پلکهایم را بر هم میفشارم
تو را نمیبینم
به نشانههایی که از تو دارم
گمان میکنم که باید کنارم باشی
در آسمانی که ماهش میتواند
یک گوی نورانی باشد
در شیشه عطری که
گلهای بهاری را گیج کرده است
پشت پنجرهی اتاقم
که مدام مرا دربهدر به سوی خود تکثیر میکند.
این تنها نشانههایی است که
از تو برایم باقی مانده است
میز صبحانهای لذیذ
اما با فنجان خالی قهوه
رنگ خوشرنگی بر بوم این خانه
لباسی که هنوز بوی عطر تن تو را میدهد
و سایهی خنکی که پرندگان
زیر آن ز عشق تو آواز میخوانند.
آنقدر این راه را نزدیک شدهام
که به ندرت و وضوح تو را میبینم
اما این جز خیال نیست!
تو را هرگز نمیبینم
آری! تو را