته سخنم را پاره کرد و گفت: "من فکر نمی کنم، میدانم. اما برای آنکه معطل ات نکنم باید بگویم که من این سناریو را خیلی خوب میشناسم. از آن مهمتر، نویسنده اش، آقای گورجیف را خود می شناسم، و مدت هاست او را می شناسم. راهی که برای یافتن او پیدا کرده ای ممکن است به آشنایی ات با او برسد، اما نه به شکلی که می خواهی. باور کن، اگر به من اجازه بدهی که پندی به تو بدهم این است که کمی بیشتر صبر کن.

سعی می کنم به شکلی که تو می خواهی ترتیب ملاقاتی را با آقای گورجیف برایت بدهم... خوب، دیگر باید بروم.
در کمال حیرت دست او را گرفتم و گفتم: "صبر کن! هنوز نمی توانی بروی. چه طور با او آشنا شدی؟ او کیست؟ چرا پیش از این حرفی از او به من نزدی؟

الف گفت: "نمی توانم به این همه پرسش پاسخ دهم. الان که به هیچ رو نمی توانم. به موقع پاسخ می دهم. در حال حاضر، آرام بگیر؛ قول می دهم هر کاری را که بتوانم برای آشنایی تو با او بکنم." با وجود پافشاری های زیادم، الف از پاسخ سر باز زد و افزود به خاطر خودم نباید بیشتر از این باعث دیر کرد او شوم.
حدود ساعت ۲ بعدازظهر روز یکشنبه، الف به من تلفن زد و کوتاه گفت : "اگر دوست داری ساعت ۷ در ایستگاه قطار باش." پرسیدم: "کجا می رویم؟" در پاسخ گفت : "نزد آقای گورجیف" و گوشی را گذاشت.

این اندیشه از سرم گذشت که به هیچ رو مرد مبادی آدابی با من نیست. حتی از من نپرسید می توانم سر قرار حاضر شوم یا نه و بر حسب تصادف امشب کار مهمی دارم. از این گذشته، به هیچ رو نمی دانم ما چه قدر از شهر دور می شویم. کی برمی گردیم؟ من به خانه چه بگویم؟" اما سپس با خود گفتم که الف احتمالا شرایط زندگی مرا نادیده نگرفته؛ برای همین کار مهم اهمیتش را از دست داد و من منتظر ساعت مقرر شدم. به دلیل بی صبری یک ساعت زودتر بر سر قرار رسیدم و منتظر الف ماندم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
سرانجام از راه رسید. گفت : "زود باش. من بلیط خریدم. دیر کردم و ما دیر میرسیم. باربری با شش جعبه بزرگ به دنبال مان بود. از الف پرسیدم : "اینها چیست؟ مگر می خواهیم تا یکسال دیگر برنگردیم؟" با خنده جواب داد : "ما با هم برمی گردیم؛ جعبه ها به ما مربوط نمی شوند." پرسیدم : "خیلی از شهر دور می شویم؟"
الف به نام یکی از استراحت گاه های اطراف مسکو اشاره کرد و افزود : "برایآنکه تو زیاد سؤال نکنی تا آنجا که ممکن باشد همه چیز را برایت تعریف می کنم، اما بخش بیشتر آن تنها به تو مربوط می شود. تو حق داری که به آقای گورجیف علاقه مند شده ای، اما چند واقعیت را در باره او به تو می گویم تا خودت بفهمی، درباره آرای شخصی خود در باره او حرفی نمیزنم، تا تو بتوانی تأثیرات خودت را کامل تر بگیری. دیرتر به این موضوع باز می گردیم پس از آنکه روی صندلی هایمان جا گرفتیم، شروع به سخن کرد.

به من گفت که آقای گورجیف با هدف معینی سالهای زیادی را در خاور زمین گشته و در جاهایی بوده که برای اروپایی ها دسترس ناپذیر است؛ و دو یا سه سال پیش به روسیه آمده و در پترزبورگ ماوا گزیده و تمام تلاش ها و شناخت و دانشش را بیشتر به پای کارهای شخصی گذاشته است. چندی پیش به مسکو نقل مکان کرده و خانه ای نزدیک شهر اجاره کرده تا بتواند بدون هیچ دردسری در بازنشستگی کار کند. بنا به آهنگی که تنها برای خودش شناخته شده است، به شکلی دوره ای از مسکو دیدن می کند و پس از مدتی دوباره به خانه اش برای کاری که می کند بازمی گردد. به نظرم لازم نمیدید درباره خانه اش در حومه حرفی به آشنایان مسکو خود بزند و هیچ کس را به آن خانه نمی برد.

الف گفت: "اینکه من چگونه با او آشنا شدم، در فرصت دیگری در باره اش حرف می زنم. آن هم به هیچ رو به شکلی معمولی رخ نداد."
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
الف در ادامه گفت در همان آغاز آشنایی با آقای گورجیف، درباره من با او گفت و گو کرده و دلش می خواسته مرا با او آشنا کند؛ نه تنها او مخالفت، بلکه در واقع ممنوع کرده بود که الف چیزی درباره او به من بگوید. به دلیل پافشاری شدید من برای آشنایی با آقای گورجیف و هدفم از آن، الف تصمیم می گیرد یک بار دیگر از او بپرسد. شب پیش پس از ترک من به دیدن او رفته و آقای گورجیف به دنبال پرسش های پرآب وتاب در باره من از او، پذیرفته که مرا ببیند و خود به الف پیشنهاد میدهد که مرا آن عصر به خانه اش در حومه ببرد.

الف گفت : با وجودی که سالهاست تو را می شناسم، از حرف هایی که به او گفتم بی تردید او حالا تو را بهتر از من می شناسد. خودت خواهی فهمید که این تنها تصور من نبود که به تو گفتم به شیوهای معمولی نمی توانی چیزی از او به دست آوری. فراموش نکن که برایت استثنای بزرگی قائل شده و هیچ کدام از کسانی که او را می شناسند به جایی که تو می روی نرفته اند. حتی نزدیک ترین افراد به او چیزی در باره وجود استراحت گاهش نمی دانند. به خاطر سفارش های من تو استثنا شدهای و برای همین مهرانه مرا در تنگنا نگذار."
از او چند سؤال دیگر کردم که بی پاسخ گذاشت، اما وقتی درباره کشاکش جادوگران از الف پرسیدم، جزئیاتی از درونمایه آن را با من در میان گذاشت. وقتی چیزی می پرسیدم که به نظرم ناجور می آمد، الف می گفت که آقای گورجیف در صورتی که لازم بداند، خودش در باره آن گفتگو خواهد کرد.
این گفت و گو، اندیشه ها و گمان های چندی را در من برانگیخت. به دنبال سکوتی رو به الف کردم و چیزی پرسیدم. الف نگاه به نسبت آشفته ای به من کرد و پس از درنگی کوتاه گفت:

"اندیشه هایت را جمع و جور کن، وگرنه از خودت یک ابله میسازی. دیگر کما بیش به آنجا رسیده ایم. کاری نکن که من از آوردن ات پشیمان شوم. هدفی را که دیروز گفتی از یاد نبر. پس از آن دیگر چیزی نگفت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
در ایستگاه ها در سکوت قطار را ترک کردیم و من پیشنهاد کردم که یکی از جعبه ها را حمل کنم. دست کم سی کیلویی وزن داشت، جعبه ای را هم که الف حمل می کرد، احتمالا سبک تر نبود. درشکه ای چهار نفره منتظر ما بود. در سکوت روی صندلی نشستیم و در همان سکوت ژرف راه گز شد. حدود پانزده دقیقه بعد درشکه نزدیک دروازه ای ایستاد. یک خانه بزرگ ویلایی که به سختی از انتهای باغ پیدا بود. به دنبال راننده که چمدان ها را می برد، از دروازه که باز بود گذشتیم و از مسیری که از برف پاک شده بود، به سوی خانه راه افتادیم. در بسته بود و الف زنگ را به صدا درآورد.

پس از مدتی صدایی پرسید: "کیه؟" الف نامش را گفت. "حالتان چه طور است؟" همان صدا از میان در نیمه باز پرسید. راننده جعبه ها را به داخل خانه برد و بیرون آمد. الف که به نظر می رسید منتظر چیزی است گفت: "حالا بیا به داخل رویم."
از راهرویی تاریک گذشتیم و وارد اتاقی شدیم که نور کمی داشت. الف در را پشت سرمان بست؛ کسی در اتاق نبود. "کت ات را در آور" الف این را گفت و به میخی اشاره کرد. کت هایمان را در آوردیم.

"دستت را به من بده؛ نترس، نمیافتی." الف در را محکم پشت سرمان بست و مرا به اتاق به کلی تاریکی راهنمایی کرد. کف اتاق با فرشی نرم که باعث میشد صدایی از پاهایمان درنیاید، پوشیده شده بود. دست آزادم را در تاریکی حرکت دادم و پرده کلفتی را احساس کردم که تمام طول جایی را که به نظر اتاق بزرگی می رسید، پوشانده بود و گذرگاهی به در دومی درست می کرد. "هدف ات را فراموش نکن." الف به نجوا گفت و فرشی را که در برابر در آویخته شده بود، کنار زد و مرا به اتاقی روشن هل داد.
در برابر در، مردی میان سال پشت به دیوار روی پشتی چهارزانو نشسته بود؛ و به پیپی آبی با شکلی بسیار غریب که روی میزی کوتاه در برابرش قرار داشت پک می زد. کنار پیپ فنجان قهوه کوچکی بود. این نخستین چیزهایی بود که نگاه مرا به خود کشاند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
با ورود ما، آقای گورجیف - چون خودش بود . دستش را بلند کرد و با آرامش نگاهی به ما انداخت، با سر به ما سلام کرد. سپس از من خواست که بنشینم و به پشتی کنارش اشاره کرد. رخسارش سرچشمه خاورزمینی اش را فاش می کرد. چشمانش به ویژه توجه مرا جلب کرد، نه چندان به خاطر خودشان، بلکه به خاطر گونه نگاهی که به هنگام سلام گفتن به من در آنها دیدم، انگار نخستین باری نبود که مرا میدید، بلکه مانند این بود که مدتهاست مرا خوب می شناسد. نشستم و نگاهی به دورادور اتاق انداختم. ظاهرش برای یک اروپایی بسیار غریب بود و برای همین می خواهم بیشتر توضیح دهم. هیچ جایی نبود که با فرش یا چیز دیگری پوشیده نشده باشد. فرش بزرگی کف آن اتاق جادار را پوشانده بود. حتی دیوارها، پنجره ها و درش با فرش پوشیده شده بود؛ و سقف با شالهای حریری با رنگهایی پرتلالؤ که آمیزه بسیار چشم نوازی می آفریدند و نقش زیبایی را به سمت مرکز سقف با هم به وجود می آوردند. چراغ پشت حباب شیشه ای تاری به شکل نیلوفری بزرگ پنهان بود که تلالو سفید پراکنده ای را از خود بیرون میداد.

لامپ دیگری که نور همانندی داشت روی پایه ای در سمت چپ پشتی که روی آن نشسته بودیم، قرار داشت. پیانویی هم پوشیده با پارچه های عتیقه در آن سمت دیده می شد که بدون شمعدان هایش محال بود بفهمم که چیست. از دیوار بالای پیانو، کلکسیونی از سازهای سیمی با شکل های غریب از فرشی آویزان بودند که دو فلوت در میانشان دیده می شد. دو کلکسیون دیگر هم دیوار را زینت می بخشید. یکی از آنها از اسلحه های باستانی با تیروکمان، شمشیر دوهلاله، خنجر و چیزهای دیگر، در پشت و بالای سرما بود. روی دیوار روبه رو تعدادی پیپ قدیمی کنده کاری شده به شکلی هماهنگ کنار هم از سیمی سفید و نازک آویزان شده بودند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
زیر این کلکسیون آخر، روی زمین کنار دیوار، ردیفی پشتی بزرگ قرار داشت که با فرشی پوشیده شده بود. در گوشه سمت چپ، در انتهای ردیف پشتی ها، یک اجاق هلندی بود که با پارچه ای گلدوزی شده پوشیده شده بود؛ گوشه سمت راست با آمیزه رنگی بسیار ظریفی آرایش یافته بود؛ تمثالی از سنت جورج پیروز مزین با سنگ هایی زینتی در آنجا آویزان بود. زیر آن گنجه ای قرار داشت که چند مجسمه عاج در اندازه های گوناگون در آن بود؛ مسیح، بودا، موسی و محمد را در میانشان تشخیص دادم؛ بقیه را نمی توانستم خوب ببینم.

یک پشتی دیگر کنار دیوار سمت راست بود. در دو سوی آن دو میز کوچک آبنوس به چشم می خورد که روی یکی یک قهوه جوش با اجاق کوچکش دیده می شد. چند کوسن و بالش با بینظمی دقیقی در اطراف بود. تمام وسایل با رداها، پارچه های زردوزی و سنگ دوزی شده تزئین شده بودند، در کل، اتاق تأثیر یک جای دنجی را به جا می گذاشت که با بوی مطبوعی که با رایحه تنباکو درهم آمیخته بود، بیشتر میشد.

الف روی کوسن بزرگی کنار پشتی نشست، مانند گورجیف چهار زانو و به نظر می رسید دیگر به آن طرز نشستن عادت کرده است. سپس برخاست و دو دفتر و دو مداد از روی میز کوچکی برداشت و یکی را به آقای گورجیف داد و دیگری را نگاه داشت. با اشاره به قهوه جوش، به من گفت : "هر وقت قهوه می خواهی، خودت بریز. من خودم الان میخواهم فنجانی برای خود بریزم." با پیروی از او، فنجانی قهوه برای خود ریختم، سپس به سر جایم بازگشتم و آن را کنار پیپ آبی روی میز کوچک گذاشتم.

سپس رو به گورجیف کردم و کوشیدم به فشرده ترین و تعریف شده ترینشکل انگیز آمدنم را برایش توضیح دهم. پس از سکوتی کوتاه، آقای گورجیف گفت: "خوب بیایید زمان با ارزش را از دست ندهیم" و از من پرسید به راستی دنبال چه بودم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
برای پرهیز از دوباره گویی، به غرابت های چندی در گفتگویی که به دنبال آمد، اشاره می کنم. اول از همه باید به وضعیت غریبی اشاره کنم، که در لحظه به آن توجه نکردم، شاید چون وقت اندیشیدن به آن را نداشتم. آقای گورجیف روسی را نه روان حرف می زد و نه درست. گاه برای مدتی چشمگیر به دنبال واژه ها و واژگان مورد نیازش می گشت، و برای گرفتن کمک پیوسته به الف رو می کرد. او دو سه واژه ای می گفت که به نظر میرسید الف فکرش را در هوا می گرفت، آن را کامل می کرد و به قالبی در می آورد که برای من دریافتنی باشد. به نظر می رسید که خیلی خوب با موضوع مورد گفت و شنود آشنایی داشت. وقتی آقای گورجیف سخن می گفت، الف با توجه او را تماشا می کرد. آقای گورجیف با یک واژه، معنای تازه ای را به او نشان می داد و به سرعت جهت اندیشه الف را تغییر میداد.

تردیدی نبود که شناخت الف از من کمک زیادی به او می کرد تا من بتوانم آقای گورجیف را بفهمم، بارها با یک سرنخ الف، مقوله کاملی از اندیشه ها برانگیخته می شد. مانند یک رسانه میان آقای گورجیف و من کار می کرد. در ابتدا آقای گورجیف ناگزیر بود مرتب به الف رو آورد، اما با گسترش و پرورش موضوع و پیش کشیده شدن موضوعات تازه، کمتر و کمتر به الف رو می آورد. گفتارش راحت تر و طبیعی تر شد؛ واژه های لازم دیگر خود به خود از راه می رسیدند، اما می توانستم قسم بخورم که در پایان گفت وگو، او روسی را بدون کمترین لهجه و به روشن ترین شکل سخن می گفت و واژه ها را در کمال آرامش و به شکل روانی به دنبال هم بر زبان می آورد؛ واژه هایی که از لحاظ رنگ آمیزی، مترادف ها، نمونه های زنده، چشم اندازهای گسترده و هماهنگ، بسیار پرمایه بودند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
از این گذشته، هر دو، گفت وگو را با شکل های گوناگون و یک سلسله عدد شرح میدادند که با هم سیستم برازنده ای از نمادها - گونه ای دست خط - می ساختند که در آن یک عدد می توانست بیانگر گروه کاملی از انگاره باشد. نمونه های زیادی از فیزیک و مکانیک می آوردند و به ویژه از شیمی و ریاضی استفاده گسترده ای می کردند.

آقای گورجیف گاه با اشاره کوتاهی که به چیز خاصی مربوط می شد و الف با آن آشنایی داشت، رو به او می کرد و گاه به نامهایی اشاره می کرد. الف با تکان دادن سر نشان می داد که منظورش را فهمیده و گفت وگو بدون گسست ادامه می یافت. هم چنین دریافتم که الف در حین یاد دادن به من خود نیز می آموخت.
غرابت دیگر این بود که به ندرت لازم بود چیزی بپرسم. همین که پرسشی برایم پیش می آمد، پیش از آنکه بتواند قالبریزی شود، رشد و تکامل اندیشه پاسخش را میداد. مانند این بود که آقای گورجیف از پیش میدانست و پیش بینی می کرد چه پرسشذهایی ممکن بود پیش آید.

یکی دوبار با پرسش درباره موضوعی که به خود زحمت فهمیدن نداده بودم، حرکت نادرستی کردم. اما در باره آن در جای خود سخن خواهم گفت.
جهت جریان گفت و گو را به بهترین شکل، می توانم با یک مارپیچ مقایسهکنم. آقای گورجیف انگاره ای را می گرفت و پس از گسترش و ژرفنا بخشیدن به آن، دور (سیکل) خردورزی خود را با بازگشت به نقطه شروع کامل می کرد که انگار من آن را در زیر خود با گستردگی بیشتر و جزئیات بیشتری می دیدم. و سپس دوری تازه و دوباره انگارهای دقیق تر و با پهنه ای بس
گسترده تر از انگاره ابتدایی در نظر جلوه می کرد.

نمی دانم اگر ناگزیر میشدم دو به دو با آقای کورجیف گفت و گو کنم، چه احساسی می داشتم. حضور الف، نگرش پرسشگر آرام و گرانبار او به گفت و گو، بی آنکه خود بفهمم بی تردید برمن تأثیر داشت.
 
بالا