• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
437
سکه
3,792
n1391_Negar_1741714792447.jpg
نام:
ژیکان
« جلد اول مجموعه هایش »
ژانر:

تراژدی، اجتماعی، عاشقانه

ناظر: @Blueberry

ویراستار: گروه ویراستاران
خلاصه:
او خواهان آزادیست؛ آزادی در خندیدن، دویدن،‌ زیر ل*ب آهنگ خواندن و حتی لباس روشن پوشیدن.
او حبس شده در افکار پوسیده مردمیست که بلند خندیدن را جرم می‌دانند.
چاره‌ای جز به به‌دست آوردن آزادی ندارد. با عجز، به هر ریسمانی چنگ می‌زند و سرانجام، همان ریسمان، او را به دار می‌آویزد.

مقدمه:
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ،
ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ.
ﺍین‌جاستﮐﻪ می‌خندﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ!
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ،
ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ.
ﺍین‌جاستﮐﻪ می‌خندﺩ بیگانه ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ!
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ،
ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ.
ﺍین‌جاست ﮐﻪ می‌خندﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ!
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ،
ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ.
ﺍین‌جاست ﮐﻪ می‌خندیم ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ!
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ،
ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ.
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ می‌خندﻡ؛ ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ

«وحشی بافقی»
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

mahban

کاربر افتخاری
LV
3
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
2,055
Awards
7
سکه
34,189
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
437
سکه
3,792
آستین لباس سرمه‌ای رنگم رو پایین می‌کشم، سینی چایی رو از روی میز آشپزخونه برمی‌دارم و به سمت نشیمن حرکت می‌کنم. با استرس دوباره نگاهی به آستین‌هایم می‌اندازم و بعد، سینی چایی رو جلوی حاج بابا می‌گیرم. دست حاج بابا بالا میاد و نگاه من روی انگشتر عقیقی که یادگار پدربزرگ خدابیامرزم بود زوم میشه. بعد از برداشتن استکان چایی، قندون رو از داخل سینی برمی‌دارم و رو میز جلوی حاج‌ بابا می‌گذارم و عقب گرد می‌کنم و راهی آشپزخونه می‌شم. سینی رو روی میز می‌گذارم و بعد آستین لباسم رو بالا میزنم و به شاهکار جدیدم نگاه می‌کنم. وقتی مطمئن میشم دیگه خون‌ریزی نداره، آستینم رو درست می‌کنم و راهی اتاق مشترکم با خواهرم می‌شم.
خبری از کاغذ دیواری، ست میز آرایش و تـ*ـخت‌های مثل هم نبود. گوشه اتاق یک تـ*ـخت دوطبقه‌ی آهنی بود که حتی رنگ درست و حسابی هم نداشت. یک کمد چوبی گوشه‌ی اتاق بود که با هربار باز کردن درش، صدای قیژ‌قیژش تا ده تا خونه اون طرف‌تر هم می‌رفت. به سمت میز و صندلی چوبی‌ای که حاج بابا خودش درست کرده بود میرم و رو صندلی می‌نشینم. به لطف حضور کرونا، حاج بابا دل از پول‌های داخل حسابش کند و یک لپ‌تاپ و گوشی برای من و خواهرم خرید؛ تنها وسیله‌های به‌درد بخور این اتاق،همین لپ‌تاپ و گوشی بودن. دستم رو به سمت کشوی زیر میز می‌برم و بعد گوشی رو از داخلش بیرون میارم. آستینم رو بالا می‌زنم و بعد از دست زخمی‌ام عکس می‌گیرم. زخمی که با تیغ به شکل ستاره زده بودم. با این‌که خیلی می‌سوخت، اما ارزش لایک‌هایی که می‌خورد رو داشت. اینترنت گوشیم رو روشن می‌کنم و بعد وارد پیج فیکی که قبلا زده بودم میشم. مثل همیشه، اول تعداد دنبال کننده‌ها رو چک می‌کنم.
- Wow!
لبخندی با دیدن عدد صدهزار نفر روی لـ*ـب‌هایم می‌نشیند. عکسی که از دستم گرفته بودم رو آماده پست کردن می‌کنم و متفکر به دیوار رو‌به‌روم خیره میشم تا متن مناسبی برای کپشن به ذهنم خطور کنه. ناامید از پیدا نکردن کپشن موردنظر راهی کانال مدنظرم میشم. بعد از زیر و رو کردن پست‌های کانال، چشمم به متنی می‌خوره که عجیب به دلم می‌نشینه. متن رو کپی می‌کنم و زیر پست می‌گذارم و یک‌بار دیگه با صدای آروم می‌خوانمش:
-«از ظاهرم، حالم رو تشخیص نده! این یک‌جور احترامه؛ هم به درد من، هم به شعور خودت.»
بعد از قرار دادن هشتگ‌های مرتبط به عکس، عکس رو پست می‌کنم و خیره به پیجم می‌مانم تا بازخوردها رو ببینم. با بلند شدن صدای در، دستم رو سمت کتاب تاریخ روی میز می‌برم و آن را باز می‌کنم و خودم رو مشغول خواندن نشون میدم.
- صنم، کجایی؟
اینترنت گوشی رو سریع خاموش می کنم و بعد صدام رو بلند می‌کنم و میگم:
- بله مامان؟
نفس عمیقی می‌کشم و گوش‌هام رو تیز می‌کنم؛ اما صدایی از جانب مادرم نمی‌شنوم. با کف دست، ضربه‌ای به میز می‌زنم، از روی صندلی بلند میشم و در اتاق رو باز می‌کنم.
- بله مامان؟
- بیا این میوه‌ها رو بشور.
با حرص پام رو روی زمین می‌کوبم و زیر لـ*ـب می‌گم:
- همش بشور و بساب، اصلاً صنم خر کی باشه؟
در اتاق رو می‌بندم و راهی آشپزخونه میشم. بعد از پوشیدن دستکش‌های نارنجی رنگ، مشغول شستن پرتقال‌ها و سیب‌ها میشم.
- میوه‌ها رو شستی، اون دستمال زرده رو بردار و مبل‌ها رو دستمال بکش.
مطیع چشمی زیرلب می‌گم و بعد تمام عصبانیتم رو سر میوه‌ها خالی می‌کنم. آخرین دونه‌ی سیب رو داخل آب‌کش می‌گذارم، بعد دستمال زرد رنگ رو بر‌می‌دارم و راهی نشیمن میشم. حاج بابا روی مبل تک نفره هم‌چنان نشسته بود و متفکر به روزنامه‌ی درون دستش خیره شده بود. آستین لباسم رو دوباره چک می‌کنم و بادقت، دسته‌های چوبی مبل رو دستمال می‌کشم. بعد از اتمام کارم دستمال رو روی ظرف‌شویی پرت می‌کنم و می‌گم:
- مامان، من درس دارم!
همین یک جمله کافی بود تا دیگه مامان صدام نزنه. سرخوش راهی اتاق میشم. ماژیک هایلات صورتی رو بر‌می‌دارم و با صدای بلند شروع به درس‌خواندن می‌کنم. برای این‌که بهم گیر ندن، مجبور بودم نیم‌ساعت درس بخونم و بعد به عنوان زنگ تفریح گوشی‌ام رو دستم بگیرم. زبونم روی اسم «اقدامات داریوش» می‌چرخید و ذهنم پی لایک‌هایی بود که پستم ممکن بود بگیره. بعد از اتمام نیم‌ساعت، گوشیم رو از داخل کشو بیرون میارم، اینترنتش رو روشن می‌کنم. اعلان‌های لایک و کامنت‌های پستم، هر لحظه بیشتر میشد. بعد از دو دقیقه دیگه اعلانی نیومد و من باخیال راحت وارد پیجم شدم و شروع به خواندن کامنت‌ها کردم.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
437
سکه
3,792
- جون بابا، بازم گل کاشتی؟
کامنت رو لایک می‌کنم و سریع سراغ کامنت بعدی میرم و می‌گویم:
- «ایول بابا چه طرح خفنی!»
ایموجی آتیش برای این کامنت ارسال می‌کنم و سراغ بعدی می‌روم.
-« لاغری در پنجاه روز، صددرصد تضمینی.»
قبل از این‌که جواب این کامنت رو بدم گوشیم زنگ می‌خوره و اسم ترنم رو صفحه‌ی گوشیم نقش می‌بنده. دستی به موهای مشکی بلندم می‌کشم و دکمه سبز رنگ تماس رو لمس می‌کنم.
- سلام.
صدای پُر از ناز ترنم تو گوشم پیچیده میشه.
- سلام صنم بانو، می‌بینم که باز گل کاشتی!
پاهام رو روی هم می‌اندازم و آرنجم رو روی میز می‌ذارم با غرور می‌گم:
- آره، بهترین پستم رو امروز گذاشتم.
صدای خنده‌ی ترنم توی گوشم می‌پیچه و بعد آروم می‌گه:
- بهتر از این هم می‌تونی بذاری، اما خودت نمی‌خوای!
متفکر به دیوار رو‌به‌روم که پر از ترک بود، خیره می‌شم و میگم:
- اون هم به وقتش.
***‌
- صنم، پارچ رو آب کن و بیار.
مطیع از روی مبل بلند میشم، به سمت آشپزخونه میرم. بعد از تماسی که با ترنم داشتم از ترس محروم شدن از گوشی، اینترنتم رو خاموش کردم و به آ*غو*ش گرم خانواده پیوستم. پارچ آبی رنگ رو از داخل کابینت برمی‌دارم و بعد اون‌ رو زیر شیرآب می‌گذارم و صبر می‌کنم تا پُر بشه. از داخل فریزر، قالب یخی بیرون میارم و بعد اون رو داخل پارچ می‌ندازم. دسته‌ی پارچ رو توی دستم می‌گیرم و راهی اتاق پدر و مادرم که چسبیده به اتاق ما بود میشم. پشت در کرم رنگ اتاق، می‌ایستم و ضربه‌ی آرومی به در می‌زنم.
- بیا تو.
بعد از این‌که حاج بابا اجازه‌ی ورود داد، با دست آزادم دستگیره‌ی در رو پایین می‌کشم و سر به‌ زیر وارد اتاق میشم. بدون این‌که به اطراف اتاق نگاهی بندازم، پارچ رو روی میز عسلی کنار تـخت میذارم و از اتاق بیرون میام. نفس عمیقی می‌کشم و آستین لباسم رو بالا می‌زنم و به جای زخم نگاه می‌کنم؛ جای زخم خشک شده بود و خبری از خون تازه نبود.
- چی روی دستته؟
سریع آستینم رو پایین می‌کشم و به چهره‌ی متفکر صبا، خواهر کوچک‌ترم، نگاه می‌کنم و میگم:
-« هیچی، پشه نیش زده.»
زیر لـ*ـب آهانی میگه، بعد در اتاق رو باز می‌کنه و وارد اتاق می‌شه. زیر لـب می‌گم:
- خطر از بیخ گوشِت گذشت صنم بانو!
به سمت در ورودی می‌رم و بعد از پوشیدن دمپایی‌های بنفش رنگ که از شدت توی آفتاب موندن سفید شده بودن راهی دست‌شویی گوشه‌ی حیاط می‌شم. مسواکم رو از داخل لیوان شیشه‌ای روی روشویی بر‌می‌دارم و شروع به مسواک زدن می‌کنم. طبق عادت همیشگیم، زمان مسواک زدن به چهره‌ی خودم توی آیینه شکسته‌ی دست‌شویی خیره می‌شم. ابروهای پُرپشت مشکی داشتم که هربار با دیدنشون یاد برگ ریحون می‌افتادم. چشم‌های کشیده قهوه‌ای رنگم من رو یاد چشم‌های پدربزرگم می‌انداخت. آهی می‌کشم و به پوست نه‌ چندان سفیدم خیره میشم. انگار خدا موقع آفرینش من، هرچی رنگ تیره بود پاشیده بود توی صورتم. کف‌های داخل دهنم رو خالی می‌کنم و بعد از تمیز کردن مسواکم، دستی به بینی کوچیکم می‌کشم که تنها نکته مثبت زیبایی صورت من بود. مسواکم رو داخل لیوان بر‌می‌گردونم و بعد، موهای فر مشکیم رو از جلوی صورتم کنار میزنم و راهی ساختمان میشم. بعد از چک کردن آستین لباسم، وارد اتاق می‌شم و خودم رو روی تــخت، پرت می‌کنم.
- این‌قدر تکون نخور صنم.
دستم رو مشت می‌کنم و محکم روی تـ*ـخت می‌زنم؛ سرم رو از روی تـ*ـخت پایین میارم و به صبا که مشغول شونه کردن موهای قهوه‌ای رنگش بود، نگاه می‌کنم. بی‌تفاوت بهم نگاهی می‌اندازه و بعد به سمت دیوار می‌چرخه و به کارش ادامه میده. طوری که بشنوه می‌گم:
- اللهم اشف کل مریض!
سرم رو روی بالشت نه چندان پُربارم میذارم و گوشیم رو از زیر بالشت بیرون میارم. کلافه نگاهی به ساعت می‌اندازم و زیر لـ*ب میگم:
- آخه ساعت ده وقت خوابه؟ مرغ‌ها هم بیشتر از ما بیدار می‌مونن.
گوشیم رو برای ساعت چهار و نیم کوک می‌کنم و بعد به سقف خیره میشم. جرات این‌که شب‌ها گوشی دستم بگیرم رو نداشتم چون مطمئن بودم در صورت دیده شدن این تخلف، خبری از گوشی دیگه نیست. پتوی سبز رنگم رو روی خودم می‌اندازم و توی دنیای خیالی خودم غرق می‌شم تا به خواب برم.
***

- بلند شو صنم، اذان شده.
دستم رو مشت می‌کنم و محکم روی تــخت می‌کوبم و بعد چشم‌هام رو باز می‌کنم.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
437
سکه
3,792
یکی از چشم‌هام رو باز می‌کنم و بعد به چهره‌ی صبا که مثل عزرائیل بالای سرم ایستاده بود خیره میشم. سرجام می‌نشینم و چشم بسته دنبال گوشیم می‌گردم. نگاهی به ساعت می‌اندازم و می‌بینم ربع ساعت زودتر بیدار شدم. صبا بعد از این‌که مطمئن می‌شه بیدار شدم، با ناز از اتاق بیرون می‌ره. زنگ گوشیم رو قطع می‌کنم و از روی تـ*ـخت می‌پرم پایین و راهی دست‌شویی میشم. بعد از گرفتن وضو، آستین لباسم رو پایین می‌کشم و وارد ساختمان میشم. بقیه نمازشون رو خونده بودن و داشتن صبحانه می‌خوردن. این خانواده هیچ چیزش مثل آدم‌ها نبود. کش موهام رو محکم می‌کنم و بعد چادر و سجاده‌ای از داخل طاقچه بر می‌دارم و شروع به نماز خوندن می‌کنم. سلام نمازم رو میدم و بعد سجاده رو جمع می‌کنم و با چادر، سرجای قبلیشون می‌ذارم.
- صنم بیا صبحانه.
پشت دستم رو به چشم‌هام می‌مالم و بعد می‌گم:
- خوابم میاد، بعداً می‌خورم.
قدم‌هام رو تند می‌کنم و خودم رو به تـ*ـخت می‌رسونم. کش موهام رو باز می‌کنم و بعد زیر پتو می‌خزم و چشم‌هام رو می‌بندم.
***
- بلندشو بچه، دیرت می‌شه.
سرم رو از زیر پتو بیرون میارم که صورت مامان جلوی چشم‌هام ظاهر میشه. مثل همیشه روسری سفید رنگی به سر کرده که صورت سفیدش رو سفید‌تر نشون میده. موهام رو از روی صورتم کنار می‌زنم و بعد روی تـ*ـخت می‌نشینم. مامان بعد از این‌که مطمئن شد بیدار شدم، از اتاق بیرون می‌ره. با دیدن ساعت، از تـ*ـخت گرم و نرمم دل می‌کنم و شروع به شونه کردن موهام می‌کنم. یک ساعت فرصت داشتم تا کارهام رو انجام بدم و بعد به مدرسه برم. به لطف حضور کرونا، یک روز در میون می‌بایست به مدرسه برم و امروز به‌خاطر امتحانی که داشتیم همه‌ی بچه‌های کلاس به مدرسه می‌اومدن. شونه رو روی میز می‌ذارم و بعد به سمت جالباسی میرم و مانتو و شلوار مدرسه‌م رو می‌پوشم. جوراب‌های صورتی رنگم رو از روی زمین برمی‌دارم و بعد از اتاق بیرون میرم. مثل همیشه صبا زودتر از من آماده شده و مشغول مرور کردن دوباره‌ی درس‌هاشه. حاج بابا هم مسلماً به مغازه رفته. راهی آشپزخونه میشم و از داخل یخچال سبز رنگ، قالب پنیر رو بیرون میارم. کارد مشکی رنگی بر‌می‌دارم و بعد روی قالی آشپزخونه که تبدیل به موکت شده بود می‌نشینم. مامان وارد آشپزخونه میشه، به سمت سماور میره و یک استکان چایی می‌ریزه و جلوم می‌ذاره.
- صنم؟
لقمه داخل دهنم رو قورت می‌دم و به مامان که رو‌به‌روم نشسته بود نگاه می‌کنم:
- چی‌ شده؟
مامان دستش رو به سمت نون داخل سفره می‌بره و یک تکه از نون‌ میکنه و میگه:
- امشب خاله‌ت می‌خواد بیاد این‌جا، مدرسه تعطیل شد برو مغازه‌ی بابات و ازش پول بگیر و برو خرید.
درحالی‌که از درون دارم بد و بی‌راه به بچه‌های خاله میگم با یادآوری سروصدای بیش از حدشون، استکان چاییم رو به لـ*ـبم نزدیک می‌کنم و سر می‌کشم تا از آتیش درونم کاسته بشه. باشه‌ای زیر لـ*ـب میگم و بعد سفره رو جمع می‌کنم و روی کابینت می‌ذارم. با دیدن ساعت به سمت اتاق میرم و کتاب‌هام رو داخل کیف مشکیم می‌ندازم. گوشیم که روی تـ*ـخت بود رو خاموش می‌کنم و داخل کشوی میز می‌ذارم. از رو صندلی مقنعه‌ام رو بر می‌دارم و بعد از پوشیدن چادر عربیم، به سمت مدرسه راه می‌افتم. این موقع صبح، خیابون پُر از ماشین‌ها و اتوبوس‌هایی بود که بچه‌ها رو به مدرسه می‌رسوندن و سهم من از این همه ماشین، دوتا پایی بود که خدا بهم داده بود. فاصله‌ی خونه تا مدرسه ربع ساعت پیاده‌روی بود و یکی از آرزوهایی که هیچ‌وقت برآورده نشد رفتن به مدرسه‌ای دور از محله‌ی خودمون بود. با دیدن تابلوی «دبیرستان دخترانه‌ی سما» دستی به لبه‌ی مقنعه‌ام می‌کشم و بعد از این‌که مطمئن شدم ماشینی از خیابون رد نمیشه، به سمت مدرسه که اون طرف خیابون بود حرکت می‌کنم. از در سبز رنگ مدرسه رد میشم و چشمم رو داخل حیاط می‌چرخونم و از بین دانش‌آموزهایی با فرم یکسان، ترنم رو تشخیص می‌دم که مثل همیشه روی نیمکت نارنجی رنگ، با آوا نشسته بود. چادرم رو در میارم و بعد داخل کیفم می‌ذارم و به ترنم نزدیک میشم.‌ مثل همیشه با دیدن چشم‌های خاکستری رنگش از حسادت می‌ترکم و با دیدن موهای لـ*ـخت طلاییش، یاد موهای مشکی گوسفند مانند خودم‌ میوفتم و به شانسم لعنت می‌فرستم. لبخندی می‌زنم و بلند سلام می‌کنم که نگاهشون روی من زوم میشه. جواب سلامم رو میدن و ترنم کمی روی نیمکت جا‌به‌جا میشه و ازم می‌خواد کنارش بنشینم. با لبخند، کنار ترنم جا می‌گیرم و به نیم‌رخش نگاه می‌کنم، بینی کوچکش از نیم‌رخ خوش فرم‌تر به نظر می‌اومد و لـب‌های قلوه‌ایش، زیبایی صورتش رو تکمیل کرده بود.
- خب صنم بانو، می‌بینم که دیروز گل که نه، ستاره کاشتی!
خنده‌ی آرومی می‌کنم و بعد آستین مانتوم رو بالا می‌زنم و ستاره‌ی روی دستم رو به آوا و ترنم نشون میدم. ترنم با انگشت اشاره‌اش آروم روی طرح می‌کشه و میگه:
- می‌بینم که ماهر شدی و مثل قبل، خیلی عمیق دستت رو نمی‌بری.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
437
سکه
3,792
سرم رو کمی تکون میدم و آستین لباسم رو پایین می‌کشم و میگم:
- دیگه دیگه!
با بلند شدن صدای زنگ، از روی نیمکت بلند می‌شیم و به صف می‌ایستیم. مراسم کسل کننده صبح‌گاه، بعد از قرائت قرآن شروع میشه و مدیر، مثل همیشه میکروفون رو به دستش می‌گیره و شروع به قارقار کردن می‌کنه. بند کیفم رو، روی شونم جابه‌جا می‌کنم و بعد نگاهی به ترنم که جلوم ایستاده بود می‌اندازم. موهای طلایی رنگش از پشت مقنعش بیرون بود و توی آفتاب عجیب می‌درخشیدن. با صدای ناظم، بچه‌ها صف به صف وارد سالن شدن. آخرین صف، صف کلاس ما بود. سرمای زمستون دست‌هام رو بی‌حس کرده بود و برای همین دست‌هام رو داخل جیب مانتوم می‌برم. از جلوی نگاه تیزبین ناظم رد میشم و مثل همیشه، ناظم به موهای ترنم گیر میده و ازش می‌خواد اون‌ها رو ببنده.
- هرکی که گفته کلاس آدم طبقه بالا باشه خیلی خوبه، خره.
صدای خنده‌ی مستانه ترنم توی سالن می‌پیچه و نگاه سال بالایی‌ها روی ما سه نفر زوم میشه. دست ترنم رو می‌گیرم و به سمت پله‌ها می‌کشونمش. آوا پوفی می‌کشه و دنبال سر ما راه میوفته.
- کاش می‌تونستم ناخن بکنم توی چشم‌های این دختره!
ترنم دستش رو از دستم بیرون می‌کشه و به سمت آوا می‌چرخه و میگه:
- به موقعش.
و بعد چشمکی حواله‌ی آوا می‌کنه و لبخندی روی ل*ب‌های آوا ظاهر میشه. ده تا پله‌ی باقی مونده رو رد می‌کنیم و وارد اولین کلاس سمتِ راست، که تابلوی دهم انسانی بالای سر درش خودنمایی می‌کرد، می‌نشینیم. بچه‌ها مشغول خوندن درس ساعت اول بودن و صدایی ازشون در نمی‌اومد. به سمت صندلیم میرم و روی اون می‌نشینم. زیپ کیفم رو باز می‌کنم و کتاب تاریخم رو بیرون میارم و صفحه‌ی موردنظرم رو باز می‌کنم و یه نگاه کلی به متن درس می‌اندازم. با ضربه‌ی ترنم به پهلوم، نگاهم رو از متن کتاب می‌گیرم و به چشم‌های ترنم می‌دوزم.
- صنم، یکی می‌خواد باهات آشنا شه.
چشم‌هام رو ریز می‌کنم و آروم میگم:
- کی؟
دستی به لبش می‌کشه و سرش رو نزدیک صورتم میاره و میگه:
- زنگ تفریح مفصل بهت میگم.
حس کنجکاوی کل وجودم رو گرفته بود و اگه زود جواب سوال‌هامو نمی‌گرفتم، آروم نمی‌گرفتم. با صدای آرومی میگم:
- دختره یا پسر؟
ترنم تک خنده‌ای می‌کنه و بعد میگه:
- دختره، دیوونه.
با نگاهی پر از سوال نگاهش می‌کنم که بی تفاوت خودش رو مشغول صحبت کردن با آوا می‌کنه. بی‌خیال موضوع میشم و مشغول خواندن درس میشم.
***
به کیک توی دستم نگاه می‌کنم و میگم:
- چرا حالا می‌خواد با من آشنا‌ شه؟
ترنم دستی به پیشونیش می‌کشه و بعد به جلو خم میشه و میگه:
- دیگه شاخ شدی برای خودت؛ همه می‌خوان تو رو بشناسن.
اخم‌ می‌کنم و گازی به کیکم می‌زنم و متفکر به کفش‌های مارک‌دار ترنم نگاه می‌کنم. لقمه داخل دهنم رو قورت میدم و بعد میگم:
- نه.
- خانوم! ماسکت کو؟
نگاه من و ترنم به سمت معاون مدرسه کشیده میشه. معاون با خط کش آهنیش به ما نزدیک میشه و بعد به ترنم اشاره می‌کنه:
- ماسکت رو بکش بالا.
ترنم بدون حرف ماسکش رو بالا می‌بره و بعد معاون به سمت بچه‌های دیگه میره. آخرین تکه کیکم رو می‌خورم و بعد ماسکم رو بالا می‌کشم تا معاون دوباره سر و کلش پیدا نشه.
- می‌دونی دختره کیه؟
دستم رو از روی ماسکم برمی‌دارم و میگم:
- نه.
ترنم کتابی که روی پام بود رو بر‌می‌داره و صفحه اولش رو باز می‌کنه و شروع می‌کنه به نوشتن:
- امروز برو این چیزی که برات نوشتم رو سرچ کن. دختره شاخ مجازیه؛ تعداد فالووراش سه برابر بیشتر از مال توعه.
کتاب رو از دستش می‌گیرم و به خط خرچنگ قورباغه‌اش نگاه می‌کنم و میگم:
- خب حالا چرا می‌خواد منو ببینه؟
دستی به موهای بیرون اومده از مقنعه‌اش می‌کشه و بعد کمی به جلو خم میشه و آروم ل*ب می‌زنه:
- می‌خواد باهم یه حرکت مجازی بزنین.
با بلند شدن صدای زنگ، دست از ادامه حرفش می‌کشه از روی نیمکت بلند میشه. منم به تبعیت از ترنم، از روی نیمکت بلند میشم و راهی کلاس می‌شیم. ذهنم درگیر فردی بود که ترنم معرفی کرده بود و نمی‌دونستم باید چه‌کار کنم. اگه هویتم رو می‌رفت پخش می‌کرد و حاج بابا می‌فهمید، چی میشد؟ دستی به پیشونیم می‌کشم و بعد روی صندلی کلاس می‌نشینم. نگاهم روی ترنم و آوا قفل میشه و یه فکر مثل موریانه به جون مغزم میوفته؛ اگه این دونفر برن به حاج بابا بگن چی میشه؟ اصلأ آدم‌هایی هستن که برن بگن؟ کتاب اقتصادم رو از داخل کیفم بیرون میارم و به درس جدید نگاهی می‌اندازم تا ذهنم از فکر و خیال‌های الکی دور بشه.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
437
سکه
3,792
***
با بلند شدن صدای زنگ، نگاهم روی ساعت قفل میشه. راس ساعت یازده زنگ خونه رو می‌زدن و بچه‌ها مثل مور و ملخ به سمت در خروجی حرکت می‌کردن. از فواید دیگه کرونا، کم شدن ساعت مدرسه بود که من به شدت راضی بودم. وسیله‌هام رو داخل کیفم می‌ذارم و بعد چادرم رو سرم می‌کنم.
- صنم، یادت نره چک کنی پیج طرف رو.
سرم رو به معنی تایید تکون میدم تا دست از سر کچلم برداره. با یادآوری این‌که مغازه حاج بابا هم می‌بایست برم، اخم‌هام توی هم میره. بند کیفم رو توی دستم می‌گیرم و بعد روی شونم می‌اندازم. مثل همیشه زودتر از ترنم و آوا از مدرسه بیرون میام. دستی به ماسکم می‌کشم و بعد از خیابون رد میشم. چادرم رو جلوتر می‌کشم و به مسیرم ادامه میدم. خوبی محلمون این بود که همه‌چی دَم دستت بود، حتی بیمارستان؛ اما متأسفانه مغازه حاج بابا از این قاعده مستثنی بود و می‌بایست سه تا خیابون رو رد کنم. کیفم رو، روی شونم جابه‌جا می‌کنم و قدم‌هام رو تندتر می‌کنم و از بین جمعیت رد میشم. با دیدن سردر بازار نفس عمیقی می‌کشم و سرجام می‌ایستم. دستی به پیشونیم می‌کشم و با تعرق زیاد رو‌به‌رو میشم. ماسکم رو پایین می‌کشم و هوای آزاد به پوست عرق کرده صورتم می‌خوره. دستمالی از داخل کیفم بیرون میارم و عرق روی صورتم رو پاک می‌کنم و بدون این‌که ماسکم رو بالا بکشم، به راهم ادامه میدم. از آخرین خیابون رد میشم و روبه‌روی سر درِ بازار می‌ایستم، ماسکم رو بالا می‌کشم و چادرم رو هم تا حد امکان پایین. به قول حاج بابا محیط کارش مردونست و باید وقتی به مغازش میایم رعایت کنیم. این رعایت یعنی خودتون رو توی دومتر پارچه بپیچین و بعد بیاین. ایشی زیر ل*ب میگم و از نرده‌های بازار رد میشم که ناگهان پام به نرده گیر می‌کنه و بین زمین و هوا معلق می‌مونم. با سوزش دستم جیغ آرومی می‌کشم و به فردی که کنارم بود نگاه می‌کنم. بین ابروهای پرپشت و حالت دار مشکیش، خطی افتاده بود و نشون می‌داد که اخم کرده و چشم‌های کشیده مشکی‌اش پُر از کلمه خاک تو سرت بود. با حس سوزش شدیدی که توی دستم می‌پیچه، بعد بدون این‌که متوجه موقعیتم باشم، آستین مانتوم رو بالا می‌زنم. جای زخمم، دوباره سر باز کرده بود و خون‌ریزی داشت. دستمالی از داخل کیفم بیرون میارم و روی دستم می‌ذارم و رو به پسره که متعجب به دستم خیره شده بود میگم:
- بوزینه وحشی!
آستین مانتوم رو پایین می‌کشم و بعد بدون این‌که نگاهی به پسره بندازم راهی مغازه حاج بابا میشم. مغازه حاج بابا، هفتمین مغازه این راسته میشد و از این‌که حاج بابا بیرون مغازه نبود تا گندی که زدم رو ببینه، بسیار سرمست و خشنود بودم.
با دیدن تابلوی قالی‌فروشی حاج احمد، قدم‌هام رو تندتر می‌کنم و بعد جلوی مغازه می‌ایستم. مثل همیشه این ساعت از روز مغازه حاج بابا شلوغ بود. چادرم رو درست می‌کنم و بی توجه به سوزش دستم از دوتا دونه پله‌ای که مغازه داشت بالا میرم. از بچگی عاشق نقش و نگار‌های فرش‌ها بودم و به قول حاج بابا این روحیه به خاطر زادگاهم، کرمان برمی‌گشت. زادگاهی که جز یه اسم چیزی ازش نمی‌دونستم و اصلاً از نزدیک ندیده بودمش.
به سمت میز قهوه‌ای رنگ حاج بابا میرم و آروم سلام می‌کنم. سر حاج بابا از روی دفترش بالا میاد و از بالای عینک‌های گردش به من نگاه می‌کنه:
- سلام صنم بابا.
مثل همیشه با گفتن این کلمه، قند تو دلم آب میشه و لبخندی روی ل*ب‌هام جا خوش می‌کنه. با دیدن شلوغی مغازه سریع خواستم رو مطرح می‌کنم و بعد حاج بابا کشوی میزش رو باز می‌کنه و چهارتا تراول پنجاه‌ تومنی به سمتم می‌گیره. پول‌ها رو از دستش می‌گیرم و بعد داخل جیب مانتوم می‌ذارم.
- سلام آقا یزدان، از این طرفا!
نگاهی به فردی که حاج بابا مورد خطاب قرار داده بود می‌ندازم و با دیدن بوزینه وحشی اخم‌هام توی هم میره. ماسک مشکی رنگش رو پایین می‌کشه و من جذب بی‌نقصی صورتش میشم؛ ته ریشی که روی صورتش گذاشته بود، ل*ب‌های خوش فرمش رو بیشتر نشون می‌داد. پوزخندی روی‌ ل*ب‌هاش می‌شینه که باعث میشه نگاهم رو ازش بگیرم:
- حاج بابا! من دیگه میرم.
دستی به چادرم می‌کشم که سوزش دستم رو تشدید می‌کنه و اخم‌هام بیشتر توی هم میره.
- مواظب خودت باش دخترم.
از کنار بوزینه رد میشم و به سمت بازار سبزی فروش‌ها میرم. ناگهان سرجام می‌ایستم، این بوزینه برای چی اومده بود مغازه حاج بابا؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم و بعد قدم دیگه‌ای بر‌می‌دارم. نکنه اومده بود به حاج بابا بگه دخترت دست و پا چلفتیه؟ وسط بازار دستم رو به کمرم می‌زنم و زیر ل*ب میگم:
- نه این‌جوری نیست، اون که نمی‌دونست من دختر حاج احمدم.
گره اخم‌هام باز میشه و به سمت بازار سبزی فروش‌ها میرم و به اولین مغازه که می‌رسم، صدامو بلند می‌کنم و میگم:
- یک‌کیلو سبزی خوردن لطفاً!
فروشنده مشغول آماده کردن سبزی میشه و من به اطراف نگاه می‌کنم. بوی سبزی حتی از زیر ماسک هم احساس میشه و حس زندگی رو بهم میده.
- خانوم، ریحون هم بذارم؟
نگاهم رو از مردم می‌گیرم و صدام رو بلند می‌کنم:
- خیلی نذارین.
الان فهمید دختر حاج بابام، نکنه بره بهش بگه؟ استرس مثل موریانه به جونم افتاده بود. هرچند یه اتفاق بود؛ اما از دید حاج بابا، این یه اتفاق محسوب نمیشد و مثل همیشه حاج بابا می‌گفت لابد خودت یه کرمی ریختی که این‌جوری شده. لبم رو گاز می‌گیرم تا از شدت استرسم کاسته شه. پلاستیک سبزی رو از فروشنده می‌گیرم و بعد هزینه رو حساب می‌کنم و راهی بازار میوه‌ فروش‌ها که چسبیده به بازار سبزی فروش‌ها بود میشم.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
437
سکه
3,792
دسته‌ی پلاستیک رو توی دستم جا‌به‌جا می‌کنم و بعد به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و راهی اولین مغازه میوه‌ فروشی میشم. پلاستیکی رو از روی میز فروشنده برمی‌دارم و بعد ده‌تا دونه سیب درختی از داخل سبد بر‌می‌دارم و داخل پلاستیک می‌ذارم. چشمم رو اطراف مغازه می‌چرخونم و بعد از برداشتن میوه‌هایی که مامان سفارش کرده بود، پلاستیک‌ها رو، روی میز فروشنده می‌ذارم.
- چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟
کمی ماسک روی صورتم رو جابه‌جا می‌کنم و بعد میگم:
- نه ممنون.
دوتا از تراول‌هایی که حاج بابا بهم داده بود رو به سمت فروشنده می‌گیرم و بعد پلاستیک‌ها رو بر‌می‌دارم و از ورودی کنار بازار میوه‌ فروش‌ها، از بازار بیرون میام. سنگینی پلاستیک‌ها اذیتم می‌کرد و مدام مجبور بودم پلاستیک‌های توی دستم رو جابه‌جا کنم. از آخرین خیابون رد میشم و بعد کنار درخت کاج گوشه پیاده‌رو می‌ایستم و پلاستیک‌ها رو، روی زمین می‌ذارم. ماسکم رو پایین می‌کشم و هوای آزاد رو می‌بلعم. هوای سرد به صورتم خورد و جون دوباره‌ای بهم داد. بعد از این‌که حسابی اکسیژن وارد ریه‌هام کردم ماسکم رو بالا می‌کشم و به راهم ادامه می‌دم. از بین جمعیتی که ماسک به صورت داشتن، با سرِ پایین رد میشم. نزدیک‌های خونه بودم و می‌بایست هر قدمم رو با احتیاط بردارم؛ محله پُر بود از آدم‌های فضول که منتظر بودن پام رو کج بزارم یا با سرِ بالا توی خیابون قدم بزنم و اون وقت صدتا داستان دیگه هم می‌چسبوندن کنارش و بعد تحویل حاج بابا می‌دادن.

به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و بعد از دیدن تابلوی آبی رنگ کوچه، لبخندی روی ل*ب‌هام می‌شینه. اولین خونه این کوچه متعلق به ما بود که در سفید رنگی داشت. هرکسی مشکلی داشت در خونه ما رو میزد و به نوعی گره‌گشای محله، خونه ما بود. پلاستیک‌ها رو جلوی در زمین می‌ذارم و بعد دستم رو به سمت آیفون می‌برم و زنگ رو فشار می‌دم.
- بله؟
ماسکم رو پایین می‌کشم و میگم:
- منم.
در با صدای تیک باز میشه و من با دستی پُر از پلاستیک وارد خونه میشم و در رو با پام می‌بندم. صدای کبوتر‌های همسایه به گوشم می‌رسه و متوجه میشم که پسرهمسایه باز روی پشت بوم مشغول کبوتربازیه. بدون این‌که به سقف خونه همسایه نگاه بندازم، میوه‌ها رو داخل حوض آب وسط خونه می‌ریزم و بعد با پلاستیک سبزی وارد خونه میشم.
- من اومدم.
مامان از اتاق بیرون میاد و اول از همه به دست‌هام نگاه می‌کنه.
- سلام.
دست مامان روی روسریش می‌شینه و اون رو درست می‌کنه. از وقتی که یادم میاد، هیچ وقت ندیدم مامان بدون روسری توی‌ خونه بچرخه. قدمی به جلو می‌ذارم و بعد پلاستیک سبزی رو به سمت مامان می‌گیرم و میگم:
- میوه‌ها رو ریختم تو حوض.
مامان پلاستیک رو از دستم می‌گیره و درحالی که به سمت آشپزخونه میره، میگه:
- خسته نباشی، دستات رو هم ضدعفونی کن.
بدون این‌که چادرم رو در بیارم، دوباره به حیاط برمی‌گردم و وارد دست‌شویی میشم. شیر آب رو باز می‌کنم و دست‌هام رو می‌شورم. با سوزشی که روی دستم احساس می‌کنم، شیرآب رو می‌بندم و بعد آستین مانتوم رو بالا می‌کشم. خون ریزی زخمم بند اومده بود؛ اما آستین مانتوم کثیف شده بود.
- لعنتی! یه شست‌و‌شوی مانتو هم گردنم افتاد.
به آیینه رو‌به‌روم نگاهی می‌اندازم و با دیدن دونه‌های عرقِ روی پیشونیم، دوباره شیرآب رو باز می‌کنم و به صورتم آب می‌پاشم.
قطره‌های آب روی مژه‌های بلندم چسبیده بودن و قصد جدا شدن نداشتن. با پشت دستم، دستی به چشم‌هام می‌کشم و بعد از دست‌شویی بیرون میام و راهی اتاق میشم. چادرم رو از سرم در میارم و روی تخت می‌اندازم. نگاهم روی چادرم زوم میشه. همیشه دوست داشتم پوششم رو خودم اتتخاب کنم؛ اما این چادر رو از شش سالگی به اجبار سرم کردن بدون این‌که بهم بگن فلسفه پوشیدنش چیه. هیچ‌وقت هم توی ذهنم این سوال پیش نیومد که چرا باید چادر بپوشم. مقنعه‌ام رو روی صندلی می‌اندازم و دستی به موهای فر بلندم می‌کشم که بهم ریخته شده بودن. کش موهام رو باز می‌کنم و دوباره می‌بندم و بعد سراغ کمد میرم و دامن طوسی و بلوز همرنگ دامن رو بیرون میارم و قبل از این‌که سر و کله صبا پیدا شه و دستم رو ببینه، سریع لباس‌هام رو عوض می‌کنم. مانتوم رو به دستم می‌گیرم و بعد از اتاق بیرون میرم. صبا داخل آشپزخونه بود و لابد داشت سبزی‌ها رو پاک می‌کرد. در اتاق رو آروم می‌بندم و بعد سمت حیاط پشتی میرم و کنار حوض آب می‌شینم. بسته پودر لباس‌شویی رو از کنار حوض بر‌می‌دارم و روی مانتوم می‌ریزم و بعد به مانتوم چنگ می‌ندازم و می‌شورمش. نگاهی به اطراف می‌اندازم؛ این حیاط مختص شست‌و‌شوی لباس‌هامون بود و خیلی بزرگ نبود. گوشه این حیاط یه اتاق بود که وسایل نذریمون رو می‌گذاشتیم. با این‌که ظهر بود؛ اما سردی آب لرز بدی، به وجودم انداخته بود. شیر آب رو می‌بندم و بعد مانتوم رو کمی می‌تکونم تا صاف شه و بعد روی بند می‌اندازم. دست‌هام رو با دامنم خشک می‌کنم و وارد خونه میشم.
- صنم، کجایی؟
صدای مامان باعث شد به سمت آشپزخونه حرکت کنم.
- جانم مامان.
صبا روی زمین آشپزخونه، مشغول پاک کردن سبزی‌ها بود و مامان کنار گاز داشت سیب‌زمینی سرخ می‌کرد.
- برو میوه‌ها رو بشور.
مامان بدون این‌که به سمتم بچرخه به کارش ادامه میده و منم مطیع راهی اتاق میشم و یه شال روی سرم می‌اندازم و‌ موهام رو داخل لباسم می‌برم. مانتوی بلندی که از خالم بهم ارث رسیده بود رو می‌پوشم و بدون این‌که دکمه‌هاش رو ببندم، با آب‌کش به سمت حیاط میرم. صدای کبوتر‌های پسر همسایه نمی‌اومد و همین باعث شد لبخندی روی ل*ب‌هام بشینه. دستم رو داخل شالم فرو می‌برم و بعد دسته‌ای از موهام رو جلوی صورتم می‌ریزم. کنار حوض می‌شینم و دونه‌دونه میوه‌ها رو می‌شورم و داخل آب‌کش می‌ذارم. آهنگ جدیدی که بچه‌ها توی‌ گروه فرستاده بودن رو آروم زیرلب زمزمه می‌کنم تا سردی آب رو کمتر حس کنم:
- یکی رو ساختم مثل تو؛ اما تنش از گله
یه ل*ب خندون گذاشتم مثل خنده ناز و خوشگلت
من اون صورت ماه رو باز درست مثل خودت ساختم
من قلبم رو دادم بهش، بشه مثل خودت واسم
فرقش با تو اینه که این مجسمست
جایی نمیره و تو دستم هست
کل تنش گله؛ اما بازم آدمه
فرقش اینه تموم روحم رو دادم بهش
وجودم رو دادم بهش
جای تو این‌جا یه عمری با منه
(مسیح و آرش - مجسمه)
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
437
سکه
3,792
آخرین دونه سیب رو می‌شورم و بعد شیر آب رو می‌بندم. دست‌هام رو به دهنم نزدیک می‌کنم و با بخار دهنم سعی می‌کنم از سردی دست‌هام کم کنم. با صدای باز شدن در، موهام رو به داخل شالم می‌فرستم و بعد آب‌کش رو بر‌می‌دارم. با دیدن سایه‌ی حاج بابا، سرجام می‌ایستم و منتظر به در خیره میشم. صدای احوال پرسی حاج بابا به گوشم می‌خوره و کمی بعد وارد خونه میشه و در رو می‌بنده.

- سلام حاج بابا.

تسبیح توی دست حاج بابا تکون می‌خوره و نگاه حاج بابا روی موهایی که چند تار ازشون بیرون مونده بود می‌شینه:

- سلام دخترم.

لبخندی رو ل*ب‌هام ظاهر میشه و آب‌کش توی دستم رو جا‌به‌جا می‌کنم. آب‌های اضافی میوه‌ها روی دامنم می‌ریزه و برای همین آب‌کش رو کمی از خودم دور می‌کنم. با دقت حاج بابا رو زیر نظر می‌گیرم و با استرس پوست روی لبم رو می‌کنم. بعد از درآوردن کفش‌های مشکی رنگش، حاج بابا وارد خونه میشه. نفسی از روی آسودگی می‌کشم که صدای حاج بابا به گوشم می‌خوره:

- صنم؟

نفس توی سینم حبس میشه و آروم زیر ل*ب میگم:

- خدایا! خودت رحم کن!

به سمت در ورودی میرم و میگم:

- جانم؟

حاج بابا کتش رو از تنش در میاره و بعد روی جالباسی می‌ذاره:

- از این به بعد میای مغازه حواست باشه که دوباره پخش زمین نشی، من اون‌جا آبرو دارم.

آب‌کش توی دستم درحال افتادن بود که محکم گرفتمش و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که مطیع بگم:

- چشم ببخشید.

حاج بابا به سمت آشپزخونه میره و من وارد خونه میشم و در رو می‌بندم. بغض توی‌ گلوم می‌شینه، یعنی این‌قدر به فکر آبروشه که حتی نپرسید پات آسیب ندید؟ با یک دستم آب‌کش رو می‌گیرم و دست دیگم رو به زیر چشم‌هام می‌کشم و قطره اشکی که روی گونم نشسته بود رو پاک می‌کنم. شال روی سرم رو برمی‌دارم، بعد به سمت آشپزخونه میرم و میوه‌ها رو، روی کابینت میذارم. نگاهی به صبا می‌اندازم که خندون درحال پاک کردن سبزی‌ها بود. پوزخندی توی دلم می‌زنم و بعد به لباس‌هام نگاه می‌اندازم که خیس شده بودن.

- یخ می‌کنی بچه، برو لباس‌هات رو عوض کن.

نگاهم رو به صورت مامان می‌ندازم که به لباس‌های من داشت نگاه می‌کرد. ابروهای نازکش بهم نزدیک شده بودن و خبر از آرامش قبل از طوفان می‌داد. مانتو رو از تنم در میارم. وارد اتاق میشم و با حرص در کشو رو باز می‌کنم و بعد از برداشتن لباس، محکم در کشو رو می‌بندم. لباس تنم رو در میارم و نگاهی به دستم می‌اندازم و با انگشت اشارم دستی روی زخمم می‌کشم و آروم زیر ل*ب میگم:

- وقت یه شاهکار دیگست.

لباسم رو تنم می‌کنم و بعد از اتاق میرم بیرون. حاج بابا مثل همیشه جلوی تلویزیون نشسته بود و صبا، مشغول انداختن سفره بود. نگاهم رو از حاج بابا می‌گیرم و وارد آشپزخونه میشم و بشقاب سبزی و پارچ دوغ رو برمی‌دارم و بعد توی سفره میذارم. حاج بابا از روی مبل بلند میشه و بعد سر سفره می‌نشینه. نفس عمیقی می‌کشم و از ته دل دعا می‌کنم که موقع غذا خوردن نخواد موضوع افتادن من رو پیش بکشه. قابلمه برنج رو از دست مامان می‌گیرم و کنار حاج بابا می‌ذارم. صبا، دیس مرغ رو توی سفره می‌ذاره و بعد کنار حاج بابا می‌نشینه. تنها جای خالی رو‌به‌روی حاج بابا بود و من به اجبار اون‌جا می‌نشینم. دستی به آستین لباسم می‌کشم و بعد از این‌که مطمئن میشم پایینه، قاشق داخل سفره رو برمی‌دارم و شروع به غذا خوردن می‌کنم. هر قاشقی رو که می‌خورم، نفسم توی سینم بیشتر حبش میشه و فکر دسته گلی که امروز به باد دادم، لحظه‌ای رهام نمی‌کنه. لیوان آب کنار دستم رو یک نفس سر می‌کشم تا لقمه توی گلوم بره پایین. زیر چشمی نگاهی به حاج بابا می‌ندازم و متوجه میشم تمام حرکات من رو زیر نظر داره. نفس عمیقی می‌کشم و به این فکر می‌کنم که دلیل زوم شدن حاج بابا روی رفتار من چی‌ می‌تونه باشه. تا آخر غذا ذهنم درگیر این موضوعه و هیچی از مزه غذا نفهمیدم.

- دستتون درد نکنه.

با صدای صبا سرم رو بلند می‌کنم و‌ نگاهم توی نگاه حاج بابا قفل میشه. بدون هیچ استرسی آخرین قاشق غذام رو می‌خورم و بعد از تشکر کردن، بشقاب‌ها رو برمی‌دارم و وارد آشپزخونه میشم. دستکش‌های زرد رنگ رو دستم می‌کنم و اسکاج رو برمی‌دارم و بی وقفه شروع به شستن ظرف‌ها می‌کنم. مثل یه ربات شده بودم که طبق یه برنامه معین کارها رو انجام می‌داد، بدون این‌که هیچ احساسی نسبت به کاری که انجام می‌داد داشته باشه. با جرقه‌ای که توی ذهنم خورد، به کاشی سفید رنگ رو‌به‌روم خیره میشم. نکنه حاج بابا فکر کرده من به عمد خودم رو انداختم تا جلوی اون پسره جلب توجه کنم؟ چشم‌هام رو با حرص می‌بندم و آروم زیر ل*ب میگم:

- گند زدی صنم. گند!

آخرین تکه ظرف رو می‌شورم و بعد با حرص دستکش‌ها رو از دستم درمیارم. با پشت دستم، پیشونیم رو لمس می‌کنم و بعد با خون‌سردی از آشپزخونه بیرون میرم. مامان کنار حاج بابا نشسته بود و داشت چایی می‌خورد و صبا هم مشغول دیدن سریال بود و مثل همیشه نوکر دست به سینه این خونه، من بودم. گوشه لبم رو محکم گاز می‌گیرم و به سمت اتاق میرم. گوشیم رو از داخل کشو بیرون میارم و بعد روشنش می‌کنم. بی‌وقفه اینترنت گوشی رو روشن می‌کنم و سیل پیام‌ها جاری میشه. خودم رو به تخت می‌رسونم و بعد از کنار زدن پتو، روی تخت می‌خوابم. اول از همه پیام‌های ترنم به چشمم میاد. وارد چتش میشم و پیام‌های ارسال شده رو می‌خونم:

- صنم، اون نام کاربری که بهت دادم رو زدی؟

چینی بین ابروهام می‌اندازم و به نام کاربری که ترنم بهم داده بود فکر می‌کنم. دستم رو، روی گوشی تکون میدم و تایپ می‌کنم:

- هنوز نه.

به آخرین بازدیدش نگاه می‌کنم که متعلق به ربع‌ساعت قبل بود. بقیه پیام‌ها رو می‌خونم و منتظر به چت ترنم نگاه می‌کنم تا جوابم رو بده.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

~مَهوا~

[کیدرامر+منتقد+عکاس+نویسنده‌برجسته+برتر]
LV
0
 
Joined
Aug 5, 2024
Messages
437
سکه
3,792
کلافه پوفی می‌کشم و به آخرین بازدید ترنم نگاه می‌کنم. آنلاین بود و پیام من رو سین نزده بود. گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و اینترنت گوشی رو، خاموش می‌کنم و چشم‌هام رو می‌بندم. بعد از یه روز خسته کننده نیاز داشتم به یه استراحت زیاد. پتو رو، روی خودم می‌کشم و به خواب میرم.

***

- صنم، بلند شو کلی کار داریم.

چشم راستم رو آروم باز می‌کنم که نگاهم قفل میشه توی چشم‌های سبز صبا. دستم رو به پشت پلکم می‌کشم و بعد روی تخت می‌نشینم. صبا دستی به موهای بلند قهوه‌ایش می‌کشه و بعد به سمت در اتاق میره. این همه تفاوت توی دوتا بچه از یه خانواده غیرواقعی به نظرم می‌اومد و گاهی اوقات دعا می‌کردم که من بچه این خانواده نباشم و بتونم از این خونه راحت برم بیرون. از روی تخت پایین می‌پرم و پتو رو مرتب می‌کنم و از اتاق بیرون میرم، هنوز در رو نبستم که صدای مامان به گوشم می‌خوره:

- صنم، برو جاروبرقی رو بیار.

فشاری به دستگیره در وارد می‌کنم و بعد پیشونیم رو، روی در می‌ذارم و با حرص میگم:

- صنم بمیره. اَه!

در اتاق رو می‌بندم و بعد وارد انباری که رو‌به‌روی اتاق‌ ما بود میشم. بعد از باز کردن در، دستم رو به دیوار کنارم می‌کشم و با پیدا کردن پریز برق اون رو فشار میدم و لامپ روشن میشه. برعکس همه انباری‌ها که شلوغ بود و سوزن توشون گم میشد، انباری خونه‌ ما مستثنی بود. به سمت جاروبرقی زرشکی رنگ، که کنار چمدون‌های لباس بود میرم و دستگیرش رو به دستم می‌گیرم. با آرنجم لامپ رو خاموش می‌کنم و بعد به سمت هال میرم و صدام رو بلند می‌کنم و میگم:

- مامان، کجا رو جارو کنم؟

مامان با کفگیر چوبی توی چارچوب در آشپزخونه نمایان میشه و با حرص میگه:

- خونه عمت رو همین‌جا رو جارو کن دیگه.

بعد وارد آشپزخونه میشه. خیره به جای خالی مامان بودم، گفتن این‌که کجا رو جارو کنم، راحت‌تر از اینی بود که مامان گفت. نفس عمیقی می‌کشم و بدون توجه به صدای مامان که داشت صبا رو امر و نهی می‌کرد، جارو رو روشن می‌کنم و کل هال رو جارو می‌کنم. هال شش‌تا قالی داشت که دوتاش متعلق به نشیمن بود، نشیمنی که دیوارهاش پُر بود از عکس مُرده‌ها! از عمه بابام گرفته تا پدربزرگ مامانم. روزهایی که مامان حالش خوب بود و شوخی‌هام رو جدی نمی‌گرفت، به این دیوار می‌گفتم دیوار اموات. این‌قدری که عکس از اموات توی خونه‌ ما بود، از من و صبا عکس نبود.

آخرین قالی رو که جارو کردم، پام رو به دکمه جاروبرقی می‌رسونم و بعد خاموشش می‌کنم. صاف می‌ایستم و نفس عمیقی می‌کشم. سیم جارو رو جمع می‌کنم و بعد سرجاش می‌ذارمش. نگاهی به ساعت مینا‌کاری شده می‌اندازم که عدد سه رو نشون می‌داد. باز بودن در اتاق مامان خبر از نبودن حاج بابا توی‌ خونه می‌داد. موهای رها شدم رو پشت گوشم می‌ندازم و بعد وارد آشپزخونه میشم. صبا روی زمین مشغول خرد کردن گوجه بود و مامان هم مدام از این‌ور آشپزخونه می‌رفت، اون‌طرف آشپزخونه. طی این رفت و آمدهاش نگاهش به من میوفته و میگه:

- مثل جنی، چرا وایسادی داری من رو نگاه می‌کنی؟ بیا لوبیا‌ها رو پاک کن.

ل*ب‌هام رو روی هم فشار میدم تا چیزی نگم و بیشتر از این اعصابم خط خطی نشه. قدمی به جلو می‌ذارم و ظرف لوبیا قرمز‌ها رو از روی کابینت برمی‌دارم و روی زمین می‌شینم. در کمد کنارم رو باز می‌کنم و بعد سینی پلاستیکی از داخلش بیرون میارم و شروع به تمیز کردن لوبیا‌ها می‌کنم.

ذهنم پر می‌کشه به اتفاق امروز و حرف حاج بابا. با این‌که آسیبی ندیده بودم؛ اما حرفی که حاج بابا زد مثل این بود که با چوب محکم توی سرم زده باشه. بغض بدی توی گلوم جا خوش می‌کنه. تا حالا ندیدم که حاج بابا طرف من‌ رو بگیره، حتی اگه من مقصر نباشم. آرزوی این‌که حاج بابا هوام رو مثل بقیه پدرها داشته باشه رو می‌بایست به گور ببرم. نفس عمیقی می‌کشم و بغضم رو قورت میدم. حس می‌کردم دیوار‌های آشپزخونه لحظه به لحظه نزدیک‌تر میشن و راه نفس کشیدن رو برام می‌بندن. با بلند شدن صدای تلفن، سریع از روی زمین بلند میشم و به سمت تلفن پرواز می‌کنم. تحمل فضای آشپزخونه برام سخت شده بود. بدون این‌که به شماره نگاهی بیندازم گوشی رو بر‌می‌دارم و میگم:

- الو؟

- صنم، تویی؟

با ذوق چرخی به دور خودم می‌زنم و بعد گوشی رو به گوشم بیشتر نزدیک می‌کنم و میگم:

- سلام صابر!

صدای تک خنده مردونه صابر از پشت گوشی، به گوشم می‌رسه و حدس می‌زدم الان گوشه چشم‌های قهوه‌ای رنگش دوتا خط افتاده باشه. زبونم رو، روی لبم می‌کشم و با اشتیاق به صدای صابر گوش میدم:

- خوبی کوچولو؟

چینی به بینیم میدم و با شیطنت میگم:

- صدات رو شنیدم خوب شدم. یه وقت یادت نیوفته یه خواهر به اسم صنم هم داری.

صدای محکمش به گوشم می‌رسه و هرچی حس ناراحتی که از حاج بابا نصیبم شده بود رو می‌شوره و می‌بره:

- درگیر کارهای انتقالیم بودم کوچولو! زنگ نمی‌زدم بهت؛ ولی هرشب به عکست نگاه می‌کردم.

دستم رو، به دهنم نزدیک می‌کنم و انگشت‌هام رو می‌جوم و ل*ب می‌زنم:

- ولی این باعث نمیشه کار بدت یادم بره.

- کیه صنم؟

به عقب می‌چرخم و به مامان نگاه می‌کنم که کنار در آشپزخونه ایستاده بود و به تلفن چشم دوخته بود. با ذوق میگم:

- صابره مامان.

مامان گره زیر روسریش رو محکم‌تر می‌کنه و به سمتم پرواز می‌کنه و میگه:

- قربون قد و بالاش بشم من. گوشی‌ رو بده من.

بی توجه به حرف مامان، به صابر میگم:

- یادت نره باید برام سوغاتی بیاری تا کار بدت رو یادم بره.

- چشم صنم بانو.

با شنیدن کلمه صنم بانو، قند توی دلم آب میشه و از صابر خداخافظی می‌کنم و گوشی رو به سمت مامان می‌گیرم. مامان سریع گوشی رو از دستم می‌گیره و بعد شروع می‌کنه به قربون صدقه رفتن تک‌ پسرش. لبخندی که روی لبم نشسته بود، قصد محو شدن نداشت. به سمت آشپزخونه میرم و می‌بینم صبا همچنان مشغول درست کردن سالاده. حضورم رو که حس ‌می‌کنه سرش رو بالا میاره و میگه:

- صابر بود؟

با لبخند سرم رو به معنی «آره» تکون میدم و بعد سرجای قبلیم می‌نشینم.

- نکنه می‌خواد برگرده و دوباره قُلدر بازی‌هاش رو شروع کنه؟

سرم رو از روی سینی بالا میارم و به صبا می‌دوزم. چینی بین ابروهای بورش افتاده و خبر از ناراحت بودنش میده. نفس عمیقی می‌کشم و نگاهم رو ازش می‌گیرم و تکه چوبی که داخل سینی بود رو بر‌می‌دارم و میگم:

- نمی‌دونم، مامان بیاد میگه بهمون.

بدون این‌که جوابی بهم بده به کارش مشغول میشه و دلیل ناراحت بودن صبا رو درک نمی‌کردم. بی‌خیال شونه‌هام رو بالا می‌اندازم و به پاک کردن لوبیا‌ها ادامه میدم.

صابر تنها برادرم بود که توی دانشگاه مشهد زبان انگلیسی، می‌خوند و دنبال انتقالی بود تا بتونه بیاد اصفهان درس بخونه و کنار خودمون باشه. به این فکر کردم که صابر وقتی برگرده می‌تونیم باهم بریم توی خیابون و کلی خوش بگذرونیم، از سرم لحظه‌ای بیرون نمی‌رفت. صابر برخلاف حاج بابا مخالف بیرون رفتن من از خونه نبود. با یادآوری این‌که حتی حق حضور توی مهمونی‌هایی که پسرای خانواده حضور داشتن رو نداشتم، تمام حس خوبی که از صبحت کردن با صابر نصیبم شده بود پرید. آخرین دونه سنگ رو از داخل لوبیا برمی‌دارم و بعد از روی زمین بلند میشم و سینی رو، روی کابینت می‌ذارم.
 
Last edited by a moderator:
امضا : ~مَهوا~

Who has read this thread (Total: 0) View details

Top Bottom