قسمت اول
صبحِ آفتابنزده، کارمندهای خوابآلودی که از کنار پارک میگذشتند تا به سرویسِ ادارهشان برسند، زن را دیدند که روی نیمکت خوابیدهاست.
البته آنها خودِ زن را نمیدیدند، فقط حجمِ ظریفی از اندامی را دیدند که زیرِ چادری سیاه پنهان بود.
کارمندها عجله داشتند و زود از کنارش گذشتند.
بعد، بچهمدرسهایها آمدند.
آنها هم به زن نگاه کردند، و با کولهپشتیهای پُر از نوشتافزار و خوراکیهایی که مادرهاشان برایشان گذاشته بود، شیطنتکنان و شاد، رد شدند.
چند ساعت بعد، زنهای خانهدار که برای خریدِ روزانه به بازار میرفتند، زن را همانطور خوابیده روی نیمکت، زیر چادر سیاهش دیدند.
آنها باید زودتر خرید میکردند و برای تهیۀ ناهار و انجام کارهای خانه، برمیگشتند.
زنها سرشان را تکان میدادند و نچنچکنان میرفتند.
بعضیها حتی راه را کج میکردند تا با فاصلۀ بیشتری از کنار نیمکتِ زنِ خوابیده رد شوند.
ظهر هم مردم عجله داشتند.
مردها و بچهها خسته و گرسنه از مدرسه و سرِ کار برمیگشتند، و زنها در خانه منتظرشان بودند. کسانی که صبح، وقتِ رفتن، زن را دیده بودند و موقع برگشتن هم او را روی همان نیمکت میدیدند، خیال میکردند لابد زن صبح بیدار شده و دنبال کارش رفتهاست، و حالا باز برگشته تا چرتی بزند.