به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
***

نام کتاب : ز.ز.ز

داستان کوتاه

اثر : م_سرخوش

تایپیست : @mahban

****​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
قسمت اول

صبحِ آفتاب‌نزده، کارمندهای خواب‌آلودی که از کنار پارک می‌گذشتند تا به سرویسِ اداره‌شان برسند، زن را دیدند که روی نیمکت خوابیده‌است.

البته آن‌ها خودِ زن را نمی‌دیدند، فقط حجمِ ظریفی از اندامی را دیدند که زیرِ چادری سیاه پنهان بود.
کارمندها عجله داشتند و زود از کنارش گذشتند.
بعد، بچه‌مدرسه‌ای‌ها آمدند.
آن‌ها هم به زن نگاه کردند، و با کوله‌پشتی‌های پُر از نوشت‌افزار و خوراکی‌هایی که مادرهاشان برای‌شان گذاشته بود، شیطنت‌کنان و شاد، رد شدند.

چند ساعت بعد، زن‌های خانه‌دار که برای خریدِ روزانه به بازار می‌رفتند، زن را همان‌طور خوابیده روی نیمکت، زیر چادر سیاهش دیدند.

آن‌ها باید زودتر خرید می‌کردند و برای تهیۀ ناهار و انجام کارهای خانه، برمی‌گشتند.
زن‌ها سرشان را تکان می‌دادند و نچ‌نچ‌کنان می‌رفتند.
بعضی‌ها حتی راه را کج می‌کردند تا با فاصلۀ بیشتری از کنار نیمکتِ زنِ خوابیده رد شوند.
ظهر هم مردم عجله داشتند.

مردها و بچه‌ها خسته و گرسنه از مدرسه و سرِ کار برمی‌گشتند، و زن‌ها در خانه منتظرشان بودند. کسانی که صبح، وقتِ رفتن، زن را دیده بودند و موقع برگشتن هم او را روی همان نیمکت می‌دیدند، خیال می‌کردند لابد زن صبح بیدار شده و دنبال کارش رفته‌است، و حالا باز برگشته تا چرتی بزند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
اما عصر که مردم برای تفریح به پارک رفتند، و زن را باز هم خوابیده روی همان نیمکت دیدند، نگران شدند.

«نکنه مُرده باشه!»
«نکنه مرض واگیردار داشته باشه!»

یکی از مردها جلو رفت و صدا زد
«خانم... خانم... آهای خانم»

زن هیچ واکنشی نشان نداد.
مرد یک قدم جلوتر رفت، اما جرئت نداشت که دست ببرد و چادرِ سیاه را پس بزند.
رو به جمعیتی که اطرافش را گرفته بودند، گفت:
«بهتره پلیس خبر کنیم!»

صدای همهمۀ تأییدکنندۀ مردم بلند شد.

مردی با تلفن همراهش شمارۀ پلیس را گرفت.
تا پلیس برسد، جمعیتِ داخل پارک ده‌برابر شده بود.

هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد. مأمور پلیس وقتی که جمعیت را دید، سینه سپر کرد و جلو رفت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
مردم راه دادند تا مأمور پای نیمکت برسد.

پلیس اول چند مرتبه زن را صدا زد و از او خواست که به‌نام قانون از روی نیمکت بلند شود.
بعد باتومش را از کمر باز کرد و با نوک آن به بدن زن سیخونک زد.
فایده‌ای نداشت.

مردم زمزمه کردند که مأمور باید چادر را از روی زن کنار بزند تا ببینند آیا اصلاً زنده است یا نه!

پلیس به خودش دل داد، لبۀ چادر را گرفت و به یک ضرب آن را از روی زن کشید.
چادر در هوا تاب خورد و آرام روی زمین افتاد. سکوتی که مثل چادرِ زن در هوای پارک تاب خورد و روی جمعیت افتاد، آن‌قدر عمیق بود که همه می‌توانستند صدای نفس‌های آرام و آسودۀ زن را بشنوند.

حتی گربه‌های مستی که با میومیوهای وحشیانه داشتند برای جفت‌گیری به سروکول هم می‌پریدند هم ساکت شدند.

زنْ زنده بود و زیبا. آن‌قدر زیبا که هیچ‌کدام از آدم‌های آن جمع، حتی در خواب هم این زیباییِ بی‌نظیر را ندیده بود. مردم با نفسِ حبس‌شده کمی جلوتر آمدند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
کسی پچ‌پچ کرد
«پس چرا بیدار نمی‌شه؟»

«ممکن نیست زن خیابونی یا کارتن‌خواب باشه»

«لباس‌هاش که تمیز و مرتبه، لابد مشکلی، بیماری‌ای چیزی داره»

«برین کنار، برین کنار من پزشکم»

و مردی از لابه‌لای جمعیت خودش را بیرون کشید.

مأمور پلیس را کنار زد و روی زن خم شد.
پلک‌های زن را با نوک انگشت از هم باز کرد، دست به پیشانی‌اش گذاشت و نبضش را گرفت.

«ظاهراً که مشکلی نداره، زنگ می‌زنم آمبولانس بیاد»
و زنگ زد. آمبولانس با دو پرستار رسید. پرستارها برانکار را کنار نیمکت گذاشتند.

یکی از زیر ب*غل و یکی از پاهای زن گرفتند و خواستند بلندش کنند. از روی تجربه، همان نیرویی را به‌کار بردند که خیال می‌کردند برای چنین جسم ظریفی کافی است، اما زن کوچک‌ترین تکانی نخورد.

دفعۀ دوم با تمام توان زور زدند، ولی هیچ فایده‌ای نداشت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
چند مرد دیگر به کمک آمدند.
چهار، پنج، حتی ده‌نفری هم نتوانستند آن بدن نازک و لطیف را کمی حرکت بدهند.

مردها یکی‌یکی می‌آمدند و به بهانۀ کمک، دستی به بدن زن می‌رساندند. مأمور پلیس که دید اوضاع دارد از کنترل خارج می‌شود، با دادوفریاد مردم را متفرق کرد.

به پاسگاه تلفن زد تا گزارش بدهد و از افسر مافوقش دستور بگیرد. تا رسیدنِ افسرِ پلیس، پرستارها تلاش کردند با استفاده از دارو و اقداماتِ اولیۀ پزشکی زن را بیدار کنند، اما بی‌فایده بود.

ماشینِ پلیس که آژیرکشان به پارک آمد، مردم کمی از نیمکت فاصله گرفتند. افسرِ پلیس، اول تمام جیب‌های لباس زن را گشت تا شاید مدرکی پیدا کند، اما او هیچ‌چیز همراهش نداشت.

نه کیف، نه کارت شناسایی و نه تلفن همراه.
افسر دستور داد که آمبولانس برود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
مردی به افسرِ پلیس نزدیک شد، خودش را استاد فلسفه معرفی کرد و گفت:

«قربان، به‌نظرم ابتدا باید مسئله را درست مطرح کنیم، و سپس در پی پاسخ بگردیم.

باید دید آیا مسئله این است که وزن جسمِ این زن در حد نامعقولی بالاست ــ که چگونگیِ این پدیده البته مربوط به علم فیزیک و جِرم و چگالیِ اجسام است و باید برای حل مسئله از یک استاد فیزیک کمک گرفت ــ یا این‌که مسئلۀ چسبندگیِ زن به نیمکتِ پارک مطرح است!

یعنی درواقع آیا مسئله جدا کردنِ زن از نیمکت است، یا جدا کردن او از وزنِ نامتناسب با جسمش! اگر موردِ نخست مطرح باشد، می‌توان پایه‌های نیمکت را بُری*د و زن را همراه با نیمکت به محلِ مورد نظر منتقل کرد، اما اگر مورد دوم در دستور کار قرار بگیرد، موضوع متفاوت است و باید دید پس‌از جداسازیِ پایه‌های نیمکت، به چه میزان نیرو برای جابه‌جاییِ جسمِ زن همراه با نیمکت نیاز است.


درهرحال...»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
افسر پلیس حرفش را برید:

«درهرحال، بهتره شما توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی آقا. من که نفهمیدم چی گفتی، ولی این زن اگه بیدار شد که هیچ، اگه نشد هم یه مأمور می‌ذارم بالای سرش تا فردا ببینم مافوق‌هام چه دستوری می‌دن».

همین‌طور هم شد.
چادرِ سیاه را روی زن کشیدند، سربازی را نگهبان گذاشتند و رفتند.
روز بعد، اول خبرنگارها رسیدند.
چادر را برداشتند. عکس و فیلم گرفتند. امیدوار بودند با انتشار خبر، کس‌وکار زن پیدا شوند و موضوع را توضیح بدهند.

اما نه کسی آمد، و نه توضیحی در کار بود. خبر به مقامات عالیِ شهر رسید. آمدند و زن را تماشا کردند. آن‌ها هم هیچ‌وقت در عمرشان زنی به این زیبایی ندیده بودند. قرار شد تا روشن شدن موضوع، روزی سه نگهبان، به‌صورت چرخشی، کنار نیمکت پاس بدهند.

پزشک‌های متخصص و استادهای فیزیک آمدند و اوضاع را بررسی کردند و آزمایش کردند و درحالی‌که سرهاشان را تکان می‌دادند، با ل*ب‌های آویزان رفتند.

هیچ‌کس نتوانست مسئلۀ زن را حل کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
هفته‌ها گذشت.
نگهبان‌های نیمکت دستور داشتند که هرگز چادرِ سیاه را از روی زن برندارد، تا مردم برای تماشا در پارک جمع نشوند.
البته همین‌طوری هم مردم می‌آمدند، و بعضی از نگهبان‌ها وقتی اوضاع را مناسب می‌دیدند، پولی می‌گرفتند و گوشۀ چادر را کمی بالا می‌زدند.

چند سرباز برای این کار تنبیه شدند، تااین‌که، یکی از مقامات شهر فکری به سرش رسید «حالا که می‌شه ازش پول درآورد، چرا خودمون درنیاریم؟»

طرح در مجمعِ تصمیم‌گیری اعلام، و فوراً تأیید شد. اول دُورِ پارک را دیواری بلند کشیدند، و برای آن دروازۀ باشکوهی گذاشتند.

بعد چند معمارِ مطرح آوردند و دُورِ نیمکت عمارتی بسیار زیبا ساختند. مرکزِ عمارت، اتاقی آینه‌کاری‌شده بود که در آن، زن روی نیمکت در خواب خوش نفس می‌کشید.

زیباییِ زن در تابش نور چلچراغ‌ها و انعکاس مواجِ آینه‌ها، جلوه‌ای افسانه‌ای پیدا کرده بود.

دروازۀ پارک ــ که حالا دیگر به آن «باغِ زنِ خفته» می‌گفتند ــ به‌روی عموم باز بود، اما برای ورود به عمارت و رفتن به اتاقِ آینه‌کاری، و تماشای زن از پُشتِ شیشه، باید پول پرداخت می‌شد.

باغ همیشه پر از آدم بود. مرد و زن، پیر و جوان، برای تماشا می‌آمدند. بلیت می‌خریدند و در صف می‌ایستادند تا این پدیدۀ شگفت‌انگیز را ببینند؛ زنی زنده، به زیباییِ فرشته‌ها، که حالا یک سال می‌شد روی نیمکت خوابیده‌است! در این یک سال، خبر از مرزهای شهر گذشته و به تمام کشور رسیده بود. باغ بروبیایی داشت.

حتی چند گردشگر خارجی هم برای دیدن زن آمدند، اما آن‌ها سرخورده شدند و به مسئولین باغ شکایت کردند: «این کلاه‌برداری است، شما به ما وعدۀ تماشای یک زن زیبا دادید، حتی اگر پول ما پس بدهید، باز ما به‌خاطر تلف شدن وقتمان از شما به دادگاه بین‌المللی شکایت، و درِ این باغ را تخته می‌کنیم!
مگر این‌که آن‌چه به ما وعده داده بودید، عملی کنید. ما باید زیبایی‌های زن را ببینیم!»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,468
مدال‌ها
11
سکه
22,069
مسئولین باغ و مقامات شهر کمی وقت خواستند تا مشورت کنند.

آن‌ها به خارجی‌ها حق می‌دادند که وقتی در مملکت‌های دیگر می‌توانند به‌سادگی زن‌های زیبا را ببینند، پولشان را این‌جا برای دیدن زنی با مانتوشلوار و روسری خرج نکنند.

یکی از مقامات گفت:
«مثل این می‌مونه که ما چادرِ سیاه رو بکشیم روی نیمکت و به مردمِ خودمون بگیم زیرش اون زنه‌ست، خب معلومه دیگه کسی یه پول سیاه هم نمی‌ده بیاد تماشا!»

مسئلۀ ارز آوری و قیمت پول خارجی هم البته بی‌تأثیر نبود.

بالاخره تصمیم بر این شد که زمان محدودی را برای بازدیدکنندگان خارجی تعیین کنند، و در آن مدت، زن را به نمایش بگذارند.

خارجی‌ها البته راضی به کشور خودشان برگشتند و تبلیغ برای باغ را شروع کردند، چون آن‌ها هم کنار هیچ اقیانوس و دریا و دریاچه‌ای هرگز زنی به آن زیبایی ندیده بودند.
 
بالا