به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Maedeh

عامل‌کور‌شدن‌چشم‌حسودان
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-05
نوشته‌ها
199
سکه
1,020
شال مشکی رنگم رو از روی سرم برمی‌دارم، دستی به موهای کراتین شده‌ام می‌کشم و به سمت بخاری کنار تلویزیون میرم.
دست‌های کشیده و گندمی‌ام رو روی بخاری می‌گیرم و شونه‌ام رو به دیوار کنارم تکیه میدم.
یک صدای مردونه توی سرم مدام پخش می‌شه: «بالاخره پیدات کردم!»
ل*ب‌هام بی‌اراده به خنده باز میشه و سریع دستم رو روی دهنم می‌ذارم تا لبخندم به چشم بقیه نیاد.
روی زمین کنار بخاری می‌شینم و دکمه‌های مانتوی زرشکی رنگم رو باز می‌کنم. گوشه‌‌ی لبم رو گاز می‌گیرم و نوک انگشت‌هام رو به بدنه بخاری می‌چسبونم. با حس سوزشی که توی انگشت‌هام حس می‌کنم سریع از بخاری فاصله می‌گیرم و مانتو رو از تنم بیرون میارم.
به سمت راهروی کنار آشپزخونه می‌رم و در چوبی آخرین اتاق که متعلق به من و صبا بود رو باز می‌کنم.
مانتوم رو روی تخت پرت می‌کنم و روی صندلی می‌شینم. آرنجم رو روی میز می‌ذارم و به کتاب تاریخم که گوشه‌‌ی میز بود نگاه می‌کنم.
دستم رو روی قلبم می‌زارم زیر ل*ب میگم:
- چرا بی‌قراری می‌کنی؟
گوشیم رو از داخل کشو بیرون میارم و رمزش رو می‌زنم. وارد چت ترنم می‌شم و به آخرین پیام‌هامون که متعلق به دیشب بود زل می‌زنم:
- به ترنم بگم چی‌شده؟
ل*ب‌هام رو غنچه می‌کنم و به سقف خیره می‌شم و میگم:
- مگه چی‌شده؟
پاهای کوتاهم رو روی هم می‌اندازم و به ندای قلبم گوش میدم:
- عاشق شدی!
صاف روی صندلی می‌شینم و به اطراف نگاه می‌کنم. انگشت اشاره‌ام رو روی شقیقه‌ام می‌زارم و چند ضربه به شقیقه‌ام می‌زنم و میگم:
- فکر بیهوده نکن و آدم باش.
موهایی که جلوی چشم‌هام اومده بودن رو کنار می‌زنم و دوباره رمز گوشی رو وارد می‌کنم و شروع به تایپ کردن می‌کنم:
- ترنم، یه اتفاقی افتاده.
قبل از این‌که پیام رو ارسال کنم یک بار دیگه می‌خونمش، اگه ترنم بره به بقیه بگه که چه اتفاقی افتاده سرم به باد می‌بره.
با انگشتم وسط ابروهام رو می‌خارونم و زمزمه می‌کنم:
- این‌کار رو نمی‌کنه، من هم خیلی از اتفاق‌هایی که برای ترنم افتاده رو می‌دونم.
برق شادی توی چشم‌هام پدیدار می‌شه و بعد با ذوق پیام رو برای ترنم ارسال می‌کنم. پیام دوتا تیک می‌خوره و چند ثانیه بعد ترنم آنلاین می‌شه.
با خونده شدن پیامم از سمت ترنم آماده تایپ کردن می‌شم تا هرسوالی که پرسید بی‌وقفه جواب بدم.
چند ثانیه بعد ترنم درحال تایپ می‌شه و می‌نویسه:
- چی‌شده؟
گوشی رو روی میز می‌ذارم و کف دست‌های ع×ر×ق کرده‌ام رو به شلوارم می‌کشم و بعد از برداشتن گوشی شروع می‌کنم به تند تند تایپ کردن و تمام اتفاق‌هایی که رخ داده بود رو برای ترنم می‌نویسم.
دکمه ارسال رو فشار می‌دم و بعد از صفحه چت بیرون‌ میام و به ساعت نگاه می‌کنم. ساعت پنج بود و یک ساعت دیگه حاج بابا از مغازه برمی‌گشت.
اینترنت گوشیم رو خاموش می‌کنم و اون رو داخل کشو می‌ذارم. به سمت کمد گوشه اتاق، که چسبیده به تخت بود می‌رم. بعد از گشتن بین لباس‌های داخل کمد، یک سارافون خاکستری رنگ بیرون میارم و می‌پوشم. شونه قرمز رنگم رو از روی میز برمی‌دارم و بعد با خوش‌حالی موهام رو شونه می‌کنم. در عرض چند دقیقه‌‌ی کوتاه موهام شونه می‌شن، کش موی مشکی رنگی رو برمی‌دارم و بعد از بافتن موهام، انتهاشون رو با اون کش می‌بندم.
لامپ اتاق رو خاموش می‌کنم و به سمت آشپزخونه قدم برمی‌دارم. روی قالی قرمز رنگ کف آشپزخونه می‌ایستم و به قامت کوتاه و تُپل مامان چشم می‌دوزم. مثل همیشه روسری سفید رنگی سرش بود و لباس سرمه‌ای رنگی به تن کرده بود.
نفس عمیقی می‌کشم و بوی دل‌چسب خورشت سبزی رو با تک‌تک سلول‌های بویاییم احساس می‌کنم. روی پاشنه‌‌ی پا می‌چرخم و سرم رو کمی از چارچوب در آشپزخونه بیرون‌ می‌برم و دنبال صبا می‌گردم.
- رفته بشقاب عصمت خانوم رو بده.
سرم رو می‌چرخونم و به مامان که من رو مورد خطاب قرار داده بود نگاه می‌کنم و «آهان»ی زیر ل*ب میگم. به سمت قابلمه زرشکی رنگ برنج که روی گاز درحال جوشیدن بود قدم برمی‌دارم، قاشقی به دست می‌گیرم و برنج رو هم می‌زنم.
- صابر امروز زنگ زد، آخر ماه کارهاش درست می‌شه میاد.
با ذوق دست‌هام رو به هم می‌کوبم و بعد محکم مامان رو ب*غل می‌کنم. حس‌های خوبی که امروز دریافت می‌کردم خیلی زیاد بودن و حس می‌کردم تا آخر امشب کلی اتاق خوب دیگه هم برام اتفاق می‌‌افته.
مامان خودش رو از حصار دست‌هام آزاد می‌کنه و به سمت قابلمه برنج می‌ره. با شنیدن صدای بسته شدن در، گوشه لبم رو گاز می‌گیرم و توی چارچوب در آشپزخونه قرار می‌گیرم.
صبا چادر سفید رنگش رو از سرش در میاره و بعد دستی به موهای قهوه‌ای و بلندش می‌کشه. نگاهی به لباس‌هام می‌اندازه و بعد با لبخند به سمت اتاق میره.
موهای بافته شده‌ام رو روی شونه‌ام می‌اندازم.
- صنم نذر کردم این بچه کار‌هاش درست شه، آش بپزم؛ فردا می‌تونی بعد مدرسه با صبا بری خرید؟
بدون این‌که به سمت مامان بچرخم«چشم»ی زیر ل*ب میگم.
با صدای باز شدن در، سریع به پشت پنجره داخل نشیمن میرم و پرده رو کنار می‌زنم.
حاج بابا با دوتا پلاستیک میوه وارد خونه میشه و در رو با آرنجش می‌بنده. صدام رو بلند می‌کنم و میگم:
- حاج بابا اومد.
صبا سریع کنارم جا می‌گیره و مامان هم مثل همیشه به استقبال حاج بابا میره. نفس عمیقی می‌کشم و بوی عطر حرم حاج بابا رو داخل ریه‌هام حبس می‌کنم. با لبخند به حاج بابا سلام می‌کنم و مثل همیشه جواب سلامم رو با مهربونی میده، نگاهش روی موهای بافته شده‌ام قفل می‌شه و با مکث راهش رو به سمت اتاق کج می‌کنه.
 
  • چه جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا