پارت ۹
کنجی با لحن شیرینی پاسخ داد:
- خواهش میکنم، قابلتون رو نداشت.
کنجی کنار او نشست و با لحنی بشاش گفت:
- من کنجی هستم، عضو آژانس کارگاهان مسلح، اگه کمکی خواستید میتونید روم حساب کنید.
دنیا درحالی که سرش را پایین انداخته بود، گفت:
- اون شب یه نفر انگار انگار طلسم شده بود، یه بچه تبدیل به ببر شده بود، چه بلایی به سرش اومد؟
کنجی خندید و با لحن نرمی گفت:
- منظورت آتسوشیه؟ نگران نباش؛ اون حالش خوبه، در واقع قدرت اون دیو زیر نور ماه هستش، میتونه با اراده خودش این کار رو بکنه.
دنیا فقط به گفتن کلمه اوهوم قانع شد و تصمیم گرفت دیگر در مورد آن موضوع چیزی نپرسد، چون تمام فرضیاتش اشتباه بود.
در همین حین قار و قور شکم دنیا دوباره بلند شد. آن لیوان شیر توان پر کردن شکم خالی او را نداشت.
کنجی بلند شد، گفت:
- نگران نباش، میرم برات غذا میارم.
اون درحالی که سعی میکرد بغضاش را کنترل کند تشکری کرد.
کنجی از او دور شد. لحن شیرین لباس ساده روستایی کنجی توجه دنیا را جلب کرده بود، کنجی از معدود آدمهایی بود که بیتوقع به دیگران کمک میکرد و این انسانها از طلا هم نایابتر هستند.
او رو به پنجره کنار تختش کرد، و نگاهی به ماه آبی رنگ، کامل آسمان یوکوهاما انداخت.
سپس نگاهی به سمت راست خودش انداخت.
پرده کنار رفته بود و تون دیدن صورت یوسانوسان را داشت.
صورتی آرام و سردی داشت، دماغی کوچک و چشمانی درشت مشکی و صورت گردی داشت.
موهای مشکی نسبتاً کوتاهش را با کش مو بسته بود و چتریهای پرپشتش را جلوی پیشانیش ریخته بود، یک گل سر به شکل پروانه از جنس آهن کنار سرش زده بود.
او خطاب به یوسانو که روی مبل سیاه کنار در لم داد بود، با صدایی لرزان گفت:
- ببخشید خانوم دکتر! من چند شبه که بستری هستم؟
یوسانو مجله را کنار گذاشت، درحالی که مشغول در آوردن عینکش بود، با لحن مغروری گفت:
- زمان زیادی نیست که بستری شدی، همین دیشب تو رو آوردن.
چشمان دنیا از شدت بهت درشت شد. باور کردن صحبتهای یوسانو برایش سخت بود.
او دستی به کمر صاف بدون زخمش کشید و لحنی مردد، گفت:
- اما! اما! من مطمئنم کلی گلوله خوردم! چطور همهی اینا یه شبه خوب شدند؟
یوسانو از روی مبل بلند شد و قدم زنان درحالی که به او نزدیک میشد،گفت:
- تو نباید بمیری، این موهبت منه، من میتونم همچین جراحات عمیقی رو مثل آب خوردن درمان کنم.
یوسانو کنار تخت او ایستاد، دست باند پیچی شده دنیا را گرفت، نگاهی به آن انداخت، گفت:
- موهبت من همیشه درست کار میکنه، اما دیشب وقتی موهبتم رو روی تو استفاده کردم تمام زخمات درمان شدن به جز اینا!
نفسی از اندوه بیرون داد، در ادامه صحبتش، گفت:
- البته بهتره بگم اون زخم نیست، پوست و گوشت دستات توی اون نکته به طرز غیرعادی از هم فاصله گرفتن و اصلا نمیشه بخیه هم زد.
دنیا با ناراحتی پاسخ داد:
- درسته، این زخم نیستن! اینا مربوط به موهبت کنترل خون من هستند، برای همین همیشه از بچگی عادت بانداژ بستن دارم.
در همین حین صدای در بلند شد، کیوکا که پشت در بود، مودبانه اجازه ورود خواست.
با اجازه یوسانو، کیوکا و آتسوشی وارد آنجا شدند.
کیوکا مثل همیشه کیمونو قرمز زیبایش را به تن کرده بود، موهای مشکی رنگ بلندش را با گل سرهای سفید بسته بود.
کنجی با لحن شیرینی پاسخ داد:
- خواهش میکنم، قابلتون رو نداشت.
کنجی کنار او نشست و با لحنی بشاش گفت:
- من کنجی هستم، عضو آژانس کارگاهان مسلح، اگه کمکی خواستید میتونید روم حساب کنید.
دنیا درحالی که سرش را پایین انداخته بود، گفت:
- اون شب یه نفر انگار انگار طلسم شده بود، یه بچه تبدیل به ببر شده بود، چه بلایی به سرش اومد؟
کنجی خندید و با لحن نرمی گفت:
- منظورت آتسوشیه؟ نگران نباش؛ اون حالش خوبه، در واقع قدرت اون دیو زیر نور ماه هستش، میتونه با اراده خودش این کار رو بکنه.
دنیا فقط به گفتن کلمه اوهوم قانع شد و تصمیم گرفت دیگر در مورد آن موضوع چیزی نپرسد، چون تمام فرضیاتش اشتباه بود.
در همین حین قار و قور شکم دنیا دوباره بلند شد. آن لیوان شیر توان پر کردن شکم خالی او را نداشت.
کنجی بلند شد، گفت:
- نگران نباش، میرم برات غذا میارم.
اون درحالی که سعی میکرد بغضاش را کنترل کند تشکری کرد.
کنجی از او دور شد. لحن شیرین لباس ساده روستایی کنجی توجه دنیا را جلب کرده بود، کنجی از معدود آدمهایی بود که بیتوقع به دیگران کمک میکرد و این انسانها از طلا هم نایابتر هستند.
او رو به پنجره کنار تختش کرد، و نگاهی به ماه آبی رنگ، کامل آسمان یوکوهاما انداخت.
سپس نگاهی به سمت راست خودش انداخت.
پرده کنار رفته بود و تون دیدن صورت یوسانوسان را داشت.
صورتی آرام و سردی داشت، دماغی کوچک و چشمانی درشت مشکی و صورت گردی داشت.
موهای مشکی نسبتاً کوتاهش را با کش مو بسته بود و چتریهای پرپشتش را جلوی پیشانیش ریخته بود، یک گل سر به شکل پروانه از جنس آهن کنار سرش زده بود.
او خطاب به یوسانو که روی مبل سیاه کنار در لم داد بود، با صدایی لرزان گفت:
- ببخشید خانوم دکتر! من چند شبه که بستری هستم؟
یوسانو مجله را کنار گذاشت، درحالی که مشغول در آوردن عینکش بود، با لحن مغروری گفت:
- زمان زیادی نیست که بستری شدی، همین دیشب تو رو آوردن.
چشمان دنیا از شدت بهت درشت شد. باور کردن صحبتهای یوسانو برایش سخت بود.
او دستی به کمر صاف بدون زخمش کشید و لحنی مردد، گفت:
- اما! اما! من مطمئنم کلی گلوله خوردم! چطور همهی اینا یه شبه خوب شدند؟
یوسانو از روی مبل بلند شد و قدم زنان درحالی که به او نزدیک میشد،گفت:
- تو نباید بمیری، این موهبت منه، من میتونم همچین جراحات عمیقی رو مثل آب خوردن درمان کنم.
یوسانو کنار تخت او ایستاد، دست باند پیچی شده دنیا را گرفت، نگاهی به آن انداخت، گفت:
- موهبت من همیشه درست کار میکنه، اما دیشب وقتی موهبتم رو روی تو استفاده کردم تمام زخمات درمان شدن به جز اینا!
نفسی از اندوه بیرون داد، در ادامه صحبتش، گفت:
- البته بهتره بگم اون زخم نیست، پوست و گوشت دستات توی اون نکته به طرز غیرعادی از هم فاصله گرفتن و اصلا نمیشه بخیه هم زد.
دنیا با ناراحتی پاسخ داد:
- درسته، این زخم نیستن! اینا مربوط به موهبت کنترل خون من هستند، برای همین همیشه از بچگی عادت بانداژ بستن دارم.
در همین حین صدای در بلند شد، کیوکا که پشت در بود، مودبانه اجازه ورود خواست.
با اجازه یوسانو، کیوکا و آتسوشی وارد آنجا شدند.
کیوکا مثل همیشه کیمونو قرمز زیبایش را به تن کرده بود، موهای مشکی رنگ بلندش را با گل سرهای سفید بسته بود.
آخرین ویرایش: