• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
(زمین تنیس B، ساعت ۱۱:۳۰)
آفتابِ ظهر مثل تیغی گداخته بر زمین تنیس می‌تابید. سایه‌ی بازیکنان کش می‌آمد و جمع می‌شد؛ انگار ساعت شنی مرموزی زمان را برای نبرد بعدی اندازه می‌گرفت.
بادِ گرم، برگ‌های درختان اطراف را به خش‌خش انداخته بود؛ صدایی شبیه تشویق تماشاگرانی نامرئی. خطوط سفید زمین زیر نور خورشید چشمک می‌زدند، گویی از شدت گرما می‌سوختند.
قدم‌های رِن روی زمین طنین انداخت. کفش‌هایش روی شن‌های اطراف جیرجیر می‌کرد. راکتش، مثل شمشیری برای نبرد، روی شانه‌اش قرار داشت. دسته‌ی مشکیِ آن زیر آفتاب می‌درخشید.
نگاه یخ‌زده‌اش به اینویی افتاد که روی نیمکت، مشغول ورق زدن دفترچه سبزرنگش بود.
- هی ربات تحلیل‌گر... .
صدایش تیز و برنده بود، مثل تیغی هوا.
- اون یادداشت‌هایی که از بازی‌هام نوشتی، اینجا به دردت نمی‌خوره.
اینویی سرش را بالا گرفت و با صدای کنترل‌ شده‌‌بود:
- برد تو امروز هفتاد درصده اما...
رن حرفش را قطع کرد و به‌سوی زمین رفت. بلند گفت:
- صبح مار شما شکست خورد، الان نوبته یک رباته...
نگاهش را به فوجی داد و آرام اما مثل برش چاقو روی گوشت.
- بعدش، یک روانشناس نابغه...
سپس چشم‌های یخ‌زده‌اش به تزوکا دوخته شد.
- و در آخر یک کاپیتان.
سکوتی مرگبار فضا را گرفت، حتی باد هم‌ برای لحظه‌ای نفسش را حبس کرد.
رن لحظه‌ای نگاهش به مردی مو قهوه‌ای افتاد، چشم‌هایش روی او ثابت کرد.
«ریوما حتی زحمت معرفی‌شون رو هم به خودش نداد. عصری، تکنیکی که برات نگه‌داشتمو نشونت میدم که تا یه هفته راکت دست نگیری.»
رن بدون واکنش، خم شد و بند کفش سفیدش را محکم‌تر بست. جای سوختگی روی پایش را با جوراب پنهان کرد.
صدای قدم‌های آرام اوئیشی، سکوت را شکست. او وارد زمین شد و روی صندلی داوری نشست.
اینویی دفترچه‌اش را بست و به زمین آمد. بعد از قرعه‌کشی، رِن سرویس اولش را زد. توپ با چرخشی غیرممکن از تور گذشت. اینویی خودش را رساند، اما توپ به تور برخورد کرد.
- پانزده - صفر!
اینویی عینکش را جابه‌جا کرد و بی‌احساس به رِن خیره شد.
دوباره همان سرویس، و همان نتیجه.
- سی - صفر!
فوجی با لبخند ظریفی گفت:
- همین که هیچ واکنشی نشون نمیده داره اینویی رو به خطا می‌اندازه.
تزوکا ابرو بالا انداخت.
«این دختر دقیقاً داره نقطه‌ضعف اینویی رو هدف می‌گیره. اون وابسته به داده‌هاست... و رن مدام متغیرها رو عوض می‌کنه.
...اما این فقط پیش‌نمایشه. داره خودش رو برای یه چیز بزرگ‌تر ذخیره می‌کنه.»
- اون به توپ یه برش خاص می‌ده که برگشتش رو تقریباً غیرممکن می‌کنه.
هوا از گرمای ظهر می‌لرزید. سایه‌ها دراز شده بودند، انگار دنبال دزدیدن اسرار نبرد بودند.
اوئیشی دستش را بالا برد. صدایش مثل تیغی در سکوت فرود آمد:
- چهل - پانزده!
ریوما بطری پونچایش را به ل*ب رساند. قطرات عرق از زیر لبه‌ی کلاه سفیدش روی پیشانی‌اش لغزیدند. مردمک‌های تیزش، مثل دوربین، حرکات رِن را زیر نظر داشت:
- این سرویس... رو تا حالا ازش ندیده بودم.

1. Ōishi Shūjirō
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
صدای ریوما با اعلام امتیاز از سوی اوئیشی در سکوت زمین گم شد.
- یک - صفر!
با همان دقت ساعت‌گونه، بی‌هیچ احساسی در نگاه، به پشت خط برگشت؛ مثل بازیگری که هزار بار نقش اول صحنه‌ای تکراری را اجرا کرده. پرتوی آفتاب روی عدسی‌های عینک مستطیل‌شکلش شکست، چشمان بی‌احساسش را پشت پرده‌ای از درخشش پنهان کرد.
مفاصل دستش هنگام گرفتن راکت با صدای خش‌خش خاصی قفل شدند. سرویسی زد که توپ با سرعتی حساب‌شده به سمت رِن پرتاب شد.
رِن مثل شبحی سیال به حرکت درآمد. پاهایش با چنان سرعتی زمین را لمس می‌کردند که گویی اصلاً وزن ندارند.
هر ضربه راکتش صدایی تیز و فلزی ایجاد می‌کرد، گویی تیغه‌های شمشیر به هم می‌خورند. بوی تند عرق، با گرمای فلزی راکت‌ها در هوا پیچیده بود؛ ترکیبی شبیه بوی جنگ.
ضربه پشت ضربه، گام در پی گام؛ هر کنش، با واکنشی دقیق پاسخ داده می‌شد.
هوا از شدت تنش سنگین شده بود. تماشاگران بی‌صدا، با چشمانی گشاد، این نبرد نفس‌گیر را تماشا می‌کردند.
ناگهان، برای لحظه‌ای کوتاه، پرده‌ای نامرئی از برابر دیدگان رِن کنار رفت.
- پانزده - صفر!
کایدو در سایه‌ای دورتر ایستاده بود، دستش را محکم به گردن‌بند سبزش فشار داد. صدایش از خشم می‌لرزید:
- بازی تازه شروع شده... ملکه یخی!
رِن اینبار حتی برای دریافت سرویس حرکت نکرد. پلک‌های نازکش را آرام روی چشمان یخ‌زده‌اش بست. مژه‌های سفیدش روی گونه‌های رنگ‌پریده سایه انداخته بودند.
- سی - صفر!
تماشاچیان به همهمه افتاده بودند، کیکومارو مانند گربه‌ای چابک روی نیمکت پرید و کنار ریوما فرود آمد.
- هوی! ملکه یخی!
صدایش مانند شیپوری در زمین پیچید:
- چشمات رو باز کن!
رن نفس عمیقی کشید، چشم‌هایش همچنان بسته بود.
- چهل - صفر!
ذهنش، بی‌اجازه، به سال‌هایی دورتر پرتاب شد؛ به کوچه‌ای تاریک، جایی میان خاطراتی که بوی گرد و غبار و تنهایی می‌داد.
در کوچه‌ای تنگ و تاریک، تنها خودش بود... و یوما.
- رن حاضری، سعی کن ضربه‌امو برگردونی.
رن با راکت قرمزی که آن موقع ریوگا به او داده بود، سری تکان داد.
یوما سرویس عادی به سمت او پرتاب کرد، رن عادی او را برگرداند.
- نشد رن، محکم‌تر.
رن موهای مشکی‌اش را بالا بست، حرکتی از مادر ریوما یادگرفته‌بود، آن زن را مثل مادرش دوست داشت، یوما ضربه بعدی به سمتش پرتاب کرد، رن یک لحظه تعادلش از دست داد، روی یک پا شد ولی ضربه‌ای زد. ضربه‌ای ملایم اما توپ با سرعت به سمت یوما رفت و وقتی به زمین رسید، چشم‌های یوما از چیزی که میدید، گشاد شدند، توپ زیگزاگی از او دور می‌شد.
- باید این رو تمرین کنی، رن. یه چیز خاصه... ازت بعید نبود.
اوئیشی امتیاز را به اینویی اعلام کرد، و سرویس دوم را اعلام نمود.
- یک - یک!
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
فوجی با لبخندی نیمه‌پنهان به صحنه نگاه کرد. انگشتان بلندش روی چانه‌اش قرار گرفت:
- داره آزمایش می‌کنه... مثل گربه‌ای که با موش بازی می‌کنه.
«شاید این دختر نمی‌خواد، کسی بفهمه داره چیکار می‌کنه ولی من دوست دارم کشفش کنم.»
سرویسش را با آرامش زد اما همان تکرار قبل؛ بی‌هیچ نشانه‌ای از پیشرفت در بازی اینویی، سرویس‌ها را یکی پس از دیگری از دست می‌داد.
- دو - یک.
نوبت سرویس اینویی همان اتفاق افتاد، رن از ابتدای بازی چشم‌هایش را بست، نه لبخند، نه خشم.
فریاد یوما برایش تداعی شد:
- دوباره!
دختر بچه‌ای موهای سیاه، بلندش را با کشی محکم بسته بود. پای چپش خاکی بود، زانوی راستش زخمی.
یوما راکتش را به‌سمت رن گرفته‌بود، انگار که فرمان جنگ می‌داد.
- پاهات رو بنداز! تعادل مهم نیست! فقط جریان رو پیدا کن!
رن با چشمانی اشکی، لرزید:
- ولی می‌افتم...
صدای بی‌رحمانه‌ی یوما به در ذهنش طنین انداخت.
- بذار بیفتی! بالاخره یه روز می‌فهمی... این سقوط نیست، این اوجه!
با صدایی خشن‌تر اضافه کرده‌بود:
- پنجه‌تو ببند! با پنج انگشت. وقتی راکتو بزنی، انگار یه حیوان وحشی داری.
رن بی توجه به او اشک‌هایش را پاک کرد:
- مثل چی؟
صدای یوما کمی نرم‌تر از قبل بود:
- مثل یه گرگ. یا یه عقاب.
لبخندی زد:
- اما تو؟ تو بیشتر شبیه یه برگ می‌رقصی...
رن مکث کرد، نفسش گرم و لرزان بود.
- پس اسمشو می‌ذارم «پنجه‌ی خزان».
یوما به آرامی به سمت رن آمد:
- هوم... شاعرانه‌ست.
صدای اوئیشی دوباره او را به مسابقه‌ای که قرار نبود بیشتر از این اینویی، امتیاز بگیرد.
- دو - دو!
موموشیرو با تعجب دست‌هایش را به کمر زد:
- وایستا ببینم... اگه همینجوری ادامه بدن، تا فردا صبح بازی تموم نمیشه.
ریوما بطری پونچا را آنقدر فشار داد که صدای ترک خوردن پلاستیک به گوش رسید. زیر ل*ب غر زد:
- آبجی... یه کاری کن دیگه!
صدای آرام اما نافذ اوئیشی بر فضای پرتنش حاکم شد:
- سه - دو، اچیزن رن!
اینویی با حرکتی ماشین‌وار به پشت خط ایستاد. عینکش که بخار گرفته بود، نور آفتاب را به شکل هاله‌ای عجیب منعکس می‌کرد. سرویسی زد که توپ با سرعتی خیره‌کننده به سمت رِن شتافت. رِن سه قدم آرام به عقب رفت. چشمان یخ‌زده‌اش توپ را دنبال می‌کردند.
ناگهان، صدایش که شبیه ترکیدن بلور بود در فضا پیچید:
- ربات دیگه نمی‌تونی امتیازی از من ببری.
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
باد پاییزی برگ‌های خشک را از کنار زمین تنیس بلند کرد. رن روی یک پا ایستاده بود، تعادلش کامل اما شکننده، مثل برگ طلایی که هنوز به شاخه چسبیده‌باشد. پای راستش از زمین جدا شده‌بود، فقط نوک انگشتان چپش زمین را لمس می‌کرد.
«پنجهٔ خزان... حاصل ماه‌ها تمرین در سکوت کوچه‌های نیویورک.
یوما فقط محرک بود، اما الهام واقعی، رقص برگ‌های پاییزی بود.»
اینویی از آن‌سوی زمین با نگاهی تحلیلی این صحنه را اسکن کرد. عدسی عینکش سریعاً زوم کرد، اما محاسباتش برای این وضعیت عدد خطا نشان میداد:
- تعادل ۴۲درصد... .
«...ربات تحلیلگر، طبیعت رو هم می‌خوای با معادلاتت شکار کنی؟»
توپ با سرعت به سمت رن آمد، در آن لحظه، زمان برای رن کش آمد؛ دستش که راکت را گرفته بود، ناگهان به شکل پنجه‌ای خم شد، نه دست انسان، که پنجه گرگینه ای آماده دریدن، ضربه‌اش نه صدای «پوک» داشت، نه حس قدرت؛ فقط خش‌خش آرامی، شبیه پاییز که زیر پا می‌میرد...
توپ در هوا چرخید، اما نه چرخشی منظم. مثل برگ مرده‌ای که در باد می‌رقصد، مسیری غیرقابل پیش‌بینی در پیش گرفت؛ به زمین اینویی رسید و درست روی خط پایانی فرود آمد، اما برخلاف انتظار... .
یک جهش کوتاه به چپ، سپس راست، دوباره چپ، زیگزاگ‌های تند و نامنظمی که سیستم بینایی رایانه‌ای عینک اینویی را گمراه کرد، اینویی به سرعت محاسبه کرد:
- زاویه تغییر مسیر... ۷۳ درجه؟ ۸۹؟ این ممکن نیست.
«...چرا هیچ‌کس به من نگفت تنیس می‌تونه اینقدر غیرمنطقی باشه؟»
پایش به سمت توپ رفت، اما توپ مثل موجودی زنده از دسترسش گریخت. آخرین جهش را به سمت گوشه زمین انجام داد و آرام، مثل برگ پاییزی که بالاخره به زمین می‌رسد، توقف کرد.
- صفر - پانزده!
از پشت تور، فوجی با چهره‌ای که ترکیبی از تحسین و نگرانی بود، زیر ل*ب گفت:
- جالبه... داره از طبیعت الهام می‌گیره.
«این دختر داره قوانین فیزیک رو نه نقض، که بازنویسی می‌کنه...
...جالب‌تر از اون، داره از نقطه‌قوت اینویی، علیه خودش استفاده می‌کنه.
اون به داده‌های منظم عادت داره، و رن دقیقاً داره بی‌نظمی طبیعت رو به نمایش می‌ذاره.
نمی‌تونم صبر کنم، نوبت من برسه... دوست دارم باهاش بازی کنم.»
رن که حالا دوباره روی دو پا ایستاده بود، نگاهی به برگ‌های اطراف زمین انداخت. باد پاییزی دوباره وزید و چند برگ طلایی را بین او و اینویی به رقص درآورد.
تزوکا نیمکت را چنان فشرد که بند انگشتانش سفید شد.
- این فشار زیادی روی مفاصل میاره... کسی جز رن نمی‌تونه همچین حرکتی رو اجرا کنه.
«این سطح از انعطاف‌پذیری مفاصل... واقعاً نگران‌کننده است.
اما طراحی حرکت کاملاً حساب‌شده...»
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
ریوما کلاهش را بالا‌تر زد، چشم‌هایش برای اولین بار در این بازی، کاملاً باز شده‌بود.
- رن سبکت رو تغییر دادی... دیگه نمی‌شناسمت.
«این... این اصلاً شبیه چیزی نیست که تا حالا دیده باشم!
آبجی همیشه خیره به برگ‌های پاییزی می‌شد... فکر می‌کردم فقط خیال‌پردازیه؛ حالا می‌فهمم پشت اون نگاه، چیز دیگه‌ای بود.»
دست‌های ریوما ناخودآگاه دور بطری فشرده‌شد.
«...حالا فهمیدم چرا تو آمریکا اونقدر تنها تمرین می‌کرد. این سطح از خلاقیت رو فقط با انزوای کامل میشه به دست اورد.»
تاکاشی، آستین گرمکن سیگاکو را بالا زد و رو به ریوما گفت:
- اچیزن... خواهرت سبک بازی کاملاً متفاوتی داره.
موموشیرو با چشم، حرکات رن را دنبال میکرد.
- وایسا ببینم! این چه رقصیه؟!
هوریو دهانش باز مانده بود:
- چطور... چطور ممکنه توپ اینطوری حرکت کنه؟!
«دو ساله تنیس بازی می‌کنم... دوسال!
ولی این چیزی که الان دیدم... این دیگه تنیس نیست، این یه جور رقص طبیعته!»
نسیم پاییزی میان خطوط چمنی زمین می‌پیچید، برگ‌های طلایی را به پرواز درمی‌آورد؛ صدای اوئیشی، در نسیم آزاد زمین، طنین انداخت:
- گیم، ست و مسابقه... شش بر دو، به نفع اچیزن رن!
رن راکتش را با حرکتی آرام روی شانه چپش قرار داد. نگاه یخ‌زده‌اش به اینویی دوخته شد که روی زانو افتاده‌بود و دفترچه‌ی سبزش، باز، روی چمن افتاده‌بود؛ با نوک کفش، دفترچه را به سوی او لغزاند، حرکتی ظریف اما حساب‌شده.
- صفحه چهل...
صدایش چون تیغی برنده بود، بی‌آن‌که ذره‌ای گرمی در آن باشد. سپس برگشت و نگاهی به برگ‌های رقصان انداخت. زمزمه‌اش در باد گم شد:
- پاییز فصل تغییره... تغییر همیشه قوانین رو می‌شکنه.
«صداها محو می‌شن… تشویق، فریاد، حتی نفس‌کشیدن حریف. چیزی که می‌مونه، فقط صدای توپیه که به راکت می‌خوره.
همه دنبال بردن هستن. اما من هیچ‌وقت فقط دنبال برد نبودم. برد مثل بهار میاد و میره… کوتاه، گذرا، پر از هیاهو.
اما باخت… باخت شبیه پاییزه. می‌سوزونه، خالی می‌کنه، وادارت می‌کنه برگ‌های پوسیده‌ی درونت رو بریزی. تا بعدش، جایی برای جوانه‌های تازه داشته باشی.
من سبکمو عوض نکردم؛ من فقط برگ‌های پوسیده‌مو ریختم.
اونا فکر می‌کنن دارم رقص می‌کنم… اما این فقط شکلِ سقوط و برخاستنه. هر ضربه‌م یادآوریه که حتی سقوط هم می‌تونه زیبا باشه، اگه برای دوباره بلند شدن باشه.
من اینجایم برای صدا… نه برای برد، نه برای تحسین. برای صدای خالص برخوردم با مرزهایی که کسی نمی‌خواست بشکنه.
پاییز فصل تغییره. و من، خودِ تغییـرم.»
اینویی با دستانی لرزان دفترچه را از روی چمن برداشت، روی صفحه‌ی مورد نظر، لکه‌ای از عرق خشک‌شده به شکل نماد دلتای ریاضی نقش بسته بود؛ گویی نشانی از یک خطای غیرمنتظره.
باد پاییزی برگ‌ها را در مارپیچی بی‌قاعده میان خطوط زمین می‌چرخاند.
رن به آرامی به سوی کیفش رفت که صدای ریوزاکی از بلندگوها برخاست:
- فوجی، یه ساعت دیگر آماده بازی!
صدای بسته‌شدن زیپ کیف، مثل مهر پایانی بر سرنوشت اینویی بود.
رن، از گوشه‌ی چشم، فوجی را دید که آرام برمی‌خاست؛ نه با هیجان دیگران، بلکه با آرامش کوهنوردی که به قلّه‌ای دوردست چشم دوخته است.
«بعضی بازی‌ها رو نمی‌تونی تحلیل کنی. فقط باید تماشا کنی... با دقتی شبیه نگاه کردن به یک پروانه، همون لحظه‌ای که می‌فهمی با بال زدنش دنیا رو تغییر نمی‌ده، اما سکوت رو می‌شکنه.
تکنیک‌هاش ناشناخته نبودن، اما ترتیبشون، لحظه اجراشون... شبیه نقاشیه که با رنگ‌های معمولی، منظره‌ای کشیده که قبلاً کسی ندیده.
رن اچیزن... بیشتر از اینکه دنبال برد باشه، دنبال صداشه. صدای ضربه‌ای که بازتاب خودشه، نه تایید مربی یا تشویق جمعیت.
این نگاه... منو یاد خودم می‌ندازه.
نه به‌خاطر سبک بازی،
بلکه به‌خاطر سکوت قبل از تصمیم آخر...»
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
برگی طلایی به موهای فوجی چسبیده‌بود، حالتی غریب به او می‌داد، سایه‌هایشان روی چمن درهم می‌پیچیدند، گویی پیش از صاحبانشان نبردی آغاز کرده‌اند، صدای تیک‌تاک ساعت اوئیشی ناگهان در سکوت زمین پررنگ‌تر به گوش می‌رسید.
موموشیرو با خنده‌ای عصبی فریاد زد:
- هی... فوجی سنپای... می‌خوای واقعاً با این هیولا بازی کنی؟!
فوجی مشغول بستن نوار راکتش بود، اما...
«حتی از فاصله دور هم می‌بینم که درد داره. اما چشمانش هنوز هم مثل شمشیر می‌درخشن.
...جالب میشه اگه با این حال هم بتونه بهترین بازی‌اش رو انجام بده.
اما منم قصد ندارم ملایم بازی کنم. درد بخشی از بازی‌ست...»
تنها به اندازه یک نفس مکث کرد، صدایش آن‌قدر آرام بود که فقط رن شنید:
- هی ملکه یخی... فکر می‌کنی، فقط تو سرما هستی؟!
رن در حال خروج از زمین، ناخودآگاه دستش را به ساق پایش کشید؛ جای سوختگی قدیمی زیر جورابش تیر کشید، گویی خاطره‌ای خاموش دوباره زنده شده‌بود.
از دور، ابرهای تیره‌رنگی را دید که کم‌کم به سوی زمین تنیس می‌خزیدند، نویدباری بارانی سرد.
***
شی خنکی روی پیشانی‌اش حس کرد، چشم‌هایش را به آرامی باز کرد، سردرد عجیبی داشت، باد سردی وزید، تا مغز استخوان‌هایش تیر کشید.
«این درد... آشناست.
همونیه که تو تمرین‌های نیویورک هر روز باهاش دست‌و‌پنجه نرم می‌کردم...
...اما الان وقت ضعف نیست. نه جلوی فوجی، نه جلوی هیچ‌کس دیگه‌ای.
حتی اگه مجبور باشم با این درد بازی کنم، بازم می‌برم... همیشه همین‌طور بوده.»
ریوما بالای سرش ایستاده‌بود و بطری بنفش رنگ پونچا را کنار او گذاشت و گفت:
- ده دقیقه‌ی دیگه بازی شروع می‌شه.
بی‌تفاوتی در صدایش موج می‌زد.
رن سرجایش نشست، شقیقه‌هایش را کمی مالش داد. فایده‌ای نداشت.
ریوما که هنوز آن‌جا بود، متوجه سر‌دردش شد و گفت:
- به ریوزاکی بگو، فردا...
رن با صدای خشنی در حرفش را قطع کرد.
- نه...!
ریوما خواست چیزی بگوید که چشم‌های قرمزشده رن به او دوخته شد، انگشت اشاره‌اش را روی‌‌ل*ب‌هایش نشاند و او را به سکوت وا داشت.
چشم‌های ریوما به رن دوخته شد، نه این‌که بترسد، موجی نگرانی در عمق نگاهش دیده می‌شد.
- رن... این شش ماه چه بلایی سرت اومده؟!
صدایش برای اولین بار لرزش انسانی داشت.
رن بی‌تفاوت، از جایش بلند شد و بطری پونچا را همان‌جا رها کرد و رفت، در چند قدمی، ریوما صدای خشنش را شنید:
- آب‌میوه رو خودت بخور... امروز روز نمایش منه...!
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
***
(زمین A، ساعت دو بعد از ظهر )
باد‌ها تندتر شده‌بود، برگ‌های خشک مانند پرنده‌ی زخمی میان زمین می‌چرخیدند. رن روی نیمکت نشسته بود، به یاد سوال ریوما افتاد:
«چه بلایی سرت اومده؟!»
«می‌خوای بدونی ریوما... راستش تو این شش ماه هر روز تو جهنم بودم.
فکر نکنم تو بتونی درکش کنی... ریوگا با بی‌رحمی تمام تکنیک‌هایی از بابا و تو بلد بودم، می‌بلعید.
غرورم رو لگدمال کرد، اما منم در مقابل، از خون خودم جوهر ساختم.
...این سردرد در برابر اون روزها، مثل نیش پشه‌ست.»
راکتش را چنان فشار می‌داد که چوب دسته زیر دستانش ناله می‌کرد، درد جای سوختگی زیر جوراب، ضربانی هماهنگ با تیک‌تاک ساعت داشت.
ناگهان، فوجی از سایه درخت بلوط پدیدار شد، موهایی طلایی‌اش در زیر نور خورشید شمشیرگونه می‌درخشید، چشم‌های آبی‌اش چون دریاچه‌ای یخ‌زده چالش می‌طلبید، راکتش را روی شانه‌اش گذاشته بود. پاهایش با هر قدم روی چمن، برگ‌ها را به پرواز در می‌آورد، گویی زمین به احترامش تعظیم می‌کنند.
رن از جایش بلند شد و سر جایش شروع به گرم کردن کرد.
از دور صدای موموشیرو را شنید:
- هی فوجی سنپای! دیدی که چطور اینویی و کایدو رو خرد کرد؟!
فوجی پاسخی نداد، فقط راکتش را در دست چپش چرخاند.
صدای هوریو رو را شنید:
- چشم‌هاش... از صبح ترسناک‌تر شدن.
نگاهی به هوریو که داشت پشت سر موموشیرو قایم می‌شد، نینداخت.
اوئیشی دسته راکت فوجی را گرفت و رو به رن گفت:
- کدوم؟
رن با نگاه یخی، به راکت خیره شد.
- صاف.
وقتی باب میل او قرعه نیوفتاد، فوجی لبخندی زد و گفت:
- بد شد، ملکه یخی...
رن به او زل زد که فوجی چند قدم ناخودآگاه عقب رفت.
- اچیزن...
انگشت رن روی ل*ب‌هایش لغزید، او را به سکوت وا داشت.
نگرانی در چشم‌های اوئیشی شعله‌ور شد.
- یک ست، سرویس اول با فوجی!
فوجی توپ را به هوا پرتاپ کرد، ضربه‌ای به توپ زد، باد ناگهان تغییر جهت داد، توپ را کمی منحرف کرد. توپ میانه راه محو شد. رن حتی پلک نزد. راکتش را در زاویه‌ای عجیب گرفت، توپ از هیچ ظاهر شد و مستقیم به راکت او برخورد کرد.
«درد... تمرکزم رو به هم می‌ریزه.
اما فوجی نباید ببینه... نباید هیچکس ببینه.
...یوما همیشه می‌گفت: «گاهی اوقات بهترین دفاع اینه که اصلاً دفاع نکنی.»
حالا فهمیدم منظورش چی بود.»
ریوما کلاهش را پایین کشید.
- چطور...؟
اینویی عینکش را تنظیم کرد:
- زاویه ۱۷۰ درجه... غیر ممکنه!
موموشیرو که دهانش باز مانده بود:
- این دیگه چه جور واکنشیه؟!
فوجی آرام راکتش را بررسی کرد، ل*ب‌هایش به نازکی تیغ تکان خورد.
- پس داری یاد می‌گیری، ملکه یخی...
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
هوا سکوت سنگینی را بلعیده بود. توپ، سفید و بی‌وزن، به قله آسمان آبی پرتاب شد. در همان لحظه، چشم‌های فوجی شوسوکه، آبی‌تر از دریای خزر، ناگهان گشوده شدند؛ مانند دو تیغه یخ که زیر نور خورشید ذوب می‌شوند. راکت را با حرکتی سریع و مرگبار، مثل یک قاتل که خنجرش را برای ضربه نهایی می‌چرخاند، به دست گرفت. سپس، با پشتی بی‌اعتنا به توپ و به سمت رن، ضربه‌ای زد، ضربه‌ای نرم، تقریباً نامحسوس.
جادویی رخ داد.
توپ، گویی هرگز وجود نداشته، در هوا محو شد. هیچ ردپایی، هیچ صدایی. و ناگهان، مثل شبحی که از دل هیچ‌کجا سر برمی‌آورد، با صدایی کوتاه و تیز، پشت سر رن، درون خط زمین خودش، به زمین نشست.
- پانزده – صفر، فوجی!
صدای بی‌رنگ اوئیشی در سکوت سنگین زمین پیچید.
از میان تماشاگران سیگاکو، صدای هوریو، لرزان و پر از حیرت، در باد گم شد:
- اون... هیگوما اوتوشی... .
در ذهنش فریاد زد:
«ممکنه این هیولا... واقعاً به دست فوجی سنپای شکست بخوره؟»
رن، سنگینی نگاهش را بر چشمان فوجی انداخت. آن نگاه آبی، همیشه آرام، همیشه مبهم. «این مرد... خیلی خطرناکه. از اول این بازی‌ها، همیشه اون لبخند لعنتی رو ل*ب‌هاش داشت... ولی حالا می‌فهمم. اون لبخندها... فقط یه نقاب سرد آهنی بود. شاید... وقتشه جدی‌تر بگیرمش.»
باد تند، پرده‌ی موهای نقره‌ای‌اش را کنار زد. با قدم‌هایی محکم به سمت نیمکت رفت. از کیفش کش مویی سفید، درخشان مثل یخ، بیرون کشید. سپس، با حرکتی سریع و قاطع، مثل شمشیربازی که موهایش را برای نبرد می‌بندد، تمام گیسوانش را بالا کشید و محکم بست. خط فکش آشکار شد، چهره‌اش جدی‌تر.
اینویی ، ابروان پرپشتش را تا خط رستنگاه بالا انداخت. به ریوما کنار دستش نگاه کرد:
- این رفتارش... جدیده. تا حالا ندیده بودمش این‌طوری.
ریوما، بدون آن‌که سرش را بچرخاند، فقط ل*ب‌هایش را تکان داد، صدایش آرام اما پر از اطمینان بود:
- رن... حالا جدی شده.
- سی... صفر... فوجی!
کیکومارو ایجی، چشم‌های گردش را بیشتر گرد کرد:
- یعنی... بازی با کایدو و اینویی رو جدی نگرفته بود؟! واقعاً؟
ریوما در سکوت، بطری پونچاش را برداشت. لبش را به دهانه آن نزدیک کرد، اما قبل از نوشیدن، انگشتانش بی‌اختیار دور بطری آلومینیومی فشار آوردند و آن را کمی مچاله کردند. در دلش غرید: «رن... اگه تو این مسابقه یه مو از سرت کم بشه... به هیچ‌کس رحم نمی‌کنم. قبل از بازی با ریوزاکی حرف زدم... ولی اون پیرمرد لج‌کرده، قبول نکرد. امیدوارم دقیقاً بدونی داری با چه هیولایی بازی می‌کنی!»
- یک – صفر، فوجی!
صدای اوئیشی رن را دوباره به واقعیت زمین کشاند.
رن نفس‌نفس می‌زد. قطرات عرق، مثل باران، از پیشانی سفیدش جاری شده بود و روی چانه‌اش می‌چکید. به سمت نیمکت رفت. حوله را برداشت و با حرکتی خشن، مثل پاک‌کردن لکه‌ی ننگ، صورتش را مالید.
ناگهان، صدای فوجی، نرم و روبه‌رویش، مثل نیش مار، در ذهنش پیچید:
- شبیه یه بازیکن قدیمی بازی می‌کنی... دقیقاً مثل خودت. فکر کنم... مادرت باشه.
رن یخ زد. پلک نزد. حالت چهره‌اش، برای لحظه‌ای کوتاه، از تمرکز مطلق به حیرتی عمیق لغزید. «مامانم؟... تنیس‌باز بوده؟ پس چرا بابا... هیچ‌وقت، حتی یه کلمه...؟ این مرد... انگار از خودم هم بیشتر منو می‌شناسه...»
بی‌اعتنا، مثل اینکه حرفی نشنیده، حوله را با بی‌حوصلگی روی نیمکت پرت کرد. راکتش را محکمتر گرفت، آمادهٔ سرویسی که حالا سنگین‌تر از سرب به نظر می‌رسید.
ریوزاکی ساکونو، که روی صندلی ردیف جلو لم داده بود، چشمان تیزبینش از پشت عینک برق زد. به سمت مادربزرگش برگشت:
- مادرش؟!
ریوزاکی سنسه، نفس عمیقی کشید، چین‌وچروک‌های صورتش عمیق‌تر شد. صدایش گرفته و پر از خاطرات دور بود:
- آره... هیچ‌وقت یادم نمیره. زن عجیبی بود... در دوران خودش، یه اسطوره واقعی بود؛ هرچند... این اسطوره، پانزده ساله که در تاریکی فراموش شده.
همه‌ی سرها، مثل مگس‌های جذب نور، دوباره به سمت زمین چرخیدند.
رن نفسش سنگین بود، گویی سینه‌اش را وزنه‌ای فولادی فشرده بود. پاهایش، از شدت فشار بازی‌های قبلی و اکنون، می‌سوخت. اما در سوی دیگر تور، فوجی با آرامشی مرگبار حرکت می‌کرد. گویی نه تنها از درد رن ناراحت نیست، که با دیدن عرق و زحمتش، لذتی شیطانی می‌برد.
رن توپ را برای سرویس به هوا پرتاب کرد. درست در لحظه‌ی اوج گرفتن توپ، صدای فوجی دوباره آمد، آرام، ریز، و فقط برای گوش‌های رن:
اسم مادرت... کازاما مگومی بود... زن عجیبی بود... در دوران خودش.
دنیا برای رن ایستاد. ضربان قلبش چنان کوبنده شد که فکر می‌کرد جمجمه‌اش می‌ترکد. دستش لرزید. سرویسش، بی‌روح و بی‌هدف، با صدایی خفه به تور برخورد کرد. «داره بازی‌م می‌کنه... می‌خواد تمرکزم رو خرد کنه. لعنتی... داره موفق هم می‌شه!»
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
موموشیرو، با تعجب سرش را کج کرد:
- چه اتفاقی داره می‌افته؟! یه لحظه پیش خوب بود!
ریوما فقط به بطری مچاله شده در دستش خیره شد. آلومینیوم زیر فشار انگشتانش ناله می‌کرد.
- دو – صفر، فوجی!
کاوموورا، که تا آن لحظه ساکت بود، با چهره‌ای جدی گفت:
- فوجی... داره روانش رو خرد می‌کنه. ذهنش رو نشونه گرفته.
قطره‌ای عرق شور، از ابروی رن پایین لغزید و مستقیم به چشم چپش رفت. چشمش سوزید، مثل ریختن اسید. بی‌اختیار چشمش را بست. سردردی کوبنده، که از اوایل ست کمین کرده بود، حالا با تمام قوا به مغزش حمله‌ور شده بود. سعی کرد به رویش نیاورد. اما وقتی خواست حوله را بردارد، دستانش، دستان همیشه مطمئن ملکه یخی، برای لحظه‌ای آشکارا لرزیدند.
در سوی دیگر، لبخند فوجی، زیر نور خورشید، کمی گسترده‌تر شد. صدایش در ذهن رن طنین انداخت:
- می‌دونم داغون شدی... می‌دونم درد می‌کشی. بازی دست خودته... می‌تونی همین الان تسلیم بشی. ولی می‌دونم این‌کار رو نمی‌کنی. و من هم... قصد ندارم کوچک‌ترین رحمی بهت کنم، اچیزن رن.
- سه – صفر، فوجی!
کیکومارو ایجی، از شدت نگرانی و عصبانیت، از کنار ریوما فریاد کشید:
- هوی! ملکه یخی! داری چیکار می‌کنی؟! بیدار شو!
ریوما، با اخم، دستش را سریع روی گوش چپش گذاشت:
- ایجی سنپای! گوشم... پاره شد. آروم‌تر.
تزوکا ، که تا آن لحظه مثل مجسمه روی نیمکت نشسته بود، ناگهان بلند شد. چشم‌های قرمز و دردآلود رن را دیده بود. با قدم‌های بلند و قاطع به سمت جایگاه داور رفت. به آرامی خم شد و چیزی را در گوش اوئیشی اچیزن زمزمه کرد. سپس، برگشت و این‌بار، نه روی نیمکت تیم، بلکه مستقیماً روی نیمکت کنار وسایل شخصی رن نشست. حضورش سنگین و پر معنا بود.
رن، با آخرین ذره‌ی نیرویش، سرویس پایانی بازی چهارم را زد؛ امتیازی که بوی سرنوشت می‌داد. توپ، با صدایی خفه، به درون زمین فوجی پرتاب شد.
فوجی، زیر نور خورشید، لبخندی زد – لبخندی که تهش سردی یخ را داشت. صدایش آرام، تقریباً نجواوار، اما تیغ‌تیز به گوش رن خورد:
- فکر می‌کنی... می‌تونی این بازی رو ببری؟
سپس، سکوت. سکوت سنگینی که ناگهان همه چیز را بلعید.
در خلأ این سکوت، صدایی دیگر در اعماق جمجمه‌ی رن منفجر شد؛ صدایی که بهتر از هر کسی می‌شناخت:
«تو می‌خوای... من رو ببری؟!»
قهقهه‌ی ریوگا، خشن و دیوانه‌وار، مثل ریزش بهمنی از خاطرات سیاه، بر ذهن رن فرود آمد:
«تو فقط یه کپی‌ی بی‌ارزشی... یه کپی رنگ‌پریده از اون پیرمرد بی‌عرضه. وگرنه... هیچی نیستی! هیچی.»
بوی تندِ سوختگیِ چوب و رزین، ناگهان مشامش را آزار داد. تند، غلیظ، خفه‌کننده. مثل آن روز.
جیغ زنی ترسیده، شاید جیغ خودش از سال‌ها پیش؛ در فضای ذهنش پخش شد.
و صدای شکستن خشک و هولناک... صدای شکستن راکتی آشنا.
«این راکت رو هم... همون پیرمرد بی‌عرضه برات خریده... همونی که در نهایت ضعف... ولت کرد. وقتشه... اینم مثل خودش... خرد و شکسته بشه.»
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
صدای اوئیشی، مثل طناب نجاتی از بالا، او را به لحظه‌ی حال پرتاب کرد:
- چهار – صفر، فوجی!
فوجی، با همان لبخند همیشگی، توپ را برای سرویس بعدی به بالا پرتاب کرد که ناگهان، صدای رسمی و قطعی اوئیشی، فضای زمین را شکست:
- توقف بازی! بازی به مدت پانزده دقیقه متوقف خواهد شد!
رن، نفس‌نفس‌زنان، مثل مرغی مجروح، خود را به نیمکت رساند. بی‌اعتنا به نگاه سنگین و نگران تزوکا که مثل کوهی کنار نیمکت نشسته بود، روی نیمکت افتاد. سینه‌اش تندتند بالا و پایین می‌رفت.
تزوکا، بدون تغییر چهره، اما با لحنی که ته‌داشتن نگرانی موج می‌زد، گفت:
- اچیزن... اگر حالت مناسب نیست، می‌تونیم... .
رن حرفش را قطع کرد، صدایش گرفته اما محکم بود، مثل فولاد سرد:
- خوبم. ادامه می‌دم.
چشم‌های درخشان یخی‌اش را بست. سعی کرد از آن تپش وحشی قلبش که مثل طبل جنگی می‌کوبید، فاصله بگیرد. سعی کرد صدای ریوگا را خاموش کند.
اوئیشی از جایگاه داور، با چهره‌ای درهم‌رفته به او نگاه کرد. اما تزوکا، با همان آرامش رهبر، دوباره تکرار کرد، انگار نه فقط برای اوئیشی، که برای همه:
- پانزده دقیقه دیگر، بازی از سر گرفته می‌شه.
اوئیشی سر تسلیم‌آمیزی تکان داد و کمی دور شد.
در سکوت کشنده‌ی این پانزده دقیقه، صدای گام‌های آرام تزوکا روی زمین، با صدای آهسته‌ی دیگری در ذهن رن درهم آمیخت... باز هم صدای ریوگا، اما این‌بار عجیباً آرام:
«نفس... عمیق بکش... تپش قلبت رو آروم کن... حالا... گوش بده. فقط گوش بده...»
سپس، صدایی دیگر از اعماق خاطراتش سر برآورد؛ صدای گرم و استوار یوما:
«رن... یادت باشه، تنیس فقط چرخش توپ و قدرت عضله نیست. حریف باهوش... ذهن تو رو نشونه می‌گیره. باید... همیشه یه قدم جلوتر باشی. یه قدم...»
ناگهان، صدای زنگ‌وار اوئیشی، مثل فرمان آغاز نبرد، فضا را شکست:
- بازیکنان محترم! بازی از سر گرفته می‌شود. لطفاً در جایگاه خود مستقر شوید!
رن از روی نیمکت بلند شد. قدم‌هایش ابتدا سنگین بود، اما هر قدم بعدی، محکم‌تر و مصمم‌تر از قبل بر زمین می‌نشست. گویی زمین را به تسخیر خود درمی‌آورد.
فوجی، آن سوی تور، نگاهش را بر او دوخته بود. لبخندش حالا کمی متفاوت بود، حالتی تحلیل‌گرانه و شاید... کمی تحسین‌آمیز داشت. در ذهنش زمزمه کرد:
«شاید... در قضاوت درباره‌ات اشتباه می‌کردم. تو هرگز اوج شکوه مادرت رو نداشتی... اما این روحیه سرسختانه‌ات... واقعاً تحسین‌برانگیزه.»
همزمان، صدای موموشیرو از میان تماشاگران سیگاکو، خشن و بی‌رحم، در هوا پخش شد:
- اچیزن! دو ساعتِ تمام دارن ذلت می‌دن! خواهرت دیگه تموم شده! کارش تمومه!
رن، برای لحظه‌ای، چشم‌هایش را محکم بست. دنیا سیاه شد.
اما در آن تاریکی، دوباره صدای ریوگا طنین انداخت، این‌بار نه با تحقیر، که با دستوری قاطع و رهایی‌بخش:
«وقتی به آخر خط می‌رسی... وقتی همه چیز تاریک می‌شه... فقط کافیه چشم‌هات رو ببندی... و به ندای قلبت گوش بدی. فقط گوش بده...»
قلبش هنوز تند می‌زد. لرزان، آسیب‌دیده، اما سخت‌جان و زنده.
نفسی عمیق کشید، چنان عمیق که گویی می‌خواست تمام دردها را بیرون بریزد. و معجزه‌وار، تپش قلبش شروع به آرام‌شدن کرد. آهسته‌تر. منظم‌تر. قوی‌تر.
چشم‌هایش را گشود. نگاهش حالا متمرکز بود، مثل تیغ. انگار مه‌ای ذهنی کنار رفته بود.
در همان لحظه، صدای فوجی که برای سرویس آماده می‌شد، به گوش رسید:
- اچیزن... چشم‌هات رو باز کن... این بازی... مالِ منه.
صدای پرتاب توپ.
و در کسری از ثانیه، بدن رن، پیش از آنکه ذهنش کاملاً فرمان دهد، حرکت کرد. غریزه‌ای ناب.
ضربه‌ای زد. نه قدرتمند، نه پیچیده. ضربه‌ای ساده، ظریف، اما دقیق.
توپ، با قوسی حساب‌شده، از تور گذشت و درست در انتهای خط سرویس فوجی فرود آمد، نقطه‌ای غیرقابل دسترس.
سکوت حاکم شد. سپس صدای اوئیشی با حیرتی آشکار برید:
- صفر – پانزده... اچیزن!
همه چیز دوباره آغاز شده بود. نبردی نو، در زمینی که بوی خون و عرق و اراده می‌داد.
نگاه رن و فوجی، آن‌سوی تور، گره خورد؛ آتش در برابر یخ.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom