به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
8
سکه
40
قبیله ماه خونین
نام نویسنده:
آتریساپردیس نگار
ژانر رمان:
ترسناک، جنایی، فانتزی، عاشقانه، طنز

خلاصه:
در دل کوه‌های سر به فلک کشیده، گروهی از عشایر به ییلاقی دورافتاده پناه می‌برند، اما آرامش آن‌ها به زودی با زوزه‌های وحشی و ناپدید شدن مرموز اعضای قبیله بهم می‌ریزد. هر کشتار، رازهای تلخی از گذشته را فاش می‌کند و ترس و وحشت در دل آن‌ها ریشه می‌دواند. آیا قبیله می‌تواند بر ترس غلبه کند و راز مرگ عزیزان‌شان را کشف کند، یا در دام گرگ‌های آدم‌خوار گرفتار خواهند شد؟
«قبیله ماه خونین» داستانی از ترس و فانتزی است که در آن انسانیت و وحشت در هم می‌آمیزند و قهرمانان باید با تاریکی درون و بیرون خود روبه‌رو شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:‌


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه کنید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
8
سکه
40
مقدمه:در دل کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده‌ی هورام، جایی دورافتاده وزیبا قبیله‌ای به نام گرگین زندگی می‌کند. این قبیله با تاریخچه‌ای غنی و افسانه‌هایی که از نسل‌ها به نسل دیگر منتقل شده، در دل طبیعت به میهمانی زندگی آمده است. اما در این میان، سایه‌ای از راز و رمز، همچون شب‌های تاریک، بر زندگی آن‌ها سنگینی می‌کند. داستانی از عشق و ترس، امید و ناامیدی، و موجوداتی که در دل شب‌ها به شکار می‌پردازند، در انتظار است تا در دل این قبیله روایت شود. آیا قبیله‌ی گرگین می‌تواند بر ترس‌هایش غلبه کند و در برابر چالش‌های پیش رو ایستادگی کند؟ این داستان، داستانی است از شجاعت و دلیرانی که در دل کوه‌ها و در برابر تاریکی، به جستجوی نور می‌روند.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
8
سکه
40
در دل کوه‌های سر به‌ فلک‌کشیده‌ی هورام، ایلی به نام قبیله‌ی گرگین با شلوغی و هیجان به میهمانی طبیعت آمده بود. چادرهایی با رنگ‌های رویایی، که به باد می‌رقصیدند، در زمین سبز و پربار برپا شده بودند. قاطرها و اسب‌ها بارهای سنگین را بر دوش می‌کشیدند و با صدای سم‌هایشان نغمه‌ای از زندگی را در دل کوهستان پخش می‌کردند. بوی علف‌های تازه و خاک مرطوب، فضایی معطر و دلپذیر را به وجود آورده بود.
آزادان، خان قبیله، در میان اعضای قبیله ایستاده بود. او مردی میانسال، با چهره‌ای خشن و محکم، با نقوش عمیق بر روی صورتش بود که داستان زندگی پرماجرایش را روایت می‌کرد. موهایش خاکستری و دست‌هایش پر از زخم‌های روزگار بود. اما در کنار آن، دل بزرگ و مهربانش، لبخندی شاد و گرم بر چهره‌اش نشسته بود. به تازگی صاحب نوه‌ای دختری به نام «مهرو» شده بود؛ خبری که در قبیله مانند شعله‌ای در باد پخش شد و همه را شاد کرد.
دو پسر او، شهنام و شهیار، در کنار او بودند. شهنام، پسر بزرگ، مردی پر انرژی و تنومند بود، با چهره‌ای که مانند کوه‌های دور و برش استوار به نظر می‌رسید. شهیار، پسر کوچک‌تر، پس از سال‌ها انتظار، سرانجام فرزند اولش را به دنیا آورده بود. نور امیدی در چشمانش می‌درخشید.
مهرو، نوزاد معصوم، به مانند گل سرخ در باغی سبز، دل همه را به دست آورد. پرچم شکرگزاری در قلب اعضای قبیله به اهتزاز درآمد. گلدیس، مادر مهرو، با عشق و لطافت در کنارش حضور داشت و تمام روز را در کنار دخترش می‌گذرانید. چهره‌اش با احساسات لطیف و اضطراب‌های مادرانه آراسته شده بود.
اما در دل این شادی، سایه‌ای از ترس و ناامیدی بود. شب که بر قبیله فرود آمد و روشنایی آسمان را ستارگان زینت دادند، گلدیس، زنی جوان و خوش‌پوش، مهرو را در گهواره‌ای از جنس چرم و ابریشم با مهارت قرار داد. دلش پر از دلهره و نگرانی بود. او به دور از دنیای بی‌رحم، بغضی را در گلو حس می‌کرد. چشمانش را محکم بر صورت نوزاد دوخته بود و انتظار داشت تا خواب آرامی بر او بیفتد.
میدانی وسیع در برابر گلدیس بود؛ چادرها مانند ستاره‌هایی در دل شب پراکنده بودند. او نمی‌خواست از فرزند شیرینش جدا شود، ولی مادربزرگ ماندان، مادر آزادان، آمد تا گلدیس بتواند لحظه‌ای استراحت کند. با خارج شدن گلدیس از چادر، صدای دلنشین لالایی ماندان، بر فضا غالب شد. او نوزاد را به آغوش گرفته و با صدایی نرم و شفاف شروع به خواندن لالایی کرد:

لالا، لالا، نازنینم، در شب تاریک،

گرگ دیس‌ها در کمین‌اند، در دل این سیه شب بی جیک

به ماه کامل نگاه کن، نکن نگران،

شاید انسانی در خواب، به گرگ تبدیل شود ناگهان.

خون‌خواری در سایه‌ها، با چشمان آتشین،

صدای زوزه‌شان، ترس را می‌سازد زین.

نقره‌ای در دستت بگیر، تا از آن‌ها در امان،

نور خورشید را بپرست، تا بگریزد این جان.

در خواب‌های عمیق، به یاد داشته باش،

گرگ دیس‌ها در تاریکی، می‌خواهند تو را بکشند، بی‌رحم و خاش.

ولی اگر محافظی داری، در دل قبیله‌ات،

لالا، لالا، نازنینم، تا صبح بیاید، با نور و محبت
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Atrisa1235

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-09
نوشته‌ها
8
سکه
40
شبِ ماه چهاردهم بود، شبی که ماه به سرخی می‌گرایید و نورش بر زمین می‌تابید. ستارگان به تدریج پشت ابرهای تیره قایم شدند و سکوتی مرموز بر فضا حاکم شد. ناگهان باد شدیدی وزید و صدایی بلند باتکان خوردن چادرها و شاخ و برگ درختان در میان چادرهای ایل پیچید. مادربزرگ ماندان، که لالایی‌اش را قطع کرده بود، آرام با بوسه‌ای ریز بر روی پیشانی مهرو زد و او را در گهواره چوبین کوچکش گذاشت.
باید مراقب شب‌های کوهستان باشیم،
او با صدایی نرم و دلنشین گفت:
- این شب‌ها همیشه رازهایی دارند.
در همین حال، صدای زوزه‌های نزدیک‌تر شد. گویی موجودی بزرگ و ترسناک در دل شب در حال نزدیک شدن به قبیله بود. مادربزرگ ماندان با خود گفت: ‌ -‌ دخترک گلدیس کجا مانده؟ بهتر است بروم و صدایش کنم بیاید کنار دخترش.
او با قدم‌های محکم به سمت تاریکی رفت، درحالی‌که یک چشم نگرانش به گهواره بود. تاریکی به تدریج او را در خود فرو می‌برد.
چند لحظه بعد، صدای فریادی از دور شنیده شد. سایه شومی با هیبتی دیو مانند از کنار چادرها با خرناس و خرخر با سرعت هرچه تمام‌تر عبور می‌کرد. صدای جیغی که در وزش باد گم شده بود، صدای آلاله، دخترک هفت ساله‌ی کوچک جثه، بود که خواهرزاده‌ی رکسان، همسر شهنام، بود و برای بازی با آشوب، سیزده‌ساله، به چادر خاله‌اش آمده بود.
رکسان با وحشت به سمت چادر دوید و در دلش دعا می‌کرد که هیچ اتفاقی برای بچه‌ها نیفتاده باشد. او نفس‌زنان خود را به چادرش رساند و نگاهی به آشوب و آلاله انداخت. آلاله در یک آن آغوش گرفت آلاله که از ترس زبانش بند آمده بود. رکسان با اضطراب پرسید:
- آشوب، چه شده؟
آشوب که از ترس در گوشه‌ای از چادر به خود پیچیده بود، آرام‌آرام به نور فانوس نزدیک شد. لباس‌هایش سرتا پا خاکی بود و از بینی‌اش خون می‌آمد. چشمانش سرتاسر سیاه شده بود و در نور کم حس زنده بودن نداشت.
- آلاله تشنه‌اش شد و برای آوردن آب از کوزه به بیرون چادر رفتم.
او به زحمت گفت:
- سایه آدم‌نما از پشت به من نزدیک شد. از ترس خواستم فرار کنم که پایم به میخ طناب چادر گیر کرد و با صورت به زمین افتادم. که جیغ آلاله بلند شد. به زحمت بلند شدم و به سمت چادر دویدم. با دیدن گریه‌های آلاله بیشتر ترسیدم و در گوشه‌ای قایم شدم تا دردام سایه شوم نیفتم.
رکسان که به خاطر تنها گذاشتن آلاله در حال دعوای آشوب بود، ناگهان شهنام وارد چادر شد و ماجرا را جویا شد. این بار رکسان به خاطر تنها رها کردن بچه‌ها سرزنش میشد.
شهنام پرسید: درحالی‌که نگرانی درصدایش مشهود بود.
- رکسان این وقت شب کجا رفته بودی؟
رکسان به تته‌پته افتاد و بریده‌بریده گفت:
- فقط برای دیدن نوزاد کوچک شهیار و گلدیس به چادر آن‌ها رفته بودم.
در همان زمان، مادربزرگ ماندان با فانوسی در دست دنبال گلدیس می‌گشت و احساس کرد کسی یا چیزی در تعقیب اوست. گویا او را دوره کرده است. وقتی پشت سر برگشت، از چادرها فاصله زیادی داشت که ناگهان صدای خرخر و خرناس از پشت به او نزدیک می‌شد. ماندان با دست‌پاچگی تند تند راه می‌رفت که فانوس از دستش افتاد و شکست.به پشت سر که برگشت، سه گرگ به خون تشنه دندان‌هایشان را به نمایش گذاشتند و خیز حمله برمی‌داشتند
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا