• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
آنجلا پاهای در آغوشش را انداخت و به صندلی تکیه داد. هنوز هوا روشن بود. ولی سوز سرمای شب آرام آرام شکل می‌گرفت. آرام و بی‌صدا از جای خود بلند شد. به سمت پله‌ها قدم گذاشت و وارد اتاق شد. اتاقی نیمه تاریک بود. با تخت‌های تمیز و ملافه‌کشی شده. بوی کهنه‌ای در هوا پیچیده بود. به سمت فانوس روی پایتختی کنار تخت رفت و آن را روشن کرد، تمیزی اتاقک‌ها را با کثیفی‌های صندلی‌های بالا نمی‌شد مقایسه کرد. گویا استفن تنها وظیفه‌ی تمیزی اتاقک‌ها را داشت و تمام! روی تخت کوچک تک نفره کنار دیوار نشست، تنها منشا نور همان فانوس نفتی کوچک روی پایتختی بود. نه پنجره‌‌ای نه چراغی. بر روی شکم دارز کشید. بعد از سه روز بالاخره توانسته بود آرام شود و استراحت کند. چشم‌هایش را بست و آرام خوابید. حتی ناامیدی‌های کوچک دلش نتوانستند مانع خواب او شوند.
***
فرانک پله‌های کوچک چوبی را یکی پس از دیگری سپری کرد تا به اتاقک خود برسد. چشمش به آنجلا خورد، نفسی کشید. قصد دید زدن او را نداشت ولی موهای حنایی که بر روی صورت آنجلا ریخته شده بود و بدن ظریف دخترانه‌اش به فرانک اجازه نداد تا از او چشم بردارد. بعد از گذشت کمی دیدزدن‌های آرام و یواشکی‌های خود در اتاق را بست و به اتاق خود رفت. ریتم قلبش کاملا نامنظم شده بود، یخچال سفید کوچک را باز کرد و شیر و کیک را از درون یخچال بیرون کشید. شیر را یک نفس سر کشید. همان گوشه روی مبل سفید کنار یخچال نشست و به مبل تکیه داد. چشم‌هایش را آرام بست؛ ولی نمی‌توانست بخوابد. راه طولانی و سخت، مسیر پر از چالش خواب را از او گرفته بود. بعد از ساعت‌ها کلنجار رفتن با خود و ذهن پر از سوالش توانست بخوابد.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
***
آنجلا از خواب بیدار شده بود، فانوس نفتی ضعیف‌ترین نور خود را به نمایش گذاشته بود. آرام آرام خاموش شد، آنجلا بیخیال دوباره چشم‌های خود را بست و به خواب رفت.
***
صبح شده بود و آفتاب به همه جا مبتابید. فرانک همانند ناخدایی ماهر کشتی را هدایت می‌کرد. آنجلا ارام ارام از خواب بیدار شد. اتاقک باز تاریک بود، گویا اصلا صبح نشده بود. از جای خود برخاست و به صفحه‌ی گوشی کوچک جیبی‌‌اش نگاهی انداخت. ساعت از ده نیز گذشته بود. از جای خود بلند شد و موهایش را با شانه‌ی صورتی کوچکش شانه زد، آن‌ها را با کش موی خود بست و از اتاق خارج شد. درب یخچال را باز کرد برای خود نیم لیوانی برای خود شربت ریخت و از پله‌ها بالا رفت. به فرانک نزدیک شد:
- صبح بخیر!
فرانک بدون هیچ‌گونه تکانی جوابش را سرد و خشک داد:
- صبح نیست دیگه، این‌طوری بخوای پیش بری ما دو سال دیگه هم نمی‌رسیم.
آنجلا پشت سرش صندلی چوبی را انتخاب کرد و نشست.
- من الان چیکار می‌تونم انجام بدم؟
فرانک به سمتش برگشت:
- نهار، شام، صبحانه! من غذا نخورم نمی‌تونم کاری انجام بدم.
آنجلا شانه‌ای بالا انداخت به چشم‌های قهوه‌ای فرانک خیره شد. باد به آرامی موهای ریز آنجلا را تکان می‌داد:
- باشه ناهار آماده می‌کنم.
به سمت آشپزخانه کوچک و نقلی کشتی رفت. همه چیز چوبی و قشنگ بود. آنجلا درب یخچال را باز کرد و ماهی‌های کوچک را از یخچال بیرون کشید. نگاهی به آن‌ها انداخت و شروع به آماده کردن ناهار کرد. با هر برش از ماهی‌های اشتهای آنجلا بازتر می‌شد.
***
چند ساعتی گذشته بود. تمام کشتی بوی غذا گرفته بود، آنجلا در حال خواندن آواز بود و فرانک نیز در حال تماشای او. با یک خنده به او نزدیک شد و بر روی صندلی نشست و دست به چانه‌اش گذاشت. هنوز به او خیره بود و آنجلا از حضور او هنوز مطلع نشده بود.
 
Last edited:
Top Bottom