جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 7 100.0%
  • خوب بود نسبتا.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
128
پسندها
978
زمان آنلاین بودن
1d 1h 22m
امتیازها
143
سن
21
سکه
740
  • #101
مرد سرش را موافق تکان داد و همراه زن که هر دو تازه آمده بودند به سوی جمعیت تعظیم کردند. نیلارم گیج به آن‌دو خیره شد. این فلسفه‌ی تعظیم دیگر چه بود؟ درگیر افکارش بود که یکهو پشت سرش صدایی آمد. چرخید و با چشم خود دید که چطور طاق مربعی که از زیرش عبور کرده بود تا وارد این عمارت شود سیاه گشته و کدر شد. با بهت به آن خیره بود که همه از تعظیم برخاستند. با این کارشان حدس زد که باید در عمارت بسته شده باشد. یعنی جلسه شروع شده بود؟ با دهانی باز مشغول دیدن ستون‌های کار شده و شاهکاری شد که با روش ماهرانه‌ای دور هر کدام را حیوانی جادویی خلق کرده بودند که از پایین تا بالا رخ‌نمایی می‌کرد. مثلا دو ستون رو به روی هم طرح یک ققنوس را داشتند که سعی داشت پرواز کند اما بال‌هایش زخمی بودند. دو ستون بعدی، سی‌مرغی را نمایش می‌دادند که دمش دور ستون چرخیده و خودش با اشتیاق به آسمان نگاه می‌کرد. محو طرح ها بود و صدای شرشر آب جوب ها که نسبتا پله‌پله بودند روحش را نوازش می‌کرد. نگاهش را سوی ستون بعدی داد که یکهو همهمه شد. تمام صد نفر به سمت چپ و راست تقسیم شدند و درهم گره خوردند. نیل‌رام که نمی‌دانست کدام سمت بایستد کمی به چپ و راست نگاه کرد و دلی، سوی چپ رفت. احساسش این را گفت. خودش را پشت دو مرد قایم کرد، هرچند محال بود ریوند و مهران او را در این عمارت شلوغ پیدا کنند اما احتیاط شرط عقل بود.
در کمتر از چند ثانیه بعد، میان ستون‌ها را آدم‌های زیادی پر کرده بودند که درخت‌های بزرگ سرو بالای سرشان سایه‌ می‌انداختند. وقتی بالاخره وسط عمارت خالی شد چیزی توجه نیل‌رام را به خود جلب کرد. نقش هک شده بر روی مرمر های کف عمارت با ظرافت بی‌نهایتشان در چشمش درخشیدند. یک گل نیلوفر آبی شش برگ زیبای سفید که با طرح های ریز بته‌جقه‌ی محو و یک درشت در مرکز پر شده بود. درون هر گلبرگ شکلی به چشم می‌آمد. یکی موج دایره‌ای شکل که واضحا آب درونش در تلاطم بود. انگار از عمد گود هک شده بود. یا شاید... کار جادو بود. یکی دیگر که مثلثی بزرگ با سه مثلث ریز که بالای آن مثلث مادر قرار داشت، آتش درون خطوطش می‌رقصید. در گلبرگ دیگری، مربعی از جنس فلز سرب برق می‌زد و واضح بود که چقدر ممکن است مخرب باشد.
نیل‌رام متحیر پلک زد و نگاهش را به گلبرگ های باقی مانده داد. یک لوزی توخالی با خطوط نقره‌ای که برگ سبزی درونش آرام و ملایم، همراه باد فرضی تکان می‌خورد. بعدی یک مستطیل با ضلع های ملایم بود. با این تفاوت که رنگ قهوه‌ای روشنش ذهن را سوی درخت‌های تومند هزار ساله هدایت می‌کرد.
نیل‌رام نفس عمیقی کشید و لبش را گزید. با چشم‌های درخشانش زمزمه کرد:
- عناصر جادو...
در حالی که محو ظرافت نقش هک شده بود، با خود حرف زد. انگار داشت تحلیل می‌کرد.
- آب، آتش، فلز، چوب و خاک! پنج تا شد که... ولی شش گانه بودن درسته؟ پس...
کمی فکر کرد، عنصر ششم کدام بود؟ چرا نیست؟ طرح دیگری وجود ندارد پس... دختر جوانی دو قدم آن طرف تر ایستاده بود و بر حسب اتفاق نیل‌رام برایش آشنا به نظر آمد. با احترام از بقیه خواست تا کنار بروند و خودش را به نیل‌رام رساند. با ایستادن کنار دخترک گیج، سیخونکی به بازویش زد و با شادی گفت:
- تو باید نیل‌رام باشی درست است؟
نیل‌رام بیخیال به دختر نگاه کرد، اصلا حواسش نبود که مثلا یواشکی آمده است. اما دختر بی‌توجه به احتمال بی‌جای حضور نیل‌رام در جلسه، دستش را سمت نیل‌رام دراز کرد و با چهره‌ی روشنش گفت:
- من بوران هستم. پیش‌تر در جلوی عمارت مهربان ریوند با یکدیگر آشنا شدیم. یادتان است؟ اصلا انتظار نداشتم یک میهمان به جلسه دعوت شود.
نیل‌رام آهانی گفت و حالا فهمید چرا چهره‌ی این دختر لاغر و سفید پوست آشنا بود. موهای بلوندش توجه او را بیشتر به خود جلب کرد، چقدر زیر شال قرمزش زیبا به نظر می‌آمد. لبخند محوی زد و سرش را تکان داد. به دخترک دست داد و به روی خود نیاورد که نتنها دعوت نشده است، بلکه چقدر بد با یکدیگر آشنا شده بودند. یادش بود که آن روز چطور رفتار کرد. نفس عمیقی کشید و دوباره توجه‌اش را به طرح داد، حالا که بوران اینجا بود بهتر است از حضورش استفاده کند. پس سریع پرسید:
- عناصر جادو شش تا بودن درسته؟
بوران خونسرد سرش را بالا و پایین کرد و رد نگاه نیل‌رام را گرفت تا به نقش رسید. با اشتیاق گفت:
- عاشق این نقش هستم. همیشه هنگام جلسات حواسم بهر آن است. به خصوص عنصر هک شده در مرکز را خیلی دوست دارم.
نیل‌رام دقیق‌تر نگاه کرد، کدام عنصر در مرکز بود؟ مرکز نیلوفر هسته‌ی گل حساب میشد و تنها طرح دو بت‌جقه‌ی درهم جفت شده مشخص بود، که به رنگ رنگین‌کمان می‌مانست و همچون حضور گردباد رنگ‌ها درونش موج می‌خوردند. گیج خواست بگوید کدام نقش را می‌گوید که کل جمعیت به سوی طاق چرخیدند و نیل‌رام نیز ناچار رویش را سمت طاق کرد. پچ‌پچ هایی که تاکنون به گوش می‌رسید همه ساکت گشت و در میان صدای چه‌چه بلبل ها و آواز صبح‌گاهی حیوانات همچون گنجشک و جیرجیرک، طاق جادو به شکل جالبی درخشید. یک طاق بزرگ و مربع شکل که مرکزش به رنگ سفید روشن شد. لحظه‌ای بعد صدایی به گوش رسید که انگار صاحبش در تمام نقاط عمارت حضور داشت و از همه طرف سخن می‌گفت.
- خوش آمده‌اید جادوگران من.
همه ساکت مانند و دوباره تعظیم کردند. نیل‌ر‌ام با چشم‌های درخشان از ذوق به طاق خیره ماند و تعظیم نکرد. صدا را شناخته بود، او خود جادوست! دوباره همه ایستادند که صدا به گوش رسید. صدایی که نه زن و نه مرد بود. جنسیت نداشت.
- اهریمن برخاسته و شما، باید با آن مقابله کنید. از جنوب می‌آید و به شوش می‌رسد. نگهبانان، برخیزید و برای نبرد آماده شوید. زمان جنگ فرا رسیده است.
همه با این سخن جادو مشغول پچ‌پچ با یکدیگر شدند که ناگهان صدای مرد میان‌سالی در عمارت به گوش رسید. نیل‌رام سرش را کمی به راست کج کرد تا از کنار هیکل مرد تنومند جلویش ببیند. یک پیر مرد که ردای بنفش به تن داشت و نیمی از آن را دنبالش روی زمین خاک می‌کشید؛ به مرکز آمده بود. با کلاه بنفش کتانی‌اش جلوی طاق ایستاد، مقتدر اما با لحنی سرشار از خشم گفت:
- در این مدت افراد زیادی از آینده به اینجا آمده‌اند، طاق جادو می‌خواهی بگویی فایده نداشته است؟ هنوز اهریمن تضعیف نگشته است؟ پس فایده‌ی آن همه تلاش و هزینه‌های سرای جادو برای مهمانان بی‌نتیجه بوده است!
طاق که همان‌طور می‌درخشید کمی ساکت ماند و دوباره صدایش به گوش رسید. اما این‌بار غمگین بود.
- شاهرخ فرزند طهماسب لقمان، رهبر جادوگران پارسه. حقیقت این است که افرادی جادو را باور کرده ولی انکار می‌کنند. این را نمی‌توان تغییر داد. اهریمن قدرت گرفته است. حقیقت این است و باید برای نبرد آماده شوید. از جنوب می‌آید و به شوش خواهد رسید.
صدای دیگری در عمارت پیچید که به گوش نیل‌رام آشناتر از همیشه آمد. پسرک با چهره‌ای جدی از میان جمعیت بیرون آمد و در هشت قدمی طاق جادو ایستاد. با صدای رسایش پرسید:
- طاق جادو، هدف اهریمن برای شروع نبرد چیست؟
طاق دوباره کمی ساکت ماند و سپس به حرف آمد.
- ریوند فرزند شاهان بلخی؛ محقق پارسه. اهریمن برای تصاحب من به شوش می‌آید. باید با آن‌ها مقابله کنید.
ریوند با شنیدن این حرف طاق مبهوت سرش را پایین انداخت و حیرت‌زده گفت:
- برای تصاحب جادو می‌آیند...
نتنها ریوند بلکه همه همین وضعیت را داشتند. اهریمن دیوانه شده بود؟ می‌خواست جادو را بگیرد؟ شاهرخ با خشم روی از جادو بازگرداند و سوی مردان و زنان نگهبان پارسه کرد، با صدای بلندی گفت:
- برای تصاحب جادو می‌آیند؟ شنیدید که جادو چه گفت! اهریمن برخاسته تا جادو را از ما بگیرد. میهمانان را رها کنید دیگر حضورشان کارساز نیست. باید بجنگیم هرگز نمی‌نگذاریم جادو از بین برود یا به دست گونه‌ی دیگری بیافتد.
همه با حرف رهبر جادوگران دست‌هایشان را روی سینه‌های خود نهاده و با چهره‌‌های جدی و خشمگین یک صدا گفتند:
- زنده باد جادو، زنده باد پارسه.
شاهرخ راضی از یک دستگی جادوگران سرش را بالا و پایین کرد و یک دستش را جلوی شکم چاقش گرفت. مهران عبوص قدمی جلو نهاد و کنار ریوند ایستاد. صبر کرد تا هیاهو آرام بگیرد و سپس بلند خطاب به شاهرخ گفت:
- آن‌ها سازماندهی شده‌اند، دیگر مثل قبل نامنظم و گیج نیستند. شاید این جنگ همچون نبرد های قبلی راحت نباشد.
ریوند متفکر به شاهرخ نگاه کرد؛ و رفتار او را که خیلی خونسرد به حرف مهران بی‌توجهی کرد و سوی جمعیت لبخند زد را زیر نظر گرفت. چرا... ناگهان طاق جادو به شدت لرزید. همه با بهت به یکدیگر نگاه کردند. چه شده بود؟ طاق درخشید و درخشید تا آن‌که نزدیکان طاق چشم‌هایشان را از درد بستند. چه شده بود؟ ریوند صورتش را جمع کرد و دستش را جلوی چشم‌هایش گرفت تا بخاطر نور کور نشود که یکهو، صدای جیغ بلندی به گوش رسید.
سرش را سوی منبع جیغ چرخاند، صدا از سمت چپ جمعیت انتهای عمارت می‌آمد. کمی بعد یک نور از طاق همچون مار جدا شد و دنباله‌دار سوی منبع صدا خزید. با دقت به چیزی بسته شد و آن شخص را از میان جمعیت بیرون کشید. ریوند با دیدن نیل‌رام که بدنش اسیر آن مار نوری بود و مدام جیغ میزد شوکه شد! او اینجا چه می‌کرد! نیل‌رام سعی کرده بود میان جمعیت پنهان شود اما طاق می‌دانست دقیقا کجا است.
ریوند بهت‌زده شاهد جیغ‌های بلند و دست‌وپا زدن های نیل‌رام بود. دخترک لحظه به لحظه جلوتر می‌آمد و به صورت حیران ریوند نزدیک‌تر میشد. همه‌ی بدنش اسیر آن مار جادویی بود. طاق او را سمت خود کشید و وقتی نیل‌رام از کنار ریوند گذشت؛ نگاه‌شان در همدیگر گره خورد. برق چشم‌های ریوند با خیسی نگاه نیل‌رام تلاقی کرد. در نگاه حیرانش تنها یک جمله هویدا بود. (تو اینجا چه می کنی!) نیل‌رام گریان دستش را سوی ریوند دراز کرد و بلند جیغ کشید.
- ریوند ریوند کمکم کن. ریوند...
طاق او را از ریوند دور کرد و به سوی مرکز خود برد. در دو قدمی طاق، نیل‌رام با گریه همان‌طور که ریوند را می‌دید دست و پایش را با شدت تکان داد که مار به طرز عجیبی رهایش کرد. جلوی طاق ایستاد و خواست با ترس سوی ریوند بدود که نیروی عظیمی او را به خود جذب کرد. همچون مکش جارو برقی داشت به داخل طاق جادو کشیده میشد! همان‌طور که طاق می‌درخشید، نیل‌رام هم از شدت جاذبه‌ی زیاد بر زمین افتاد. فشار خیلی زیاد بود محال است بتواند حریف آن شود. همان‌طور که لیز می‌خورد و به طاق نزدیک میشد دستش را سوی ریوند دراز کرد و با التماس و چهره‌ای که از تک‌تک سلول‌هایش ناامیدی تراوش میشد گفت:
- کمکم کن... لطفا!
ریوند بغض بزرگی در گلویش نشست و باعث شد چشم‌هایش خیس و ضربان قلبش آهسته شود، خیره در نگاه خیس و ملتمس نیل‌رام که واضح منتظر ریوند بود، ل*ب زد:
- پس باورش کرده‌ای...
نیل‌رام با دهانی باز که انتظار این رفتار ریوند را نداشت، ساکت شد و دیگر التماس نکرد. ریوند چه گفت؟ پس باورش کرده‌ای... نه نه! ریوند نه! بلند‌تر جیغ زد، ناخن‌هایش را روی سنگ های مرمر کف عمارت کشید، تقلا کرد، تمما کرد. التماس کرد. دستش را سوی ریوند گرفت و جیغ کشید، گریست تا او دستش را بگیرد که نگذارد برود اما ریوند، همچون مهران و دیگر انسان های این جمعیت حاضر، فقط ثابت ایستاد و با اندوه تنها صحنه‌ را تماشا کرد. در واضح ترین تصویر ممکن دور از چشم‌های عاشق و منتظر نیل‌رام یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. بدنش انگار قفل شده بود. خیره به دخترکی که یک ماه کنارش بود و اکنون در دل طاق جادو محو میشد ل*ب زد:
- بدرود... عش...
و او رفت.



پایان جلد اول
این داستان ادامه دارد...
 

سادات.82

[نویسنده افتخاری]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-30
نوشته‌ها
128
پسندها
978
زمان آنلاین بودن
1d 1h 22m
امتیازها
143
سن
21
سکه
740
  • #102
توجه: جلد دوم و سوم رمان تنها در اپلیکیشن منتشر خواهد شد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
5,444
پسندها
11,184
امتیازها
418
محل سکونت
کوچه اقاقیا
سکه
33,143
  • #103

1000000138.png

🌱 اعلام پایان اثر 🌱​
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 8) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین