به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
567
سکه
3,624
نویسنده:
@Liza

ناظر:
@yas_NHT

ژانر کتاب:
جنایی، معمایی

خلاصه کتاب:

در دنیای پر از سایه‌ها و رازهای پنهان،
خبر آن مرگ ، شهر را به آشوب کشید.
با مرگ آن مرد همه چیز در سکوتی مرگبار محصور می‌شود و تنها یک سوال باقی می‌ماند
آیا واقعا یک قتل اتفاق افتاده؟
اگر آری؛ چه کسی و چرا اورا کشته است؟
در هر صورت؛
همهمه‌ای که پس از خبر مرگ او در شهر می‌افتد، سوالاتی بی‌پاسخ و معماهایی عمیق را در دل هر کسی که به این پرونده وارد می‌شود، باقی می‌گذارد.
واقعا چه اتفاقی افتاده است؟
کسی او را کشته؟ چرا؟ و مهم‌تر از همه، حقیقت چه زمانی و کجا کشف خواهد شد؟
Inexplorado داستانی است از رازها و دروغ‌هایی که تنها سکوت می‌تواند آنها را محافظت کند؛

برای دانستن حقیقت، باید سکوت را بشکنی و در این معما غرق شوی.

با Inexplorado همراه شو.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Liza

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,345
مدال‌ها
4
سکه
26,786
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
567
سکه
3,624
مقدمه:

- تو واقعاً فکر می‌کنی که من نمی‌فهمم چی داری میگی؟ همه‌چیز این‌قدر ساده نیست.

- چطور؟ تو که همیشه می‌دونستی.
مسئله این نیست که چی می‌دونی، مسئله اینه که چه‌طور می‌خوای با این حقیقت کنار بیای؟

- حقیقت؟! حقیقت همیشه یه شکافه، یه جایی که همه‌چیز رو از هم جدا می‌کنه و من دیگه نمی‌خوام هیچ حقیقتی رو ببینم.

- دیگه دیر شده، حقیقت‌ها همیشه بالاخره خودشونو نشون میدن، درست مثل الان. حالا تو باید انتخاب کنی؛ سکوت میکنی و میذاری بازی تموم بشه؟ یا بهش ادامه میدی و همه‌چیز رو از نو شروع میکنی؟

- شاید بازی تموم شده باشه، اما جنگ نه. هیچ‌وقت جنگ تموم نمی‌شه، اگر کاری که گفتی رو انجام بدم جنگ تازه شروع میشه.

- نکته دقیقا همینجاست،
آیا حاضری به خاطر من بجنگی؟
 
آخرین ویرایش:
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
567
سکه
3,624
ساعت: ۶:۴۳ بامداد
تاریخ: ۲۳ نوامبر ۲۰۲۴
آدرس: São Paulo, Brazil
Rua dos Três Irmãos, ۱۲۰

خانه در سکوتی مرگبار غرق بود. هیچ صدای پایی، هیچ زنگی، هیچ شلوغی‌ای و هیچ نشانه‌ای از کارلوس نبود.
تنها صدای تیک‌تاک ساعت قدیمی بر دیوار اتاق نشیمن، به یادگار از روزهایی که هنوز کارلوس در اینجا زندگی می‌کرد، به گوش می‌رسید. هر ثانیه به‌طرزی غیرقابل تحمل به کندی حرکت می‌کرد، گویی فضا در تلاش بود تا زمان را متوقف کند و از آنچه در گذشته رخ داده بود، فرار کند.
اتاق‌ها به هم ریخته بودند. میزها پراکنده و پوشیده از کاغذهای نیمه‌تمام، نوشته‌ها و یادداشت‌های ناتمام. روی زمین، کتاب‌ها به‌طرز غیرمرتبی پخش شده بودند، گویا کسی با عجله از وسط آنها گذشته بود. یکی از پنجره‌ها باز مانده بود و پرده‌های سفید در برابر باد سرد بامداد به جلو و عقب تکان می‌خوردند، مانند ارواحی که در جستجوی چیزی گمشده بودند. در گوشه‌ای، بشکه‌ای از زباله‌های بریده‌شده و کاغذهای سوخته در کنار دیوار، باقی‌مانده‌های یک آشوب بی‌پایان را به نمایش می‌گذاشت. فضای خانه پر از بی‌رحمی بود؛ بی‌رحمی که انگار نفس می‌کشید.

خانه‌ی کارلوس مونترو دیگر خانه نبود.

پلیس‌ها به‌سرعت و با احتیاط وارد شدند. اینجا دیگر نه خانه‌ای برای آسایش بود، نه مکانی برای آرامش. مأمور آلفونسو روچا، که پشت سر دیگر مأموران وارد اتاق شد، نفسش را به‌سختی در سینه حبس کرد و پس از او بازپرس ایزابلا و دیگر ماموران وارد خانه شدند.
به نظر می‌رسید که دیوارها هم مثل آنها به‌دنبال پاسخی بودند. بوی عرق و ترس در فضا پیچیده بود. اینجا نه‌فقط خانه‌ی یک مرد قدرتمند، بلکه خانه‌ای بود که به شکلی غریب در دنیای تاریکی که او ساخته بود، افتاده بود. دیوارها لکه‌های خون خشک‌شده را در دل خود نگه می‌داشتند، آثار خونی که بر روی کف‌پوش‌های چوبی، در میان تمام آشوبی که در این خانه برپا بود، مشهود بودند.
- اینجا چه خبره؟
یکی از مأموران زمزمه کرد:
- خدای من! اینجا چه‌خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟
آلفونسو جوابی نداد. تنها به تابلوی کوچک در گوشه‌ی اتاق که به دیوار نصب شده بود نگاه کرد. تابلویی ساده که می‌توانست هر لحظه یک اشاره به گذشته باشد. کارلوس مونترو، خبرنگار، تحلیلگر، و مردی که بیشتر از همه چیز در این جهان به سکوت و رازهای پنهانش متکی بود. اما حالا سکوتی در دل خانه افتاده بود که فراتر از هر چیزی بود که می‌شد تصور کرد. خانه‌ی کارلوس مانند معمایی بدون راه‌حل در دل خود به‌جای گذاشته بود.
یکی از مأموران به سمت میزی که در وسط اتاق نشیمن قرار داشت قدم برداشت. روی میز کاغذهایی پراکنده بود، یادداشت‌هایی که انگار ناتمام مانده بودند. میان کاغذها یک نامه در گوشه‌ای افتاده بود.
آلفونسو سرش را برگرداند و به نامه نگاه کرد. نامه‌ای که هیچ‌کس در آن خانه نمی‌خواست آن را ببیند. کاغذ چروکیده و بریده‌.
گویی سعی کرده بودند چیزی را پنهان کنند. آلفونسو نامه را برداشت، با دقت آن را باز کرد. چشم‌هایش بر روی حروف ریز و نامنظم درشت شد:
- اون امشب قطعا من رو می‌کشه!

این نوشته هیچ‌چیز نمی‌گفت. هیچ اشاره‌ای به جایی، هیچ اشاره‌ای به کسی. تنها چیزی که در ذهن آلفونسو موج می‌زد این بود که چرا این نامه این‌طور با دقت باید در میان این شلوغی و بی نظمی وجود داشته باشد؟
آلفونسو برگشت و نگاهی به دیگر همکارانش انداخت. هیچ‌کدام نمی‌توانستند حرفی بزنند. هیچ‌کدام نمی‌توانستند حقیقت این خانه را فاش کنند. همه در سکوت درگیر معماهایی بودند که هر کدام به نوعی به کارلوس مونترو، او که دیگر نبود، تعلق داشت.
چه چیزی او را به این نقطه رسانده بود؟
کارلوس کجا بود؟
چه اتفاقی برایش افتاده بود؟
این خانه، این آشوب، این درهم‌ریختگی، همه چیز به‌طرز معماگونه‌ای با زندگی کارلوس گره خورده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده، اما یک چیز مسلم بود:
این خانه دیگر خانه‌ی کارلوس نبود.
و حالا، در این سکوت مرگبار، مأموران پلیس می‌دانستند که حقیقت هرگز به آسانی پیدا نخواهد شد. اینجا، جایی که کارلوس هرگز رها نکرده بود، تنها یک سؤال باقی‌مانده بود: چه کسی در این بازی بود؟ و چرا؟
 
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
567
سکه
3,624
آلفونسو همان‌طور که چشم‌هایش هنوز روی کلمات غیرقابل‌فهم می‌خزید نگاهش به نوشته‌ها ثابت بود، اما ذهنش به سرعت در حال دویدن بود، به دنبال اطلاعاتی که بتواند این معما را حل کند.
یکی از مأموران دیگر، با نام میرا، که در گوشه‌ی اتاق ایستاده بود، به‌طور ناخودآگاه از صدای خش‌خش کاغذ به جلو حرکت کرد و با حرکتی سریع از آلفونسو پرسید:
- این یعنی چی؟
آلفونسو به آرامی سرش را تکان داد و به طرف میرا نگاه کرد. چهره‌اش کاملا نماینگر نگرانی و تفکرات‌اش بود و جوابش نشان می‌داد که خودش هم نمی‌داند.
- نمی‌دونم؛ ولی این نوشته قطعاً مهمه. نه به‌خاطر محتوای ساده‌ش، بلکه به‌خاطر جایی که این نوشته قرار گرفته.
میرا با تردید گفت:
یعنی احتمال داره که کسی که این نامه رو نوشته، قصد داشته کارلوس رو تهدید کنه؟ اما چرا اینجا؟ چرا توی این آشوب؟
هر اتفاقی هم افتاده باشه محرم نباید چنین چیزهایی رو از صحنه جرم پاک می‌کرد؟
آلفونسو درحالی که از اتاق بیرون میرفت و درسته‌ای زمزمه میکرد، قدم‌زنان به سمت دالان شلوغ خانه، که پر از برگه‌های کاغذ، کتاب‌های نیمه‌تمام و مدرک‌های پراکنده بود، حرکت کرد. او احساس می‌کرد که خانه کارلوس به‌طور عجیبی به سمت چیزی پیش می‌رود و میخواهد نشانه‌ای بدهد یا چیزی بگوید؛ ولی آلفونسو هنوز متوجه آن نشده بود.
در این زمان، بازپرس ایزابلا، که از ابتدا به هیچ‌چیز بی‌توجهی نمی‌کرد، به آرامی وارد اتاق شد و نگاهی به آلفونسو انداخت و...
 
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
567
سکه
3,624
آلفونسو هنوز در حال قدم زدن در میان کاغذهای پراکنده و نشانه‌های به‌جا مانده از زندگی پیچیده‌ی کارلوس مونترو بود. ذهنش درگیر این بود که چرا همه‌چیز به این شکل به هم ریخته و پر از نشانه‌های گنگ است؟ هر قدمی که برمی‌داشت، انگار بیشتر در تاریکی این پرونده فرو می‌رفت.
در همین حال، بازپرس ایزابلا با همان آرامش همیشگی به سمت آلفونسو رفت، او نگاه سریعی به اطراف انداخت، نگاه‌تش برای لحظه‌ای روی لکه‌های خون خشک‌شده بر کف چوبی متوقف شد. با همان خونسردی که آلفونسو همیشه تحسین می‌کرد، گفت:
- خب آلفونسو، فکر می‌کنی چی داره بهمون می‌گه؟
آلفونسو سرش را برگرداند و به ایزابلا نگاه کرد و سکوتی سنگین میانشان برقرار شد. در نهایت با لحنی جدی گفت:
- اینجا فقط یک صحنه‌ی جرم نیست ایزابلا، اینجا بیشتر شبیه یه کتاب نیمه‌تمامه، هر صفحه‌اش چیزی رو نشون میده؛ ولی هیچ‌کدوم داستان رو کامل نمی‌کنه.
ایزابلا با نگاهی دقیق‌تر به اتاق گفت:
شاید چیزی هست که هنوز ندیدیم هیچ‌وقت یه تصویر کامل رو با یه نگاه نمی‌شه دید، باید جزئیات رو کنار هم بذاریم.
در همین لحظه، یکی از مأموران وارد اتاق شد و با عجله گفت:
- خانم بازپرس، توی اتاق کار یه چیز پیدا کردیم!
پس ایزابلا و آلفونسو سریعاً به سمت اتاق کار حرکت کردند.
درِ اتاق نیمه‌باز بود و بوی کهنگی و دود سیگار فضا را پر کرده بود، مأمور به سمت یک میز چوبی بزرگ اشاره کرد که تقریباً تمام سطحش با اسناد و کاغذها پوشیده شده بود. در میان آن‌ها، یک پرونده‌ی مشکی‌رنگ با گوشه‌های سوخته دیده می‌شد.
ایزابلا به‌آرامی پرونده را برداشت و باز‌اش کرد.
داخل آن تصاویری پراکنده از افراد مختلف، مکان‌ها، و یادداشت‌های کوتاه به چشم می‌خورد. آلفونسو نزدیک‌تر آمد و با دقت یکی از عکس‌ها را برداشت. تصویر مردی میان‌سال بود با چهره‌ای جدی و زخم کوچکی روی گونه‌اش. پشت عکس نوشته‌ای به زبان پرتغالی دیده می‌شد که می‌توانست از هریک از کشور های پرتقالی زبان باشد، به هر حال کارلوس خبرنگاری بین‌المللی با نفوذی بالا بود.
- اون میدونه، لطفا پیداش کنید.
آلفونسو با صدای بلند گفت:
- این یعنی چی؟اون کیه؟
سپس کمی مکث کرد و به ایزابلا نگاهی پر از استرس و سوال انداخت:
- کارلوس میدونسته قراره به قتل برسه؟
ایزابلا سری تکان داد و گفت:
شاید جواب این سوال، جواب همه‌ی سوالات ما باشه، یا شاید هم شروع سوال‌های جدید.
لحظه‌ای سکوت بر فضا حاکم شد. ناگهان، یکی از مأموران دیگر وارد اتاق شد و با هیجان گفت:
- قربان یه چیزی پیدا کردیم، یه لپ‌تاپ تو کمد مخفی شده بود، روشنه ولی رمز داره.
ایزابلا با نگاهی عمیق به آلفونسو گفت:
...
 
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
567
سکه
3,624
زمانی که آلفونسو و ایزابلا به اتاق کار کارلوس رفتند، ماموران لپ‌تاپ را روی میز کار بزرگ و چوبی کارلوس که از پنجره بزرگ و پرنور پشت سر، سایه پنجره روی آن افتاده بود، گذاشته بودند.
ایزابلا به مأمور فناوری که تازه به تیم اضافه شده بود اشاره کرد و گفت:
- می‌تونید رمز رو باز کنید؟؟
مأمور، که جوانی با چهره‌ی آرام و تسلطی آشکار در کارش بود، سری با تردید تکان داد و مشغول شد.
در حالی که او با تمرکز تمام روی صفحه‌کلید تایپ می‌کرد، ایزابلا و آلفونسو به تصاویر و یادداشت‌های پراکنده روی میز چشم دوختند.
ایزابلا یکی از عکس‌ها را برداشت. تصویر زنی جوان بود، با لباسی ساده و چشمانی پر از هراس. پشت عکس نوشته شده بود:
- بپیداش کنید و ازش درمورد راز شب دوازده سپتامبر بپرسید.
چنین یادداشتی و در واقع اینکه پشت تمام عکس های موجود در خانه کارلوس یاداشتی وجود داشت، ذهن همه رو مشغول و دل هایشان را نگران و تپش و قلب‌هایشان رو بیشتر میکرد.
ایزابلا زیر ل*ب گفت:
- یعنی این زن کی می‌تونه باشه؟
آلفونسو به عکس نگاه کرد و گفت:
- شاید یه شاهد یا شاید هم یک قربانی، شاید هم...
یکی از مأموران که در نزدیکی آنها ایستاده بود ادامه داد:
- شاید هم یک مضنون
ایزابلا و آلفونسو بعد از شنیدن این حرف به سمت مامور چرخیدند و برای چند ثانیه به اون خیره شدند.
قبل از این‌که بحث ادامه پیدا کند، مأمور فناوری با صدایی مطمئن گفت:
- رمز باز شد!
همه به سمت لپ‌تاپ رفتند. صفحه‌ی دسکتاپ، ساده و منظم بود. تنها یک پوشه با نام "Project 112" در مرکز صفحه قرار داشت، ایزابلا بدون معطلی پوشه را باز کرد. داخل آن فایل‌هایی با نام‌های کدگذاری‌شده و عجیب وجود داشت:
Echo7
Raven01
DeadEnd
valensia12$
آلفونسو فایل اول را باز کرد. ویدئویی شروع به پخش شد که تصویری از داخل یک اتاق کوچک و تاریک بود. مردی شبیه به کارلوس اما بسیار پریشان و با صورتی خسته و چشمانی قرمز، در مقابل دوربین نشسته بود و صدایش آرام و لرزان بود:
- اگه این ویدئو رو می‌بینید، یعنی من دیگه زنده نیستم.
ایزابلا و آلفونسو لحظه‌ای به یکدیگر نگاه کردند. صدای مرد ادامه پیدا کرد:
- اسم من کارلوس مونتروئه. من چیزهایی رو دیدم که نباید می‌دیدم. چیزهایی که زندگی منو تغییر دادن ولی اگر این فایل به دست شما رسیده، یعنی اون‌ها موفق شدن...
صدای مرد لحظه‌ای قطع شد. دستش را به سمت صورتش برد و نفس عمیقی کشید.
- اون‌ها همه‌جا هستن. فکر می‌کردم می‌تونم ازشون فرار کنم و یا فکر میکردم زمان کافی برای درخواست کمک دارم ولی حالا فهمیدم که اینطور نیست. اون‌ها هر حرکتی رو می‌بینن، همه‌جا هستن و ممکنه هرکسی حتی از بین خودتون، یکی از اونها باشه.
من مدارکی دارم که می‌تونن همه‌چیز رو اثبات کنن و فقط یک نفر می‌تونه بهشون دسترسی پیدا کنه اما اگر اسم‌اش رو بگم شک ندارم که پیداش میکنن و از صفحه روزگار محو‌اش می‌کنن.
آلفونسو زیر ل*ب گفت:
- این وحشتناک ترین مدرک موجوده!
...
 
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
567
سکه
3,624
کارلوس سرش را پایین انداخت و با حالتی ترسیده و درمانده ادامه داد:
- اگر این فایل به دست شما رسیده، شما حالا بخشی از این معما هستید پس مراقب باشید چون هیچ‌کس و هیچ جا امن نیست.
ناگهان تصویر ویدئو قطع شد و صفحه سیاه شد. ایزابلا و آلفونسو هر دو نفس‌ در سینه حبس کردند. ایزابلا به آرامی گفت:
یعنی چی
- هیچ‌کس امن نیست؟ممکنه کسی در تیم ما هم درگیر باشه؟
آلفونسو با اخمی عمیق به صفحه خیره شد و گفت:
- ممکنه ولی تا وقتی که چیزی قطعی نداریم، باید حواسمون به همه باشه، حتی به خودمون.
مأمور فناوری با هیجان گفت:
- این فقط یکی از فایل‌ها بود، فایل بعدی رو هم باز کنم؟
ایزابلا نگاهی به آلفونسو انداخت و سپس گفت:
- البته، ادامه میدیم، فایل بعدی رو باز کن.
مأمور فایل دوم، "Raven01"، را باز کرد.
ایزابلا:
- یک لحظه وایسا ببینم اسم فایل قبلی چی بود؟
مامو فناوری چند صفحه به عقب برگشت و گفت:
- Valensia 12$
ایزابلا اخمی کرد و گفت:
- این یعنی چی؟ متمعنم اسم هر کدوم از این فایل ها یک رمزی داره.
سپس یک کاغذ برداشت و اسم فایل را یادداشت کرد.
- فایل بعدی رو باز کن.
این بار یک سری تصاویر روی صفحه ظاهر شدند. تصاویر مربوط به مکان‌های مختلف بودند.
یک انبار متروکه، یک کشتی باربری، و یک کافه شلوغ.
هر تصویر یک شماره مختصات در گوشه پایین داشت.
ایزابلا به آرامی گفت:
اینجاها رو شناسایی کنید و حتی آمار صاحب هر کدوم از این مکان ها و کشتی ها و وسایل رو در بیارید.
ناگهان آلفونسو به تصویر انبار انبار نزدیک شد و با چشمانی گرد شده گفت:
اینجا رو می‌شناسم، این یک انبار کوچیک ولی معروف در نزدیکی یکی از بنادر شمال برزیله و شاید اتاقی که کارلوس توش بود همینجا باشه، چون خیلی وقته از استفاده نمیکنن و شاید باید از اینجا شروع کنیم.
قبل از اینکه تصمیم‌گیری کامل شود، مأمور فناوری با صدایی نگران گفت:
- بازپرس، چیزی اینجا هست، یه فایل مخفی!
همه نزدیک‌تر شدند. مأمور روی فایل کلیک کرد، اما این بار صفحه با یک رمز جدید مواجه شد. ایزابلا با نگاهی به آلفونسو گفت:
- دوباره رمزگذاری‌شده؟ این دیگه چیه؟
آلفونسو به مأمور فناوری گفت:
- می‌تونی بازش کنی؟
مأمور سری تکان داد و گفت:
- می‌تونم امتحان کنم، ولی زمان می‌بره، این رمز پیچیده‌تره.
ایزابلا با دستش روی میز کوبید و گفت:
- وقت زیادی نداریم هرچه سریع‌تر این رو باز کن.
آلفونسو نگاهی به لپ‌تاپ انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- هرچی که اینجا مخفی شده، ارزش همه این رمزها و تهدیدها رو داره. کارلوس برای چیزی جنگیده که ممکنه کل این بازی رو تغییر بده.
فضا پر از تنش شده بود و هر لحظه به نظر می‌رسید که کارلوس هنوز از قبر‌اش در حال صحبت است و رازهای تاریک‌اش را فاش می‌کند. ایزابلا به آرامی گفت:
- همه باید آماده باشیم. ممکنه این لپ‌تاپ چیزی بیشتر از یک مدرک باشه؛ شاید اینجا خط شروع یک بازی بزرگ‌تر باشه.
ناگهان مامو فناوری اطلاعات با ترس خودش را عقب کشید و لکنت و چشمانی وحشت زده گفت:
- باز...بازپ...بازپرس
ایزابلا و آلفونسو به سرعت به سمت لپ تاپ رفتند و به صفحه آن نگاه کردند اما چندی نگذشت و ایزابلا و آلفونسو هم دقیقا واکنش مامور فناوری را نشان دادند و خودش رو عقب کشیدند.
فایل یک فایل بدون کد و عجیب از ارسال کننده‌ای بی هویت بود که نوشته بود.
- از اینجا برید اگر نمی‌خواید به سرنوشت کارلوس دچار بشید.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
567
سکه
3,624
حالا فضای اتاق پر از سکوت، ترس و سنگینی شده بود. ایزابلا، آلفونسو و مأمور فناوری همگی با چهره‌هایی متفکر و نگران به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره بودند. متن هشداردهنده‌ای که روی صفحه نقش بسته بود، ذهن همه را به خود مشغول کرده بود.
ایزابلا به آرامی گفت:
- این پیام چطور می‌تونه بدون رمز توی یه فایل مخفی باشه؟ کسی می‌دونسته که ما این فایل رو باز می‌کنیم.
آلفونسو با جدیت پاسخ داد:
- این یعنی یکی داره ما رو می‌بینه یا حرکات ما رو دنبال می‌کنه، شاید هم از قبل برنامه‌ریزی شده بوده.
ایزابلا نفس عمیقی کشید و گفت:
- اگر این پیام واقعی باشه، یعنی ما توی یه خطر جدی هستیم؛ ولی نمی‌تونیم عقب‌نشینی کنیم کارلوس به چیزی پی برده که نمی‌خواست باهاش تنها بمیره.
مأمور فناوری که هنوز کمی مضطرب بود، با صدای لرزانی گفت:
- شاید این پیام برای ترسوندن ما باشه، ولی باز هم، خیلی عجیب به نظر می‌رسه و عجیب تر از اون اینه که این پیام دقیقا همین الان ارسال شده.
ایزابلا نگاهی به آلفونسو انداخت و گفت:
- باید تصمیم بگیریم آلفونسو، به نظرت چی‌کار کنیم؟
آلفونسو به آرامی به سمت لپ‌تاپ رفت و در حالی که به متن روی صفحه خیره شده بود، گفت:
- کارلوس هر چیزی که می‌دونست رو به این لپ‌تاپ سپرده پس باید به جلو بریم و بفهمیم چه چیزهایی این‌قدر مهم بودن که به قیمت جونش تموم شدن.
ایزابلا سری تکان داد و گفت:
- موافقم؛ ولی باید مراقب باشیم چون از این لحظه به بعد هیچ حرکتی نباید بدون برنامه‌ریزی انجام بشه.
او به مأمور فناوری اشاره کرد و گفت:
- فایل‌های دیگه رو بررسی کن؛ ولی این بار محتاط‌تر، هر حرکتی که می‌کنی به ما اطلاع بده.
آلفونسو از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. نور خورشید از پنجره‌ی بزرگ اتاق روی زمین و میز کار کارلوس می‌تابید. او با لحنی آرام ولی جدی گفت:
- ما وارد یه بازی بزرگ شدیم ایزابلا
ایزابلا نگاهش را به او دوخت و گفت:
- درسته و برای همین نباید زیاد اینجا بمونیم.
سپس کاغذی که در دست‌اش بود را بالا گرفت و گفت:
- با من بیا آلفونسو، به نظرم باید این اسم رو رمزگشایی کنیم.
آلفونسو چرخید و گفت:
- موافقم، این اولین سرنخه و نباید از دستش بدیم.
ایزابلا به یکی از مأموران دیگر در اتاق اشاره کرد و گفت:
تو اینجا بمون و مراقب همه چیز باش. اگه چیزی غیرعادی دیدی فوراً به ما خبر بده، ما توی سالن هستیم.
 
امضا : Liza

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه-دلنگار انجمن]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
567
سکه
3,624
ایزابلا و آلفونسو در سالن خانه کارلوس که به اتاق کار کارلوس متصل بود، دور یک میز نشسته بودند. نور ضعیف چراغ دیواری سایه‌هایی روی دیوار ایجاد کرده بود که به فضا حالتی رازآلود می‌داد. ایزابلا کاغذی را که نام فایل روی آن نوشته شده بود، جلوی خود گذاشت و با دقت به آن خیره شد و زیر ل*ب گفت:
- متمعنم Valensia 12$ چیزی بیشتر از یک عنوان ساده‌اس.
آلفونسو دست‌هایش را روی میز گذاشت و با جدیت گفت:
- Valensia می‌تونه همزمان هم اسم یک شهر در شمال کشور باشه و هم یک فامیلی ؟
ایزابلا سری تکان داد و گفت:
- بله ولی چرا اینجا؟ چرا الان؟ یعنی چه ارتباطی با این ماجرا داره؟
آلفونسو کمی فکر کرد و گفت:
- اگر والنسیا رو به عنوان معنای اصلی‌اش یعنی اسم یک شهر در نظر بگیریم، سوال بعدی اینه که 12به چه چیزی اشاره داره؟
ایزابلا سریعا با صدای بلند آلبرت ـ یکی از مامور ها ـ را صدا زد و از او خواست عکس آن زن با صورت مات که روی میز کارلوس بود و پشت آن یک یادداشت شبیه به:
- پیداش کنید و از اون درمورد شب...سپتامبر بپرسید
را برایش بیاورد
چندی بعد ایزابلا عکس را از مامور گرفت و یادداشت پشت آن را با دقت و با صدای بلند خواند:
- اون رو پیدا کنید و ازش درمورد شب۱۲سپتامبر بپرسید
بعد از خواندن دوباره این یادداشت ایزابلا با حالتی هیجان زده گفت:
- 12... شب دوازده سپتامبر
دوازدهی که جلوی والنسیا نوشته شده اشاره به شب دوازدهم ماه و $ به معنای September هست، فهمیدم!
آلفونسو با ذوق و هیجان سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت:
- درسته امکانش هست متمعنم هیچ چیز بی هدف در دسترس ما قرار نگرفته.
ایزابلا خودکاری برداشت و دوباره شروع به نوشتن روی برگه کرد:
"والنسیا"، "دوازدهم سپتامبر"، "12 دلار" و والنسیا به عنوان فامیل.
آلفونسو کمی روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و با حالتی کنجکاو گفت:
- دوازدهم سپتامبر ممکنه به یه روز خاص اشاره داشته باشه پس ما باید بفهمیم توی اون روز توی والنسیا چه اتفاقی افتاده یا قرار بوده بیفته، از طرفی هم باید اطلاعات تمام افرادی که فامیلی والنسیا دارن و با کارلوس در ارتباط بودن رو در بیارین.
 
امضا : Liza
بالا