به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
48
سکه
247
پارت ۱۹
گاها فکر می‌کرد باید از قدرتش استفاده کند، و توجهی به سخنان پوچ و قضاوت دیگران نکند چون اگر از آن استفاده می‌کرد، آن روزی که افراد وهاب به او حمله کرده بودند او توان دفاع خود و نجات جانش را داشت،
می‌توانست از دست وهاب فرار کند، هیچ‌وقت زندانی نشود.
ولی گاها از قدرتش متنفر می‌شد قدرتش فقط و فقط به درد کندن سر انسان‌ها و کشتن آدم‌ها به درد می‌خورد. توان نجات را ندارد.
چقدر حسرت داشتن موهبتی حیات بخش همانند یوسانو را داشت تا بتواند از کسانی که دوست دارد محافظت کند.
شاید حق با پدرش بود شاید قدرتش نجس است. به خاطر وجود خون نجس نیست، به خاطر این‌که همانند یک اسلحه کشتار است، به آن لقب نجس داده‌ بود. این موهبت نمی‌تواند کسی را نجات دهد همه را می‌کشد.
یک سیلی به صورتش زد تا خودش را از دست طوفان ذهنی‌اش که در آن گیر افتاده بود، بیرون بیاید.
در همین حین با دیدن دازای فریاد کشان و درحالی که دستش را روی صورت ورم شده‌اش گذاشته بود از کنارش رد شد، همانند یک گربه بالای درخت جهید ذهنش معطوف او شد.
رش را بالا آورد و نگاهی به دازای که بالای درخت قایم شده بود، زیر چشمش کبود شده بود، از ترس به خود می‌لرزید انداخت، با تعجب پرسید:
- دازای اون‌جا چی کار می‌کنی.
دازای با ترس گفت:
- این بالا برام امن تره ببین او یارو گنده که پیرهن بنفش پوشیده این طرف‌ها هست؟
او نگاهی به دور بر انداخت با دیدن مرد تنومندی که طبق گفته دازای درحال نزدیک شدن بود، گفت:
- چرا داره یکیش میاد.
آن مرد خشمگین آمد نگاهی به دور بر انداخت چشمش به دنیا افتاد و با خشم غرید گفت:
- تو یه پسره لاغر مومیایی شده ندیدی؟
او کوتاه پاسخ داد:
- نه
آن مرد با شنیدن این سخن بیشتر عصبانی شد و نعره کشان دور شد.
فلش بک به چند دقیقه پیش
دازای با دیدن زن زیبایی که دامن کوتاه صورتی به تن کرده بود، و موهای بلند و زردرنگ زیبایش را دم اسبی بسته، چشمان مشکی و نازی داشت، یک دل نه صد دل شیفته او شد.
به سمت او رفت و دست دختر رفت و جلویش زانو زد و با لحنی ملایم و دلربا، گفت:
- عجب بانوی زیبایی! احیانا شما از دنیای ولت دیزینی بیرون نیومدید! فک کنم باید سیندرلا باشید.
آن زن دستش را داخل دست دازای بیرون کشید و با لحنی خجالت‌زده گفت:
- نه آقا لطفاً برید من...
دازای با لحن مودبانه‌ای سخنش را قطع کرد گفت:
- خانم اشتباه نکنید من قصد مزاحمت ندارم، فقط می‌خواستم بگم با من خودکشی...
جمله‌اش را هنوز به پایین نرسانده بود که شخصی پشت یقه دازای را گرفت، او را از روی زمین بلند کرد.
آن مردی که موهای قهوه‌ای کوتاه و ریش پروفسوری داشت و پیرهن بنفش پوشیده بود، عضله‌های ورزیده‌ای داشت که نشان می‌داد چندین سال ورزش کرده است تا این عضله‌های قوی به دست آورد.
آن مرد که با خشم به دازای خیره شد بود و رگ کناره‌های پیشانی‌اش متورم شده بود و خون از چشمانش می‌بارید گفت:
- مرتیکه مومیایی! با چه جرعتی مزاحم زنم می‌شی؟
دازای که دیر متوجه شده بود اوضاع در چه حد خراب است با ترس، گفت:
- شکر خوردم!
در همین حین مشت جانانه ای از آن مرد نوش جان کرد.
زمان حال
دازای از روی درخت پایین آمد اما قبل از آنکه قدمی بتواند بردارد دردی که در شکمش احساس می‌کرد دوباره اوج گرفت، از شدت درد خم شد و دستش را روی شکمش گذاشت و صورتش از شدت درد از هم پیچید.
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
48
سکه
247
۲۰
دنیا با دیدن اوضاع دازای نگرانش شد و از روی نیمکت بلند شد سریعا به سمت او رفت و دستش را روی شانه دازای گذاشت و با نگرانی گفت:
- حالت خوبه ؟ چه بلایی سرت اومده؟
دازای خودش را صاف کرد و با لحنی جدی گفت:
- خوبم چیزی نیست، فقط بیا بریم قبلاً از این‌که باز سر کله اون غول پیدا باشه.
دنیا باشه ای گفت ولی هنوز نگرانش بود برای همین انگشتانش را داخل انگشتان دست دازای قفل کرد و محکم دستش ر گرفت.
درحالی که به سمت خروجی آن پارک جنگلی حرکت می‌کردند. نگاهی به صورت ورم شده‌ او انداخت احساس می‌کرد، که شکم دازای قطعاً دچار آسیب شدیدی شده است، که حین پایین آمدن این‌گونه خم شد.
دنیا هنوز نگران سلامتی دازای بود رو به او کرد و با لحنی ملایم پرسید:
- می‌تونی راه بری؟
دازای با لحن جدی گفت:
- همون طور که می‌بینی آره.
در همین که آنان در نزدیکی خروجی بودند. ناگهان دازای با یک حرکت سریعاً دستانش را دور کمر دنیا حلقه زد را در آغوش گرفت. با یک چرخش او را به سمت یک درخت هل داد و دستش را پشت سر دنیا گذاشت تا او آسیب نبیند و خودش را نیز سپر او کرد و دنیا را در آغوش گرفت.
ماشینی که کنترلش را از دست داد بود، از جاده بیرون زده بود و وارد پارک شده بود از کنار او رد شد و به درختی که آن سوی پیاده رو بود برخورد کرد.
دنیا با دیدن این صحنه دچار شوک شده بود. به معنای کامل مرگ از بیخ گوشش گذشت و اگر دازای متوجه آن ماشین نشده بود و او را به این سمت نمی‌کشاند اکنون او زیر ماشین له لورده شده بود.
از شدت شوک تازه متوجه شد که چگونه محکم خودش را به دازای پیچانده است، دنیا با خجالت دستانش را از دور گردنش بیرون آورد.
دازای از دنیا مقداری فاصله گرفت و گفت:
- تو همین جا بمون من برم ببینم راننده چش شده.
دنیا که به شدت ترسیده بود، از طرفی هم از شدت خجالت سرخ شده بود، گفت:
- باشه.
سپس دازای به سمت ماشینی که تصادف کرده بود حرکت کرد تا ببینید راننده به چه علتی دست به همچین کاری زده بود.
در همین حین صدای فریاد یک کودک خردسال توجه دنیا را به خودش جلب کرد.
به سمت آن صدا چرخید، با دیدن دختری که دامن کوتاه آبی روشن به تن کرده بود روی زمین کنار جسم مادرش نشسته است و درحال گریه و زاری است.
خودش را به آنان رساند کنار روی زمین نشست و خطاب به آن دختر بچه گفت:
- واسه مامانت چه اتفاقی افتاده؟ کسی بهش که ضربه نزده؟
او سرش را تکان به معنی نه تکان داد و اشک ریختن ادامه داد.
آن زن که یک کت شلوار رسمی به تن کرده بود، موهایش مشکی رنگش را با کش ساده‌ای بسته بود.
با دیدن این نوع استایل حدس می‌زد که آن زن کارمند دولت است.
آرام دستش را زیر گردن مادر آن دختر گذاشت با احساس نبض خیالش راحت شد.
آن کودک را در آغوش گرفت و درحالی که موهایش را نوازش می‌کرد گفت:
- نگران نباش مامانت حالت خوبه بهت قول می‌دم زود بیدار بشه.
سپس یک آب‌نبات رنگارنگ از جیب مخفی کمرش بیرون آورد، این شکلات هدیه‌ای بود که دیشب رامپوسان به او داده بود.
آن دختر با دیدن آبنبات خوشحال شد و آن را از دست دنیا گرفت، داخل دهانش گذاشت گریه‌اش بند آمد.
در همین حین دنیا با اورژانس تماس گرفت و درحالی که مشغول گزارش دادن بود، متوجه وجود خال‌های قرمزی بر دور گردن آن زن شد.
موهایش پس گردنش را کنار زد، با دیدن آن خال ها ترس تمام وجودش را فرا گرفت.
به خوبی با موهبت داری که می‌تواند این کار را انجام دهد آشنا بود، اما گمان می‌کرد که همراه وهاب دستگیر و زندانی شده است اما گویا حدسش اشتباه بود.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
48
سکه
247
۲۱
چیزی به زبان نیاورد و ترجیح داد که جلوی آن کودک در مورد آن موهبت دار مرموز، چیزی نگوید.
اما توان این را نداشت، که جلوی لرزش عصبی دستانش را بگیرد.
دازای در ماشین را کند و روی زمین انداخت، دستش را زیر گردن آن راننده‌ی کچلگذاشت، و نبض آن را چک کرد، او نیز از هوش رفته بود؛ در تب می‌سوخت.
بعداز چند دقیقه با آمبولانس ها آمدند پرستاران و پزشکان اعزامی و سریعاً آن دو بیمار را سوار برانکارد کردند و ماسک اکسیژن وصل کردند.
تا به بیمارستان بروند دنیا که درحال تماشای سوار کردن آن دو بیمار بود. حضور دازای را حس کرد، سمت عقب چرخید و نگاهی به او انداخت‌.
دیدن چهره یک آدم شوخ کمی غیرطبیعی بود اما نمی‌توانست حتی به این چهره غیر طبیعی بگوید بیشتر ترسناک بود. شبیه آدم نگران یا ترسیده نبود بیشتر شبیه یک قاتل بود.
دازای کنار او ایستاد و با لحنی جدی گفت:
- می‌دونم می‌خواستی یه چیزی بگی، ولی نتونستی جلوی بچه بگی.
دنیا درحالی که پشت گردنش را می‌خواراند، با ناراحتی ل*ب هایش را تکان داد:
- یه موهبت‌دار توی مافیای عرب وجود داره، البته بگم یه گروه از موهبت داران داخل مافیا هست‌.
نفسی گرفت و شروع به توضیح دادن اصل مطلب کرد:
- اسمش عبدالقادر هست، توانایی این رو داره با دیدن عکس هر کسی و دونستن اسمش کاری کنه، که همچین بیماری بگیره، علائم این بیماری تب بالا و بی‌هوشی هست.
سپس درحالی که پشت گردنش را می‌خواراند ادامه داد:
- ولی چیزی که ترسناکش می‌کنه، خیلی ادعا می‌کنند تب بالا و بی‌هوشی چیز جدی و خطرناکی نیست! اینا فقط علائم دزدیده شدن روح هست.
اندکی مکث کرد، با ناراحتی و استرس ادامه داد:
- اون روح رو از پشت گردن بیرون می‌کشه، برای همین پشت گردن قربانی ها حال های سرخ رنگی ظاهر می‌شه.
دنیا نیز با شنیدن سخنانش، خودش نیز شوکه شد و با ترس دست از خارش پشت گردنش برداشت، گفت:
- وایسا ببینم!؟ یه نگاه به پشت گردنم بنداز! ببین من...
بی‌هوشی دامان گیر او شد، اجازه نداد که جمله‌اش را به اتمام برساند.
طولی نکشید که چشمانش را باز کرد، از ترس سریعاً بلند شد و روی تخت نشست و نگاهی به دور بر انداخت.
بر اساس چیزی که می‌دید گمان می‌کرد اکنون در درمانگاه یوسانوسنسی هست.
نگاهی به دور بر انداخت همزمان کیوکا و کونیکیدا هم بی‌هوش شده بودند و هم‌زمان با و کمک موهبت یوسانو بیدار شدند .
باقی افراد آژانس یعنی آتسوشی و رامپو و دازای و تانیزاکی و خواهرش نائومی کنار آن ها روی صندلی نشسته بودند بودند.
کونیکیدا درحالی که چشمانش را می‌خواراند گفت:
- چه اتفاقی افتاده، ما چطور از اینجا سر در آوردیم.
دنیا پاسخ داد:
- کار یه موهبت دار دیوونه هستش، عبدالقادر عضو مافیای وهاب.
یوسانو با خشم گفت:
- موهبت مزخرفی داره. خودم باید بکشمش.
کونیکیدا خطاب به رامپو گفت:
- زودتر باید آدرسش رو پیدا کنیم اصلا نمی‌خوام رییس به خاطر این قضیه از مسافرتشون برگردن.
رامپو که درحال لذت بردن از ابنبات چوبی‌اش بود با اعتماد به نفس پاسخ داد!
- قبلا انجامش دادم!
کلاهش را بالا داد و ادامه داد:
- اون این‌جاست.
سپس انگشت سبابه اش را روی یک نکته روی نقشه دیوار بیمارستان گذاشت.
دنیا با تعجب گفت:
- اون‌جا کجاست؟
دازای پاسخ داد:
- یه جایی توی نزدیکی بندر یوکوهاما،جایی که قبلاً اداره مخابرات یوکوهاما توش دفتر داشت.
آتسوشی وارد بحث شد و گفت:
- پس می‌شه گفت، که اون با کمک وسایل به جا مونده تونسته یه هک‌هایی انجام بده، تصاویر تمامی شهروندان رو ببینه و همه رو بی‌هوش کنه.
 
آخرین ویرایش:
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
48
سکه
247
پارت۲۲
دنیا یک نگاهی مشکوک به او که کنار تخت کیوکا نشسته بود انداخت، با لحنی مردد گفت:
- حرف خوبی زدی، ولی!
پس از اندکی مکث، چهره‌اش حالت خشم آلودی گرفت و با لحنی شکاک‌تر از قبل ادامه داد:
- اولا عبدالقادر جدای موهبتش به این معروفه که هر چیز الکترونیکی رو ببینه آتیشش می‌زنه، هیتر سر سخت تکنولوژیه. محاله همچین کسی از هک کردن سر در بیاره‌.
دستان لرزانش مشت شد؛ ادامه صحبتش را چنین گفت:
- دوما، من یادم نمی‌یاد که به تو گفته باشم، که عبدالقادر چطوری از قدرتش استفاده می‌کنه!
در همین حین دوباره همه جا برای مدتی کوتاه تاریک شد، دنیا دوباره به هوش آمدن را تجربه کرد.
چشمانش را باز کرد دوباره همان صحنه ساختگی درون درمانگاه بود، از روی تخت برخواست، نشست.
با ترس نگاهی به دو طرفش انداخت
این بار به جای کونیکیدا و کیوکا، دازای و آتسوشی بی‌هوش روی تخت افتاده بودند.
دستگاه‌های زیادی به بدن آن دو وصل کرده بودند که نشان دهنده وخامت حال آنان بود.
حقه بسیار ضعیفی بود، او به خوبی می‌دانست که دازای توانایی ضد موهبت دارد، عبدالقادر نمی‌تواند به او آسیب بزند.
از روی تخت پایین اومد، درحالی که به سختی وحشتش را کنترل کرده بود، گفت:
- عبدالقادر تو بلد نیستی حقه بزنی، بازم دستت رو خوندم.
سپس نفسی گرفت، تا ترسش را پنهان کند، بعداز اندکی مکث، گفت:
- عمرا بتونی به یه فردی که ضد موهبت هست، آسیب بزنی!
در همین حین همه چیز از حرکت ایستاد، آدم‌های دورغین همانند مجسمه خشکشان زد. صدای بوق های پی در پی ماشین های بیرون کاملا خاموش شد. عقربه سیاه ساعت دیواری سفید جلوی تخت دنیا ایستاد.
دنیای ایستاده بدون حرکت واقعاً وحشتناک بود، حتی ترسناک تر از دنیای توهمی بود.
ناخواسته دستش را روی قلبش که از شدت ترس به مرز انفجار رسیده بود گذاشت.
سپس بعداز مدتی همه‌ی افراد داخل آن اتاق پودر شدند، از میان رفتند.
او از ترس می‌لرزید و نمی‌توانست، کاری بکند، فقط شاهد پودر شدن دوستانش بود.
عقربه‌ها حرکت کردند، سرعت گرفتند، بدون در نظر گرفتن جهت خاصی می‌دویدند. هم‌زمان تعداد عقربه‌ها نیز به طرز عجیبی افزایش می‌یافت.
دنیا که گیج و مبهوت مانده بود، بالاخره توانست به خشکی بدنش که از ترس بود غلبه کند.
درحالی که چیزی نمانده بود از ترس قلبش دردآلودش را بالا بیاورد بانداژ دستانش را باز کرد، اما ناگهان عقربه ها راس ساعت سه ایستادند و زمین نیز زیر پای او شروع به حرکت کردند. دنیا به دیوار کوباند و با ضرب شدیدی روی زمین افتاد.
درحالی که روی زمین افتاده بود و سرش به خاطر ضربه دردی که در ناحیه پشت سرش حس می‌کرد کمی دچار سرگیجه و تاری دید شده بود.
دستش را روی کاشی های بی‌روح سفید رنگ گذاشت؛ خودش را بلند کرد‌.
نگاهی به دستانش که بانداژ دستانش را باز شده بود کرد.
تلاشش برای بیرون کشاندن آن ماده نجس از بی‌ثمر ماند. قدرتش کاملا از کار افتاده بود از شدت کلافگی جیغی کشید و مشت به دیوار زد.
زنجیری دور مچ دستش ظاهر شد. به دو طرف کشیده شدند و آن اتاق غرق در تاریکی شد‌.
لرزش پاهایش مشهود بود، از ترس اشکش بدون اختیار از گوشه چشمش ظاهر شد.
 
بالا