• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
سکوت، چون پرده‌ای گران، بر سکوها فرود آمده‌بود. تماشاگران چنان به خموشی فرو رفته‌بودند که گویی نفس کشیدن را از یاد برده‌اند. تنها صدای پایدار، هم‌آوایی نسیم با شاخسار درختان و برخورد بندهای راکت‌ها بود.
همه نگاه‌ها، سنگین و لرزان، به سوی آن دختر در میانهٔ زمین چرخید. بی‌جنبش ایستاده‌بود؛ راکت همچون جزئی از وجودش در پنجه‌اش قفل شده بود. چشمانش نه گم‌گشته، که متمرکز، به ژرفای چمن‌ها دوخته شده‌بود. شانه‌هایش بی‌حرکت، و رشته‌موهایی رها از بند، با وزش باد رقصی خاموش آغاز کرده‌بودند.
نه لبخندی بر ل*ب داشت، نه نشان پیروزی در نگاه. نه غرور، نه شادی. تنها آن سکوت همیشگی... سایه‌ای دیرینه که از روز نخست با او بود.
کیکومارو نخستین کسی بود که جرئت شکستن سکوت را یافت. بی‌اختیار برخاست. چشمانش برق می‌زد. صدا در گلویش گرفتار شد:
– یه امتیاز گرفت؟ واقعاً گرفتش؟
ریوما با شنیدن این حرف، پوزخندی محو زد. برخاست و آهسته به سوی انتهای زمین رفت. چهره‌اش بی‌تغییر بود، اما در نگاهش چیزی جابه‌جا شده بود.
«قوی شدی رن، یه چیزی تو درونت عوض شده. حسش می‌کنم.»
دست‌هایش را توی جیب‌ها فرو برد، مشت‌هایش گره خورد. فکرها مثل برگ‌های پاییزی در ذهنش می‌چرخیدند:
«بیخود نگفتی امروز روز نمایشته... ولی رن، تو از صبح فقط یه املت خوردی. حتی ناهار نخوردی! نه، تو فقط دنبال اثباتی... به بابا؟ نه، به من... شاید حتی به خودت.»
چشمانش نیمه‌پنهان در سایهٔ کلاه بودند.
«کافیه. این باید آخرین بازیت برای امروز باشه.»
فریادهای هیجان‌زدهٔ موموشیرو از دور می‌آمد، اما ریوما بی‌توجه به کنار زمین رفت. توپی برداشت، پرتش کرد بالا و با خشمی قفل‌شده، محکم زد. توپ با صدای تیز به تور خورد.
- اچیزن... از چی می‌ترسی؟
ریوما چرخید. تزوکا آن‌جا بود. ایستاده‌بود؛ با همان حالت همیشگی‌اش.
ریوما شانه‌اش را بالا انداخت:
- هیچی... .
پیش از آن‌که هوا تغییر کند، تزوکا با صدای آرام اما محکم گفت:
- اگه می‌خوای از خواهرت جلو بزنی، باید سبک خودت رو پیدا کنی... نه اینکه بخوای کپی‌برداری از نانجیرو باشی.
ریوما جوابی نداد. توپ بعدی را پرت کرد بالا و بی‌کلمه زد.
تزوکا نگاهش را از توپ گرفت و برگشت سمت سکوها. کنار کاوامورا ایستاد.
کاوامورا آرام گفت:
– دختره بازی رو به تای‌بریک کشوند.
تزوکا چیزی نگفت. نگاهش با نگرانی به فوجی دوخته شده‌بود.
فوجی هنوز توی زمین بود. دست‌هایش کمی می‌لرزیدند. سه ساعت بازی بی‌وقفه و کسی نمی‌دانست پشت آن لبخند همیشگی چه فشاری پنهان بود.
موموشیرو که لنگان‌لنگان به سمت زمین می‌آمد، با صدای بلند فریاد زد:
- فوجی سنپای! شکستش بده!
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
فوجی آرام به او نگریست. لبخندش کم‌رنگ و خسته بود.
«همه فکر می‌کنن بردم... ولی چیزی که دیدم، اون نگاه سرد و آروم، داشت هیولای درونم رو بیدار می‌کرد. اگر ادامه می‌دادم، اون نابود میشد، نه من.»
ل*ب‌هایش به زحمت جنبید:
- اوئیشی... من خسته‌م.
صدایش نازک و شکننده‌بود. اوئیشی نگاهی معنادار به تزوکا انداخت. کاپیتان تنها با حرکتی کوتاه سر تأیید کرد.
- به دلیل انصراف فوجی، برنده، رن اچیزن.
صدای گوینده چون زنگ بر سکوت کوبید. همه با چشمانی گرد شده به فوجی خیره شدند، اما او تنها لبخند میزد؛ لبخندی که این‌بار پرده‌ای بود بر رازش.
رن آرام چرخید. گوشهٔ لبش بالا رفت.
نه لبخند، که تمسخری آرام؛ آمیزه‌ای از انزجار و حسرت. چون کسی که طعم پیروزی را می‌چشد و زهری تلخ می‌یابد.
«فوجی... ترسیدی. ترسیدی از چیزی که خودت هم نمی‌شناسی. من نه.»
چشمانش به تزوکا دوخته شد، صدایش خشن و گرفته:
- کاپیتان... بازی ما کی شروع میشه؟
خستگی در صدا موج می‌زد، اما ته آن، تلخی ژرف‌تری می‌درخشید؛ زخمی کهنه، شوق اثبات، یا تنها فریادی برای دیده‌شدن.
همه برگشتند. موموشیرو ابرو بالا انداخت:
– اچیزن! یه کم استراحت کن دیگه! از صبح سه تا بازی کردی!
تزوکا که تا آن لحظه خاموش بود، سخن گفت. آهنگی آرام و قطعی داشت:
– کافی‌ست. عملکردت تأیید شده.
رن راکت را با لرزشی آشکار بالا برد. سنگینی‌اش چون بار گرانی بر شانه‌های لرزانش بود. نه، این حمله نبود... اعتراض کودکی خسته بود با غروری زخم‌خورده.
- داری از بازی فرار می‌کنی، کاپیتان؟
صدایش گرفته‌بود، اما پاهایش هنوز ایستاده‌بودند. و همه می‌دانستند، بازی این دو، تنها یک مسابقه نبود.
تزوکا نگاهی سنگین به او افکند:
– اگر اصرار داری... یک ساعت دیگر، همین زمین.
رن سری تکان داد و تلوتلوخوران به نیمکت رسید. بطری آبش خالی بود. پشتش را به دیوارهٔ نیمکت کوبید و چشمانش را بست.
– اچیزن؟
اوئیشی با نگرانی نزدیک شد.
– خوبم... فقط تشنه‌ام.
دیگر آن خشونت نبود؛ تنها خستگی مطلق.
کایدو که ساکت ایستاده‌بود، بی‌سخن بطری آب خود را کنار نیمکت گذاشت. رن بی‌هیچ واکنشی آن را برداشت و جرعه‌ای نوشید.
باد تندی بدنش را لرزاند. ناگهان گرم‌کنی سنگین روی شانه‌هایش افتاد. چشمانش را به زحمت گشود؛ گرم‌کن اینویی بود. پلک‌هایش دوباره سنگین شدند.
هوریو با تعجب نگاه کرد:
– فوجی سن‌پای... .
فوجی انگشت بر ل*ب‌هایش گذاشت و آرام گفت:
– شاید نشون نده... ولی از صبح سه تا بازی کرده. داره از پا می‌افته.
ریوما از دور تماشا می‌کرد.
«رن داره خودکشی می‌کنه... باید جلوشو بگیرم.»
***
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
53
سکه
259
باد با خش‌خش خفه‌ای میان برگ‌های نیم‌خزان می‌پیچید؛ نجوایی خاکستری که در سنگینی عصر می‌لغزید. آسمان رنگی کدر و تیره گرفته‌بود و ابرها چنان به‌هم فشرده بودند که گویی می‌خواستند سنگینی‌شان را بر زمین فرو ریزند. زمان به کُندی می‌گذشت؛ کمتر از نیم‌ساعت تا مسابقه‌ی آخر مانده‌بود.
ریوما بی‌صدا به نیمکت نزدیک شد. رن روی آن خوابیده‌بود. نفس‌هایش آرام بود، اما چهره‌اش خستگی روزها را فریاد می‌زد. گوشه‌ی گرم‌کن اینویی از شانه‌اش لغزیده‌بود. ریوما آرام آن را بالا کشید، اما نوک انگشتانش به پوست سوزان رن خورد.
دلش لرزید.
«تب داری... نمی‌ذارم این شکلی بازی کنی. بابا روز اول گفت مراقبت باشم، من مسخره کردم... ولی تو داری از جلوی چشمام گم میشی.»
بی‌کلام از جا برخاست و به سمت تزوکا رفت که تازه وارد زمین شده بود.
- بوچو¹، مسابقه‌ی آخر لازمه؟
تزوکا نیم‌نگاهی به او انداخت؛ سرد و قاطع:
- نه. ولی لغو هم نمیشه.
ریوما چیزی نگفت. چهره‌اش بی‌تفاوت بود، اما مشتش در جیب گره خورد.
«تزوکا نمی‌فهمه... اون حتی وایسادنش لرزه. چرا این‌قدر بی‌رحمه؟»
بی‌هدف برگشت. ته زمین، کایدو را دید که روی خط نشسته و بی‌وقفه به رن خیره شده‌بود؛ انگار می‌خواست با نگاه درمانش کند.
ریوما مسیرش را عوض کرد و به نیمکت مربی‌ها رفت. ریوزاکی سنسه و ساکونو آنجا نشسته‌بودند؛ ساکت و نگران.
روبروی ریوزاکی ایستاد:
- سنسه²... .
ریوزاکی سر بلند کرد:
- بله، ریوما؟
صدای ریوما یخ‌زده بود؛ نه از بی‌اعتنایی، از خشم فروخورده:
- چرا مسابقه‌ای که نیازی نیست، باید برگزار بشه؟
پیش از آنکه مربی پاسخی بدهد، ساکونو آرام گفت:
- ریوما‌-کو‌‌‌‌‌ن... خود رن‌سان خواسته.
ریوما دندان‌هایش را روی هم فشرد، نگاهش را برگرداند و بی‌هدف از زمین خارج شد.
تو حیاط مدرسه قدم می‌زد. نگاهش به زمین، ذهنش آشفته.
از دور، صدای موموشیرو را شنید با همان انرژی همیشگی:
- این دختره واقعاً عجیبه! انگار نفس نمی‌کشه، فقط می‌ره تا آخر خط! ماشین مسابقه‌ست، نه آدم!
ریوما چشم‌هایش را تنگ کرد.
«ماشین؟ اینا هیچی نمی‌فهمن... شاید منم نفهمم، ولی می‌دونم انرژیش تموم شده.»
صدای کیکومارو این بار جدی‌تر بود:
- اوئیشی می‌گفت موقع بازی با فوجی حالش خوب نبود... انگار دردش رو قایم می‌کرد.
موموشیرو دوباره خندید:
- اِی بابا! رن‌سان عجیب‌غریبه! یه کم خفنه، یه کم اسرارآمیز، یه کم کله‌شق... .
کیکومارو آهسته‌تر ادامه داد:
- فوجی می‌گفت اون موقع بازی اصلاً تو زمین نبود. انگار جای دیگه‌ای بود.
ریوما به دستگاه فروش خودکار رسید. سکه‌ای انداخت. نوشیدنی هنوز نیامده بود که پسرها نزدیک شدند.
بی‌آنکه برگردد، سرد و بریده گفت:
- زیادی حرف می‌زنید.
سکوت ناگهان فضا را دربر گرفت.
حتی دستگاه فروش هم انگار برای لحظه‌ای یخ زد.

۱. بوچو در ژاپنی به معنای کاپیتان هست.
۲. سنسه در ژاپنی به معنی مربی هست.
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom