به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
چیزی نگذشت که سیلِ گردشگرهای خارجی به شهر سرازیر شد، تا جایی که مسئولین باغ مجبور شدند روزهای زوج پذیرای مسافران خارجی، و روزهای فرد در خدمت بازدیدکنندگان داخلی باشند.

روزهایی که مختص خارجی‌ها بود، چادر را از روی بدن زن برداشته و کنار نیمکت می‌گذاشتند، و روزِ بازدیدکنندگان داخلی، چادر را جوری روی زن می‌کشیدند که فقط گردیِ صورتش پیدا باشد.

وقتی که مردم این اوضاع را دیدند، صدای اعتراض‌شان بلند شد.

عده‌ای این کار را بی‌عفتی و ننگ می‌دانستند، و عده‌ای هم انتظار داشتند این تبعیض لغو شود و آن‌ها هم حقِ تماشای زن را مثل خارجی‌ها داشته باشند.

یکی از مقامات، فکری کرد تا مردم آرام شوند. محرمانه دستور داد که در روزهای فرد، چهرۀ زن را حسابی آرایش کنند.

اما با این‌که مسئولینِ باغ، بهترین آرایشگرهای کشور را استخدام کردند، نه‌تنها کسی نتوانست چیزی به زیباییِ زن اضافه کند، بلکه اغلب باعث می‌شدند که کمتر زیبا باشد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
مردم دسته‌دسته جلوی باغ جمع می‌شدند و شعار می‌دادند.

دستۀ اولِ معترضین را زن‌هایی با چادرهای سیاه و روبنده همراهی می‌کردند، و دستۀ دوم را زن‌هایی با لباس‌های کوتاهِ چسبان و بدن‌نما.
هر دو دسته، زن را مال خودشان می‌دانستند. مسئولین گیج شده بودند و نمی‌دانستند چه تصمیمی بگیرند. آشوب روزبه‌روز بیشتر می‌شد، تا این‌که یک روز ــ روز بازدیدِ خارجی‌ها ــ که مسافرهای زیادی برای بازدید به باغ آمده بودند، درگیریِ مردم از ناسزا و شعار به مشت و لگد و چاقو و چماغ کشید.

داخلی و خارجی هم‌دیگر را لت‌وپار می‌کردند و به تمام زبان‌های دنیا به هم فحش می‌دادند.

در باغ و ساختمان عمارت قیامتی بود که صدایش تا هفت آسمان می‌رسید. با همین سروصدا بود که زن، چشم‌هایش را باز کرد، چند بار پلک زد و از روی نیمکت بلند شد. دیگر بیدارِ بیدار شده بود.

در اتاقِ آینه‌کاری‌شده کسی نبود.
وقتی خود را که در هزاران آینه تکثیر شده بود و در نور چلچراغ‌ها می‌درخشید دید، هم خوشش آمد هم شرمگین شد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,430
مدال‌ها
11
سکه
21,879
قسمت پایانی

نیمکت را می‌شناخت، اما نمی‌دانست آن‌جا کجاست.
یادش آمد که شب بود و داشت از پارکی می‌گذشت. خسته بود، خیلی خسته.

خستگی را مثل باری سنگین روی شانه‌ها‌یش احساس می‌کرد. آن‌قدر خسته بود که روی نیمکتی نشست. آن‌قدر خسته بود که وقتی چادر سیاهی روی نیمکت دید، با خودش فکر کرد کاش این چادر را بکشم روی سرم و چند دقیقه همین‌جا استراحت کنم.

آن‌قدر خسته بود که دلش می‌خواست هزار سال بخوابد و وقتی که بیدار شد، ببیند دنیا جای زیبایی شده‌است.

اما حالا که بیدار شده بود، باز هم از دنیا داشت صدای جنگ و دعوا و مصیبت می‌آمد.

می‌دانست که نمی‌تواند برهنه از آن‌جا جان به‌در ببرد. دنبال چیزی گشت که بپوشد. چادرِ سیاه کنار نیمکت افتاده بود.

برداشت و بدنش را لای آن پیچید. صورتش را هم پنهان کرد. آهسته به‌طرف در رفت. مردم آن‌قدر درگیر زدوخورد و کشتار هم بودند، که متوجه نشدند زن آرام‌آرام از بینشان گذشت و برای همیشه از در باغ بیرون رفت.
 
بالا