• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
33
سکه
159
عنوان: راکوئیرن¹
ژانر: اکشن، درام، معمایی
نویسنده: فاطمه.ع
ناظر تایید: @yeganeh
خلاصه:
یک قهرمان تنیس، یک گردنبند نفرین شده. سه نام که رازی خونین را پنهان کرده‌اند... .
وقتی راکتش حقیقت را به زمین می‌کوبد، خاکسترهای گذشته زنده می‌شوند.
گاهی باخت، تنها راه پیروزی است... .

۱.Ra-koi-ren( راکت آهنین)
پی‌نوشت: برگرفته از شاهزاده تنیس (قهرمانان تنیس)
 

mahban

بابا مَهِ کدوم بان؟
Staff member
LV
3
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,965
Awards
7
سکه
33,869
IMG_20250729_115822_983.png

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار فن‌فیکشن خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌​


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌​




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
‌​


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:
‌​


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
‌​


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ادبیات داستانی]
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
33
سکه
159
سخن نویسنده:
به نام خدا
قبل از اینکه رمانم رو شروع کنم، باید چند نکته رو بگم.
این رمان برگرفته از انیمه یا مانگا شاهزاده تنیس یا قهرمانان تنیس هست، تو این فن‌فیکشن همه‌ چیز سرجای خودشه. کاراکترا‌ها هیچ تغییری در شخصیتشون ندادم، اما چندین کاراکتر رو اضافه کردم.
امیدوارم بتونم این رمان رو با همراهی شما و با پیشرفت قلمم به اتمام برسونم.
***

مقدمه:
خط قرمز بین برنده و بازنده، باریک‌تر از تور تنیس بود...
هر ضربهٔ رن، سوالی قدیمی را زنده میکرد:
- چرا نانجیرو از دیدن گردنبند، رنگ می‌باخت؟
- چرا توپ‌های تمرین همیشه به نقطهٔ سوختهٔ حصار می‌خوردند؟
بازی واقعی، پشت خطوط زمین آغاز می‌شود...
و حالا نوبت توپ قرمز است.
 

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
33
سکه
159
فصل اول:ورود باشکوه

صدای برخورد توپ به زمین، سکوتی سنگین را در استادیوم درهم شکست. رِن اچیزن ¹با حرکتی رقص‌وار توپ را به بالا پرتاب کرد، مچش چرخید، رگ‌هایش برجسته شد و در یک چشم برهم زدن، ضربه‌ای سریع و کشنده زد. توپ با چرخشی مارپیچی و سرعتی باورنکردنی، مستقیماً به سمت جسیکا وایت²، شلیک شد.
جسیکا نفسش در سینه حبس شد. پاهایش سنگین به زمین چسبیده‌بودند، انگار ریشه دوانده‌بودند، راکت در دستان لرزانش وزنی غیرقابل تحمل پیدا کرده بود، توپ مثل تیری به قلب زمین خورد.
- پانزده–صفر!
صدای داور مثل تازیانه‌ای دیگر بر روح جسیکا فرود آمد. نگاهش ناامیدانه به رن دوخته شد، اما چشمان مشکی او سرد و خالی بود، انگار نه انگار که همین صبح، پشت در رختکن، همین دختر با صدای آرام به او گفته‌بود «نگران نباش این فقط یه بازیه...! »
بدون ذره‌ای تعلل، رن دوباره توپ را پرتاب کرد. جسیکا عضلاتش را منقبض کرد، آماده‌ی واکنش، اما؛ توپ این‌بار هم با همان سرعت و چرخش غیرقابل پیش‌بینی آمد. راکتش را جلو برد، اما توپ از کنارش رد شد و با صدای مهیب به دیوار انتهایی برخورد.
- سی–صفر!
عرق سرد روی پیشانی جسیکا نشست. نفس‌هایش سریع و کم‌عمق شده‌بود. استادیوم دور سرش می‌چرخید. صدای زمزمه‌ی تماشاگران به گوش می‌رسید:
- بازم همون ضربه...؟
- این دختر واقعآً انسانه؟!
- مگه میشه یه دختر بچه‌ی راهنمایی چنین ضربه‌ای بزنه؟
رن بی‌اعتنا به همهمه، بطری آبش را برداشت و جرعه‌ای نوشید. برادرش ریوگا³، روی نیمکت مربی لم داده‌بود، پوزخندی زد:
- بازم اون ضربه‌ی کثیفت رو زدی؟! ترسوندن حریف‌ها برات عادت شده، هوم؟
رن حتی به او نگاه نکرد.
- بازی کردن با این‌ها مثل مشت زدن به عروسک بادیه...! حوصله‌ام سر رفته، حیف وقت.
نوبت سرویس جسیکا بود، دستانش می‌لرزید، انگار نیروی زندگی از آن‌ها رفته‌بود، توپ را به بالا انداخت، اما ترس، اراده‌اش را فلج کرده‌بود، ضربه‌اش بی‌جان و شل بود؛ توپ حتی به تور نرسید.
- خطا!
گلویش خشک شده‌بود. چشمانش برق میزد، اما این‌بار نه از تمرکز، از ناامیدی؛ یک نفس عمیق کشید و دوباره توپ را پرتاب کرد، این‌بار محکم‌تر زد، اما رن حتی تکان نخورد، توپ را مثل بازگشت شلاقی سرنوشت برگرداند.
- صفر–پانزده!
پاهای جسیکا بی‌اراده شدند، اراده‌اش را درهم شکسته‌بود، به سمت داور رفت و با صدایی لرزان گفت:
- من... ادامه نمیدم.
«چقدر ضعیف... حتی ارزش عرق ریختن رو هم ندارن. اینجا هم مثل همیشه، فقط من و سایه‌هام روی زمین تنیس می‌مونیم. جسیکا؟ اسمش رو هم تا فردا فراموش می‌کنم. بردن همیشه آسونه، ولی... چرا هنوز خسته‌کننده‌ست؟»

1. Ren Echizen
2. Jessica White
3. Ryoga
 
Last edited:

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
33
سکه
159
ناگهان، داور فریادش را در فضای خاموش استادیوم طنین‌انداز کرد:
- به دلیل کناره‌گیری جسیکا وایت، رن اچیزن برنده است!
«برنده شدم... باز هم. ولی چرا این طعم پیروزی مثل همیشه تلخه؟ انگار هر بار که توپ آخر رو میزنم، یه چیزی رو گم می‌کنم. جسیکا امروز حتی نگاهم نکرد... می‌دونم چی فکر می‌کنه: «رن اچیزن، دختر یخی که حتی برای حریفش احترام قائل نیست.»
...اشتباه می‌کنه. من بهش احترام گذاشتم، با تمام قوا بازی کردم. ولی اگه یه روزی بخوام به کسی ثابت کنم آدم بی‌احساسی نیستم، دیگه قهرمان نخواهم بود.»
همهمه‌‌ای از حیرت و شاید هم ناراحتی تماشاگران بلند شد، جسیکا سرش را پایین انداخت و سریع از زمین خارج شد، پیش از رفتن، یک‌بار دیگر به رن نگاه کرد اما او حتی به سویش نگاه نکرده‌بود.
رن کیفش را برداشت و بی‌درنگ چرخید و به سمت درب خروجی رفت، هوای سنگین رقابت پشت سرش ماند. پشت درهای استادیوم، دختر بچه‌ی پنج ساله‌ای با چشمانی درخشان و توپ تنیسی در دست داشت.
به سمتش دوید، خودش را جلوی راهش انداخت، توپ را مثل گنج گران‌بها به سویش گرفت و گفت:
- یه روزی می‌خوام مثل شما قهرمان بشم.
رن ناگهان ایستاد، سردی چهره‌اش برای لحظه‌ای ذوب شد؛ رو به روی دخترک زانو زد، با حرکتی تقریباً لطیف، توپ را امضا زد و در چشمان پرامیدش نگاه کرد:
- مطمئن باش... یه روزی حتی من رو شکست میدی!
ریوگا از دور این صحنه را تماشا می‌کرد، زیر ل*ب خندید:
- همینه... زیر اون همه یخ، خواهرم نرم‌ترین قلب رو داره.
***
اتاق نشیمن در سکوت سنگین عصرگاهی فرو رفته‌بود. نور طلایی خورشید از میان پرده‌های نازک به داخل می‌لغزید و روی جلد مجله‌ای که روی زمین افتاده‌بود، می‌درخشید. عنوان مجله به خطوط درشت انگلیسی نوشته‌بود. «رن اچیزن: قهرمان چهارده‌ ساله‌ی دنیای تنیس»
عکس روی جلد دختری با موهای مشکی ابریشمی را نشان می‌داد که راکتش را همچون شمشیر پیروزمندانه‌ای بالای سرش قرار داده‌بود و چشمان تیزش از پشت صفحه، جرقه‌های پیروزی می‌پاشید.
رن روی کاناپه چرمی کهنه‌ دراز کشیده‌بود، یک دستش زیر سرش و یک دست دیگرش روی پیشانی‌اش قرار داشت. نفس‌هایش آرام اما عمیق بود، گویی تلاش می‌کرد که خستگی مسابقات اخیر را از تن بیرون کند، سایه‌ای از ناامیدی در گوشه ل*ب‌هایش‌ به چشم می‌خورد؛ همان حالتی که همیشه از خودش راضی نبود، به چهره‌اش می‌آمد.
سکوت سنگین با باز شدن در شکست، ریوگا در چارچوب در ایستاده‌بود، قد بلند و قامت باریکیش سایه‌ای طولانی روی زمین انداخته‌بود، موهای نامرتبش روی شانه‌هایش ریخته‌بود، با نگاهی تیز و بازیگوش به رن چشم دوخته‌بود.
ریوگا ل*ب‌هایش به شیوه همیشگی‌اش کج شد و با طعنه گفت:
- عجب ژست قهرمانانه‌ای!
رن حتی چشمانش را باز نکرد، فقط ابرو‌های نازکش را بالا انداخت.
- اگر اومدی مسخره‌ام کنی، می‌تونی بری توی اتاقت، ریوگا.
 
Last edited:

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
33
سکه
159
ریوگا با حرکتی مانند گربه، روی مبل روبه‌روی رن نشست و پرتقالی را از جیبش در آورد و با آن بازی کرد. یک پایش را روی پای دیگری انداخت و گفت:
- بابا می‌خواد توی ژاپن ببینتت.
«حالا بابا می‌خواد برگردم ژاپن؟ پس شش ماه تمرین با یوما¹ و ریوگا قراره یهویی تموم بشه؟ بازم می‌خوان تصمیم‌ها رو بدون من بگیرن... ولی این بار کوتاه نمیام. نه حتی برای بابا.»
مکثی کرد و نگاهش را روی رن ثابت نگه داشت و گفت:
- بابا فکر می‌کنه داری از مسیرت خارج میشی.
«مسیرم رو گم کردم؟... چرا بابا همیشه فکر می‌کنه میدونه چه چیزی برام بهتره؟ مسابقات قهرمانی آمریکا شروع شده، اینجا جائیه که باید باشم... نه ژاپن، پیش کسی که شش ماه حتی یه بار به من زنگ نزده.»
رن این‌بار چشمانش را باز کرد. او آرام نشست و موهایش را از صورتش کنار زد.
- مسابقات قهرمانی آمریکا شروع شده، من جایی نمیرم!
ریوگا پشت سرش رفت و موهای رن را به‌هم ریخت و گفت:
- مادا مادا دانه، فردا هفت صبح بلیط داری.
رن با خشم بالشتی به سمتش پرتاپ کرد، اما ریوگا با یک حرکت سریع گریخت، خندید و گفت:
- هی هنوزم من تو این خونه سریع‌ترم.
درحالی که می‌رفت، رویش را برگرداند و با جدیتی نادر گفت:
- وسایلت رو جمع کن، مخصوصاً راکت جدیدت رو، بابا می‌خواد پیشرفتت رو با چشمای خودش ببینه.
***
سالن ترانزیت فرودگاه جان اف کندی نیویورک، با نورهای فلورسنت آبی، روشن شده‌بود.
رن با هودی آبی، سفیدش با شلوار سفید که خطوطی آبی داشت، در میان جمعیت ایستاده بود.
ساک ورزشی آبی با لوگو طلایی نیلوفر آبی که یک طرف آن هم نام رن اچیزن خودنمایی می‌کرد، روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد.
صدای اعلام پرواز به دو زبان در فضا پیچید:
- پرواز شماره 518 Jl، به مقصد توکیو، لطفاً به گیت دوازده مراجعه کنید.
ناگهان دستی محکم روی شانه‌اش خورد، ریوگا با همان ژست همیشگی، کوله پشتی قرمز فیلا روی یک شانه، موهای سیخ‌سیخ شده و لبخند مغرورانه، پشت سرش ایستاده‌بود، دستش را جلو آورد.
- هی این رو یادت رفت... .
ساعد‌بند آبی با خطوط سفید، که نشانه یک گل‌نیلوفر آبی روی آن دوخته شده بود، را به سویش گرفت.
رن با لبخند محوی آن را از دستش گرفت و زیر ل*ب گفت:
- ممنون... برادر بزرگ.
انگشتانش را روی نیلوفر آبی کشید، معنای اسم خودش بود.
سکوت سنگینی بینشان افتاد، صدای چرخ چمدان‌ها، روی سنگ مرمری فرودگاه اکو می‌شد.
ریوگا ناگهان، چهره‌اش درهم رفت و گفت:
- دلم برات تنگ میشه.
برای اولین بار ریوگا صدایش می‌لرزید.
«... ریوگا رو دیدی؟ انگار واقعاً نگرانه، همیشه می‌خندید، حالا صداش می‌لرزه. می‌ترسه منو از دست بده؟»
رن دستی به سر برادرش کشید؛ درست مثل همان موقعی که بچه بود و گفت:
- زود برمی‌گردم... قول میدم.

1.Yoma
 
Last edited:

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
33
سکه
159
ریوگا با رفتار کودکانه سرش را برگرداند و تخس گفت:
- دروغگو... می‌دونم می‌خوای برای همیشه پیش بابا و ریوما¹ بمونی.
چشمان رن برق ناراحتی گرفت.
«راست میگه... من هم نمی‌دونم چه مدت قراره ژاپن بمونم. شاید نانجیرو² این‌بار من رو برای همیشه اونجا نگه داره. شاید...»
بلندگو آخرین اخطار را داد، هنگامی که رن به سمت گیت‌های پرواز می‌رفت صدای فریاد ریوگا را شنید.
- حواست به داداش کوچولومون باشه، اگه اذیتش نکنی، دیگه خواهرم نیستی!
رن به داخل کابین هواپیما، روی صندلی نزدیک پنجره نشست و از دور نگاهش را به ریوگا داد، که در حال بازی کردن با پرتقالی بود و از گیت دور میشد.
صدای خلبان به ژاپنی پخش شد:
- مقصد پرواز 518JL، به مقصد توکیو خوش‌آمدید.
رن ساعدبندش را در دستش فشرد، پیام پدرش، مثل خاری در پوستش فرو رفته‌بود، در ذهنش مرور شد:
«وقتشه برگردی به وطنت»
«توکیو... شهر غریبه‌ای که قراره وطنم بشه. بابا فکر می‌کنه با یه پیام می‌تونه سیزده سال زندگی تو نیویورک رو پاک کنه؟»
پنجره را لمس کرد، نیویورک کم‌کم محو میشد، شهری که سیزده سال در آن زندگی کرده‌بود.
«چرا اصلاً باید برگردم؟... چون پدر بزرگوارم دستور داده؟ یا شاید می‌خواد ببینه آیا اون «ملکه یخی» که توی مجله‌ها تحویلش میدن، واقعاً دختر خودشه.»
تصویر ریوما، برادر کوچک‌ترش را به خاطر آورد، درست شش ماه پیش ریوما به ژاپن بازگشته‌بود.
«ریوما اینجا چطوریه؟ اون پسر بچه‌ی بی‌خیال هنوزم صبح‌ها تو تختش می‌پیچه؟»
موتورها غرش کردند، رن چشمانش را بست، گل نیلوفر زیر نور خورشید می‌درخشید.
***
هواپیما با لرزشی ملایم روی باند فرودگاه هانهدا نشست، رن پلک‌های سنگینش را بالا کشید، نور کهربایی غروب توکیو از پنجره روی صورت گندمی‌اش، می‌رقصیدند.
صدای ملایم مهماندار با لهجه کانتوایی در کابین پیچید.
- به توکیو خوش آمدید. دمای فعلی ۲۵ درجه با رطوبت ۸۰ درصد است.
انگشتان لاغرش را به ساعدبندش کشید، آن را پوشید.
پیامک ریوگا روی صفحه موبایلش چشمک میزد.
-‌ اونجا همه چی عجیبه، مثل خود بابا!
سالن ترانزیت مملو از سیل مسافران ژاپنی بود. بوی خوش اودون میسو از رستوران فرودگاه که با بوی تلخ سیگار مخلوط شده‌بود، به مشام می‌رسید.
نانجیرو اچیزن با همان لباس ردای راهبانه خاکستری که پوشش سنتی هایایجو بود، دیده‌‌ میشد، راکت چوبی قدیمی‌اش را روی شانه‌اش گذاشته‌بود و به ستونی تکیه داده‌بود، با صدای خشن گفت:
- ها... بلاخره گمشده‌مون برگشت.
«همون نگاهِ همیشگی... انگار داره یه مارمولک رو زیر ذره‌بین می‌ذاره. راکت چوبیش رو هنوز عوض نکرده؟ عجب آدم سنتی‌ای. می‌دونم چی می‌خواد، می‌خواد ثابت کنه حتی بعد از این‌همه وقت، هنوز همون رنِ مطیعم.»
رن گلویش را صاف کرد:
- بابا... سلام.
«...اشتباه می‌کنه بابا. من دیگه اون بچه‌ی ترسویی نیستم که تو فرودگاه گم بشه. این‌بار منم شرایطم رو می‌نویسم.»
1.Ryoma
2. Nanjiro
 
Last edited:

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
33
سکه
159
نانجیرو ناگهان مثل مارمولکی سریع حرکت کرد، راکتش را به جلو گرفت و توپ زردی از جیب ردایش شکار کرد.
- سلام دخترونه قبول نیست! می‌خوام ببینم توی این یک‌سال آمریکا چه غلطی بهت یاد داده!
رن به طور غریزی از داخل کیفش، راکتش را بیرون کشید، رن با تمرکز کامل به توپ ضربه‌ای مثل شمشیر وارد کرد، توپ با سرعت برق به سمت نانجیرو می‌رود و به عینک آفتابی‌اش برخورد، می‌کند و کاملا خرد می‌شود.
- هم‌چنان وحشی‌ای ... خوبه.
بیرون فرودگاه، باران ریز می‌بارید، نانجیرو رن را به سمت‌ ون قراضه‌ای که پر از توپ‌های تمرینی تنیس بود، هدایت کرد.
رن در صندلی عقب نشست. بوی کهنه‌ی صندلی ترکیبی از عرق و چوب بود.
- ریوما نمی‌دونه میایی... می‌خوام ببینم چطوری با خواهر بزرگ‌ترش برخورد می‌کنه.
رن آخرین باری که ریوما را دیده‌بود، در فینال مسابقات نوجوانان، اوپن آمریکا بود. همان زمانی که ریوما سرویس چرخشی حیرت‌انگیزش همه را شوکه کرده‌بود، شش ماه از این موضوع می‌گذشت.
ماشین از زیر تابلوی بزرگی گذشت:
«به هایایجو خوش‌آمدید»
رن برایش این‌ شهر بسیار غریب می‌آمد او در نیویورک بزرگ شده‌بود، به گفته پدرش، او شبیه مادرش، مگومی¹ است.
نانجیرو ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت که کمی رن به صندلی جلو پرتاپ شد و سرش به شیشه برخورد کرد. خم به ابرو آورد خواست چیزی بگوید، که نانجیرو گفت:
- بفرما... اولین درس توی ژاپن.
رن که خودش را جمع و جور کرد و با لحن نارضایتی گفت:
- قبل از ترمز گرفتن، خبر بده پدر.
نگاهش را به سمت پنجره ماشین داد، ریوما با همان کلاه سفید معروفش در زمین خاکی تنیس در حال تمرین بود.
رن از ماشین پیاده شد، که توجه ریوما با صدای درب ماشین به سمت او جلب شد.
- رن... خودتی؟!
نانجیرو پشتش به آن‌ها بود و سیگارش را روشن کرد و گفت:
- خب بچه‌ها کی می‌خواد اولین ضربه رو بزنه.
رن با حرکت نمایشی، موهایش را مثل رینکو، مادر ریوما بالای سرش جمع کرد و راکتش را به جلو گرفت:
- آماده‌ای ریوما؟! می‌خوام ببینم چه‌قدر توی این شش ماه تغییر کردی؟
«چشمانش هنوز هم اون نگاه چالشی رو داره... دقیقاً همون لحظه‌ای که تو فینال اپن آمریکا روبروش ایستاده‌بودم. شش ماه گذشت، ولی انگار زمان براش متوقف شده. هنوزم با اون لهجه مسخره‌اش میگه 'مادا مادا دانه'... اما این بار می‌خوام بدون ترحم ضربه بزنم. بذار ببینم چقدر واقعاً رشد کردی، برادر کوچولوم.»
ریوما کلاهش را جلو‌تر کشید، چشمان وحشی او یکباره تغییر کرد و آماده ضربه‌های رن شد.
- مادا مادا دانه.
«رن... بالاخره برگشتی. همون نگاه سرد و یخی رو داری، ولی می‌دونم تو پشت این چشم‌ها چیزی رو پنهان می‌کنی. تو اون مسابقه آمریکا، توی آخرین لحظه یه جرقۀ دیگه تو چشمت دیدم... امروز می‌خوام ببینم اون آتش هنوز روشنه یا نه.»
1. Megumi
2. Rinko
 
Last edited:

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
33
سکه
159
رن نگاهش رنگ دیگری گرفت، درست مثل مسابقه با جسیکا، پوزخندی زد و با حرکت رقص‌وار توپ را به بالا پرتاپ کرد، مچش چرخید، با رگ‌هایش برجسته شد، در یک چشم بر‌هم زدن ضربه‌ای سریع و کشنده زد. توپ با همان چرخش مارپیچی‌اش و با همان سرعت، به سمت ریوما پرتاپ شد.
ریوما نیشخندی زد.
- مثل سرویس چرخشی منه!
نانجیرو با لبخندی محو، به رقابت این خواهر و برادر نگاه کرد.
- پدر امتیاز‌ها رو اعلام کن.
رن این حرف را زده بود، نانجیرو به سمت جایگاه رفت و از سکوی آن بالا رفت و گفت:
- پانزده_ صفر.
باران که حالا تبدیل به یک پرده‌ی غلیظ شده بود،‌ که زمین خاکی را به صحنه‌ای مه‌ آلود، تبدیل کرده بود. قطرات سنگین روی راکت‌هایشان می‌لغزیدند و صدای برخوردشان با سطح زمین، ضربان نامنظمی به فضای مسابقه می‌داد.
رن با حرکتی سریع موهای خیسش را از صورتش کنار زد، آب از مچ دستش به پایین می‌چکید.
نگاهش را به سمت‌ ریوما داد که با نگاهی تیز آماده بود.
رن باز همان سرویس را تکرار کرد، اما این‌بار قبل از ضربه زدن به توپ، راکتش را کج کرد.
توپ زرد از میان پره‌های باران ناپدید شد. صدای خشنی شبیه پارگی هوا شنیده‌شد.
ریوما پلک نزد، اما مردمک چشمش به اندازه سوزن تنگ شد.
نانجیرو روی سکو خم شده بود، سیگار خاموش بین انگشتانش، دود از بین دندان‌هایش بیرون آمد.
- سی _صفر!
جای پای رن گودال‌های کوچکی ایجاد کرده بود، که پر از آب گل‌آلود میشد.
«حتی بارون هم نمی‌تونه سرعت چرخش مارپیچی رو کم کنه... ریوما هنوز نفهمیده این ضربه رو از خودش دزدیدم. اون روزای تمرین تو حیاط خلوتِ لس‌آنجلس، وقتی فکر می‌کرد کسی تماشاش نمی‌کنه، همین‌جا بود که فهمیدم چطور مچش رو می‌چرخونه. حالا بذار ببینم چطور می‌خوای از پسِ نسخه‌ی اصلاح‌شده‌ی خودت بربیای!»
توپ قبلی هنوز گوشه‌ای می‌غلتید و رد گل‌آلودش روی زمین باقی مانده بود.
بند کفش سفید ریوما خیس و گره‌اش محکم‌تر به نظر می‌رسید.
ریوما زبانش را به دندان‌های بالا کشید، صدایش در باران خفه شد.
- این چرخش... دقیقا بیست و هفت درصد از قبلی بیشتره.
«خوبه که هنوز می‌تونم تفاوت‌ها رو حس کنم... ولی این ضربه دیگه مال من نیست. رن همیشه یه قدم جلوتره... یا شایدم داره عمداً از من جلو می‌زنه؟»
رن برای سرویس بعدی‌اش آماده شد، انگشتانش‌ روی درز راکت جای گرفته بودند، قطرات باران از نوک بینی‌اش می‌چکید.
همین که خواست سرویس خارق‌العاده بعدی‌اش را بزند، ناگهان آسمان غرید که هر سه نفر از جایشان کمی پریدند.
 
Last edited:

ballerina

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Jul 12, 2025
Messages
33
سکه
159
نانجیرو با حرکتی سریع از سکوی پایین پرید. راکت‌چوبی‌اش بالای سرش گرفت.
- بسه، خط پایان!
رن راکتش را محکم فشار داد:
-هنوز یه ست نشده پدر، فقط سه ضربه... .
نانجیرو همان‌طور به سمت ون می‌رفت، با خشم گفت:
- زمین لغزنده‌ست، اگر یه دونه از اون دندون‌های خوشگلت، بشکنه‌. مگومی میاد به خوابم با چوب بیس‌بال میوفته دنبالم.
***
پس از پایان مسابقه، سکوت سنگینی فضای ون قدیمی نانجیرو را فرا گرفته بود. ریوما به پنجره خیره شده بود، با انگشتانش بطری پونچا را فشار می‌داد، انگار تمام وجودش در حال محاسبهٔ حرکاتی بود که می‌توانست رن را در دور بعد شکست دهد.
«چطور می‌تونم از یه ست جلوتر برم؟ اون دیگه فقط خواهرم نیست... رقیبمه.»
ریوما به یاد آورد، زمانی که هر دو کودک بودند، رن همیشه سعی می‌کرد از او تقلید کند. او نیز راکت تنیس کوچکی در دست می‌گرفت و سعی می‌کرد حرکات ریوما را تکرار کند. اما حالا، او نه تنها تقلید نمی‌کرد، بلکه رقیبی جدی برایش شده بود.
قطرات باران مثل مشت‌های کوچک به شیشه‌ها می‌کوبیدند. رن پیشانی‌اش را به پنجره سرد تکیه داده‌بود، تصویر محو خیابان‌های هایایجو در چشمان مشکی‌اش منعکس میشد.
نانجیرو از آینه وسط نگاهی به دختر و پسرش انداخت و همان‌طور که در آرامش رانندگی می‌کرد، گفت:
- فردا صبح جفتتون مدرسه دارین و بعد مدرسه اگر هوا صاف بود، بعد از ظهر مسابقه رو ادامه می‌دیم.
رن چرخید و اخم کرد:
- مدرسه؟ فکر کردم فقط برای تمرین... .
ریوما در سکوت، درپوش بطری پونچا را با صدای پوپ باز کرد. جرعه‌ای نوشید و بطری را به سمت رن گرفت:
- بعد مدرسه منتظرتم... آبجی.
«چرا هنوز بهش می‌گم آبجی؟ انگار بخشی ازم هنوز اون روزها رو یادشه، وقتی با هم تو پارک توپ رو به دیوار می‌زدیم و بابا بهمون می‌خندید. حالا... اون دیگه اون دختر کوچولو نیست. منم اون بچهٔ بی‌خیال نیستم... پس چرا هر بار که راکتش رو می‌بینم، دلم می‌خواد فریاد بزنم: بذار بریم بازی کنیم، مثل قدیم؟»
سکوت دوباره در فضای ماشین حاکم شد، فقط صدای باران و موتور ون به گوش می‌رسید.
***
ساعت ۶:۳۰ صبح. نور خورشید از میان پرده‌های نازک به صورت رن می‌تابید. تمام شب را بیدار مانده بود و به آینده‌اش فکر کرده بود، تیم دختران سیگاکو آن‌قدر ضعیف بود که حتی برای مسابقات منطقه‌ای هم مشکل داشتند.
با اکراه یونیفرم سبز و صورتی مدرسه را پوشید، به نظرش مسخره می‌رسید. کیف مخصوص راکت‌هایش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
«مدرسه... واقعاً فکر می‌کنن می‌تونن منو مثل یه بچهٔ معمولی تو کلاس‌های بی‌معنی حبس کنن؟ تیم دختران سیگاکو حتی ارزش مسخره کردن رو ندارن. ولی... اگر این تنها راهیه که می‌تونم ثابت کنم لیاقت کاپیتانی رو دارم، مجبورم بازی رو ادامه بدم. نه برای مدرسه، نه برای بابا... فقط برای خودم.»
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 6) View details

Top Bottom